برگرفته از نشریه «مبارزه طبقاتی»٬ شماره ۳
«مارکسیسم به ما میآموزد که پرولتاریا نباید از انقلاب بورژوایی عقب بکشد٬ به آن بیاعتنا باشد٬ یا بگذارد رهبری آنرا بورژوازی اختیار کند که برعکس باید پرانرژیترین نقش را در آن ایفا کند٬ و با نهایت قطعیت برای دموکراسی پیگیر پرولتری و برای ادامه انقلاب تا سرانجام آن مبارزه کند» (لنین٬ «دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک»).
جنبش انقلابی مردم ایران چه میخواهد؟ خواستهای این جنبشی که با آن فوران عظیم و میلیونی در خرداد ۸۸ در گرفت کدامند؟
در این مورد بحث بسیار است و بسیار میتوان نوشت. اما احتمالا یک کلمه هست که بر لبِ اکثریت عظیم مردم حاضر در خیابانها به چشم میخورد: دموکراسی!
مردم ایران دموکراسی میخواهند و حق هم دارند. سالها زندگی تحت حکومت یکی از سیاهترین دیکتاتوریهای تاریخ٬ بخصوص این خواسته را برجسته کرده است. مردمِ ما آن حقوق دموکراتیکِ نیمه و نصفهای که در کشورهای سرمایهداری پیشرفته٬ و یا حتی کشورهای «شبهدموکراتی» همچون ترکیه٬ مالزی و …٬ برقرار است٬ هم در اختیار ندارند. تمام نامزدهای هر انتخاباتی باید از فیلترِ شورای نگهبانی که هدف رسمیاش حفظ نظام است٬ رد شوند. درِ هر نشریهای را که ذرهای سازِ مخالف بزند میبندند و تعطیل میکنند و روزنامهنگارانش را روانهی زندان میکنند. اقلیتهای مذهبی را آزار و اذیت میکنند. به مردمانِ کرد و ترک و بلوچ و عرب و ترکمن اجازهی تکلم و زندگی به زبان مادریشان را نمیدهند. زنان را به شهروندان درجه دوم بدل کردهاند و سادهترین برابریهای مدنی را از آنها سلب کردهاند. فضایی از خفقان و سرکوب بر سراسر جامعه حاکم کردهاند و میخواهند کل جامعهی پرشور و بافرهنگِ ما را به قرون وسطی برگردانند.
دیکتاتوری البته با جمهوری اسلامی نیامده که دموکراسی تازه شعار ما شده باشد. تمام تاریخ کشور ما یک استبداد پس از استبدادی دیگر را به خود دیده. با نگاه مشخصتر به دورهی اخیر در مییابیم که نظام سرمایهداری٬ از پهلوی تا جمهوری اسلامی٬ در ایران شکلی به جز دیکتاتوری خفقانبار نداشته است.
در چنین شرایطی بدیهی است که دموکراسی در معنای پایهای آن٬ یعنی این اصل که مردم باید خود برای سرنوشت خود تصمیم بگیرند٬ یعنی اینکه «صلاح مملکت خویش٬ مردمان دانند»٬ شعار مقدسی است بر روی لبان تمامِ ما. اینگونه است که دموکراسی در این مرحله از انقلاب خواست اصلی تمام شرکتکنندگان در جنبش٬ از جمله کمونیستها٬ است. کمونیستها خواهان سرنگونی جمهوری اسلامی و برقراری مجلس موسسان انقلابی هستند که در آن نمایندگان آزاد مردم خود بتوانند در مورد آیندهشان تصمیم بگیرند.
دموکراسی: از آرمان تا واقعیت
اما این دموکراسی چیست٬ چگونه به دست میآید و کدام نیروها هستند که آنرا به واقع به ارمغان میآورند؟
پیش از اینکه به پاسخِ این سوال بپردازیم باید نکتهای را تذکر دهیم که دقت به آن از اهمیت خاصی برخوردار است و آن در مورد معنای «دموکراسی» است. برای اکثریت مردم کرهی ارض این واژه به معنای آرمانی عمومی است دال بر حق حکومت مردم بر مردم. اما به میدان سیاست که قدم میگذاریم این واژه نیز مثل هر واژهی دیگری میتواند هزار رنگ به خود بگیرد. مثلا بورژواهای سراسر دنیا و اندیشمندان لیبرالشان میگویند «دموکراسی» و منظورشان نوعی سرمایهداری است که هر چند وقت یکبار انتخاباتی هم در آن برگزار شود! (البته اگر به صلاحِ «نظم و قانون» باشد). از طرفی متاسفانه بعضی نیروهای چپ نیز تصمیم گرفتهاند نظر آن میلیونها مردم ایران و میلیاردها مردم جهان در مورد این واژه را فراموش کنند و اعلام کنند که دیگر دموکرات نیستند و هر کس هم از «دموکراسی» دفاع میکند٬ طرفدار سرمایهداری است! (و همین است که بعضیهایشان کلِ جنبش عظیمی را که در ایران بر پا است نیز جنبش بورژوایی میخوانند).
برای ما کمونیستها٬ دموکراسی هم به معنای آن آرمان عمومی معنا دارد و هم به عنوان مفهومی سیاسی در چارچوبهای مختلف. مثلا ما به آن نظام سیاسی که در حال حاضر در کشورهای پیشرفته سرمایهداری برقرار است «دموکراسی بورژوایی» میگوییم و معتقدیم این در واقع چیزی نیست مگر «دیکتاتوری سرمایه». توضیحِ کامل اینکه چرا به نظر ما در این«دموکراسی»ها این مردم نیستند که به واقع بر سرنوشت خود حاکمند٬ از حوصله این مقاله خارج است. در اینجا تنها به چند نکته عمومی اشارهی تلگرافی میکنیم:
1- در این کشورهای «دموکرات» همه تصمیماتی که چند و چون زندگی اکثر مردم را معین میکنند (اینکه چقدر حقوق میگیرند٬ سطح زندگیشان چگونه است و …) در اتاقهای دربسته هیئت مدیرههای شرکتهای بزرگ گرفته میشود و نه در پارلمانها و ادارات دولتی. مثلا بیش از ۸۵ درصد اقتصادِ کانادا را ۱۵۰ شرکت کنترل میکنند. در کل دنیا ۲۰۰ شرکت٬ که اکثریت عظیمشان در آمریکا هستند٬ بر کل اقتصاد جهان غلبه دارند.
2- اما کسانی که در همان پارلمانها هم «انتخاب» میشوند بیش از اینکه به مردم پاسخگو باشند٬ به همان شرکتهای بزرگ و منافع اقتصادی پاسخگو هستند که هزینهی تبلیغات و نامزد شدنشان را تامین میکنند.
3- «دولت» را نباید با «پارلمان» و یا حتی با «کابینه» اشتباه گرفت. حتی در «دموکرات»ترین کشورهای سرمایهداری پیشرفته هم ماشین دولتی مکانیزم مجزای خودش را دارد و به هیچ پارلمانی هم پاسخگو نیست. مثلا در دموکراتترین کشورها هم هیچ انتخاباتی برای انتخابِ رئیس پلیس و قاضی و بوروکراتهایی که حساس ترین تصمیمات را میگیرند برگزار نمیشوند.
4- اگر طبقه کارگر و احزاب سیاسیاش در مواردی بتوانند تمام این مرزها را هم پشت سر بگذرانند و بخواهند تغییری جدی در نظام ایجاد کنند٬ سوپاپهای اطمینانی به کلی غیرانتخابی بر قرار هستند که در حالت معمولی «تشریقاتی» به حساب میآیند اما در موارد حساس همهی تشریقات را کنار میگذارند و برای حفظ نظام وارد عمل میشوند. نمونهی مسلم این ملکهی بریتانیا است که نه فقط رئیس دولتِ این کشور که رئیس دولت بسیاری از مستعمرههای سابق امپراتوری بریتانیا مثل کانادا و استرالیا هم هست. مثلا استیون هارپر٬ نخستوزیر کانادا٬ در طول دو سال گذشته دو بار به ضرب یک خط امضای نمایندهی ملکهای که هزاران کیلومتر آنسوتر زندگی میکند٬ مجلس کشورش را به تعطیلی موقت فرستاده تا احزاب اپوزیسیون که اکثریت پارلمان را داشتند نتوانند دولتش را سرنگون کنند.
میبینیم که «دموکراسی بورژوایی» در شکلِ واقعی آن٬ آرمان دیرینِ «حکومت مردم بر مردم» را متحقق نمیکند. ما کمونیستها خواهان دموکراسیِ واقعی و عملی هستیم. آن هم نه فقط در سیاست که در عرصه اقتصاد و در تمام عرصههای زندگی. ما در ضمن دموکراسیِ مشارکتی میخواهیم و نه «نیابتی». یعنی به اعتقاد ما مردم باید خودشان بتوانند با عضویت مستقیم در ارگانهای محلی٬ جامعهشان را اداره کنند و هر کس برای سمتی انتخابی میشود بلافاصله قابل عزل توسط مردم باشد. علاوه بر این سوسیالیسم که ما خواهان آن هستیم به معنی مالکیت اجتماعی بر وسایل تولید٬ توزیع و مبادله است. اینگونه است که مردم به راستی سرنوشت خود را به دست میگیرند. یعنی ابزار تولید اصلی مال همهی مردم است و خود مردم با ارگانهای دموکراتیک و مشارکتی (و نه دولتی غولآسا که سایهاش همهجا احساس میشود) جامعهشان را اداره میکنند.
دموکراسی از کجا میآید؟
خواننده اما حق دارد بپرسد: بر فرض که ما قبول کردیم آنچه در کشورهای پیشرفته سرمایهداری موجود است٬ دموکراسی واقعی نیست و تنها سوسیالیسمِ دموکراتیک است که به واقع آرمان حکومت مردم بر مردم را محقق میکند. اما مسلما آنچه در فرانسه و آمریکا و حتی ترکیه و مالزی برقرار است٬ بهتر از جمهوری اسلامی٬ حکومت پهلویها و سایر حکومتهای معروف به «دیکتاتوری» است؟ بالاخره مگر نباید برای این حقوق مدنی بیشمار که در این کشورها وجود دارد مبارزه کرد و به آنها دست یافت؟
کمونیستها به این سوال بلهای محکم میگویند.
اما ما یادآوری میکنیم که این حقوق دموکراتیک به طور اتوماتیک در نظامهای سرمایهداری آن کشورها وجود نداشتهاند. مثلا تا قبل از انقلاب سوسیالیستی روسیه در سال ۱۹۱۷٬ که به زنان حق رای داد٬ بیشتر کشورهای جهان فاقدِ حق رای زنان بودند. در ایالات جنوبیِ آمریکا تا همین پنجاه سال پیش٬ سیاهان شهروندان درجه دوم بودند که حتی حق نداشتند در یک قسمتِ اتوبوس با سفیدپوستها بنشینند. هر حقوق دموکراتیک٬ و در ضمن اصلاحاتی مثل خدمات درمانی یا تحصیلاتِ رایگان٬ که در این کشورها به دست آمده با مبارزهی طبقه کارگر و نیروهای مترقی و پس از مقاومت شدید سرمایهداران و دولتهای «دموکراتیک»شان محقق شده است.
حالا بیایید به ایران نگاه کنیم. چرا مردم ما علیرغم این همه سال مبارزه نتوانستهاند به همین حقوق دموکراتیک ساده نیز دست پیدا کنند و مدام دیکتاتوری و کودتا و خفقان را از سر گذراندهاند؟
هر نیروی سیاسی را که نگاه کنی٬ میبینی مدام در وصفِ دموکراسی و «حقوق بشر» سخن سر میدهد: از کروبی و موسوی تا رضا پهلوی و سازگارا٬ از مریم رجوی تا ژنرالهای آمریکایی که عادت دارند این «دموکراسی» را با بمب روی سر مردم کشورهای دیگر بریزند.
حرف کدامشان را باید باور کنیم؟ این گوهرِ دموکراسی به راستی در دست کیست؟
این کدام عامل و کدام نیرو است که میتواند برای ایران٬ دموکراسی٬ حداقل از همان نوع «اقلیتی»اش٬ بیاورد؟
مارکسیستها برای تحلیل سیاست به تحلیل منافع نیروهای سیاسی میپردازند که این خود نتیجهی خاستگاه طبقاتی آنها است. پس اولین سوالی که باید بپرسیم این است که منافع کدام نیروی سیاسی و کدام طبقه ایجاب میکند که در ایران٬ دموکراسی برقرار شود؟
کمونیستهای روسیه و تئوری انقلاب مداوم
و این است که ما را به تئوری انقلاب مداوم میرساند.
این تئوری برای اولین بار در سال ۱۹۰۶ در جزوهای به نام «نتایج و مصافها» توسط لئون تروتسکی٬ انقلابی روس٬ تدوین شد. تروتسکی البته خود عبارت «انقلاب مداوم» را از کارل مارکس اتخاذ کرده بود که آنرا در رابطه با انقلابات ۱۸۴۸ اروپا به کار برده بود. جزوهای که گفته شد بخشی از بحث عظیمی بود که در پیامد انقلاب ۱۹۰۵ در میان کمونیستهای آن کشور در گرفته بود. مسالهای که مارکسیستهای روسیه در این مقطع با آن روبرو بودند از این قرار بود:
تحلیل «کلاسیک» مارکسیستی٬ میگفت سوسیالیسم از دلِ سرمایهداری و توسط طبقهی کارگر که خود متولد جامعهی سرمایهداری است٬ به دست میآید. پس وظیفه مارکسیستها در کشوری عقبمانده و دهقانی مثل روسیه که طبقهی کارگر آن هنوز نسبت به کل جمعیت بسیار کوچک و اندک بود٬ چیست؟
موضوعی که تمام مارکسیستها کم و بیش بر سر آن توافق میکردند این بود که ابتدا باید تزار سرنگون شود و ساختار فئودالی تغییر یابد و جمهوری دموکرات برقرار شود و سپس حرکت به سوی سوسیالیسم صورت بگیرد.
اما آنچه مورد مخالفت بود این بود که کدام عامل (طبقه) باید هر یک از این اعمال را به انجام برساند؟
اینجا بود که دو بخش اصلی حزب که دو سال قبل (۱۹۰۳) بر سر موضوعی دیگر از هم جدا شده بودند تفاوتی جدی داشتند٬ تفاوتی که تاریخ اهمیت آنرا ثابت کرد.
منشویکها میگفتند از آنجا که بورژوازی عامل دموکراسی است٬ این بورژوازی لیبرال (که نمایندهی سیاسیاش «حزب مشروطهخواه دموکرات» معروف به «کادت» بود) است که باید تزار را سرنگون کند و حکومت سرمایهداری دموکراتیک برقرار کند و انقلاب دموکراتیک را به انجام برساند و سپس روزی در آینده٬ که معلوم نیست کی قرار است بیاید٬ طبقهی کارگر و کمونیستها میتوانند به دنبال انقلاب سوسیالیستی بروند. این همان تئوری «انقلاب دومرحلهایای» است که از آن روز تا کنون سمی مرگبار برای جنبشهای کمونیستی بوده و هر جا به کار رفته٬ از جمله در ایران٬ به شکست قاطع کمونیستها و طبقهی کارگر انجامیده.
بلشویکها و در صدرشان لنین از همان ابتدا به شدت به چنین نظری میتاختند. لنین در پاسخ به این موضع٬ که در بحبوحهی انقلاب در کنفرانس منشویکها در ژنو رسما تصویب شده بود٬ و در دفاع از موضعی که بلشویکها در کنگرهی سوم حزب که در همان ایام در لندن برگزار شده بود٬ تصویب کردند٬ کتابی نوشت به نام «دو تاکتیکِ سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک». منظور لنین از «دو تاکتیک» یکی تاکتیکِ منشویکها بود و دیگری تاکتیکی که خود او پیش میگذاشت.
لنین تا اینجا با منشویکها موافق بود که در روسیه٬ ابتدا مسائل «انقلاب دموکراتیک» است که مطرح است و باید پاسخ بگیرد (سرنگونی تزاریسم٬ اصلاحات ارضی و …) اما به شدت مخالف بود که عالیجنابان بورژوازی لیبرال قرار است این وظایف را انجام دهند و سپس نوبت به طبقه کارگر میرسد. لنین با اشاره به جمعبندی مارکس از انقلابات دموکراتیک آلمان در قرن نوزدهم تاکید میکرد که بورژوازی از همان موقع نشان داده که دیگر کاری را که در قرن هجدهم در فرانسه و آمریکا کرد٬ نمیکند و دیگر هیچکجا عاملِ دموکراسی نخواهد بود.
لنین در کتاب مذکور نوشت: »بورژوازی در تودهی آن لاجرم به سمت ضدانقلاب٬ به سمت حکومت خودکامه٬ علیه انقلاب و علیه مردم میچرخد٬ به محض اینکه منافع حقیر و خودخواهانهاش برطرف شوند و به محض اینکه از دموکراسی پیگیر «عقب بکشد» (و همین حالا هم دارد عقب میکشد!).».
پس به نظر لنین آن کدام طبقه است که میتواند وظایف انقلاب دموکراتیک را به انجام برساند؟
او میگوید: »میماند «مردم» یعنی پرولتاریا و دهقانان. تنها پرولتاریا است که میتوان گفت تا به آخر میرود چرا که بسیار فراتر از انقلاب دموکراتیک خواهد رفت. این است که پرولتاریا در پیشانی مبارزه برای جمهوری قرار دارد و با نفرت٬ مشورتهای ابلهانه و بیارزش برای در نظر گرفتنِ امکان عقب کشیدن بورژوازی را کنار میزند».
در همین زمان اما لئون تروتسکی که هنوز عضو بلشویکها نبود نیز به موضعی رسیده بود که در جبههی لنین بود. تروتسکی با لنین موافق بود که بورژوازی یک قدم به سوی دموکراسی بر نمیدارد و این پرولتاریا و دهقانان هستند که عاملِ دستیابی به دموکراسی و پیشروی به سوسیالیسم هستند. او در کتاب «نتایج و مصافها» نوشت: «تسلیح انقلاب در روسیه بیش و پیش از هر چیز یعنی تسلیح کارگران. لیبرالها اینرا میدانند و از آن هراسانند و همین است که به کلی نیروی نظامی را کنار گذاشتهاند. آنان حتی بیمبارزه در مقابل استبداد مطلقه تسلیم میشوند همانطور که تیرزِ بورژوا پاریس و فرانسه را به بیسمارک تسلیم کرد تنها برای این که نگذارد کارگران مسلح شوند».
تروتسکی در این جزوهی کوتاه اما از این هم فراتر رفت و به تکمیل تئوریای پرداخت که قبل از انقلاب (در سال ۱۹۰۴) به همراه یکی از کمونیستهای آلمانی به نام پارووس به تدوین آن پرداخته بود. آلن وودز٬ در کتاب «بلشویسم: راه انقلاب» که تاریخ حزب بلشویک را بازگو میکند٬ در شرح خلاصهی این تئوری میگوید: «انقلاب مداوم با وجود پذیرش اینکه وظایف عینی پیشروی کارگران روسیه٬ وظایف انقلاب بورژوا دموکراتیک هستند٬ توضیح داد که در کشوری عقبمانده در عصر امپریالیسم٬ «بورژوازی ملی» اتصالی ناگسستنی با بقایای فئودالیسم از یک سو و سرمایهی امپریالیستی از سوی دیگر دارد و بدینسان به هیچ وجه قادر به تحقق هیچ یک از وظایف تاریخی خود نیست».
تروتسکی در واقع موضع لنین را به نتیجهگیری منطقی خود رساند و اعلام کرد که نه تنها برای انجامِ انقلاب دموکراتیک این طبقه کارگر است که باید به قدرت برسد که طبقه کارگر وقتی به قدرت رسید دیگر نمیتواند بین انقلاب «دموکراتیک» و «سوسیالیستی» تفاوت قائل شود و باید بلافاصله روند «انقلاب مداوم» را شروع کند.
بلشویکها در آن زمان «برنامهی حداقل» و «برنامهی حداکثر» داشتند. اولی شامل خواستههایی بود که مادام که سرمایهداری برقرار است میتواند برقرار شود (یعنی اصلاحاتی مثل هشت ساعت کار روزانه که فتح آنها لزوما به معنای لغو سرمایهداری نیست) و دومی شامل برنامهی کامل سوسیالیسم.
اما طبقِ تئوری انقلاب مداوم این جدایی در برنامه تنها زمانی معنا داشت که طبقه کارگر در اپوزیسیون باشد و نه زمانی که به قدرت برسد. تروتسکی مینویسد: «اما بلافاصله پس از اینکه قدرت به دستان دولتی انقلابی با اکثریت سوسیالیستی برسد٬ بخشبندی برنامه به اکثریت و اقلیت تمام معنایش را از دست میدهد٬ هم در اصول و هم در عمل بلافصل. دولت پرولتری تحت هیچ شرایطی نمیتواند خودش را درون چنین محدودههایی نگاه دارد. برای مثال به مساله هشت ساعت کار روزانه توجه کنید. چنانکه میدانیم این به هیچ وجه ناقض روابط سرمایهداری نیست و بدینسان از مواردی است که در برنامهی حداقل سوسیال دموکراسی آمده. اما بگذارید کاربست واقعی این خواسته را در دورهی انقلاب٬ در دورهیِ شدت یافتن شورِ طبقاتی٬ تصور کنیم؛ شکی نیست که چنین خواستهای در آن زمان با مقاومت سازمانیافته و مصمم سرمایهداران به شکل٬ مثلا٬ بستن درِ کارخانهها و بیرون کردن کارگران مواجه میشود».
پس در چنین حالتی دولت سوسیالیستی چه باید بکند؟
تروتسکی پاسخ میدهد: «مصادرهی کارخانههای بستهشده و سازمان دهی تولید در آنها بر پایه اجتماعی (سوسیالیستی)».
این است جانمایهی تئوری انقلاب مداوم. اگر تئوری «انقلاب دو مرحلهای» میگوید اول باید بوژواهای لیبرال قدرت بگیرند و سپس بعد از گذشت مدتی نامعلوم («وقت گل نی») نوبت انقلاب سوسیالیستی میشود٬ تئوری «انقلاب مداوم» میگوید: نخیر! ماهیتِ مترقی بورژوازی در سطح جهانی مدتها است که تمام شده و این طبقه کارگر است که باید در اتحاد با سایر عناصر مترقی جامعه (دهقانان٬ کارمندان٬ روشنفکران مترقی٬ ملیتهای تحت ستم٬ زنان تحت ستم و …) قدرت را کسب کند و به پیشروی به سوی سوسیالیسم ادامه دهد. انقلاب بدینسان به دو معنا «مداوم» است: یکی اینکه پرولتاریا پس از به قدرت رسیدن باید وظایف دموکراتیک (لغو استبداد٬ اصلاحات ارضی٬ برقراری جمهوری و …) را در کنار وظایف سوسیالیستی انجام دهد و در واقع انقلاب را تا برقراری سوسیالیسم متوقف نکند و دیگری به این معنی که انقلاب باید از مرزهای یک کشور فراتر رود چرا که منابع یک کشور٬ تا چه برسد کشوری استعماری یا نواستعماری٬ برای برقراری سوسیالیسم کافی نیست و از این رو انقلاب باید به کشورهای دیگر صادر شود تا منابع لازم برای برقراری سوسیالیسم فراهم شوند.
احتمالا لازم نیست یادآوری کنیم که این کدام تئوری (تئوری منشویکی دومرحلهای یا تئوری انقلاب مداوم) بود که در عمل بر حزب سوسیال دموکرات کارگرانِ روسیه حاکم شد و تاریخ را تغییر داد.
در آوریل ۱۹۱۷٬ دو ماه پس از سرنگونی حکومت تزاری در انقلاب فوریه و به قدرت رسیدن نمایندگان مختلف بورژوایی که معلوم بود قرار نیست هیچگونه انقلاب دموکراتیکی را به سرانجام برسانند٬ لنین٬ بر خلاف نظر همهی بلشویکهای ارشد٬ «تزهای آوریل» را نوشت و حزبش را به سوی قدرتگیری رهنمون کرد. «بلشویکهای قدیمی» گفتند او «دیوانه» شده است و هیچ یک حاضر نشدند مسئولیت این تزها را قبول کنند. اما تروتسکی که در آن روزها در آستانهی پیوستن به بلشویکها بود با شور و شوق به استقبال آن رفت و آنرا تاییدی بر نظریه «انقلاب مداوم» دانست. در اکتبر ۱۹۱۷٬ لنین و تروتسکی حزب بلشویک را به سوی سرنگونی دولت موقت و تشکیل اولین دولت کارگری در قرن بیستم روانه کردند. نه تنها نظریه «انقلاب مداوم» تایید شده بود که خود این انقلاب در عمل آغاز شده بود. کمونیستها بلافاصله مجبور شدند حتی برای اجرای سادهترین اجزای برنامهی خود با بورژوازی وارد جنگ شوند و به سوی سوسیالیسم رهنمون شوند.
این بود که وقتی لنین در روز فردای فتح قدرت در کنگرهی سراسری شوراها ظاهر شد تا تایید دولت را توسط آنها بگیرد٬ تنها یک جمله گفت که همان محکمترین مهر تایید بر لزومِ تداوم انقلاب بود: «ما اکنون به سمت ساختن نظم سوسیالیستی خواهیم رفت!»
در ضمن دیگر جزِ تئوری انقلاب مداوم نیز آغاز شده بود. انقلاب روسیه همچون زمینلرزهای جهان را تکان داد و آتشِ انقلاب٬ همچون وحشیترین آتشهای جنگلی٬ تمام دنیا را در گرفت. حزب کمونیست شوروی در سال ۱۹۱۹ «انترناسیونال کمونیستی» (کمینترن) را تشکیل داد تا احزاب کمونیست همهی کشورها را به سوی انقلاب و سوسیالیسم رهنمون سازد و نظام سرمایهداری را یک بار برای همیشه به زبالهدان تاریخ بفرستد.
آنچه از پی آمد در حوصلهی مقالهی حاضر نیست. همین بس که بگوییم انقلاب روسیه در آن شرایط عقبمانده وارد دورهای از انحطاط شد تا پس از مرگِ لنین٬ ضدانقلابِ استالینی به قدرت برسد. تئوری منشویکی «انقلاب دومرحلهای» که تاریخ اینگونه واضح آنرا کنار زده بود٬ اهرمی در دست استالینیستهای حاکم بر کمینترن شد تا آنرا با نتایجی فاجعهبار بر تمامی احزاب کمونیست جهان تحمیل کنند. استالینیستهای حاکم بر شوروی هر چیزی میخواستند مگر انقلاباتی تازه در کشورهای دیگر که قدرت خودشان را تهدید کند و از همین رو تئوری ارتجاعی «سوسیالیسم در یک کشور» را در مقابل «انقلاب مداوم» علم کردند. اولین نتیجهی فاجعهبار این سیاست در انقلاب چین ۲۷-۱۹۲۵ مشاهده شد که کمینترن به جای حمایت از حزب کمونیست چین٬ به دنبال حزب ناسیونالیست (کومینتانگ) راه افتاد که حزب بورژوازی و زمینداران بود. واژهی کذایی «بورژوازی ملی مترقی» در همین زمان در جنبش کمونیستی باب شد. نتیجه آنکه انقلاب چین شکست خورد و کارگران و کمونیستها همه به دست کومینتانگ قتل عام شدند. چنانکه گفتیم این اولین نمونه از نتایج فاجعهبار کنار گذاشتن تئوری انقلاب مداوم است اما شرح تمامی موارد خونین آن در قرن بیستم٬ مثنوی هفتاد من کاغذ است.
انقلاب مداوم در ایران
وقتی به ایران امروز نگاه میکنیم٬ باید از خود بپرسیم آیا بورژواهای لیبرال (موسوی٬ کروبی٬ رضا پهلوی٬ سازگارا٬ حزب مشروطه٬ رجویها و خلاصه تمام کسانی که حداقل در تئوری طرفدار سرمایهداری دموکراتیک هستند) خواهند توانست برای ما دموکراسی٬ حتی از آن نوع حداقلی و بورژوازیاش٬ بیاورند؟ آیا انقلاب دموکراتیک به دست بورژوازی ممکن است؟
به زبان سادهتر٬ این بورژواها و لیبرالها که میگویند خواستشان دموکراسی است٬ در عمل تا چه حد به این حرف پایدارند و چقدر میتوانند باشند؟
تاریخ کشور ما به روشنی نشان میدهد که پاسخ به این سوال منفی است.
تصور کنید در پیامدِ سقوط جمهوری اسلامی٬ یکی از این لیبرالهای رنگارنگ به قدرت رسید (که احتمال آن اتفاقا کم هم نیست). آنوقت با توجه به جایگاه حاشیهای سرمایهداری ایران در نظام سرمایهداری جهانی٬ این نظام نخواهد توانست حقوق کارگران را افزایش چندانی دهد و یا شرایط زندگی مناسبی برای مردم تهیه کند. در چنین شرایطی کارگران و مردمی که تازه یک انقلاب عظیم را با سرنگونی جمهوری اسلامی به پایان رساندهاند چه خواهند کرد؟ آیا آنها به خانه خواهند رفت یا سعی میکنند از این آزادیهایی که با این همه جان فشانی به دست آوردهاند استفاده کنند؟ اصلا اگر «آزاد» باشی اما هنوز مجبور باشی زیر خط فقر زندگی کنی٬ طعم آن آزادی کی مزه میشود؟ آنوقت وقتی کارگران اتحادیهشان را تشکیل دادند و کمونیستها٬ حزبشان را و خواستار افزایش حقوق کارگران و برقراری هشت ساعت کار روزانه و شرایط انسانی کار بودند٬ دولت سرمایهداریِ «لیبرال دموکرات» ما چه خواهد کرد؟ آیا چارهای به جز سرکوب و به زندان انداختن کارگران دارد؟
در این زمان است که تمامی سایر اجزای دیکتاتوری نیز ضروری میشود. آنوقت٬ برای مثال٬ این دولت «لیبرال دموکرات» حتی نمیتواند حق آزادی بیان را حفظ کند. و مجبور میشود برای سرکوب جنبشهای مناطق مختلف ایران٬ دوباره به سرکوبِ ملی نیز دست بزند.
بورژوازی نام لیبرال را حفظ میکند اما به سرکوبگر و دیکتاتور بدل میشود.
در مقابل اگر نیرویی به قدرت برسد که در اسم کمونیست و سوسیالیست نباشد اما به واقع خواهان بهبود واقعی زندگی مردم کشور و مثلا تضمین حداقلهایی مثل خدمات درمانی رایگان٬ تحصیلات عالی رایگان و … باشد٬ بلافاصله با مقاومت بورژوازی و سرمایهداران مواجه خواهد شد. این نیروی «ملی» در این شرایط چارهای ندارد جز اینکه از بورژوازی٬ خلع ید کند (به سرمایهداری خاتمه بخشد) و به سوی سوسیالیسم حرکت کند.
این دقیقا همان اتفاقی است که در پی انقلاب ۱۹۵۹ در کوبا افتاد.
امروز اسم این کشور را که میشنویم٬ نام آن با کمونیسم و انقلاب کمونیستی تداعی میشود اما واقعیت اینجا است که فیدل کاسترو و چریکهایی که در ژانویه سال ۱۹۵۹ قدرت گرفتند نه تنها کمونیست نبودند که خود را ملیگرا میدانستند. کاسترو در مصاحبهای رسما گفته بود که با کمونیستها مخالف است. اولین رئیس جمهور دولت انقلابی که با حمایت کاسترو به قدرت رسید٬ مانوئل اوروئیتا نام داشت و وکیلی لیبرال و ضدکمونیست بود.
اما همینکه کاسترو به اصلاحات ارضی دست زد و میخواست کشورش دیگر حیاط خلوت آمریکا و جای خوشگذرانی بیزینسمنهای آمریکایی نباشد٬ با بورژوازی «ملی» وارد تضاد شد و همین شد که مجبور شد تمام صنایع و زمینهای بزرگ را ملیسازی کند و به سوی سوسیالیسم قدم بردارد. (اینکه بعدها چگونه روندِ استالینیسم بر این کشور نیز تاثیر گذاشت و مانع از شکلگیری سوسیالیسمِ راستین و دموکراتیک شد٬ داستانی دیگر است).
نمونهی منفی همین واقعیت ماجرای دولت دکتر مصدق در کشور خودمان است. وقتی دکتر مصدق میخواست برای فراهم کردن حداقلهایی برای مردم٬ دست امپریالیسمِ انگلیس و آمریکا را از کشور کوتاه کند و دست به ملی زدن صنعت نفت زد با مخالفت همهجانبه بورژوازی و ارتجاع داخلی و خارجی روبرو شد٬ بخصوص به این علت که فضای آزاد حکومت او باعث شده بود حزب کمونیست ایران (حزب توده) به سازمانی میلیونی بدل شود. او در این میان دو چاره داشت: یا بورژوازی را به کلی خلع ید کند٬ شاه را کنار بزند و دولتی انقلابی برای پیشروی به سوی سوسیالیسم بسازد و یا به دست کودتای شاه و امپریالیستها سرنگون شود… همهمان میدانیم که نهایتا کدام سناریو پیش رفت.
این درسهای تاریخی امروز نه فقط در مقابل کمونیستها که در مقابل هر کسی قرار دارند که میخواهد وضعی انسانی و شایسته برای کارگران و زحمتکشان ایران بسازد.
سرمایهداری٬ بخصوص در کشوری «جهان سومی» مثل ایران٬ معنایی به جز فقر و بدبختی و سرکوب و دیکتاتوری برای مردمِ ما ندارد. همین است که میبینید تمام این لیبرالهای رنگارنگ میگویند مردم ایران برای دموکراسی «آماده» نیستند! به حرفهایشان که خوب گوش کنی میبینید به صراحت میگویند: چون فقر زیاد است٬ اگر دموکراسی بدهی٬ مردم دنبال احزاب چپ جمع میشوند و «شورش» و «بینظمی» میکنند. این است که بعضی نظریهپردازان بورژوا مثل ساموئل هانتینگتونِ آمریکایی طرفدار دولتهای تکحزبی و استبدادی در جهان سوم هستند.
ما کمونیستها اما میگوییم دموکراسی برای مردم ما زود که نیست هیچ٬ دیر هم شده است. تمام انقلابات صد سال اخیر ما٬ از انقلاب مشروطه تا جنبش ملی شدن صنعت نفت تا انقلاب ۵۷ تا جنبش سبزِ حاضر٬ برای پایان استبداد و برای افتادن سرنوشت مردم به دست خودشان بودهاند. کمونیستها امروز پرشورانه مدافع دموکراسی هستند و در جنبش وسیع مردم برای دستیابی به آن شرکت میکنند. در هر گونه شرایط آزادی که در پس از سقوط جمهوری اسلامی فراهم شود٬ کمونیستها میتوانند تودههای عظیم مردم را با خواستشان برای آزادی و برابری نه فقط در قانون که در برخورداری از مواهب اجتماعی متشکل کنند و در ضمن به آنها در عمل نشان دهند که تنها طبقه کارگر مدافع پیگیر و واقعیِ خواستهای آنها است.
اینگونه پریشانترین کابوسهای بورژوازی متحقق میشود و طبقهی کارگر «نبرد دموکراسی را فتح میکند» و با به قدرت رسیدن نه تنها تمام خواستهای دموکراتیک مردم را پاسخ میدهد و انقلاب دموکراتیک را به سرانجام میرساند٬ که به طور همزمان و بیوقفه پیشروی به سمت سوسیالیسم را ادامه میدهد. پیروزی انقلاب ایران در ضمن شعلهای خواهد بود برای خرمنِ آمادهی خاورمیانه. آتش انقلاب در تمام این منطقه روشن میشود و هر کجا که سرمایهداری به رهبری طبقهی کارگر سرنگون شود٬ آن کشور نیز به بلوک سوسیالیستی میپیوندد و چنانکه تجربهی قرن بیستم نشان میدهد٬ هیچ چیز نیست که جلوی پیشروی بیشتر انقلاب را بگیرد. به شرط آنکه آن انقلاب بر «مداوم» بودن خود واقف باشد و تا از میان رفتن کاملِ سرمایهداری از پا ننشیند.