یکشنبه ٣ / ٣ / ١٣۶۶ … ( رسیدن به روستاى قول قوله )

امشب تا حدودى خوب بود و توانستم که با زور هم که شده کمی بخوابم . طرفهای صبح هنوز آفتاب نزده از خواب بیدار شدم . باد شدیدی میوزد و دور ور خود را کمی نگاه کردم . اینجا مانند یک معدن سنگ است و ما هم درون این معدن مانند هستیم و هر کسی گوشه ایی زیر سنگی و یا سوارخ سنگی خود را مچاله کرده و خوابیده است . تعدادی از رفقا بیدارند . این محل در بالای کوه قرار گرفته و تقریبا بر محیط اطراف مسلط هستیم . خارج از بادی که میوزد هوا کمی غبار آلود نیز هست ولی با این وصف فرماندهی دیده بان فرستاده است روی ارتفاعات مسلط بر محل استراحت و تقریبا امنیت برقرار است .

کسانیکه زودتر بیدار شده اند آتشی روشن کرده اند و کتری ” ره ش ” طبق معمول کنار آتش است .منم پیش بچه ها رفتم و نشستم و اولین پیچستون روز را پیچیدم تا بکشم . تنباکویی که دارم انقدر تند است که نگو ولی با این وصف سیگار را کشیدم و کمی چای هم به دنبالش و مثل همیشه رادیو حزب را گوش دادیم .
همچنان خسته هستم و دلم میخواهد با بالا آمدن آفتاب و گرمی هوا بگیرم دوباره بخوابم . کم کم همه دارند بیدار میشوند و من هم رفتم نشستم کمی در مورد دیروز تو این دفتر نوشتم و بعد صبحانه خوردیم و در حین صبحانه مسئول تقسیم کار واحد آمد و گفت که بعداظهر تا غروب وقت حرکت دیده بان هستی . عجب خبر ناخوشى بود . تازه دلم را خوش کرده بودم همه روز را بخوابم ولی وظیفه است دیگه نمیشه .
به همهن علت بایستی قبل از ظهر کمی بخوابم و همین کار را هم کردم . ظهر ناصر آمد و بیدارم کرد و گفت دیده بانی .بلند شدم و رفتم پیش تدارکات اندک نانی گرفتم و بعد به طرف دیده بانی حرکت کردیم . خوبیش اینه که محل دیده بانی خیلی دور نیست و کم خسته شدیم . بعد از تعویض تیم قبلی آن بالا هر کدام گوشه ایی نشستیم و گاه گداری با دوربین اطراف را نگاه میکردیم . تا چشم و دوربین کار میکند جانداری را نمیبینیم . منظره کوهستانهای اطراف خیلی جالب است ولی وقتی فکر بالا رفتن و پایین آمدن از این کوهها را آدم میکند ٬ جالبیش از بین میرود . هر ربع با بیسیم با بچه های واحد تماس داشتیم و طبق معمول یک رادیو کوچک هم همراهمان است . امروز به جای رادیو کردی عراق رادیویی به اسم مونت کارلو را گوش میدادیم .گاها هم بحثهای  کوچکی داشتیم در مورد مسیر حرکت و غیره .
تا غروب این بالا بودیم تا اینکه گفتند کافیه بیاید پایین حرکت میکنیم . ما هم خود را آماده کردیم و به بقیه پیوستیم و به طرف آبادى “قلقله” حرکت کردیم .راه خوبی بود و کم خسته شدیم . شب به آبادی قلقه رسیدیم . آبادی از طرف نیروهای رژیم خراب شده است و ساکنینش را به زور به محل دیگری کوچ داده اند . همه در میان خرابه ها به دنبال خانه ایی ٬ جایی میگشتند که سالم باشه که بتوانیم شب را آنجا بخوابیم .یکی از بچه های دسته ما یک جایی را پیدا کرد که هنوز سقف داشت و تقریبا سالم بود . چراغ قوه ها را که روش کردیم متوجه شدیم که اینجا یک اصطبل قدیمی است و نمیشود همینجوری رفت گرفت خوابید .
رفتیم تو این خرابه ها با این تاریکی هوا برای جمع کردن درخت . بعد که کمی درخت جمع کردیم تو این اصطبل آتشى روش کردیم و بعد که نور کافی بوجود آمد شروع کردیم به تمیز کردن محل . داده آمین که با دسته ما است کمی وسواس است و چندین بار این محل را جارو کرد و تقریبا سنگ و درخت و همه چیز که زیادی بود را بیرون انداختیم . بعد از نظافت این اصطبل شده بود یک دسته گل .بعد دور آتش نشستیم ٬ مجلس سیگارکشی و چایخوری و جک و شوخی را شروع کردیم تا دیر وقتی . اینجا هوا گرمه و میشود خوابید تمام افراد دسته چپیده بودیم تو این جا . کمی جا تنگ بود ولی گرماش ارزش داشت . این مدت اولین بار است جای گرمی پیدا کردیم به این گرمی. در کل امروز اتفاقات عجبیبی نیفتاد تا به تفصیل بنویسم .منم جای خودم سرم را گذاشتم رو حمایلم و خوابیدم .

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *