جمعه ١۵ / ٣ / ١٣۶۶ … ( رفتن به روستایى در منطقه بین سقز و بانه )

شب گذشته زیر این چادر خواب درست و حسابی به چشممان نرفت . صبح زود از شدت سرما تمام بدنم میلرزید و دندانهایم به تق تق افتاده بود . خوابیدن امکان نداشت و بلند شدم از زیر چادر بیرون آمدم . دیدم چند متر آنطرفتر اسماعیل و چند نفر دیگر آتش روشن کرده اند . پیش آنها رفتم و سلامى عرض کردم و کنار آتش نشستم . پرسیدم توانستید بخوابید ؟ همه گفتند نه . کنار آتش اسماعیل رادیو تهران را گرفته بود و گوش میداد . ما هم ساکت بودیم و با اسماعیل گوش میدادیم .
برنامه ورزش صبحگاهى است ٬ از صداى این مرشد صبحگاهی خوشم میاد و با شنیدن صداش به یاد زورخانه می افتم . بعد از این برنامه اخبار ساعت ۶ را گوش دادیم . چند متر آنطرفتر کا عیسی مشغول درست کردن آتش دیگری بود . وقتی کا عیسی کتریها را رو آتش گذاشت برای خوردن چای پیشش رفتیم .

چای که آماده شد یکی یک لیوان چای ریختیم . در آن سرماى صبح عجب لذتی داشت . در حال صحبت بودیم که در این حین جعفر پیره هه لو که پیش رفقاى گردان بانه رفته بود با کمی نان برگشت . او هم به جمع ما پیوست و کمی صحبت کردیم تا وقت صبحانه . براى صبحانه همه رفقا را بیدار کردند و به هر کسی کمی نان و پنیر رسید .

بعد از صبحانه دوباره منتظر شدیم که بلکم هوا کمی گرم بشود تا کمی بخوابیم . در این فاصله کمی به سر و شکل همدیگر خندیدیم . لباسهاى کثیف و خاکی  و قیافه هاى در هم ریخته و آنقدر قیافه هایمان وحشتناک بود که بچه ها به همدیگر میگفتند اگر برویم خانه مردم حتما صاحبخانه به بچه اش خواهد گفت شلوغ نکن وگرنه میگم عمو بخوردت .

اسلحه هایمان را امروز براى اطمینان دوباره چک کردیم و کمی تمیز کردیم و همزمان با رفقا خیلی شوخی کردم ٬ مخصوصا با رحیم و سارا . با گرم شدن هوا حسابی خوابم گرفت و خوابیدم . ساعت ١٢ ظهر از خواب پریدم و دیگر خوابم نبرد . بلند شدم رفتم سر و صورتی شستم و برگشتم تا ساعت ١٢:٣٠ دقیقه نشستم تا رادیو کومه له شروع شد .
امروز رادیو خبر عملیات” گردان آریز” را میخواند . در حین رادیو وقت تقسیم نهار بود و امروز هر دو نفر یک کنسرو و ٣ برساق بود و البته تدارکات امروز کمی دست و دلباز بود و سرقاو هم پخش میکرد .

بعد از نهار دوباره خوابم میامد و رفتم گرفتم خوابیدم . بعد از ٢ ساعت همه را برای چای عصرانه بیدار کردند . بعد از چای هر کسی مشغول کاری است و من هم نشریه کمونیستى را که همراه داشتیم برداشتم و یک مقاله خواندم . در حین خواندن گاه گدارى به گروه قصابها و آشپزها که دارند این گوسفندهاى عزیز و لذیذ را براى شام آماده میکنند نگاه میکردم .
کمی نگذشته بود که گفتند جلسه داریم . جمع شدیم و در این جلسه در مورد اهمیت ماندن در این منطقه را کمی توضیح دادند .سوال زیادى نشد و جلسه زیاد طول نکشید .بعد این جلسه طبق معمول این ناصر کشکولی یقه ماى بیچاره را گرفت و در مورد وضعیت واحد و دسته یک جلسه زیادى به ما فروخت . بالاخره حرفهاش تمام شد و نوبت من بود که کمی حرف بزنم که اسماعیل به دادم رسید و گفت با پیام بروید بالاى آن کوه بلند و با دوربین اطراف را نگاه کنید.

سریع رفتم و اسلحه ام را برداشتم و با پیام راهى بالای کوه شدیم . با پیام در طول راه در مورد اینکه احتمالا حزبیها نزدیک شده باشند کمی صحبت کردیم . وقتی آن بالا رسیدیم با دوربین و با دقت همه جا را نگاه کردیم  . تا ساعت ٢٠:٣٠ دقیقه شب آن بالا بودیم . اسماعیل با بیسیم به ما اطلاع داد که پل ما میرود و من پیام وقتی از کوه پایین آمدیم با پل دیگر به آنها ملحق شویم .

وقتی من و پیام پیش رفقاى پل شهید خانى رسیدیم از پل ما فقط ناصر کشکولی مانده بود . میشد حدس زد وضع عادی نیست و همه آماده بودند .از ناصر پرسیدیم چه خبره و کجا میرویم ؟ او در جواب گفت به یک آبادى به اسم … ( در دفترچه نمیدانم چرا اسم آبادى را ننوشته ام ) و ادامه داد که پل خودمان هم به خاطر حزبیها رفتند که بلندیهاى مشرف بر راه را بگیرند .

ما هم با پل شهید خانى ساعت ٩ و خورده ایی بود که به طرف آبادى “باوه سى ” رفتیم و وقتى آنجا رسیدیم نزدیک به ٢ ساعت آنجا منتظر شدیم که رفقاى گردان بانه به ما ملحق شوند . با آمدن آنها حرکت کردیم و سر راه و سر یکی از بلندیها دسته شهید ابراهیم به ما پیوست و در بلندى دیگر دسته خودمان به ما ملحق شد. از قرار معلوم هنوز حزبیها به این منطقه نرسیده اند .

بعد از ملحق شدن از یک راه بد داشتیم میرفتیم که ناگهان پام لیز خورد و سرم بد جوری به زمین خورد. حسابى گیج شدم و جلو چشمهایم تاریک شد و درد عجیبى داشت . بچه ها دورم جمع شدند ولی به غرورم بر میخورد که بگویم درد داشت و گفتم هیچی نیست و راه را با آنها ادامه دادم و در استراحت اول فقط براى آرام شدت درد سرم را تعریف کردم .

راه به طرف آبادى مورد نظر را ادامه دادیم و راه خطرناکى نبود و فقط یک پایگاه نیروهاى رژیم سر راه ما بود . این کوره راه تقریبا از ۵٠ مترى پایگاه عبور میکرد . در این قسمت با فاصله و احتیاط یکی یکی رد شدیم . بعد از رد شدن از این پایگاه از یک راه نسبتا خوب پیاده روى را ادامه دادیم و هوا حسابى روشن نشده بود که به دره ایی پشت آبادى مورد نظر رسیدیم و اینجا مسکن گزیدیم . وقتی دیده بانها رفتند من هم جایی سرم را روى حمایلم گذاشتم و به خواب رفتم .

ادامه دارد …

توضیح ١ : گردان آریز ٬ یکی از گردانهاى نظامى کومه له بود که منطقه فعالیتیش منطقه ژاوارود و منطقه بین مریوان و سنندج بود .

توضیح ٢ : سارا فکر کنم منظورم سارا شریفى مشهور به سارا آیشگوله ( ردیف دوم و دمین نفر از چپ )بوده باشد  که  متاسفانه بعدها در جریان یک درگیرى با حسن کمانگر به اشتباه از طرف رفقاى خودمان  هدف گلوله قرار گرفتند و جان باختند . یادشان گرامى باد