شنبه ٢۶ / ٢ / ١٣۶۶ … ( درگیرى با نیروهاى رژیم )

امروز در دره ایی در پشت آبادی” کنده سوره” در منطقه بانه هستیم .شب در هوا تاریکی اینجا رسیدیم و این اولین باری است که اینجا میام و از وضعیت این منطقه  بیخبرم . در هوا تاریکی وقتی رسیدیم به دلایل امنیتی و برای اینکه همه در یکجا تجمع نکنیم ٬ دسته ها را تقسیم کردند تا با فاصله از همدیگر بگیرند استراحت کنند . بعد از چند ساعتی خواب طرفهای ساعت ٩ از خواب بیدار شدم . طبق معمول استاد فتاح به قول خودش چای ساز کرده بود . با پیام رفتیم یک چای بگیریم ٬ استاد فتاح مثل همیشه گفت چای لبریز و لبسوز بریزم ٬ خوب ما هم به نشانه رضایت سری تکان دادیم و یکی یک لیوان از لبسوزها را گرفتیم  و برگشتیم به محل استراحت خودمان و با چند نفر دیگر صبحانه مان را خوردیم . تقریبا حالا اکثرا بیدار شده اند و همگی محفل محفل دور هم جمع شدند و با هم حرف زده و شوخی میکنند .
ما هم طبق معمول محفل سنندجیها دور هم جمعیم و داریم میگیم و میخندیم . از سنندجیها همایون را کم داشتیم چون در دسته ما نبود . کمی نگذشته بود دیدیم همایون هم آمد و به جمع ما پیوست و چند دقیقه ایی نگذشته بود گفت خالد شکلات ندارى  و بعد ادامه داد گفت خیلی گرسنه ام . من میدانستم گرسنه نیست (*١*) ولی با این حال به طرف جایی که کوله پشتیم قرار داشت رفتم و فقط ٢ شکلات داشتم و آوردم و به همایون دادم واو آنها را گرفت و خورد بعد که سرحال شد کمی شوخی کرد و پس از این هر کسی به گوشه ایی رفت براى استراحت . من و آرام کرکوکى که از رفقای نزدیکم است به محل استراحت دسته خودمان رفتیم و جامانه هایمان را روی خود کشیدیم و دراز کشیدیم . قبل از اینکه خوابمان ببرد از هر دری سخنی گفتیم . آرام ازم پرسید اون رفیق دخترمون در اردوگاه پیش ماشینها بهت چی گفت؟ تاکید کرد که راستش را بگو. منم با لبخندی گفتم عصبانی بود و خودت خوب میدانی چرا عصبانی بود ٬ و سریع ماجراهای رانیه و چوارتا را به یاد آرام آوردم.ولی از قیافه آرام تشخیص میدهم که حرفهایم را باور نمیکند و فکر میکند سرش شیره می مالم .

 با این حرفها خوابم برد .ظهر برای نهار بیدارمان کردند و در حین نهار و طبق عادت رادیو کومه له را گوش دادیم ٬ بعد از رادیو دوباره همه  دور هم جمع شدیم براى حرف زدن و شوخى کردن  و تا ساعت ۴ بعداظهر اینجوری پیش رفت . ساعت ۴ بود که من و آرام کرکوکى و قباد شکاک از جماعت دور شدیم و به دامنه کوه رفتیم و به رادیو کردی عراق گوش میدادیم ٬ از جوکهای این گوینده رادیو لذت میبردیم و میخندیدیم . در همین وقتها بود که صدای انفجار مهیبی با فاصله ١٠٠ متر از محل استراحتمان شنیده شد. همه در یک لحظه در حال فرار به طرف چک و حمایلاشان بودند ( اسلحه ) . هنوز نمیدانیم چه خبره ولی تا آنجا که میبینیم یک خمپاره درست در کنار چشمه آب در ١٠٠ متری ما منفجر شده . فرماندهی سریع تصمیم گرفت و سریع دسته ها پراکنده شده و در سنگهای اطراف پخش و سنگر گرفتیم . در این وقت دیگر خمپاره باران شدت پیدا کرد . محل دیده بانی رفقای ما بشدت با خمپاره کوبیده میشد و حالا فقط دل وا پس رفقایمان آن بالا بودیم . مرتبا با بیسیم با فرماندهی ارتباط دارند .

 کم کم خمپاره ها به محل استراحت ما در ته دره نزدیک میشد. با خمپاره و توپ  دره محل استراحت ما کوبیده میشد.وقتی خمپاره ها نزدیک و نزدیکتر میشد اسماعیل عجم ( اسماعیل یک پسر آذرى بود که مشهور بود به اسماعیل عجم و معاون فرمانده پل بود ) آمد گفت خالد بلند شو باید بریم پیش دیدبانها نیرو لازم دارند. با وجود ترس از خمپاره باران با اسماعیل بسوى محل دیده بانی از کوه بالا رفتیم . سر بالایی تندی بود و واقعا خسته شدم . چندین بار در طول راه به خاطر شدت خمپاره باران ایستادیم . بالاخره نوک کوه رسیدیم . سیگاری روشن کردم و چند دقیقه ایی استراحت کردیم . دیدبانهای ما سعید فارس ٬ جمال سقز ٬ على و خالد بودند . اسماعیل پرسید و آنها وضعیت را شرح کردند . بعدا با دوربین که نگاه کردیم نیروهای سپاه پاسداران و جاشهای محلی را روی کوههای اطراف دره میدیدیم . فرمانده واحد که عیسی سور بود با اسماعیل صحبت کرد و گفت فعلا تیر اندازی نکنید که محل دقیق ما کشف نشود . به همین دلیل ما فقط نظاره گر شدیم . با دوربین رفقای خودمان را در ته دره میدیدیم که هر کسی به طرفی میرفت . شدت خمپاره باران زیاد بود و تنها راه علاج فرار از دره بود و همه هم این کار را میکردند.فرمانده پل ما خالد قارنه در ته دره با بقیه بچه ها بود و مرتب آخرین اخبار را بوسیله بیسیم از اسماعیل میگرفت و مرتبا و به فاصله های کم ارتباط بیسیمی بین ما و بقیه برقرار بود . در حین این همه شلوغی متوجه یک بلدزر دولتی شدیم که در جاده ایی پشت سر ما کار میکرد . اسماعیل گفت اگر هوا تاریک شد میریم آتشش میزنیم و در تماس بعدی با خالد قارنه در میان گذاشت و او مختصات را خواست و اسماعیل در اختیارش گذاشت . خالد قارنه با بیسیم اطلاع داد و گفت ٣ تا ۴ نفر دیگر میفرسته کمک ما و گفت برای بعد لازم داریم که شما بالای کوه زیاد باشید .

بعد از این تماس بیسیمی ما دیگر صدای خالد قارنه را نشنیدیم و تماسی با ما نگرفت و از این به بعد فقط با مامند تماس بیسیمی داشتیم. با تاریک شدن هوا نیروهای سپاه و جاشهای محلی با شلیک چند موشک آر پی جی محل را ترک کردند .در این فاصله ما از رفقایمان خبر دقیقی نداشتیم ولی حدس میزدیم با شدت خمپاره بارانی که وجود داشت تلفات زیادی داده باشیم . هوا که حسابی تاریک شد تماس ما با بچه های پایین برقرار شد و مطلع شدیم که خالد قارنه فرمانده پل ما زخمی شده است . محلی را برای تجمع تمام واحدها که در کوه های اطراف متفرق بودند را تعیین کردند و ما هم به طرف آن نقطه حرکت کردیم . چون ما بالای کوه بودیم زودتر از بقیه واحدها به محل تعیین شده رسیدیم و آنجا چشم انتظار رفقا شدیم . بعد از مدتی صدای رفقا را از دور میشنیدیم . با اسماعیل رفتیم که در حد امکان آنها را یاری دهیم . وقتی به آنها رسیدیم همه خسته و کوفته بودند و چند نفر خالد قارنه که زخمی بود را حمل میکردند .از رفقا پرسیدیم که وضعش چطوره؟ گفتند باید فورا عمل جراحی بشه. وضع بقیه رفقا را پرسیدیم و آنها گفتند که ناصر و همایون سنه شهید شده اند و چند نفر زخمی هم داریم . با شنیدن خبر شهید شدن ناصر و همایون خیلی ناراحت شدم ٬ فورا صبح همان روز به یادم افتاد که همایون ازم شکلات خواست . با وجود آن همه خستگی و خبر ناخوش به فکر خالد قارنه هم  بودیم که دکترها بلکم از مرگ نجاتش دهند . بالاخره او را به محل تعیین شده رساندیم .تمام چراغ قوه های کوچک رفقا را جمع کردیم  که نور کافی براى  عمل جراحى را تامین کنیم و چند نفر در آن تاریکی چند پتو و کت و همه چیز گرفتند که در زیر این پتو ها عمل جراحی انجام بگیرد .

 فرصتی دست داد تا عمل جراحی تمام میشود استراحتی بکنم . امروز روز سختی بود و شنیدن از دست دادن دو رفیق این روز را طولانی تر و خسته کننده تر کرده بود . در چند متری محل عمل جراحى پشتم را به یک سنگ دادم و خوابم برد . از شدت سرما از خواب پریدم و اولین چیزیکه بهش فکر کردم خالد قارنه بود . رفتم به طرف محل عمل دیدم لباسها را از روی خالد قارنه برداشته اند  ٬ کمی خوب دقت کردم و نگاه کردم دیدم نفس نمیکشد . متوجه شدم که شهید شده ولی دوست نداشتم باور کنم و رفتم پیش دکتر خالد و پرسیدم چه اتفاقی افتاد و او تایید کرد که متاسفانه خالد شهید شده است  . آنهایی که بیدار بودند در غم و اندوه فرو رفته بودند . رفتم کنار دست پیام و آرام نشستم و از خه فت و ناراحتی سیگارم را روشن کردم و واقعا ناراحت بودیم ٬ یکی دیگر از بهترین رفقایمان شهید شده بود .
بعد از مدتی گفتند که با این وضع و زخمیها و جنازه رفقا نمیتوانیم از این منطقه زیاد دور شویم و باید جایی همین اطراف بالای این کوه خود را مخفی کنیم .  همه مان خسته بودیم و بدتر از هر چیز ناراحت و واقعا توان راه رفتن نداریم . کا عیسی چند نفر را فرستاده بود تا جایی پیدا کنند . بالاخره بالای آن کوه محلی را انتخاب کرده بودند و با برداشتن زخمیها و جنازه به طرف آن محل حرکت کردیم .وقتی به محل رسیدیم رمقی باقی نمانده بود و هر کسی میرسید فورا از شدت خستگی زمینگیر میشد . من هم مثل همه رفقا توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم و کنار یک تخته سنگ دراز کشیدم و خوابم برد.

( *١*) توضیح : همایون سنه اولین بارش بود که به ناحیه می آمد و قبلا در سنندج معتاد بود و بعد از ترک اعتیاد به صف پیشمرگان کومه له پیوسته بود و علت خوردن شکلات هم گرسنگی نبود و همه خیلی مراعاتش میکردند و تشویقش میکردند که برای همیشه این کلمه اعتیاد را فراموش کند. متاسفانه همایون در این درگیری جان خود را از دست داد. یادش گرامی باد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *