سه شنبه ٢٩ / ٢ / ١٣۶۶ … ( در منطقه شلیر )

امروز طبق معمول از سردی هوا بیدار شدم و تقریبا همه رفقا نیز بیدارند . بعضیها دور آتش کوچکی جمع شده اند و بعضیها زیر جامانه هایشان دراز کشیده اند . شب گذشته در محملى آباد کمی نان و ماست با خودم آورده بودم . براى صبحانه همین را داشتم و چون آرام تقریبا هیچ نانى نداشت و با خود هیچى نیاورده بود ٬ او را هم دعوت کردم که با هم صبحانه بخوریم . بایزید هم به ما پیوست و سه نفری صبحانه خوردیم و در طول این صبحانه خوردن من کمی در مورد دیروز در این دفترچه نوشتم تا یادم نرفته است و بعد شروع کردیم به حرف زدن در مورد شب گذشته و اینکه بالاخره از منطقه مرزی دور شدیم و قسمت سخت حرکتمان تمام شده است . از اینکه به شلیر رسیده بودیم خوشحال بودیم و میدانستیم که اینجا حداقل استراحتی میکنیم و بعد به حرکتمان ادامه میدهیم .

 بایزید بعد از خوردن صبحانه رفت و من و آرام هم بحثهایمان را ادامه دادیم . چون من و آرام خیلی با هم رفیقیم از همه چیز هم باخبریم و رازهای همدیگر را میدانیم . اکنون ٢ سال گذشته است و آرام همچنان در مورد اینکه زمانی عاشق فرمیسک بوده برایم صحبت میکند و گفت هنوز عاشق است و من هم کمی اذیتش کردم و بعد گفتم عشق پیشکش تو فعلا نمی دانی فردا زنده ایی یا نه . بعد بهش گفتم کی فکر میکرد به این سادگی خالد قارنه و همایون و ناصر را از دست بدهیم و تو حالا داری به عشق ٢ سال پیش فکر میکنی؟ هی میگت نمیدانى که اینجوری وکه آنجورى است و میخواهد قانعم کند  ولی من از بدجنسی هی اذیتش کردم و بعنوان جمله آخر بهش گفتم اگر من اینقدر عاشق میبودم اگر فرهاد بیستون را سوراخ کرد ٬ من این جبهه را که چند روز است ازش عبور میکنیم از زیر تونل میزدم و برمیگشتم اردوگاه و گفتم حالا که خیال میکنی ٬ بذار کمی چربتر باشه  و بعد ادامه دادم و گفتم اینها را برای روز مبادا در این دفتر مینویسم و اگر زنده ماندیم و پاییز اردوگاه رسیدیم برای فرمیسک میفرستم.
تا طرفهای ساعت ١٠:٣٠ دقیقه این صحبتها را گاها شوخی و گاها جدی ادامه دادیم  و با گرم شدن هوا و کم خوابی شب گذشته خواب دوباره فشار آورده بود . تصمیم گرفتیم تا هوا کمی گرمه چرتی بدهیم و همین کار را هم کردیم .
ساعت نزدیکهای ١٢ ظهر بود که با فریاد بچه ها بیدار شدیم که میگفتند بلند شوید ٬ رو قله پشت سر نفراتی دیده میشود . هنوز خوب از خواب بیدار نبودم و با قیافه و سر وصورتی خواب آلود سریع حمایلم را بستم و خودم را آماده کردم . کا عیسی فورا واحدها را سازمان داد و متفرق شدیم که در یک مکان تجمع نداشته باشیم . پرویز را با یک واحد به طرف قله فرستادند تا دقیق معلوم شود که آیا واقعا نفرات است و اگر هم هست کی هستند . تا ٣ بعداظهر همان جایی که برای واحدمان در نظر گرفته شده بود ماندیم . بعد از این معلوم شد که واحد ما نوک قله رسیده و کسی آنجا نیست و اگر هم بوده محل را ترک کرده اند . این خبر یعنی اینکه منطقه امن است و میشود دوباره به محل تجمع گردان رفت و ما هم همین کار را کردیم .ساعت ۴ هوا تقریبا ابری شده بود و کم کم نم نمی باران می آمد  تا اینکه یک تگرگ حسابی بارید . من و آرام و جمال سقز جایی را میان سنگها پیدا کردیم و آنجا پناه گرفتیم که خیس نشویم . همه به شکلی جایی پناه گرفته بودند و بعد از مدت کوتاهی باریدن تمام شد و دوباره جمع شدیم .

شب در میان جنگلهای منطقه شلیر راه خود را ادامه دادیم تا به مکانی رسیدیم که اولین بار بود من آنجا میرفتم و یکی از بچه ها گفت اینجا غار حمه تال بانه است . اسم حمه تال را شنیده بودم ولی از اینکه غاری هم داشته کاملا بیخبر بودم . گفتند امشب اینجا می مانیم و چون مکان امنی بود ٬ فورا آتش روشن کردیم و دور آتش شروع کردیم به جک گفتن و خندیدن . امشب در این تاریکی تمام بحثها شد حمه تال بانه .
هر کسی چیزی در مورد این حمه بدبخت میگفت . ولی همه متفق الاقول بودیم که در این غار یا این نزدیکیها باید چیزهای گرانبهایی وجود داشته باشد. با این بحثها کم کم دور آتش خالیتر میشد و رفقا یکی پس از دیگری رفتند خوابیدند . امشب داستانهای جالبی به بهانه این حمه تال دور آتش گفته شد . ما هم قبل رفتن متوجه شدیم که بخت بد ما نوبتمان است که شب طرفهای ساعت ٣ شب باید برویم کمین و تا صبح باید بالای قله باشیم . و بالاخره ما هم جایی حمایلمان را زیر سرمان گذاشتیم و خوابیدیم .

توضیح ۱ : در این خاطرات گاها اسم اشخاصی می آید که اکنون زنده هستند و اکثرا ازدواج کرده و متاهل هستند ٬ ولی آنزمان اینطور نبود . اگر اسمها را حذف کنم بقیه این خاطرات لطفی ندارد و اگر هم حذف نکنم میترسم بعضیها ناراحت شوند. بالاخره تصمیم گرفتم هر آنچه را آنزمان نوشته ام را اینجا بنویسم. اگر دوستی از بردن اسمش ناراحت شد من پیشاپیش معذرت خواهی میکنم.

توضیح ٢ : حمه تال بنا به داستانهایی که من شنیدم زمان خودش یک دزد و گردنه گیر مشهوری بوده است . از درست بودن آن داستانها هم بی اطلاعم . تنها خاطره من این بوده که یک شب از عمرم را به بحث کردن در موردش اختصاص داده ام.

توضیح ٣ : پرویز یکی دیگر از رفقای گردان ٢۴ مهاباد و اگر اشتباه نکنم معاون فرمانده دسته و در جریان بمباران بوتى جان خود را از دست داد . اسم فامیلیش هم متاسفانه یادم نمی آید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *