جمعه ١ / ٣ / ١٣۶۶ … ( منطقه شلیر )

شب گذشته به خاطر ابرى  و سرد بودن هوا از خوابیدن خیری ندیدیم و شاید مجموعا یک ساعتی خوابیده  باشم . از سرما شب احساس میکردم که ستون فقراتم یخ زده است و در این هواى سرد با فقط یک جامانه خوابیدن کار حضرت فیل بود . امشب چندین بار تا صبح از سردى سیگار کشیدم و اگر سیگارها هم نمیبود که هیچ دیگر شب به سختی میگذشت . با این وضع بالاخره هوا روشن شد . از بیخوابى واقعا گیج بودم و بدتر از همه چیز اینکه امروز باید با روشن شدن هوا برویم و کمینها را عوض کنیم . از صبح زود تا ظهر ساعت ١٢ بدبختى دیدبان بودیم . من و ناصر کشکولى و لزگین چک و حمایلهایمان را بستیم و ناصر رفت پیش تدارکات و کمی نان گرفت و به سوى محل کمین به راه افتادیم . سر بالایی تقریبا بدی نیست ولی از بیخوابی و خستگی مانند قله قاف به نظر میرسید .
کمینها را عوض کردیم و آن بالا نشستیم و با دوربین نوبتی کوههاى اطراف را نگاه میکردیم . کسى این دور و برها  دیده نمیشود . تا ظهر بر عکس شب جلو این آفتاب گرم مدارا کردیم .
خوب بود که این لزگین یک رادیو با خودش آورده بود و طبق روال به رادیو کردی عراق گوش میدهیم . جکهای این گوینده خیلی خنده آور و جالب است . لزگین گاها خنده اش میگیرد ٬ عادتش اینجوری است اهل خنده و منده نیست . زیادی خشک است. در اردوگاه همیشه یک کتاب ٢٠٠ صفحه ایی زیر بغلش است و مدام از این کتاب فاکت میاورد و قیافه جدی هم به خودش میگیرد . اینجا هم با این همه جک آبدار از رادیو به حدی جدی است که انسان گاها او را با مجسمه بودا عوضى میگیرد . ناصر کشکولی هم از دیار حافظ و اهل شیراز است ولی نه شعرى ٬ نه معرى و فقط گاها لبخندی از او را میتوان دید . به غیر از رادیو و جک کمی بحث جدی هم داشتیم . ناصر مسئول سیاسی دسته است و همیشه وقت گیر بیاورد یقه مان را میگیرد . در مورد وضع دسته و بعضی کم و کوریها با من و لزگین مشورت میکرد و ما هم در حد توان جواب سوالهایش را میدادیم .
طرفهاى ظهر دیده بانهای بعداظهر را میدیدیم که به طرف ما می آیند و وقتی رسیدند کمی نشستند و ما هم خودمان را جمع کردیم و به طرف محمود آباد پیش بچه هاى دیگر رفتیم . وقتی آنجا رسیدیم نهار بود. با بقیه نهار خوردیم و بعد از ریختن چای روی این نهار و یک سیگار پیچستون تصمیم گرفتم تا هوا گرمه کمی بخوابم و همین کار را هم کردم .
دراز کشیدن و به خواب عمیق فرو رفتن خیلی طول نکشید . طرفهای عصر با سر وصداى بچه ها بیدار شدم .
برای خوردن چای پیش دیگر رفقا رفتم و وقتی همه جمع شده بودند کا عیسی گفت که هنوز خیلیها جمامند و خسته و به همین علت امشب را هم اینجا خواهیم ماند و استراحت میکنیم . گروه قصابها هم کمی آنطرفتر مشغول آماده کردن گوسفنده شماره ٢ برای امشب بودند . امشب هم کباب مهمان معده هایمان خواهد بود و به همین خطر برای جمع آورى درختهای خشک در تیمهای ٣ تا ۴ نفره در اطراف محل اقامتمان پخش شدیم . من و پیام و آرام و کمال تصمیم گرفتیم درخت بیشتری بیاوریم و تا بلکم بتوانیم با آتش زدن حداقل دور ذغالهایش کمی شب بخوابیم . درختهای خوبی آوردیم و غروب آتش زدیم . منظره جالبی بود به فاصله هر چند متری چند نفر آتش روشن کرده اند و مشغول کباب کردن هستند . بوی کباب این جنگل را فرا گرفته است .ما هم در حین کباب کردن از هر دری سخنی دور این آتش زدیم . بحث امشب بیشتر این بود که این گوشتها بدون دلیل نیست که به ما داده میشود . چون معمولا بعد از این کبابها فرماندهان واحد خوابی برای روز بعد دیده اند که ما خبر نداریم و هر کسی یک تحلیل میداد.  معمولا قبل از عملیات و یا حرکتهای طولانی گوشت خریدن و کباب کردن عادت شده است  و ما هم باید تا فردا صبر کنیم که بدانیم علت این بار چیست .
امشب حادثه عجیبی اتفاق نیفتاد و بعد از شام نسبتا وضع آرام بود و هر محفلی برای خودش حرف میزد . خاطرات زیادی امشب از دوران مدرسه و کوچه گردیهای شهر و اردوگاه و رانیه و اینها را برای هم باز تعریف کردیم .
و آخر شب هم دایره وار دور اندک ذغالی که داشتیم  زیر جامانه هایمان رفتیم و به امید کمی خواب چشمهایمان را بستیم .

ادامه دارد …
 توضیح ١ : ناصر کشکولى یکی از بچه های جنوب ایران بود و مسئول سیاسی دسته بود و اکنون زنده و در آلمان زندگی میکند .

توضیح ٢ : لزگین از بچه هاى منطقه شمال کردستان بود و از سرنوشتش بیخبرم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *