جمعه ٨ / ٣ / ١٣۶۶ … ( برگشتن به روستاى باوەسى )

امروز از  ساعت ۴ صبح که به مخفیگاه رسیدیم ٬ خوابیدیم  . وقتی بیدار شدم از سرمایی میلرزیدم . هوا روشن بود و تازه آفتاب هم بالا آمده بود ولی من هنوز در سایه بودم . چند روزی است خوب نخوابیدم و رفتم جایی که آفتاب داشت و دوباره گرفتم خوابیدم . رفتن زیر جامانه و فرو رفتن در خواب عمیق خیلی طول نکشید .ساعت ٨ صبح بیدارم کردند که صبحانه بخورم ولی گفتم نمیخورم و در عوض میخوابم و دوباره و تا حدود ساعت ٩:٣٠ دقیقه خوابیدم . وقتی بیدار شدم آسمان خیلی صاف نبود و هوا  ابرى بود .
اکثرا خوابیده بودند و اینجا و آنجا هم بعضیها بیدار بودند . هنوز احساس خستگی و بیخوابی میکنم ولی با این وصف از جایم بلند شدم و پیش آتش رفتم . دور آتش سید مصطفى ٬ استاد فتاح ٬ بهروز و قصیم نشسته بودند .سلام و صبح بخیری کردم و پیش آنها نشستم . سید مصطفی با یک لبخند پرسید : حالا این نوع زندگی چطوره؟ منم گفتم خوبه بد نیست و از اردوگاه و رانیه که خیلی بهتره و همین باعث شد که به مقایسه اردوگاه و ناحیه بپردازیم . همزمان با این بحثها کیسه تنباکو را آوردم و یک پیچستون پیچیدم و شروع کردم به کشیدن سیگار و چون هنوز چای آماده نبود منتظر نشدم و یک لیوان آب گرم خوردم .
در این مدت استاد فتاح چای را به قول خودش ساز کرد . یکی یک لیوان چاى استاد فتاحى خوردیم . بعد از چاى از کنار آتش رفتم و اسلحه ام را که خیلی خاکی و کثیف شده بود را جلو آوردم و شروع کردم به تمیز کردن و سپس روغن کارى کردم . در این حین قباد پیش من آمد و نشست . من هنوز سهمیه صبحانه ام را نگرفته بودم . قباد گفت بیا من سهمیه خودم را گرفتم با هم بخوریم . با هم رفتیم زیر یک درخت سهمیه صبحانه اش که کمی نان و پنیر بود را خوردیم . آرام هم به ما پیوست و او هم از سهمیه قباد تکه ایی نان و پنیر خورد . آرام گفت من خیلی گرسنه هستم و میروم پیش تدارکات سهمیه خودم را میگیرم و منم گفتم سهمیه من را هم بیار . آرام با سهمیه هر دویمان برگشت و اینبار سه نفرى نان و پنیر را خوردیم .
قباد همیشه رادیو دارد و امروز هم جمعه است و رادیو تهران معمولا برنامه های خنده داری دارد و به این رادیو کمی گوش دادیم و کمی هم خندیدیم و سپس براى گوش دادن به ترانه های فارسى راهی رادیو کویت شدیم و چند ترانه ایی اینجا هم گوش دادیم .
از بخت بد ما در این مدت ابرها بیشتر و بیشتر شده بودند و باران شروع به باریدن کرد . همه خودشان را جمع کرده و جایی برای خود پناه گرفته بودند و  در این وقت بود که گفتند خودتان را جمع کنید میرویم  به روستاى ” گویزه” .

هر چند باران باریدن خیلی طول نکشید ولی به طرف روستا حرکت کردیم  و براى ظهر آنجا رسیدیم . دوباره در خانه هاى مردم روستا تقسیم شدیم . بر حسب اتفاق صاحب خانه ما خیلى خوب بودند . در این خانه رادیو کومه له را گوش دادیم .خبر زنجیره عملیات کاوه را خواند و با کنجکاوی خبر را خوب گوش کردیم و از اینکه واحدهاى دیگر ما عملیات کرده بودند خوشحال شدیم .
براى نهار صاحبخانه ما را به برنج و خورشت و یک دوغ بسیار عالی دعوت کرد . از برنج و خورشت کمی تعجب کردیم و میشد این را از قیافه بقیه دوستان هم فهمید که چه خبره ؟  غافل از اینکه امروز  عید رمضان است  و معمولا در این روز مردم غذاهای خوب درست میکنند . وقتی فهمیدیم که مردم عید دارند شروع کردیم به شوخی . رحیم با شوخی گفت بابا کم بگید خدا نیست ٬ اگر نمیبود چطور این باران را سر ما میریخت تا بیاییم برنج و خورشت عیدش را بخوریم . همزمان با  صحبت و خنده و شوخى حسابی  غذا خوردیم ٬ چون گناه بود اگر نخوریم .

بعد از صرف مفصل نهار یک چای هم ریختیم روش و کم کم نوبت به استراحت رسید . ناصر ٬ یعقوب ٬ داده آمین و رحیم گرفتند خوابیدند و من هم رفتم بیرون تا مسجد آبادى . در راه برگشتن به خانه ایی که بودم لزگین را دیدم و گفت بیا برویم دکان آبادی یک نوشابه بگیریم و همینکار را هم کردیم . بعد از نوشابه خوردن من به خانه تیم خودمان رفتم و نمیبایست فرصت را از دست میدادم چون جای به این گرمى با بالش و لیف کم گیر میاد و باید کمی بخوابم و گوشه ایی گرفتم خوابیدم .
نزدیکیهاى غروب بیدار شدم و دیدم بقیه بیدارند و داده آمین کمی تنباکو در یک سینی ریخته و مشغول پرت کردن آن قسمت از تنباکوست که بدرد نمیخورده . وقتی از جام بلند شدم داده آمین نگاهم کرد و گفت یکی برات درست کنم و گفتم آره . سیگار را که درست کرد کشیدم و صاحبخانه در این وقت ما را به دوغ خوشی که داشتند دوباره دعوت کرد.
کمی به رادیو عراق گوش دادیم و بعد داده آمین و رحیم رفتند که از خانه های دیگر کمی نان جمع کنند برای روزهاى بعد . چون قرار بود ساعت ٧:٣٠ دقیقه از اینجا برویم ٬ ساعت ٧ من و یعقوب و ناصر شام خوردیم ولی بعدا خبر دادند که ٨:٣٠ دقیقه خواهیم رفت .
رحیم و آمین هم در این فاصله برگشتند و شامشان را خوردند . ما سیگاریها دور سینی تنباکو شروع کردیم به پیچیدن سیگار برای شب و هر کدام چند سیگارى پیچیدیم . بقیه بچه هاى دسته ما هم قبل از ساعت ٨:٣٠ شب پیش ما به این خانه آمدند و تا موقع رفتن با صاحبخانه کمی بحث و گفتگو کردیم .
ساعت ٨:٣٠ از خانه بیرون آمدیم و نمیدانستیم که مسیر کجاست . اینجا بود که اطلاع دادند که به روستاى خرابه ” باوه سى ” میرویم جایی که چند روز قبلتر آنجا بودیم . چرا دوباره آنجا میرویم را نگفتند .
حرکتمان خوب بود و حدود ۶ ساعت طول کشید و ساعت دور و ورهاى ٢:٣٠ دقیقه شب به ” باوه سى ” رسیدیم و دوباره سراغ آن خانه نسبتا باقیمانده در روستا رفتیم . اینبار این خانه خالی نبود و یک پیرزن و دو پسر بچه آنجا بودند و گوشه ایی برای خودشان زیر لحاف خوابیده بودند . با سر و صدای ما بیدار شدند . هم ما تعجب کردیم و هم آنها . کمی پرسیدیم و متوجه شدیم قبل از تخریب روستا اهل اینجا بوده اند و تابستانها بر میگردند روى زمینهایشان و بعضی شبها را اینجا میمانند .
اولین کارمان جمع کردن کمی چوب بود که آتش روشن کنیم . در میان خانه های خراب شده کمی چوب جمع کردیم و آتشى را وسط  خانه درست کردیم . دور آتش دایره وار نشستیم . کم کم رفقا هر کسی در جای خودش گرفت خوابید .من امروز خوب خوابیدم و خوابم نمیاد و این دفترچه را بیرون آوردم که کمی بنویسم . حالا که این کلمات را مینویسم ٬ دور آتش پیام ٬ ناصر ٬ آرام و دکتر خالد خوابیده اند و لزگین رادیو را کنار گوشش گذاشته و رادیو گوش میدهد و سعید مرتبا چرت میزند و بدتر از همه این پیرزن دیگر نخوابید و هی اینور و آور میکند و برای خودش هی حرف میزند .
یک دقیقه زبانش استراحت ندارد ٬ من و ایوب هم  فقط میخندیم  .بعد از نوشتن این جملات میخواهم سعی بکنم بخوابم اگر این پیر زن اجازه بدهد .

ادامه دارد …

توضیح ١ :  قباد که اسم فامیلش را به یاد ندارم و از بچه هاى شمال کردستان بود و بعدها رفت و از سرنوشتش بیخبرم .
توضیح ٢ : سید مصطفى قادرى مسئول نظامى دسته بود و در اوایل دهه نود اسیر شد و بعد از سالها زندان به دست رژیم کثیف اسلامى اعدام شد . (ردیف اول دومین نفر از راست )
توضیح ٣ : استاد فتاح یکی از پیشمرگان قدیمى کومه له  و اکنون زنده و فکر کنم در ترکیه زندگی میکند .
توضیح ۴ : قصیم یکى دیگر از رفقای گردان ٢۴ مهاباد بود که در ادامه همین سفر بر اثر انفجار مین یک پایش را از دست داد و متاسفانه چند ساعت بعد از عمل جراحى جان خود را از دست داد و در ادامه این خاطرات به این روز اشاره خواهم کرد.(ردیف ١۶ و دومین نفر از راست)

 
توضیح ۵ : بهروز هم یکى دیگر از رفقاى گردان ٢۴ بود و اکنون زنده و در نروژ زندگى میکند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *