دوشنبه ٢٨ / ٢ / ١٣۶۶ … ( در آبادى کلاول )

امروز خوشبختانه در مخفیگاهى نیستیم و در آبادى کلاول هستیم و هوا تاریکی که رسیدیم دسته ها به خانه هاى مردم تقسیم شدند . در خانه ایی که بودیم تا ساعت ١٠:٣٠ دقیقه صبح خوابیدم . بعد از بیدارى برای اینکه تعداد افراد در یک خانه زیاد نباشد ٬ دوباره تمام واحد را در تمام خانه های آبادى تقسیم کردند .در پخش دوم به خانه ها بصورت تیمی و چند نفری اینبار من و پیام و بایزید  با هم به خانه ایی رفتیم . این خانواده که ما امروز مهمان آنها هستیم واقعا مهربان بودند . از نگاهشان و وضعیت خانه میشود فهمید که خیلی فقیر هستند ولى با این وصف محبت زیادی به ما کردند . براى نهار ما را به غذای گرم دعوت کردند . غذای نهار ” بوریشین” ( یک نوع غذاى کردى ) بود و واقعا نسبت به نان و ماست خیلی خوبتر بود . نهار مفصلی خوردیم و بعد از نهار طبق معمول کمی به رادیو گوش دادیم . 

فرماندهان و مسئولین بعداظهر یک جلسه عمومی گرفتند تا همه را از ادامه حرکت و مسیر مطلع کنند. در جلسه گفته شد که رژیم تمام مسیرهایی که ما قرار است از آنجا رد شویم را هر شب کمین گذاری میکند . مسیر ما  آبادى سیران بند بود و بعد مناطق آزاد شلیر در خاک کردستان عراق که در اشغال ایران است . عیسی سور فرمانده واحد در جلسه گفت که یکی از واحدهای خودمان به فرماندهی توفیق حمه لاو در شلیر با جاش و پاسدار درگیر شدند و آنها اطلاع داده اند که واحدهای دیگر از این مسیر وارد شلیر نشوند . همچنین در این جلسه معلوم شد که به خاطر نامعلوم بودن وضعیت مسیر احمد على که زخمی بود را در یکی از آبادیهاى اطراف در خانه مردم مخفی میکنند . خلاصه امشب مسیر سیران بند را نمیرویم و این یعنی خستگی بیشتر و مسافت زیادتر .

بعد از جلسه در آبادی که با مردم صحبت میکردیم متوجه شدیم که سرباز معلم دارند و اهل سنندج هم هستش . من و کمال و پیام گفتیم بریم ببینیم کیه٬ شاید بشناسیم . به خانه این سرباز معلم رفتیم ٬ از اول کمی ترسید ولی ما خودمان را معرفی کردیم و گفتیم شنیدیم سنندجی هستی فقط آمدیم احوالی بپرسیم . پسر خوب و مودبی بود و وقتی احساس کرد که ما قصد اذیت و آزار نداریم  با ما خیلی حرف زد و بحثهای جالبی کردیم . این سرباز معلم با من و پیام به خانه ایی که قبلا تقسیم شده بودیم آمد و پیش ما بود تا طرفهاى عصر. دور و ورهای ساعت ۴ بود که صدای توپ و خمپاره از راه دور به گوش میرسید . تقریبا همه بیرون آمده بودیم ببینیم صدا از کجاست . بوسیله بیسیم متوجه شدیم که بچه های گردان ٢۶ سقز بوسیله نیروهای رژیم در اطراف قلقله خمپاره باران میشوند . دوباره فضای بدی حاکم شد همه ناراحت بودند که نبادا دوباره تلفات بدهیم و دلواپس دوستان سقز بودیم . بالاخره غروب شد و ما با خوردن شام آماده حرکت شدیم . باید تا فردا صبح هوا روشنی راه برویم .
یک واحد از دوستان از ما جدا شدند و احمد علی را با خود بردند تا مخفی کنند و قرار بود بعد از ماموریت خود سریع به واحد ملحق شوند . احمد علی رفت و این یعنی اینکه واحد حالا کمی سریعتر میتواند حرکت کند .

واحد ما هم به طرف آبادی ” محملی آباد ” حرکت کردیم و وقتی آنجا رسیدیم دوباره در خانه های مردم برای استراحت و تبلیغ و ترویج پخش شدیم . دوباره اینجا هم غذایی خوردیم و بعد از مدت کوتاهى از خانه ها بیرون آمدیم که راهمان را ادامه بدهیم . وقتی تمام واحد در نقطه ایی جمع شد که مسیر را ادامه بدهیم . عسیی سور توضیحات مختصر دیگری داد . او گفت به احتمال قوی امشب این مسیر هم کمین گذاری باشد و باید خیلی مواظب باشیم . از این به بعد ضد کمین واحد به عهده دسته ما بود و در درون دسته هم تیم ما ضد کمین شد . بایزید مسئول تیم ماست و ما حدود شاید ١٠٠٠ متری جلوتر از واحد  حرکت کردیم . راه امشب آنطوری که ما فکر میکردیم هم بد نبود .

از بین پایگاهها و مراکز استقرار نیروهای رژیم به طرف محلى در خاک شلیر در کردستان عراق که ما خودمان آنجا را آبشار نامگذاری کرده بودیم رفتیم . در طول راه تا آبشار اتقاق عجیبی نیفتاد و به کمین هم برخورد نکردیم . وقتی طرفهای میله مرزی رسیدیم دیگر دنیا امن و امان بود و منطقه دست ما . همه واحد که آن بالا رسید ٬ آرام ٬ آرام به طرف محل تعیین شده رفتیم. اینجا دیگر همه با خیال راحتی آماده استراحت و خوابیدن شدیم . من و آرام و بایزید با هم نشسته بودیم و قبل از اینکه خوابم ببرد ٬ سیگاری کشیدم و بعد زیر جامانه ام خزیدم و خوابیدم.

ادامه دارد

توضیح ١ : بایزید مسئول تیم و معاون فرمانده دسته بود و اهل مناطق دور و ور اشنویه بود و متاسفانه بعدا در جریان بمباران یکی از اردوگاههای کومه له بدست رژیم عراق جان خود را از دست داد.

توضیح ٢ : آرام کرکوکى یکی از بچه های کمونیست کردستان عراق بود که پیشمرگ کومه له شده بود . در جریان جنگ اول خلیج عضو سازمان کمونیستی “ره وت کمونیست ” در کردستان عراق شد و اکنون زنده و در انگلستان زندگی میکند .

توضیح ٣: پیام هم یکی از دوستان نزدیک من بود و اکنون از سرنوشتش بیخبرم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *