«که آخِر ز وَسواسِ خاطرپَریش
پَسَند آمَدَش در نَظر کارِ خویش»
سعدی
«دریاب…»
ر. رخشانی
دیدیم
دَغَلکاریِ واعظانی زرنگ را
در دَردهایِ سوگ
در ترسِ دوزخ و سُرورِ بِهشت،
در مسجد و کِنِشت،
زیرِ قبایِ قومها و قبیلهها
در تَردستیِ افعیانهی نازپروریدهها
و در کژراهههای صحیفهها.
آنسویتر،
شنیدیم آسودگانِ سَبکبارِ خواب را
که بر خاکِ واژگان
مَدهوشِ قندیلِ اسم و نام،
عَلفهایی از کلام را
چون پشتههای بار
بر دوش میکِشند،
هم آنان،
قَلَمزنانِ باور،
کاروانیانِ بنیادبر
که در وحشَتِستانِ آتشگرفته از اِدِعا،
در دروغ، خرافات یا “دعا،”
یا در نهانخانهی تظاهر به خواب
خُرناس میکِشند.
بیچارگان هنوز
شادُروان و شامیانهای
بر اَذهانِ عَوامالناس میکِشند.
آه، اِی بیخبر،
اِی گُرگِرِفتِه از بیمِ مَحَک
که پَرپَر میزنی در غَریبِستانِ شَک،
دَستانِ پُر تَرَک،
کمانِ فَلَک،
کمینِ زمانه را دریاب.
اِی بیخبر از خَراباتِ مِهر،
از چَرخهی زمان و آفاتِ سِحر،
در میانهی نزدیکدورِ آشِنایی
نیازِ زمانه،
راهکارِ ساختِ آشیانه را دریاب.
آه، اِی بیخبر، آی مَست
چُنانکِت بر آید ز دست
فراسوی رفتهها،
پنهانتر از نهُفتهها،
در تَنگهراههای عُبور از نگفتهها،
گلبوتههایِ راستی را
از جنس مِهر و نور
یا راههای بیبهانه،
دور از فسون
فراتر از فَسانه را دریاب.