یکشنبه ٢٧ / ٢ / ١٣۶۶ … ( ماندن در نزدیکى محل درگیرى )

مروز بعد از چند ساعت استراحت و با روشن شدن هوا بیدار شدم . تعدادی از رفقا بیدارند و تعدادى هنوز خوابیدند . یک نگاهی به اطراف انداختم و آن وقت دریافتم که به جایی آمده ایم که خیلی موقعیت بدی دارد .نه آبی نه درختی و بالای آن کوه باید تا غروب زیر آفتاب بمانیم . از همان اولین دقایق میشد حدس زد که امروز چه خواهیم کشید . دور و ورهاى ساعت ١٠ صبح اکثر رفقا بیدار بودند و طبق معمول در فاصله های چند متری محفل محفل نشسته بودند . امروز از شوخی و بگو و بخند خبری نیست . همه ناراحت هستند و بحث اکثر محافل جنگ دیروز و تجزیه و تحلیل بود . بازار شرنامه ها ( جنگ نامه ) گرم است و هر کسی داستان خودش از دیروز را تعریف میکند .

بالاخره همه ما نمیدانستیم چطور نیروهای رژیم ساعت ۴ متوجه حضور ما در آنجا شده اند.با گشتن بین این محافل در طول روز متوجه شدم که روز گذشته وقتی در آن دره بوده ایم کسی از اهالی آبادی کنده سوره اتفاقی متوجه حضور ما میشود و پیش عده ایی از رفقا می آید و چون مواد غذایی ما تقریبا تمام شده بود .کا هه لو که یکی از فرماندهان واحد است  بهش میگوید برود آبادی برایمان خوراکی و چای و قند بیاورد .این یکنفر بعد از جدایی از این رفقا به جای رفتن به آبادی رفته بود گزارش دقیق محل ما را به نیروهاى رژیم داده بود و بدین شکل ماجرای دیروز اتفاق افتاده بود .
طرفهای ظهر هوا بشدت گرم است و تحمل این وضع بدون آب و سایه واقعا دشوار است .خلاصه هوای گرم ٬ گرسنگى ٬ تشنگی و خستگی همه را به شکلی از پا در آورده است و میشود از قیافه ها فهمید که همه چه حالی دارند .
بیش از همه اینها شهید شدن ٣ نفر از رفقایمان خیلی ناراحتمان کرده است. در طول روز کمی پیش احمد عراقی رفتم که از ناحیه پا زخمی شده بود . تا طرفهای ساعت ۴ این وضعیت سخت را تحمل کردیم ٬ تشنگی فشار آورده است و همه دارند اعتراض میکنند و میگویند تیمی را بفرستید که در این اطراف آب و یا چشمه آبی پیدا کند . ساعت دور و بر ۴ کا عیسی واحدی را فرستاد برای پیدا کردن آب و آنها رفتند و بعد از مدتی با کمی آب و نان و ماست برگشتند.به هر کسی کمی آب و لقمه ایی نان میرسید ولی با خوردن این ذره هم خیلی سرحال شدیم . امروز واقعا همه بچه ها با روحیه رزمندگی این شرایط را تحمل کردند .
از این روز نمیخواهم بیش از این بنویسم چون واقعا هیچ دل خوشی از آن ندارم .
غروب با خنک شدن هوا کمی به خود آمدیم و کم کم آماده رفتن شدیم . راهی که میخواهیم برویم زیاد سخت نیست و چون این منطقه نزدیک جبهه جنگ است بر روی کوهها جاده کشیده اند و ما هم از طریق جاده به طرف آبادی کوچکی به اسم ” دوله شین ” حرکت کردیم . راه امشب خوب است و تا رسیدن به آبادی خیلی خسته نشدیم . در طول راه به چشمه آبی رسیدیم ٬ و حسابی آب نوشیدیم ٬ باور کردنی نبود چقدر بعد از نوشیدن آب سرحال شدیم . بالاخره بعد از مدتی به دوله شین رسیدیم و در خانه های مردم پخش شدیم . فکر کنم همه مثل من همه فقط به غذا فکر میکردند .

مردم این روستا اکثرا از آوارگان کردستان عراق بودند و واقعا به داد ما رسیدند . بعد از چند روز بالاخره یکبار چیزی خوردیم که معده مان بگه بالاخره یک چیز بدرد بخور اومد. بعد از استراحت آماده ترک محل شدیم و مسیر حرکت مشخص شد و از یک راه نه چندان بد عازم آبادی ” کلاول” شدیم . تا صبح ما پیاده روی کردیم و در طول شب چند بار توقف کوتاه برای آب خوردن و سیگار کشیدن داشتیم . امشب هم خسته شدیم ولی در مقایسه با دیروز خیلی نه . بالاخره به کلاول رسیدیم و دسته ها در خانه های مردم پخش شدیم . دسته ما در یک خانه بودیم و خانه شان آباد قبل از اینکه بگیریم بخوابیم ما را به  نان و ماستی دعوت کردند . بعد از نان و ماست و یک سیگار گرفتیم خوابیدیم .

ادامه دارد

توضیح ١: احمد عراقى یک کمونیست از کردستان عراق بود که پیشمرگ کومه له شده بود و بعدا در جریان بمباران یکی از اردوگاههاى کو مه له جان خود را از دست داد.
توضیح ٢ : در این خاطرات به کلمه نان و ماست خیلی بر میخوریم ٬ باید گفت ما معمولا دیر وقت وارد روستاها میشدیم و مردم خواب بودند و غذای آماده نداشتند و تنها نان و ماست بود که آن وقتها به نان خجالتی مشهور بود گیرمان میامد .

توضیح ٣ : هه لو یکى از فرماندهان واحد است . او به خاطر محل تولدتش در منطقه اورامانات مشهور بود به ” هه لو هورامى” و اکنون زنده است و در یکی از کشورهای اروپایی زندگی میکند.
 
توضیح ۴ : عیسی جمشیدی مشهور به عیسی سوور و فرمانده کل واحد از بچه های جنوب کردستان و منطقه کامیاران بود . جوانی قد کوتاه ٬ جدی و فرمانده ایی جسور بود و اکنون زنده و در سوئد زندگی میکند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *