سه شنبه ١٢ / ٣ / ١٣۶۶ … ( رفتن به روستایى در همین منطقه )

امروز صبح زود ساعت ۵ از خواب بیدارمان کردند . زیر چادر حسابی از عرق خیس شده بودیم . اولش فکر کردیم اتفاقى افتاده است که این صبح زود همه را بیدار میکنند ولی فورا متوجه شدیم که به دلایلی باید این محل را ترک کنیم و به محل دیگری برویم . چک و حمایلمان را بستیم و دنبال همدیگر به طرف محل تعینن شده حرکت کردیم . در بین راه استراحتی دادند که صبحانه ایی بخوریم . بعد از صبحانه و چاى نوبت به سیگار کشیدن رسید . امروز تمام کاغذ سیگارهایم تمام شده است و فقط تنباکو دارم . از این دفتر یک ورق کندم و با آن یک سیگار پیچیدم . عجب سیگاری بود مزه همه چیز میداد به غیر از سیگار و واقعا هر پکش انسان را نشه میکرد.

بعد از صبحانه دوباره به راهمان ادامه دادیم به طرف محلی که قرار است تمام روز را آنجا باشیم . در بین راه رادیو را از لزگین گرفتم و به رادیو سنندج گوش میدادم .برنامه امروز رادیو در رابطه با امتحان مدارس بود و مردم تلفن میکردند و شیوه درس خواندن را میپرسیدند و غیره . در طول برنامه چند دختر تلفن کردند و از حرفهایشان معلوم بود که خیلی به قول سنندجیها ” … خوان ” هستند . راه را تا محل تعیین شده اینجوری گذراندم .

وقتی به محل رسیدیم بچه هاى گردان بانه نیز آنجا بودند . با همدیگر سلام و احوالپرسی کردیم و هر کسی در جایی لنگرش را انداخت . بعد از کمی استراحت رفتیم سر چشمه آب و برای رفع خستگی سرو صورتی شستیم و سپس پاها و جورابهایمان را شستیم  . بعد برگشتیم و جای خودمان نشستیم .

در این حین رفقاى پل که به ماموریت تدارکاتی رفته بودند برگشتند . با خودشان توانسته بودند نان و قند و چای بیاورند . آرام که با این واحد رفته بود میدانست که مدتهاست یک سیگار خوب نکشیده ام به همین خاطر از دکان آبادی یک پاکت سیگار برام خریده بود . آنهم چه سیگارى ٬ سیگار شیراز. آرام چون اهل عراق بود جنس سیگارها را نمیشناخت و با شنیدن کلمه شیراز فکر کرده بود بهترین سیگار است و خریده بود .  

به این شیراز و حافظ شیراز کمی خندیدیم و اولین سیگار را روشن کردم . بعد از مدتها اولین سیگار فیلتر دار را کشیدم . پیام هم که به این ماموریت رفته بود برایم یک هدیه گرفته بود ٬ یک چوب سیگار و آمد با کلی تعریف و تمجید آنرا تحویلم داد . بعد از این رفتیم برای چای خوردن و بعد از چای ناصر امیدى همراه من به محل استراحت آمد و در مورد ماموریت شب گذشته و بی توجهی رفقا در آبادی کمی بوله بول کرد . ناصر کمی بیسکویت خریده بود و رفت بیسکویتها را آورد و بین ماهایی که به ماموریت نرفته بودیم تقسیم کرد . 

بعد جای خودم گرفتم خوابیدم . ساعت ١٢:١۵ دقیقه بیدارم کردند براى نهار .همه یکجا جمع شدیم و سهمیه نهارمان که نان و پنیر بود را گرفتیم و خوردیم . امروز هم به رادیو کو مه له گوش دادیم که خبر گرفتن یک مقر در مریوان را خواند . با دقت گوش دادیم و همگی از انجام این عملیات خوشحال شدیم. 

بعد از رادیو هر کدام به گوشه ایی رفتیم . زیر این آفتاب داغ و غیر قابل تحمل نشستیم . از بیکاری شروع کردیم به تمیز کردن اسلحه هایمان . بعد از اسلحه ها همینطوری در جای خودمان دراز کشیدیم . زیر این آفتاب سوزان کسی نمیتوانست بخوابد . تا عصر وقت را با صحبت وسیگار کشیدن گذراندیم .

عصر و بعد از چای عصرانه خودمان را ٬آماده حرکت کردیم و بعد به طرف بالای کوه حرکت کردیم . بالای کوه که رسیدیم نشستیم که هوا تاریک بشود بعد حرکت کنیم .  در این مدت عده ایی از بچه ها آواز میخواندند و میرقصیدند.  

ما سنندجیها هم دور کا جبار نشستیم و از فتانه ولیدى گرفته تا نانهاى سنگک سنندج را  برای هم باز تعریف کردیم . در طول راه بچه هاى  بانه یک خرگوش شکار کرده بودند و چند دقیقه ایی هم راجع به این خرگوش نگونبخت صحبت کردیم . 

وقتی هوا تاریک شد از یک راه پر پیچ و خم به طرف آبادى ( کلمه این آبادى در دفترچه خوب معلوم نیست و خودم اکنون هم اسم آبادى یادم نمیاد ولی اسم آبادى در دفترچه بیشتر به کلمه ” نجش” یا ” بخشى ” همچین چیزى شبیه است ) بالا رفتیم . بعد از مدتی به آبادی رسیدیم . من و کمال و پیام با همدیگر به یک خانه رفتیم . خانه یک زحمتکش خوش رو بود که واقعا برخورد خوبی داشت . بعد از اینکه نشستیم شروع کردیم به صحبت کردن و همه اهل فامیل با اشتیاق صحبتهای ما را گوش میدادند و از دیدن پیشمرگ کومه له در روستایشان خوشحال بودند .

 تا ساعت ١١:٣٠ دقیقه شب مهمانشان بودیم . بعد به خانه دیگری که محل استراحت دسته ما بود رفتیم . در این خانه من و کمال لیستی گرفتیم و به دکان آبادی رفتیم براى خریدن وسایلی که احتیاج داشتیم . در دکان آبادی یکی یک نوشابه نوشیدیم و وسایلهایمان را خریدیم و به محل دسته خودمان رفتیم . وقتی رسیدیم دیدیم تدارکات برایمان هندوانه خریده است . اولین هندوانه سال ۶۶ را در این آبادی خوردیم . بعد از هندوانه هر کسی جایی گرفت و خوابید . ساعت ١:٣٠ دقیقه شب برای نگهبانی بیدارم کردند و من آخرین نگهبان شب بودم . بعد به طرف یک مخفی گاه در این اطراف حرکت کردیم . بر عکس آمدن به روستا اینبار راه واقعا خسته کننده بود و تا صبح هوا روشنی در حرکت بودیم . هوا روشن شده بود ولی هنوز آفتاب بیرون نیامده بود که به دره ایی رسیدیم و در این مکان برای استراحت بار و بندیلمان را انداختیم. قبل از هر چیز آتشی روشن کردیم و دورش نشستیم و با کشیدن سیگار رفع خستگی کردیم . هوا سرد است و نمیشود خوابید . به جاى خواب از هر دری سخن گفتن را شروع کردیم . 

ادامه دارد … 

توضیح ١ : ناصر امیدى ٬ اگر اشتباه نکنم اهل دور و برهاى ایلام بود و از بچه های گردان ٢٢ بود و اکنون زنده و فکر کنم در آلمان زندگی میکند.
 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *