یکشنبه ١٠ / ٣ / ١٣۶۶ … ( منطقه باوەسى )

در بلندترین قله این منطقه ” باوه سى ” هستیم و از ساعت ٣:١٧ دقیقه این بالا کمین بودیم . تا هوا روشنى کمی ساکت بودیم و فقط گاه گداری پچ پچی میکردیم و با پیام چند سیگارى کشیدیم . هوا که روشن شد با دوربین کوههاى اطراف را کمی دید زدیم که مطمئن شویم از نیروهای رژیم خبری نیست . ظاهرا به غیر از ما کسی تو این کوهها دیده نمیشود . بقیه رفقا نیز از میان سنگها بلند شدند و مناظر اطراف را نگاه میکنند . هوا صاف است و تا چشم کار میکند آدم فقط کوه میبیند ٬ کوههایى که فکر بالا رفتن و پایین آمدن از آنها انسان را خسته میکند .

از این محل میتوان از بین کوهها شهر بانه را حسابى دید و خیابان اصلى شهر به واضحی دیده میشود .من و کمال با دوربین کمی شهر را نگاه کردیم و با هم کمی خیال پلو کردیم . شب گذشته شام نخورده بودیم و گرسنه بودیم و وقتی شهر را هم نگاه میکردیم فقط به یاد تیم شهرها  افتادیم که حالا توى شهر چه غذاهایى میخورند . همزمان با نگاه کردن به شهر پشت سر خودمان رو به محل استراحت رفقا را هم کمی نگاه کردیم و دیده بانها را میدیدیم که به طرف ما می آیند . تا دیده بانها رسیدند سیگار دیگری کشیدیم و با رسیدن آنها ما به طرف محل استراحت واحد حرکت کردیم .

وقتی به خانه باغ و محل استراحت  رسیدیم ٬ تعدادی از رفقا بیدار بودند و مجید ترک و جعفر پیره هه لو در حال سرخ کردن گوشت بودند . شب گذشته یک واحد از بچه ها پیش یکی از چوپانهای اطراف رفته و یک بز خریده بودند و اکنون آنها در حال سرخ کردن آن بودند که بعدا بین بچه ها تقسیم کنند .
اسلحه و حمایلم را روى زمین گذاشتم و رفتم سر و صورتی شستم و برگشتم پیش بقیه رفقا و یک پیچستون پیچیدم و شروع کردم به کشیدن . از مجید پرسیدم این گوشت را کی تقسیم میکنید و او در جواب گفت که فعلا منتظر یک نفر هستیم که قرار است یک بار نان برایمان بیاورد .
مرتبا اینور و آنور را نگاه میکنیم که بلکم این یک نفر با قاطرش پیداش بشه ولی خبری نیست . هر بار دیده بانها تماس میگیرند از آنها پرسیده میشود که آیا کسی با قاطر را نمیبینید؟ اینقدر این سوال تکرار شد که همه رفقا با شنیدن دوباره خنده شان میگیرد . همه به نحوی مشغول شوخی کردن بودند . یک میگفت هر کس آمد و قاطر نداشت را باید جریم کرد . یکی دیگر میگفت اگر پاسدارها با قاطر آمدند باید آنها را به اینجا راهنمایی کرد . با این حرفها و شوخیها جای خودم گرفتم خوابیدم .

ساعت دور و ورهای ٩ بیدارم کردند براى خوردن صبحانه . کمی خرده نان داشتیم ولی خیلی زیاد نبود و هر کسی هم کمی گوشت براى صبحانه گیرش آمد . چای پز امروز اسماعیل است و ما هم بعد از صبحانه رفتیم یکی یک چای تازه دم گرفتیم .بعد از چای گفتند که میرویم دره بغل دستی و آنجا استراحت خواهیم کرد . راه دوری نبود همه اش چند صد متری بود . تا ظهر بیدار بودم و چون میدانستم نهاری در کار نیست گرفتم خوابیدم .

برای خوردن چای عصرانه بیدارم کردند . بعد از چای گفتند که بروید کمی درخت جمع کنید . همه در این منطقه پخش شدیم و مشغول جمع کردن درخت و هرچه به درد آتش زدن بخورد هستیم . تدارکات کمی آرد دارد و چند نفری میخواهند با این آرد ” برساق ” درست کنند . بعد از از روشن کردن آتش سه نفر از رفقا شروع کردن به برساق درست کردن و تمام  بچه های گردان دور آنها نشسته ایم و فقط نگاه میکنیم که شاید با دیدن برساقها حسابی سیر شویم .

در ضمن همه هم گاه گداری اطراف را نگاه میکنند تا مردى که قرار است یک بار نان با قاطر برایمان بیاورد را بلکم ببینیم . واحد دیگری از رفقا که برای خرید یک گوسفند پیش یکی از چوپانهای این منطقه رفته بودند با یک گوسفند برگشتند . فورا چند نفر رفتند که قصابی بکنند و ما بقیه جای خودمان مشغول حرف زدن هستیم .
کا عیسی به جاى شناسایی پایگاه و مراکز رژیم با یک دوربین چند متر آنطرفتر به دنبال کسی میگردد که بلکم با نان ظاهر شود ولی طرف پیداش نمیشود . گاها کسی میپرسید کا عیسی کسی را میبینی و او جواب منفی میدهد.

تا غروب کار ما شد نگاه کردن و سیگار کشیدن و غروب یکی یک برساق گیرمان آمد با کمی گوشت . از ترس اینکه نبادا تدارکات پیدا نکنیم بقیه برساقها را نگه داشتند . شام بدی هم نبود سیر سیر نشدیم ولی از هیچ خیلی بهتر بود .

بعد از شام گفتند که تمام واحد نباید یک جا باشد و دسته ما اینجا ماند و بقیه به طرف خانه باغ رفتند . از همین الان معلوم بود که امشب از سرمایی در این محل خواب به چشممان فرو نمیرود . بقیه رفقا رفتند و دسته ما اینجا ماند .

هنوز کمی خمیر مانده بود و چند نفر دیگر میبایست کمی دیگر برساق درست کنند . من و لزگین آتش چای را درست کردیم و مشغول درست کردن چای شدیم . همزمان چند نفر از رفقا به مکانی رفتند که محل یکی از چوپانهای اطراف بود و با یک چادر بزرگ برگشتند . واقعا از دیدن چادر خوشحال شدیم شب زیرش میشد گرفت خوابید .
بعد از چای و برساقها کمی خمیر زیادی مانده بود و اجازه گرفتیم و چند نانی با آن درست کردیم و بعد بین همه دسته تقسیم کردیم و خوردیم . تا نزدیکیهاى ساعت ٩ شب بیدار بودیم و بعد چادر را روی زمین پخش کردیم و هر کسی از طرفی زیر آن چپید و گرفت خوابید . صحنه بسیار جالبی بود همه مانند لحاف این چادر را روى خود کشیده بودند و در وسط چادر همه پاها به هم میرسید و کله همه از دور تا دور چادر بیرون آمده بود .
جای نرمی نبود ولی همینکه چیزی هست که زیرش خوابید خودش نعمتی بود. منم از گوشه ایی زیر چادر رفتم و با پیام کمی پچ پچ کردیم و همزمان در این تاریکى شب به ستاره ها نگاه میکردیم و بدین شکل خوابمان برد .

ادامه دارد …

توضیح ١ : جعفر پیره هه لو ( ردیف ١٠ و اولین نفر از راست یکی از رفقای گردان ٢۴ بود و متاسفانه همان سال و در ادامه همان سفر در یک درگیری نظامى جان خود را از دست داد . یادش گرامى باد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *