پنج شنبه ٧ / ٣ / ١٣۶۶ … ( رفتن به سوى روستاى گویزه )

امشب هم این رفیق بیاد ماندنى سرماى عزیز اجازه نداد که ما درست و حسابى اینجا استراحتی بکنیم و در کل امشب فقط خواب و بیداری بود تا صبح شد . هوا که روشن شد از جایم برخواستم و رفتم سر و صورتی شستم و طبق معمول قبل از من رفقای دیگری آتش روشن کرده اند . چایهاى مشهور لبریز و لب سوز استاد فتاح همیشه کنار این آتش ما موجود است . رفتم نشستم و کیسه تنباکو را در آوردم  تا لذت بخشترین سیگار روز را بکشم . اولین پیچستون امروز را پیچیدم و همراه با یک چاى آنرا کشیدم .

از رفقا سوال کردم آیا واحدهاى تدارکاتی برگشتند یا نه و متوجه شدم که دو واحد با کمین روبرو شده اند و بدون تلفات برگشته اند ولی واحد سومى موفق شده است که تدارکات تهیه کند . خبر خوبی بود که همه سالم برگشته اند .

واحد تدارکاتی با خودش نان و بیسکویت و غیره آورده بود . برای صبحانه نان تقسیم کردند و صبحانه بدی نبود و همزمان به هر کسی کمی بیسکویت رسید . بعد از صبحانه باید محل را تغییر دهیم و به دره دیگری در این اطراف برویم . و همین کار را هم کردیم و مسافت زیادی نیست شاید ٢٠ دقیقه راه بود که رفتیم .
وقتی به محل رسیدیم هوا گرم شده بود و حسابی خوابم می آمد و زیر آفتاب گرفتم خوابیدم تا اینکه آرام برای نهار بیدارم کرد . دوست نداشتم بلند شوم و میخواستم خوابیدن را ادامه بدم ولی تازه بیدارم کرد و مجبورا بلند شدم .
همزمان با خوردن نهار به رادیو کومه له گوش دادیم که خبرهایی از مریوان را میخواند . بعد از نهار و رادیو تصمیم گرفتیم برویم از این آب سرد حداقل سرهایمان را بشوریم . من و آرام و پیام رفتیم و فقط سرهایمان را شستیم .و بعد از این نیمچه حمام من آمدم نشستم و این نوشته ها را تو این دفتر نوشتم تا یادم نرفته است و تا عصر جای خودم همینجا دراز کشیدم .
طرفهای عصر برای چای خوردن رفتم پیش بقیه رفقا و یک لیوان چای گرفتم و پیش آنها نشستم .در حین چای خوردن گفتند که بعد از چای خودتان را آماده کنید که از اینجا میرویم . و ما هم همین کار را کردیم و بعد از چای چک و حمایلمان را برداشتیم و آماده رفتن شدیم .مقصد ما  روستایی است به اسم ” گویزه ” و میخواهیم امشب آنجا برویم .
اولین بار است  که اکثرا به این منطقه می آییم  و نمیدانم چقدر باید پیاده روی کرد ولی امیدواریم که خیلی دور نباشد .
بعد از اینکه همه آماده شدند به طرف پایین دره حرکت کردیم و وقتی پایین دره رسیدیم اولین استراحت را فرمان دادند و آنجا ماندیم تا ساعت ٧ .
ساعت ٧ دوباره از اینجا بلند شدیم و راهمان را ادامه دادیم .  از سربالائی گرفته تا سرازیرى  و با چند استراحت کوتاه مدت بالاخره ساعت ١١:٣٠ دقیقه شب به روستاى ” گویزه” رسیدیم . مردم روستا اکثرا خواب بودند ولی با این وصف واحد ها را تقسیم کردند که به خانه مردم بروند .
من ٬ داده آمین ٬ ناصرنجفى ٬ یعقوب و رحیم نغده به یک خانه رفتیم . وقتی تقسیم شدیم گفتند که بعد از استراحت کوتاهی خواهیم رفت . ما در این خانه در این وقت شب نان و ماستی خوردیم و از صاحبخانه کمی وضع منطقه و آمد و رفت نیروهای رژیم را پرسیدیم و همچنین از حضور واحدهاى حزب دمکرات در منطقه پرسیدیم که ببینیم آیا مردم شنیدند یا دیده اند که  اینطرفها باشند بعد از شنیدن جوابها داده آمین از وضعیت زندگی آنها پرسید و ما هم پای شنیدن جواب صاحبخانه نشستیم و گاها یکی از ما اظهار نظری میکرد و اینطوری  گفتگو ها را ادامه دادیم تا موقع رفتن .
در این مدت به یعقوب به وسیله بیسیم خبر دادند که فعلا حرکت نمیکنیم و ما هم اینجا ماندیم تا ساعت ٢:٣٠ دقیقه شب .
٢:٣٠ همه از خانه ها بیرون آمده بودند و در یک مکان جمع شدیم و بعد به طرف یک مخفیگاه در نزدیکى این روستا حرکت کردیم تا روز بعد را آنجا باشیم .
رفتن به این محل چندان طول نکشید و ساعت ۴ صبح به این محل رسیدیم و هر کسی دنبال جای تختی میگشت که استراحت کند . من هم جایی تقریبا مناسب پیدا کردم و بار و بندیلم را انداختم و تصمیم گرفتم تا گرمایی در بدن دارم بخوابم و همین کار را هم کردم .

ادامه دارد …

توضیح ١ : داده آمین ( فکر کنم فامیلش افسر دلیر بود ) یکى از رفقای پیشمرگ از منطقه مهاباد بود و اکنون زنده و در سوئد زندگى میکند .

توضیح ٢ : ناصر نجفى مشهور به ناصر درویش کریم و بچه جنوب کردستان بود و اکنون زنده و نمیدانم کجا زندگی میکند .