جمعه ٢۵ / ٢ / ١٣۶۶

در مخفیگاهى که در وسط جبهه جنگ ایران و عراق است زیر پایگاههاى ایران در دره ایى هستیم . از سرماى شدید از خواب پریدم ٬ دیدم هوا روشن شده و اکثر بچه ها خوابند . یک رادیوى کوچک داشتم هنوز زیر جامانه ام بودم ٬ آنرا روشن کردم و چند لحظه ایی به رادیو کردى عراق گوش دادم و در همین حین بود که پیام هم از خواب بیدار شد و آمد پیش من و یکی دیگر از بچه ها هم بیدار شد و چند نفری شدیم و زودتر از همه صبحانه خوردیم و با هم رادیو گوش میدادیم . بعد رادیو حزب کمونیست را گرفتیم و به برنامه ها گوش دادیم .

کم کم هوا گرم می شد و بچه ها یکی پس از دیگری بیدار شدند و شروع کردند به صبحانه خوردن٬ بعد از کمی شوخی و حرف زدن از شدت خستگی شب گذشته خوابم گرفت و خوابیدم. بعداظهر حوالی ساعت ٢:٣٠ دقیقه بیدار شدم و نهار خوردم و در ساعت ۴ نوبت دیده بانى من بود و به دیده بانی رفتم و تا غروب آن بالا بودم . غروب پیش بچه ها رفتم و هوا که تاریک شد به حرکت خود ادامه دادیم . راه امشب سربالایی بود ٬ خلاصه با خستگی و کوفتگی به نوک قله رسیدیم و دوباره اینبار سرازیری بود که میبایست میرفتیم . پس از آن همه پیاده روی به دره ایی نزدیک آبادى کنده سوره در منطقه بانه رسیدیم و فرماندهان واحد تصمیم گرفتند که روز بعد را آنجا بمانیم و استراحت کنیم .

در این شب خیلی خسته شدیم ٬ چون به غیر از وسایل شخصی خودمان ٬ وسایل زیاد دیگری را با خود حمل میکردیم و این مارا زیادتر خسته میکرد . ولی چون می دانستیم برای چه میرویم و برای چه وسایل زیادی برمیداریم از خستگیمان کم مینمود. خلاصه در این دره هر کسی جایی برای خوابیدن پیدا کرد و کم کم به غیر از نگهبانها و دیده بانها همه از شدت خستگی خوابمان برد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *