دوشنبه ١١ / ٣ / ١٣۶۶… ( در کوهستانهاى اطراف باوەسى )

امروز صبح با صدای یعقوب که میگفت بلند شوید ٬ که دیده بان هستید از خواب بلند شدیم . دیشب فکر نمیکردیم خوابمان ببرد ولی زیر این چادر تا صبح راحت خوابیدیم . وقتی از زیر چادر بیرون آمدیم به همدیگر کمی خندیدیم چونکه سر و صورتمان زیر این چادر حسابی خاکی شده بود و به شوخی به همدیگر میگفتیم واقعا مامو گرگ شدیم . ما دیده بانها رفتیم سر و صورتی شستیم و آمدیم شروع کردیم به درست کردن چای و در انتظار چای صبحانه مختصری خوردیم . بعد از چای یک سیگار کشیدم و با بقیه راهى بلندترین قله برای دیده بانی شدیم .ساعت ٧:١٠ دقیقه صبح آن بالا رسیدیم و با کمینها سلام و احوالپرسی کردیم و آنها را تعویض کردیم .
بعد از اینکه آنها رفتند ما آنجا در یک سنگر نشستیم و برای رفع خستگی یک سیگار دیگر کشیدیم . بعد از سیگار با دوربین کمی اطراف را نگاه کردیم . آمین و شه پول هم دیده بان هستند ولی آنها هنوز پیش ما نرسیده اند و دارند به طرف ما می آیند . شهر بانه را کمی نگاه کردیم و یکی روستاهای اطراف و همچنان راه سقز بانه و در قسمتی از این راه ماشینهای جاده سازی مشغول کار بودند .بعد از اطمینان از وضع اطراف به سنگر خودمان برگشتیم .
امروز مدتها بود که ترانه نخوانده بودیم و آن بالا با صدای کم ” گالته و گپ” خودمانی داشتیم و همزمان هم دیده بانی میکردیم . هر ١۵ دقیقه یکبار هم با بچه های پایین تماس داشتیم.
در طول یکی از این تماسها کسى دیگر رو خط آمد و معلوم بود از رفقای خودمان است و گفت که اسمش علی کرماشان است . سلامى براى صارم فرستادم  و کمی با او حرف زدم و متوجه اش کردم که ما با کا عیسی هستیم . بعد از این عمر از مخابرات این بالا آمد برای تماس گرفتن با اردوگاه . عمر با گفتن فلانی ١٧ و فلانی ١٨ برای خودش پیام میفرستاد و دریافت میکرد . ظهر لزگین کمی پایین تر میان سنگها آتش کوچکی روشن کرد و چای برای نهار درست میکرد . عمر وقتی پیامهاش تمام شد یک تکه نان با ما خورد و رفت . ما هم نهارمان را خوردیم هر چند سیر نشدیم .
تا غروب آن بالا بودیم و هیچ اتفاق عجیبی نیفتاد و تنها ٣ نفر از دیده بانهای رژیم را در ارتفاعات پایینتر میدیدیم  و بس. آنها متوجه ما نبودند و با خیال راحت از صبح تا غروب در محل دیده بانیشان بودند .
غروب رادیو کومه له را گوش دادیم ٬ برنامه ما و شنوندگان بود که گوش میدادیم و در این برنامه ترانه مورد علاقه من ” مه چو مه چو ” را گذاشت . با تمام شدن این ترانه تقریبا وقت دیده بانی ما هم تمام شده بود و من تیربار قناسه را رو دوشم گذاشتم و از کوه به طرف پایین حرکت کردم . ٢٠٠ متر از نوک قله دور شده بودم که صداى خش خش و همزمان فریاد کمال را میشنیدم که میگفت مواظب باش .
وقتی نگاه کردم دیدم  چند نفری یک سنگ بزرگ را هول دادند به طرف پایین و از آن فاصله احساس میکردم که سنگ کوچک است ولی انها باز هم فریاد میزدند که برو کنار . خوب که نگاه کردم دیدم سنگ بزرگه . ایستادن در جای خودم خطر بود و حتما سنگه ما را میفرستاد آن دنیا . تنها راه فرار از این محل بود و همینکار را هم کردم . ٢٠ تا ٣٠ متر دور شدم و شاهد  رفتن  سنگ بزرگ با سرعت از محل بودم .عجب شانسى داشتم که برگشتم و نگاه کردم .

بعد از این عصبانی شدم و آنجا نشستم تا آنها هم بیاند . وقتی آمدند عصبانی بودم و گفتم فکر نمیکردید من را بکشه؟
کمال گفت من بودم و فکر نمیکردم سنگه اینجور سرعت بگیره و بعد گفت خوبه حالا که زنده ایی بوله بول چی میکنی .
بحث از جدی شد شوخی و با هم به محل استراحت رفتیم .
وقتی رسیدیم چند نفر از رفقا عازم یک ماموریت تدارکاتی بودند و ما هم بعد از یک سیگار به تدارکات رفتیم و سهمیه نهار که گوشت بود و سهمیه شاممان که نان و پنیر بود را گرفتیم . دو وعده غذای امروز را یکجا خوردیم و اینبار واقعا خمره کرده بودیدم .سیر سیر شده بودیم . بعد از آن چای خوردیم و در این حین مطلع شدیم که قباد مریض شده است .یک لیوان چای براش آوردیم و رفتیم پیش قباد ببینیم که چشه؟
وقتی رفتیم دراز کشیده بود و گاها آه کوچکی میکشید . پرسیدیم ببینیم چیه و متوجه شدیم مسموم شده است . وقتی دیدیم مریضیش عادیه شروع کردیم به اذیت کردنش و حسابی عصبانیش کردیم و خندیدیم . شوخیها با قباد را تبدیل کردیم به از هر دری سخنی و تا تاریکی هوا اینجور گذراندیم . بعد من از دکتر خالد پرسیدم که کی از اینجا میرویم ؟  چون قبلا کا حه مه گفته بود به منطقه قلقله بر میگردیم .دکتر خالد گفت فکر کنم تصمیم را عوض کردند و  این منطقه می مانیم  و گفت احتمالا حزبیها به این طرف بیاند و بهتر ما اینجا باشیم  و از توضیحات بیشتر خودداری کرد. این خبر فقط خستگی و گرسنگی بیشتر را با خودش داشت .  برای خوابیدن شب دوباره زیر چادر به ما رسید . از خواب دیشب راضی بودیم و برای خواب همه زیر آن چپیدیم و خوابیدیم .

ادامه دارد …

توضیح ١ : شه پول یکی از دخترهای پیشمرگ گردان ٢۴  و اهل کردستان عراق بود . او اکنون زنده است و اگر اشتباه نکنم در فنلاند زندگی میکند .

توضیح ٢ : عمر ٬ چند نفر عمر نام داشتیم و خوب مطمئن نیستم کدام عمر منظورم بوده است ولی فکر میکنم که عمر خودمان در گردان ٢٢ و مشهور به عمر “قره سه قه ل ” باشد . او اکنون زنده و در نروژ زندگی میکند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *