شنبه ٩ / ٣ / ١٣۶۶ … ( در منطقه باوەسى )

امروز در خانه مخروبه ایی که یک پیر زن و دو پسر بچه در آن هستند  که در آبادى ” باوه سى ” قرار دارد هستیم . همچنانکه اشاره کردم این پیرزن از وقتی بیدار شده است بدون وقفه براى خودش حرف میزند . در اولین دقایق با ایوب از نحوه حرف زدن و حرکت کردنش کمی خندیدیم ولی وقتی خیلی کشش داد دیگر خسته کننده شد . اکثر رفقا اکثرا از ساعت ٣ شب به بعد دور آتش گرفتن خوابیدند ولی من خوابم نمی آمد و تا صبح بیدار بودم . هوا که روشن شد کمى درخت گذاشتیم روى آتش و ناصر نجفى کتریها را برداشت و رفت براى درست کردن چاى  آب بیاورد . بعد از چند دقیقه ایی ناصر برگشت و کتریها را روى آتش گذاشت .

در این فاصله تا درست شدن چاى من و ناصر کمی صحبت کردیم و من سیگاری پیچیدم و کشیدم و دیده بانهاى امروز را از خواب بیدار کردیم که آماده رفتن شوند .دیده بانها امروز قباد ٬ بایزید خندان و بهار هستند . با درست شدن چاى یکی یک چاى خوردند و به طرف محل دیده بانى رفتند . من و ناصر هم یکی یک چاى تازه دم خوردیم و واقعا لذت عجیبی داشت . کم کم بچه ها یکی پس در دیگرى بیدار شده و به جمع دور آتش میپیوستند . هر کسی که  در کوله پشتیش نانى داشت بیرون آورده و صبحانه میخورد .
طبق معمول هر صبح اگر بیدار باشیم رادیو حزب ( حزب کمونیست ایران ) را گوش دادیم . برنامه امروز اخبار مبارزات کارگرى و جنبش انقلابى کردستان و ٣ تفسیر بود که گوش دادیم .  بعد از رادیو از خانه بیرون رفتیم و جلو آفتاب نشستیم . حالا همه بیدارند و تدارکات در حال تقسیم صبحانه است ٬ من و کمال و سعید فارس رفتیم سهمیه خودمان را گرفتیم . دومین و اصلیترین صبحانه امروزم نان و پنیر بود که با کمال و سعید صرف کردیم  .

جلو آفتاب با کمال و سعید فارس نشستیم و مشغول خوردن صبحانه هستیم . در حین صبحانه سعید گفت که نمیتوانم ۶ خشاب پر را با خودم حمل کنم و سنگین است و مشغول خالى کردن خشابها شد . از قیافه اش هم معلوم است که خسته شده است . من و کمال هم سوژه خوبى برای اذیت کردنش پیدا کردیم و کمی با سعید شوخی کردیم و من به شوخی بهش گفتم با دو هفته نصف فشنگها را میدی تسلیحات اگر دو هفته دیگه برسه که اسلحه را تحویل میدى و کلی اذیتش کردیم .

سعید فشنگها را برد که تحویل تسلیحات بدهد و من هم با گرمى آفتاب حسابى خوابم گرفته و در جای خودم دراز کشیدم و خوابم برد . بعد از مدتی بیدارمان کردند و گفتند این محل را ترک میکنیم و داخل این آبادى خرابه نمیمانیم . بلند شدیم و به طرف محلى که چند روز پیش آنجا عمل جراحى را کرده بودند رفتیم و آنجا لنگر انداختیم .

به محض رسیدن به این محل گرفتم خوابیدم و دور و ورهای ١٢:٣٠ دقیقه بیدارم کردند براى نهار و گوش دادن به رادیو  کومه له .همزمان با گوش دادن به رادیو نهارم را هم خوردم . امروز رادیو کومه له خبر ترور کردن امام جمعه سردشت را خواند . کمى در رابطه با این خبر صحبت کردیم و فکر میکردیم حق خودش است که به ملکوت اعلى پیوسته است .  آفتاب وسط آسمانه و هوا گرمه و دوست دارم وقت را تلف نکنم و کمی دیگه بخوابم و یک ساعت و نیمى خوابیدم . عصر براى چای خوردن جمع شده بودیم که صداى یک انفجار همه را از جا پراند . کم کم انفجارها زیاد شد و گفتند خودتان را آماده کنید و در دسته هاى چند نفرى با فاصله از هم در این دره پخش بشوید تا ببینیم چه خبره . ما هم همین کار را کردیم . نیروهاى رژیم به نحوى متوجه محل دیده بانى ما شده بودند و دور و بر دیده بانى را خمپاره باران میکرد .

در مقابل خمپاره نمیشد هیچکارى کرد و باید سنگر بگیریم و امیدوار باشیم که تلفات ندهیم . بوسیله بیسیم متوجه شدیم که فقط خمپاره باران است واز نیروهای ضربتی خبری نیست . نیم ساعتی خمپاره باران طول کشید و بعد چون آنها عکس العملى ندیدند تمام کردند و ما هم این پایین دوباره دور آتش جمع شدیم . خوشبختانه تلفات و زخمى نداشتیم .
بهار مشغول درست کردن چاى است و  به جاى آتش دودى سازکرده است که میشوله ( پشه ) سهله انسان را هم فرارى میدهد . تا درست شدن چاى رفتم سهمیه توتون خالد بوکان را دادم و برگشتم به این مکان و کمی تو این دفتر این جملات را نوشتم . بعد با دوربین قناسه کوههاى اطراف را کمی نگاه کردم . کسی به جز ما در این بیابان برحوت نیست . فقط ناصر کشکولی در تپه مقابل نگهبان است و هی اینطرف و آنطرف میکند و انسان را به یاد سربازهاى اجباری ژاندارمرى می اندازد . بعد از چاى عصرانه آمده رفتن به یک خانه باغى در نزدیکى این محل شدیم . همزمان با حرکت ما به طرف خانه باغ  یک تیم از رفقا که تیم شهر مهاباد بودند نیز از ما جدا شدند و به طرف شهر مهاباد و حومه براى اجراى ماموریت خود حرکت کردند . قبل از رفتن روبوسى کردیم و از همدیگر خداحافظی کردیم ٬ چه معلوم شاید همدیگر را نبینیم . آنها رفتند و ما هم به طرف خانه باغ رفتیم .خانه خالی بود و در گوشه ایی از خانه یک اجاق دیوارى هم داشت . سریعا خانه را کمی نظافت کردیم و بعد در اجاق دیوارى آتشی روشن کردیم و هر کسی جایی گرفت و نشست .

هنوز هوا تاریک نشده بود که کا جبار با آن قیافه شوخش آمد و گفت رفقا کا محمد مهتدى میخواهد یک جلسه داشته باشیم و بلند شوید برویم . ما هم همه به دنبال کا جبار راهی محل جلسه شدیم . همه ساکت شدیم و کا حه مه در مورد این حرکت و ادامه حرکت و وضعیت تدارکاتی توضیحاتى داد . او گفت بنا به اخبار رسیده تمام روستاهای اطراف بوسیله نیروهای رژیم اشغال شده است و این باعث شده است که ما نتوانیم تدارکاتمان را به آسانى تهیه کنیم و همچنین گفت که بنا به اخبار و شایعات یک تمرکز حزب دمکرات در حال حرکت به این منطقه است و با توجه به همه اینها و خستگی واحد و مشکلات موجود تدارکاتی این منطقه را ترک میکنیم و به منطقه “قلقله” بر میگردیم .

بعد از جلسه ادامه صحبتها را به محافل خودمان بردیم و در خانه باغ و دور اجاق دیوارى دوباره جمع شدیم . امشب کیسه هاى نان تدارکات خالی است و از شام خبری نیست . شکمهاى گرسنه را با جوک و شوخى و خنده پر کردیم و تا دور و ورهاى ساعت ١٠ شب بیدار بودیم . بعد از آن مسئول تقسیم کار واحد آمد و اسم کسانی که امشب باید به کمین بروند را خواند . معلوم شد که منم باید امشب به کمین بروم . به همین علت زیر جامانه ام خزیدم و خوابیدم .

ساعت ٢:٣٠ دقیقه شب نگهبان بیدارمان کرد که به کمین برویم . بعد از بیدارى حرکت کردیم و دقیقا ساعت ٣: ١٧ دقیقه به بالای کوه و محل کمین رسیدیم . آن بالا میان سنگها پخش شدیم . من و کمال و ناصر در یک سنگر نشسته بودیم و گاها با هم پچ پچ حرفی میزدیم . بعد از مدتی پیام آمد و با هم و دزدکی چند سیگارى کشیدیم و باید تا هوا روشنى این بالا بی سر و صدا بمانیم .

ادامه دارد …

توضیح ١ : بایزید خندان یکی از رفقاى گردان ٢۴ مهاباد بود . از سرنوشتش بیخبرم .

توضیح ٢ : جبار ( کیومرث مهاجر ردیف ۶ دومین نفر از راست مسئول سیاسى گردان ٢۴ بود و متاسفانه در جریان بمباران شیمیایى اردوگاه بوتى جان خود را از دست داد . یادش گرامى باد
 

یک دیدگاه دربارهٔ «شنبه ٩ / ٣ / ١٣۶۶ … ( در منطقه باوەسى )»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *