لنین، کائوتسکی و رزا لوکزامبورگ در باره دیکتاتوری و دمکراسی

یکی از مؤثرترین ابزارهای تبلیغی که دولتها و احزاب سرمایه داری از آن برای فریب مردم خود را با آن تداعی می کنند شعار “دمکراسی” است هر چند که آنان در پراتیک ناقض اصلی دمکراسی هستند ولی مارکسیستها برخلاف آنان صریحأ و با اصرار مدافع دیکتاتوری هستند و البته از نظر آنان دو نوع دیکتاتوری وجود دارد، یک نوع دیکتاتوری خوب است که دیکتاتوری خودشان است و نوع دیگر دیکتاتوری بد است، که توسط احزاب و دولتهای غیر مارکسیست اعمال می شود! کاملأ واضح است که هیچکس نمی گوید: “دوغ من ترش است” ولی جالب اینجاست که مارکسیستها آنقدر از کلمه دمکراسی وحشت دارند که حتا حاضر نیستند با حفظ محتوای برنامه سیاسی خود بجای کلمه وحشتناک و منفور “دیکتاتوری”، از کلمه دمکراسی استفاده کنند. مارکسیستها بدینوسیله تلاش می کنند تا با مخفی شدن در پشت طبقه زحمتکش کارگر و سوء استفاده از مظلومیت این طبقه، نه تنها نفرت عمومی از دیکتاتوری و خودکامگی را تطهیر کنند و عادی جلوه بدهند بلکه آنرا مطلوب و ضروری نیز جلوه بدهند و از نظر روانی مردم را در مقابل عملکردهای خود بی تفاوت کنند! مارکس در نامه ای در سال ۱۸۷۵ در نقد برنامه گوتا چنین می نویسد: “بین جامعه سرمایه‌دارى و کمونیستى دوران تبدیل انقلابى جامعه اول به جامعه دوم قرار دارد. متناسب با این دوران یک دوران انتقالى سیاسى نیز وجود دارد و دولت این دوران چیز دیگرى جز دیکتاتورى انقلابى پرولتاریا نمیتواند باشد”. اما مارکس در هیچ جای دیگری در مورد مفهوم و محتوای حکومت دیکتاتوری مورد نظرش توضیح بیشتری نمی دهد و هوادارانش را در تاریکی سرگردان می کند و به نظر می آید که او به اهمیت این موضوع آگاه نبوده است. بدینترتیب مارکسیستها بعد از مرگ مارکس به تعبیر و تفسیرهای دلخواه از منظور مارکس از”دیکتاتوری پرلتاریا” می پردازند. کائوتسکی در کتاب خودش به نام “دیکتاتوری و دمکراسی” می گوید که مارکس در مورد توضیح مفهوم دیکتاتوری قصور کرده است و منظور خودش را روشن نکرده است و به جز جمله بالا چیز دیگری را بیان نکرده است ولی لنین در کتاب: ” انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد” مدعی است که: ”  کائوتسکى نمیتواند نداند که هم مارکس و هم انگلس، خواه در نامه‌ها و خواه در آثار چاپى خود، چه قبل و چه بویژه بعد از کمون بارها از دیکتاتورى پرولتاریا سخن گفته‌اند..” اما لنین در اینجا بدون ارائه هیچ فاکتی دروغ می گوید و مشخص نمی کند که مارکس در کجا و چه چیز بیشتری در این مورد گفته است! لنین در کتاب خود به نام: انقلاب پرولترى و کائوتسکى مرتد”، همانند طرفداران ایرانی خودش ضمن تعریف و تمجید فراوان از خودش و حزبش و شوروی سابق، کائوتسکی را فحش باران کرده است. او در مورد شوروی چنین تمجید می کند: “.. دمکراسى پرولترى یک میلیون بار دمکراتیک‌تر از هر دمکراسى بورژوایى است؛ حکومت شوروى یک میلیون بار دمکراتیک‌تر از دمکراتیک‌ترین جمهورى‌هاى بورژوایى است…. حکومت شوروى در جهان نخستین حکومتى است (و اگر بخواهیم دقیق‌تر گفته باشیم، دومین حکومت است، زیرا همین کار را کمون پاریس هم آغاز نموده بود) که توده‌ها یعنى استثمارشوندگان را به کشوردارى جلب مینماید… آیا در جهان هیچ کشورى از زُمره دمکراتیک‌ترین کشورهاى بورژوایى وجود دارد که در آن کارگر میانه حال توده‌اى و برزگر مزدى میانه حال توده‌اى یا بطور کلى نیمه پرولتر روستایى (یعنى نماینده توده‌هاى ستمکشى که اکثریت اهالى را تشکیل میدهند) حتى بطور تقریب هم شده باشد مانند روسیه شوروى از یک چنین آزادى تشکیل اجتماعات در بهترین عمارات برخوردار باشد و براى بیان اندیشه‌هاى خود و در دفاع از منافع خود با چنین آزادى بزرگترین چاپخانه‌ها و بهترین انبارهاى کاغذ را در اختیار داشته باشد و افراد طبقه خود را با چنین آزادى براى کشوردارى و “رتق و فتق” امور کشور بالا بکشد؟…”  لنین در کتاب دیگرش به نام: ” درباره دیکتاتوری و دموکراسی” چنین می نویسد: “… شیدمان ها و کائوتسکی ها، آسترلتیزها و رنرها (و پیروانشان در کشورهای دیگر– گمپرس ها، هندرسن ها، رنادل ها، وندرولدها و شرکاء) فریاد می زنند اما این به مفهوم جایگزینی «دیکتاتوری یک طبقه» با دموکراسی «همگانی» و «ناب» است. اما چرا بدون دیکتاتوری یک طبقه بدین هدف نائل نشویم؟ چرا مستقیماً به دموکراسی «ناب» مربوط و متصل نشویم؟ این را دوستان ریاکار بورژوازی یا خرده بورژوازی ساده و بی ریا و کوته بینانی که گول آنها را خورده‌اند، سؤال می کنند…”بر این اساس همه این صغرا و کبرا چیدن های لنین برای این منظور است تا بگوید که دیکتاتوری حزب بلشویک، دیکتاتوری طبقه زحمتکش است و بدون اعمال دیکتاتوری حزب خودش حاکمیت طبقه زحمتکش میسر نیست!!  اما رزا لوکزامبورگ در مورد ماهیت دولت لنین در کتاب “انقلاب روس” تمام ادعاهای لنین را نفی می کند و چنین نوشته است:”.. اما آیا این تنها وسیله مناسبی است که لنین و ترتسکی دریافته اند: از میان برداشتن دمکراسی عمومأ و بدتر از آن اینکه آن را به مثابه یک پدیده مضر جلوه دادن!؟ به این ترتیب آن سرچشمه زنده ای را که کلیه ضعف های ذاتی مؤسسات اجتماعی را به تنهایی می تواند تصحیح کند، یعنی زندگی فعال سیاسی و بدون محدودیت و انرژی زای توده های خلق را از بین بردن. نمونه غافلگیرکننده دیگری را در نظر بگیریم: حق رأی را در نظر بگیریم که توسط حکومت شوراها تهیه شده است. معلوم نیست که برای این حق رأی چه مفهوم عملی در نظر گرفته شده است! از انتقادی که لنین و ترتسکی نسبت به مؤسسات دمکراتیک به عمل می آورند میتوان نتیجه گرفت که انها نمایندگان مردم را که از طریق انتخابات عمومی تعیین می گردند بطور کلی رد می کنند و بر روی شوراها تأکید می کنند و بلشویکها شوراها را به این دلیل آنکه دهقانان در آن اکثریت را داشتند ارتجاعی می نامیدند، اما هنگامی که این شوراها را بسوی خود کشیدند، شوراها را نمایندگان حقیفی خواست توده ها دانستند. اینکه اصولأ چرا حق رأی عمومی تهیه دیده شده است قابل درک نیست. ما تا کنون از آن بیخبریم که از این تا کنون در عمل استفاده شده است و نوعی نمایندگان مردم بر اساس آن انتخاب شده اند یا نه؟ تقریبأ می توان این درک را داشت که این حق رأی محصول نظریات تئوریکی پشت میز نشینان است و اما آن هم به نحوی که محصول بسیار تعجب انگیزی از تئوری دیکتاتوری بلشویکی را تشکیل می دهد!…بر اساس تفسیری که لنین و ترتسکی از دیکتاتوری پرلتاریا دارند، حق رأی تنها به ان کسانی که از کار خود امرار معاش می کنند اهداء گردیده است و از مابقی افراد سلب گشته است… . با اینحال مسئله مجلس قانونگذار و حق انتخابات به اینجا خاتمه نیافت:   نه فقط مهمترین تضمینات دمکراتیک برای یک زندگی عمومی سالم و فعالیت سیاسی توده ها،  بلکه آزادی مطبوعات، آزادی حق ایجاد سازمان و اجتماعات که بدون آن کلیه مخالفین حکومت شوروی به مرغان قابل شکار بدل می شدند نیز حدف گردیدند. این یک واقعیت آشکار و غیر قابل انکار است که بدون مطبوعات آزاد و سانسور نشده و بدون موجودیت بدون محدودیت سازمانها و اجتماعات، حاکمیت واقعی مردم غیر قابل تصور است…..این وظیفهً تاریخی پرلتاریا است که هر گاه قدرت سیاسی را بدست آورد، بجای دمکراسی بورژوایی، دمکراسی سوسیالیستی را بنشاند و نه آنکه هر گونه دمکراسی را از میان بردارد…….آری دیکتاتوری ! اما این دیکتاتوری در نوع بکارگیری دمکراسی و نه در از بین بردن آن تشکیل می شود که بدون دخالت با انرژی و قاطع در حقوقی که در مناسبات اقتصادی جامعه سرمایه داری تحصیل شده اند، تحول سوسیالیستی نمی تواند متحقق گردد. اما این دیکتاتوری باید توسط طبقه کارگر و نه یک اقلیت کوچک و پیشتاز بجای طبقه کارگر اعمال شود. این بدان معناست که این دیکتاتوری باید در هر گام خویش محصول شرکت فعال توده ها بوده و باید تحت تأثیر بلاواسطهً آن و نیز کنترل همه جانبهً افکار عمومی قرار داشته و از آموزش سیاسی رشد یافته تودهً خلق پدید آید……مسذله خطرناک آنجا آغاز میشود که آنها ( بلشویکها ) آنچه را که در نتیجه ضرورتها انجام داده اند به الگو بدل میسازند و تاکتیکهای خود را که محصول یک چنین شرایط شومی هستند؛ تئوریزه کرده و در کلیه اجزایش ثبت نموده و آنها را بمثابه نمو نه های تاکتیک سوسیالیستی به پرولتاریای جهانی ارائه داده و تقلید از آن را مطالبه میکنند….”

آری این است ماهیت حکومت پرلتاریایی که لنین و ترتسکی و استالین ایجاد کردند و لنین آنرا میلیونها بار دمکراتیکتر از حکومت های بورژوایی می داند!! ترتسکی نیز در کتاب: “ماهیت طبقاتی دولت شوروی” در مورد ماهیت دیکتاتوری پرلتاریایی که لنین ایجاد کرد و از خود برجای گذاشت چنین می نویسد: “… کادرهای قدیمی بلشویزم تارومار شده اند. انقلابیون سرکوب شده اند و با مأمورین مطیع جایگزین شده اند. تفکر مارکسیستی بوسیله ترس، چاپلوسی و دسیسه بازی از صحنه بیرون رانده شده است. از دفتر سیاسی حزب لنین تنها استالین باقی مانده است: دو تن از اعضای دفتر سیاسی ( رایکف و تامسکی) از نظر سیاسی خرد شده و مرده اند و دو نفر دیگر ( زینوویف و کامنف) در زندان هستند و دیگری (ترتسکی) در تبعید به سر می برد و از تابعیت شوروی محروم شده است و تمامی تارو پود قشر حاکم پوسیده است…” باید اضافه کرد که ترتسکی توسط سربازان گمنام امام زمان( استالین) سرانجام در کشور مکزیک به قتل رسید. اگر ما حرف لنین را در مورد دمکراتیک بودن و پرلتاریایی بودن حکومت او باور کنیم همه اقدامات بالا با دستور حکومت پرلتاریایی انجام شده است و اگر حرفهای ترتسکیستها را باور کنیم اقدامات بالا توسط استالین و استالینیستها انجام شده است و آنان توضیح نمی دهند که چگونه حزب پرلتاریایی و مارکسیست- لنینیست بلشویک در مدت چند سال و به سرعت تغییر ماهیت داد و به تصرف استالینیستها در آمد و سؤآل مهم این است که اصولأ چرا اکثریت حزب بلشویک منحرف و استالینیست شدند و گوش به فرمان او ایستادند! و رهبران خود را زندانی کردند و یا کشتند!! و مخالفان خود را در اردوگاههای کار اجباری نابود کردند! کائوتسکی در کتاب: “دیکتاتوری و دمکراسی” چنین می نویسد: ” …دمکراسی پایه لازم ساختمان یک سیستم سوسیالیستی تولید می باشد و تنها تحت تأثیر دمکراسی است که پرلتاریا به بلوغ لازم جهت تحقق بخشیدن به سوسیالیسم نائل خواهد شد و بالاخره دمکراسی قابل اتکاء ترین شاخص این بلوغ است… چه دلایلی وجود دارد که تصور شود حاکمیت پرلتاریا می تواند و ضرورتأ باید شکلی به خود بگیرد که با دمکراسی ناسازگار است؟…”  لنین که گویی مارکسیست- لنینیست های به اصطلاح رادیکال ایرانی فرهنگ فحاشی خود را از او به ارث برده اند در مورد کائوتسکی چنین می نویسد: “…. به کمک چنین یاوه‌هایى است که کائوتسکى مطلب را پرده‌پوشى و خِلط مینماید،…. در واقع گویى در حال خواب مشغول نشخوار است!… یاوه‌گوىِ ما تقریبا یک سوم رساله خود یعنى ٢٠ صفحه از ۶٣ صفحه را به یاوه‌هایى اختصاص داده است… کائوتسکى مثل سگ کورى که پوزه خود را من غیر ارادى گاه به این سو و گاه بسوى دیگر میبرد،… اینها چرندیات خنده‌آور است… چه فرزانگى شگرفى! چه چاکرى ظریفى در درگاه بورژوازى! چه شیوه مؤدبانه‌اى در سجده آستان سرمایه‌داران و پابوسى آنان….” بدون شک پیروان سوسیال- دمکرات کائوتسکی در اروپا و امریکا دشمنان کارگران مردم و نوکران سرمایه داران هستند . اما با نگاهی به پرونده حکومت بلشویکها که با کشتار و سرکوب شوراهای کارگران در کرونشتاد و مسکو و سرکوب آنارشیستها شروع شد و با کشتار و نابودی تمام اعضای کمیته مرکزی این حزب توسط استالین تداوم یافت می توان درک کرد که چرا مارکسیست های رادیکال “انقلابی” هستند و انقلابی بودن را در انتقام و اعدام مخالفان و محو آزادی مطبوعات و دیکتاتوری تک حزبی و حکومت ولایت مطلقه مارکسیستی می دانند! احزاب و گروههای مارکسیست که خواست ها و آرزوهای خود را از زبان طبقه کارگر بیان می کنند منعکس کننده فرهنگ و تفکر انحصارطلبی و خودخواهی و کاسبکاری هستند که در جامعه سرمایه داری با آن آموزش داد ه شده اند. تفکر مارکسیستی همان ولایت مطلقه سرمایه داری به شکل مخروطی است که جای قائده و رأس آن عوض شده است و به همین دلیل است که بشدت نامتعادل هستند و نظام ها و احزاب و دولتهای مارکسیستی بسرعت تغییر ماهیت داده و در کوتاه مدت بر روی قاعده قرار می گیرند. با نگاهی به تاریخ احزاب و دولتهای مارکسیست، می توان در آنان حضور طبقات متضاد را دید و تشکلات مارکسیست که عمومأ به اقشار محروم تعلق دارند از یک روحیه احساسی و آتشین مزاج و انتقام جو و به اصطلاح رادیکال انقلابی برخوردارند که بشدت ناسازگار و ناراحت هستند و شدیدأ مدافع دیکتاتوری هستند! ویلهلم رایش در کتاب ” روانشناسی فاشیسم توده ای” اثبات می کند که خاستگاه فاشیسم هیتلری، طبقه کارگر و توده های آلمانی است که از عقده های جنسی رنج می برده است و به نظر من این اصل در مورد حزب بلشویک و تمام احزاب و مردم ایران و بخصوص مارکسیسم رادیکال نیز صادق است. ظهور بلشویسم در روسیه، حزب نازی در آلمان هیتلری و رژیم خمینی و احزاب به اصطلاح رادیکال و انتقام جوی مارکسیست در ایران نیز در این چهارچوب قابل توضیح است.

 

نادر احمدی

www.rahaii.weebly.com