پنج شنبه ٢۴ / ٢ / ١٣۶۶

امروز در واژه هستیم و بعد از بیدارى و براى خوردن صبحانه به مقر گردان ٣١ بوکان رفتیم .بعد از صبحانه به تمیز کردن اسلحه هایمان پرداختیم و براى اطمینان در کمى پایینتر از این اردوگاه سلاحهایمان را آزمایش کردیم .طرفهاى ظهر کمال ( رضا نژاد ) و دکتر خالد پیش ما آمدند و بعد از اتمام کارهایمان براى نهار دوباره به مقر رفتیم . همان روز بعد از نهار آماده رفتن به مرز شدیم و یکى از دوستانم موسى ماموخ براى خداحافظى به دیدنم آمد (*١*).بعد از خداحافظى با موسى همه به مقر رفتیم براى جلسه .

جلسه در مورد حرکت به سوى مرز بود و در این مورد فرماندهان واحد توضیحات مفصلى را دادند .قبل از اینکه حرکت کنیم دور و ور ماشینها بودیم و از دوستان خداحافظى میکردیم که رفیق.س  آمد و گفت کارت دارم ٬ چند مترى از جمعیت دور شدیم و با عصبانیت کمى حرف زد و بعد گفت برو ازت متنفرم و من هم در کمال خونسردى گفتم باشه و سرم را انداختم و رفتم .ساعت ٢:٣٠ دقیقه بعداظهر سوار ماشینها شدیم و به طرف مرز حرکت کردیم ٬ از چ -ر و ب – ع (*٢*) رد شدیم .در طول راه آرام و پیام و کمال هى اذیت میکردند و مرتب میگفتند خوب رفیق .س چى گفت و من هم میگفتم باور کنید گفت ازت متنفرم و اینها هم بهم کلى خندیدند . بعد از چند ساعتى به مرز رسیدیم و آنجا بقیه جماعت آسوس را دیدیم . بعد از کمى استراحت و درست کردن چاى و خوردن ساندویچى که آورده بودند به جایى رفتیم که غذا براى چند روز تقسیم میشد . غذاى ٣ روز را هر کسى میبایست بر دارد چون از داخل جبهه جنگ حرکت میکنیم .حالا در نزدیکى یک پایگاه عراقی هستیم و آنها اجازه نمیدهند که ماشینهاى ما بیش از این حرکت کند و تا آخرین پایگاه آنها به مرز هم راه زیادى بود .جماعت آسوس فکر کنم توانستند آنها را قانع کنند که آنها ما را با  ماشینهاى آیفاى ارتشى تا محل نخرین پایگاه آنها واقع در جبهه جنگ برساند. ما سوار ماشین آیفا شدیم تا آخرین پایگاه آنها و آنجا ما را پیاده کردند .اولین بارى است که از این راه میخواهیم به ایران برویم . منطقه ایى نیمچه جنگلى است و تا هوا که روشن بود و نگاه کردیم کوهاى بلند و دره هاى عمیق .

 خود این منظره خارج از زیبایى طبیعتش فقط پیام آور خستگى بیش از حد شب میبود.امشب حرکت ما بیشتر از کوه به پایین رفتن بود و واقعا خسته شدیم. وقتى به ته دره رسیدیم به رودخانه ایی برخورد کردیم و کسانیکه شارزاه(*٣*) بودند حساب این را نکرده بودند که در بهار آب این رودخانه زیاد میشود و اکثر جماعت ما هم شنا بلد نیستند .خلاصه کمى لب رودخانه نشستیم تا دو نفر از دوستان با شنا به آنطرف رودخانه رفتند و طنابى را به درختى وصل کردند تا همه از رودخانه عبور کنند . من شنا بلد نیستم و آ‌ب رودخانه هم فشار عجیبى داشت ٬ کمى میترسیدم و به دوستام گفتم یکى که شنا بلده پشت سر من بیاد که اگر اتفاقى افتاد کمکم کند ٬ مجید ترک ( آذرى) که مسٸول سیاسى دسته ما بود گفت برو من هواتو دارم . ‌آب رودخانه تا گردن ما میامد و نمیبایست لباسهامان و اسلحه هایمان هم خیس شود . هوا هم نسبتا سرد بود .

لباسهایمان را در آوردیم و لباس و اسلحه ها را روى دوشمان گذاشتیم و طناب را گرفتیم و رفتیم . وسط آب احساس کردم فشار آب من را بلند میکنه ولى فکر هم میکردم مجید نزدیکه ٬ از ترس غرق شدن و براى اطمینان نگاهى به پشت کردم ببینم مجید نزدیکه یا دور ٬ وقتی نگاه کردم دیدم مجید هنوز وارد آب نشده . چشمتان روز بد نبینه از ترس جان خودم نمیدانم با چه سرعتى خودم را به آنطرف رساندم . وقتی رسیدم احساس کردم تازه متولد شدم .آنجا نشستم و یک سیگار کشیدم . خلاصه بعد از اینکه همه از آب گذشتند راهى محلى شدیم در زیر پایگاههاى ایران و در یک دره خود را مخفى کردیم .بعد از مدت کوتاهى همگى از خستگى بیش از حد به خواب فرو رفتیم و من هم مثل بقیه خوابیدم.

(*١*) توضیح : آنوقتها رسم بود که همه از هم خداحافظی میکردند ٬ چون احتمال برنگشتن هم زیاد بود

(*٢*) توضیح : محلهایى که یادم نیست کجا بوده و بخاطر شاید مسائل امنیتی فقط کوتاه نوشته باشم

(*٣*) توضیح : شارازا به معنى کسی است که راه را خوب بلد بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *