پنج شنبه ٣١ / ٢ / ١٣۶۶ … ( منطقه شلیر )

بالاخره امروز هم هوا روشن شد .عجب شبی بود از سرمایى و بی جایی این خواب و استراحت نبود که ما کردیم .از سوراخی که شب را در آن پناه گرفته بودیم بیرون آمدیم . قیافه هایمان خاکی و در هم ریخته بود . در نزدیکیمان یک جویبار عبور میکند ٬ آب برفهاى ذوب شده است و به حدی سرد بود که وقت سر و صورت شستن آدم به خود میلرزید . بچه هایی که شب گذشته از بخت بدشان هیچ جایی و سوراخی پیدا نکرده بودند  ٬ زودتر از همه از سرما بیدار شده بودند و یا اصلا نخوابیده بودند  ٬ آتشی را روشن کرده بودند و دور آتش به شکل دایره نشسته بودند و رادیو گوش میدادند . ما هم به  جمعشان اضافه شدیم و کمی خودمان را گرم کردیم . واقعا چه گرمای لذت بخشی بود . رادیو حزب کمونیست ایران برنامه هایش که شروع شد همه ساکت شدیم و به برنامه ها گوش دادیم .

 در حین گوش دادن به رادیو یک کبکی که از جان خودش سیر شده بود در نزدیکی ما داشت فرار میکرد ٬ چرا پرواز نمیکرد را نمیدانم ولی رحیم نغده با سرعت به دنبالش دوید . باورکردنی نبود این رحیم با قیافه چاقش خوب به این کبک رسید و گرفتش . بعد از این عملیات موفقیت آمیز به فکر کباب کردنش افتادیم . بالاخره بعد از بحثهای مختلف مخالف و موافق همه راضی شدیم که این کبک کوچک به همه نمیرسد  و بهتره که از گوشتش براى دو نفر از بچه ها که در روز اول ورودمان به ایران در درگیری زخمی شده بودند یک سوپ درست بشه که لااقل یه خورده حالشان جا بیاد . بعد از رضایت به اینکار شوخی ها دوباره شروع شد و  همه میگفتند خوش به حال زخمیها و کاش ما هم یک تیکه خمپاره میخوردیم . از این دست شوخیها زیاد شد که حوصله نوشتن همه را ندارم .

 از کبک سوپ درست شد و برای بچه های زخمی بردند و ما هم هر کدام از حداقل نانی که تدارکات داشت سهمیه دریافت کردیم و صبحانه ایی خوردیم ٬ صبحانه ایی که باید با ذره بین در معده بدنبالش گشت ولی از هیچی خیلی خوبتر بود . مهمترین داروی ضد خستگی این چای بد مذب است که هنوز داریم . بعد از چای به فرمان کا عیسی خودمان را آماده کردیم که محل را ترک کنیم .

به طرف محمود آباد رفتیم . تا ظهر راه رفتیم که به این محل برسیم . جای خوبی است و جنگلش هم نسبتا خوبه و میشود مخفی بود و مهمترین چیز هم اینکه آب هم هست و اینجا لنگر انداختیم . اینجا هر کسی دنبال یک جایی بود که بتواند در آن استراحت کند . من و آرام و پیام که سال گذشته هم این محمود آباد چند روزی بودیم خاطرات خوبی داشتیم و با تکرار این خاطرات و به یاد بهمن سالاری که امسال در اردوگاه است کمی خندیدیم . داستانهای بهمن و صارم و بهمن روحى و مینا قوامی از سال گذشته آنقدر زیاد است که امروز و با این خستگی و بیخوابی پی در پی فرصت تکرار همه نیست .

حالا در محمود آباد پایین تر از “کانی برخ”  هستیم و با میله مرزی مسافت زیادی نیست . مسئولین یک تیم را به طرف پشت آبادى ” سه کوچکه”  در خاک ایران فرستادند تا اگر در آن دور و برها به چوپانی برخورد کردند چند گوسفند بخرند  و یا اگر کسی را پیدا کردند دنبال کمی تدارکات بفرستند . در این فاصله تا هوا کمی گرم بود کمی خوابیدم و واقعا این خواب چسپید . طرفهای غروب بهترین منظره را شاهد بودیم . به به بچه ها با سه عدد گوسفند برگشتند . معده ها فقط با دیدن گوسفندها سیر شدند . فورا چاقوها آماده شد و یکی از گوسفندها را برای شام سر بریدند .

 بعد از آماده شدن گوشت تقسیم میشد و من هم مانند بقیه سهم خودم را روی یک برگ پهن گیاهی ریختم و به محل استراحتم برگشتم . دوباره محفل شدیم . من و کمال و آرام و پیام . به خاطر امنیت محل آتش روشن کردن آزاد است و ما هم آتشی برای کباب کردن برپا کردیم .من کمى از چربى را آورده بودم که رو آتش درست کنم ٬ از بچگى عاشق “چزلیک ” هستم و واقعا شام بسیار خوبی بود بالاخره کمی سرحال شدیم . بعد از شام در همین محل خودمان به یاد سال گذشته که اینجا بودیم و هر شب ترانه میخواندیم ٬ شروع کردیم به ترانه خواندن . کم کم اکثر رفقا جمع شدند و مجلس کوچک ما به ” گالته و گپ ” تمام واحد تبدیل شد . امشب با زور همه باید یه چیزی بخوانند . با این گالته و گپ روحیه شادی بعد از جنگ هفته گذشته  و از دست رفتن رفقایمان  به واحد برگشت . شب از یاد نرفتنی بود و بعد از چند ساعتی گفتند دیگه کافیه آواز خواندن و ما هم مجبورا قبول کردیم . بعد از ترانه و آواز بازار جنگ و جنگ نامه و خاطرات بر پا شد .

تا پاسی از شب دور هم جمع بودیم و کم کم دایره تنگ و تنگتر میشد و عاقبت ماندیم محفل خودمان دوباره و یکی از دخترهای واحد هنوز پیش محفل ما نشسته است و ما هم داریم از هر دری سخنی میگوییم . من امشب تعجب کردم که چرا این رفیقمان هنوز با  محفل ماست . بعد از چند دقیقه ایی دو ریالیمان افتاد که احتمالا پیام را دوست داره و به همین علت پیش ماست . نگاههایمان به طرف پیام و با تعجب زیاد شد و بیچاره پیام از خجالت خودش چقدر سرخ بود ٬ صد برابر سرختر شد . بالاخره این رفیق دخترمان رفت به محل استراحت خودش و ما هم مجلس را با سوال کردن از پیام گرم کردیم . پیام مرتب قسم میخورد که باور کنید ٬ اینجوری نیست ولی فایده ندارد و ما تازه موصوعی را برای شوخی و اذیت کردن پیدا کردیم . شب بسیار خوبی را گذراندیم هم شکمهایمان سیر بود و هم تا نصفی از شب را با شوخی گذرانده بودیم . امید اینکه شب را بتوانیم بخوابیم را نداشتیم . هوا ابری و سرد بود . اینجا جای خودمان دراز کشیدیم و زیر جامانه ها خزیدیم ولی خوابیدن در این سرما محال به نظر میرسد .

ادامه دارد …..

توضیح ١ : رحیم نغده یکی از رفقای واحد ما بود و در همان سال و در ادامه این خاطرات خواهد آمد در یکی از آبادیهاى بانه در حین جمع آورى آذوقه بدست نیروهاى رژیم اسیر شد و خوشبختانه اکنون زنده است ولی از حال و وضعش بیخبرم.

توضیح ٢ : محمود آباد ٬ جایى در منطقه شلیر در خاک کردستان عراق و نزدیک به میله مرزى میان ایران و عراق بود . این محل را براى اولین بار محمود سلیمى عضو کمیته ناحیه بانه پیدا کرده بود و به همین علت به محمودآباد مشهور بود . محمود سلیمى اکنون زنده و در انگلیس زندگی میکند .

توضیح ٣ : بهمن سالارى یکی از رفقاى ترک زبان بود که زبان کردی را بهتر از ما صحبت میکرد و در عین یکی از شوخترین و سرحالترین دوستان ما بود . او اکنون زنده و در سوئد زندگی میکند .

توضیح ۴ : صارم یکی دیگر از بچه هاى جنوب ( سنندج ) بود که سال ١٣۶۵ را با ما بود ولی بعدا به گردان شاهو در جنوب کردستان رفت و متاسفانه در سال ١٣٧٠ بوسیله یکی از عوامل رژیم در مرز سردشت ترور شد . یادش گرامی باد

توضیح ۵ : مینا قوامى و بهمن روحى هم دو نفر از رفقاى غیر کرد زبان واحد بودند و سال ١٣۶۵ را با واحد ما بودند ولی سال ١٣۶۶ با ما نبودند و اکنون هر دو زنده هستند و در اروپا زندگی میکنند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *