فانوس چش مش

دیشب ترا در خواب دیدم
بر قلعه ای بلند
که فانوس چش مانت
مرا به خود میخواند
و من
درکنار رود خروشان زمان
ایستاده بر سنگی
رود را طی کردم
به دشت ی
به وسعت جهان رسیدم
که در دامنه اش
جنگلی پوشیده از درختان بود
آسمان با ابری سپید
افق  رابه انتها میبرد
و من
از میان درختان رنگی
هزاران ساله گذشتم
رودهای کوچک
در دره زمان
به هم می پیوستند
و من
دره را
با تمام سایه وروشن هایش
پیمودم
و رنگین کمان های که
در انتهای صخره ها
آنجا که
آبشار های
کوچک وبزرگ
بر سنگهای
سیاه بستر رود
فرود میآیند
و پرستوها
در پروازی نا منظم
به شکار
سنجاقک های رنگی
می پردازند
و من
طی می کنم
این صخره های
سنگی را
وبه جوهای 
باریک
که از خزه های
سبز روشن
پوشیده
وگل های
وحشی رنگین
در پس هر سنگی روئیده
شاهپرک های
سپید
با خال های ارغوانی
از گلی 
به گلی دیگر
پرواز میکنند
آفتاب  پرست ها
بر روی
تخته سنگ های گرم
لمیده اند
وبا هر
صدای
چشم های خود را
می گردانند
ودر پی جفت شان
به زیر
تخته سنگ ها
 می روند
جوی ها را طی می کنم
وبه چشمه های
جوشان می رسم
که با
هر نفس ش
شن ها را پس می زد
و قطره های زلال آب را
به بستر جوی می سپارد
فانوس چشم های ترا
در مه ای می بینم
که مرا به خود می خواند
لحظه ای خود را
در حوضچه زمان
شناور می بینم
که مادرم
با آرامشی بی انتها
برای م لالائی کودکیم را
می خواند
تا من به خوابی عمیق
فرو روم
چشم هایم سنگین می شود
وجودم
آنقدر کوچک می شود
که در گهواره زمان
جای می گیرم
 و آوای خوش مادرم
که می حواند
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدائی ها شکایت میکند
از نهستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مردو زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
مادر می خواند با عشقی بی پایان
ومن فانوس چشم هایت را
اینک
درپس موج های سنگین
دریای خروشان می بینم
که مصطرب مرا می خواند
ومن
با دست وپای بسته
در گهواره زمان
به حرکت در می آیم
و می نوشم از چشمه های جوشان
وطی می کنم جوی های روان را
با آب های تیره
می گذرم
از صخره های سیاه سنگی
می بینم
عقاب های بلند پرواز را
که نشان میدهند
راه را به من
دره ها با همه
پیچ وخم شان
دیگر رنگین کمانی را
در خود نمی سازند
واز آبشارهای کوچک و بزرگ
می گذرم
وپرستوهای مهاجر را
دیگر نمی بینم
جنگل را
خالی ازدرخت می بینم
وآهوان سیه چشم
با ترسی
آمیخته از شب
در پشت درختان سوخته 
پنهان می شوند
دیگرصدای پرندگان
درجنگل نمی پیجد
ومورچه گان
در یک خط
کوره راه را
به من نشان می دهند
به دشت میرسم
که رودخانه ها
به هم پیوسته اند
ومن می جویم راه را
دردشت
که با همه رنگ هایش
اینک
زرد است وغمگین
وانتهای ش
به آسمانی سیاه ختم می شود
روباهان
هرزگاهی
بر بلندی می استند
وراه پوشیده از علف های بلند زرد را
نشان می دهند
به رود خروشان
کف بر دهان
می رسم
که ماهیان
برروی آب
آخرین نفس هایشان را
می کشند
ومن فانوس چشم های ترا
می بینم
در پس موج های بلند دریا
که مرا می خوانی
ومن با تمام نیرو
بسویت شنا می کنم
تا درشعله
فانوس چشم تو
به آرامش ابدی رسم
وخاکسترم
با دریای وجودت
یکی شود.
اکبر یگانه
۲۰۱۱٫۱٫۳۰