از پشت نرده ها

زوزه های هولناک گرگ هائی که صف در صف

به قصد بستن راه سپیده دمان

جای پای ستاره را دنبال می کنند
فریاد آدمیانی که به هر سو می دوند

مبادا که پنجه ای گرسنه برگردن شان بنشیند

و گلوله ای به مقصد سینه شان کمانه کند 
شبی که می خواهد از طلوع عکس بگیرد

و عکس را کت بسته تحویل ابرسیاه بدهد 
خانه آنقدر سرد است

که هر آفتابی به مدارش برسد

منجمد می شود 
پشت پنجره ها

بی واهمه هیزم چیده اند

آهنگ های خواب آور از کمند زمانه گریخته اند

این همه روزگار یخبندان را

چنان روی هم انباشته اند

که هیچ سنگی نتواند شیشه ی تالار ملاقات را بشکند

و هیچ شعله ای در اطراف خانه در نگیرد که یخ فرو ریزد
هرچه از گذشته فاصله می گیرم

تصویر تو که قندیل بسته است

بزرگ تر می شود 
در این خواب سنگین که فراسوی مرز را در نوردیده

کسی به من نمی گوید چگونه از این پیچ بگذرم 

و سراغ خانه ای را بگیرم که درش باز است

و نترسد که چشم نامحرم به اتاق های سردش بیفتد 
من نمی دانم در کدام فصلی به دنیا آمده ام

که هنوز جایش را به فصلی دیگر نداده

و از برگ های شناسنامه ام تقدیر ساخته است 
باید برای خورشید پیام بفرستم

که ستاره هایش را پشت ابر به زنجیر کشیده اند

و نام زنجیر را سرنوشت گذاشته اند

که زمین از ترس گرم نشود 
تا زمانی که خاطره این گونه چابک از آینده می گریزد

هوای سرد از این همه طعنه دست بر نمی دارد

باید به زبان تو تکرار کنم

که غریق به جزیره ای که منتظرش بود نرسیده

و از این تخته پاره دیگر کاری ساخته نیست 
آخرین باری که نگاهت کردم

نه از آشیانه خبری بود

نه می توانستم تو را به کلبه ای برسانم که یخ نزنی 
اگر در چشمم کتابی را نخوانی که به آن درشتی نوشته ام

لابد به زمزمه ای فکر می کنی

که هنوز در گذشته جا مانده

و خیال می کنی که همهمه اش

در راه رفتنت ثبت شده

و نمی تواند این همه هیزم را روشن کند 
تا زمانی که خاطره این گونه چابک از گذشته دور می شود

من نمی توانم با کسی قرار بگذارم

که نمی تواند این همه نرده را در من ببیند

و هنوز در کودکی هایش

به عروسک ها می گوید آدم های از ما بهتر 
فردا که قد کشیدی

وقبول کردی که گل سرخ یعنی صبح

و صبح یعنی بر آمدن آفتاب

از پشت نرده ها

می توانم دوباره با بوسه نامت را تکرار کنم

و خیالم راحت باشد

که این خانه سرانجام گرم خواهد شد . 
آذرماه ۱۳۸۸