پنج شنبه ١۴ / ٣ / ١٣۶۶ … ( در منطقه باوەسى )

چند ساعتی است که در این خانه باغ هستیم و به خاطر کمبود جا کسی نتوانست حداقل دراز بکشد تا چه رسد به خواب . بعد از چند چرت و نیم چرت بالاخره هوا روشن شد . هواى امروز بسیار هواى بدی است . گرد و غبار هم جا را گرفته است و نمیشود بیشتر از چند صد متر را دید . امروز وضعیت فوق العاده است و به خاطر اینکه نبادا نیروهاى حزب دمکرات در این نزدیکیها باشند دیده بانهاى بیشترى فرستاده اند .

همه بچه ها را براى صبحانه بیدار کردند . امروز به هر دو نفر کمی بیسکویت ٬ یک کمپوت و یک نان براى صبحانه دادند . هر چند ما را سیر نمیکرد ولی خوب بود . بعد از چاى صبحانه گفتند که باید محل را تغییر دهیم . همه چک و حمایلهایشان را بستند و به طرف دره ایی در نزدیکى همین محل رفتیم که چند درختی داشت و آنجا زیر درختها پخش شدیم و هر کسی گوشه ایی گرفت نشست .

وقتی رسیدیم کمی به رادیو گوش دادیم و بعد از یک سیگار آنقدر خوابم می آمد که نمیتوانستم نخوابم و تا ساعت ١١ خوابیدم . وقتی بیدار شدم کمی سرمایم بود و پیش آتش رفتم . عده ایی از رفقا در حال درست کردن برساق بودند . چون احتمال درگیرى با حزبیها زیاد بود میبایست حداقل چیزى براى خوردن در ۴٨ ساعت را داشته باشیم و برساق بهترین راه حل بود . خلاصه آنجا کمی با بچه ها صحبت کردم تا وقت نهار.

در این فاصله مرتبا با دیده بانها تماس برقرار بود و معلوم بود که هنوز حزبیها نرسیده اند . در کمال آرامش براى نهار دور آتش جمع شده بودیم و به رادیو کومه له گوش میدادیم . امروز رادیو خبر عملیات از منطقه مریوان را میخواند . رفقاى ما در آن منطقه با گروه ضربت ” بیه کره ” درگیر شده و ضربه خوبى به آنها زده بودند . دور آتش میشد خوشحالى رفقا را از لبخندهایشان دید و همه مان از این خبر خوشحال شدیم .

نهار باز هم از سر ناچاری غذاى شاهانه داشتیم . کنسرو لوبیا ها را تقسیم کردند و کنار آتش کمی گرم کردیم و خوردیم . از صبح تا کنون ابرها زیاد و زیادتر میشدند و بالاخره بعداظهر  نم نم باران شروع شد . چند نفر از رفقا سریع رفتند چادر چوپانی که در این نزدیکی است را آوردند و آنرا روى یک خانه باغ ویران انداختیم و همه زیر آن پناه گرفتیم .

تا عصر زیر این چادر بودیم و عصر گفتند که باید از این محل هم برویم . به دره دیگرى در چند دقیقه ایی اینجا رفتیم . چادر چوپان را هم با خودمان بردیم و آنجا در میان سنگها جایی پیدا کردیم و چادر را رویش کشیدیدم . جای بدی نبود و میشد از شر باران خلاص شد .

بعد از این همه در اطراف پخش شدیم براى جمع کردن چوب و هر کسی مقدارى را جمع کرد . وقتیکه از چوب جمع کردن برگشتیم من و پیام برساق زیادى خوردیم . در نزدیکی ما یک چوپان هست که گوسفندهاى زیادى دارد . چند نفر از بچه ها رفتند و کمی شیر آوردند .

براى شام شیر داشتیم با برساق و این شیر لذت عجیبى داشت .براى استراحت شب با رعایت کمی فاصله رفقاى دسته ها گرفتند خوابیدند . ما زیر چادر بودیم و من هم زیر چادر جایی گرفتم خوابیدم . ساعت ١٢ شب یکبار از سرما بیدار شدم و دیدم که بچه ها چادر را پایین کشیده اند و مانند لحاف رویمان انداخته اند . ولی با این وصف تاثیرى در مقابل سرما نداشت .

تا صبح فقط خوابهاى کوتاه مدت و از سرما بیدار شدن بود . انسان به خودش تلقین میکرد که خوابیده است وگرنه این چرتهاى ۵ دقیقه ایی خواب نبود. با این وضع تا صبح مدارا کردیم .

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *