سال ابهام

سال ۲۰۱۰ به پایان رسید. در این سال تحول بزرگ و عمیقی ظاهرا روی نداد اما در واقع تغییری بسیار مهم با عوارضی ناروشن شکل گرفت. و آن اینکه دنیای سرمایه در این سال در ابهام و نگرانی عمیق و بی سابقه ای فرورفت. بویژه در غرب و ویژه تر در اروپا این فضای نگرانی از آینده را در همه جا امروز میتوان مشاهده کرد. سال ۲۰۱۰ با این تسکین شروع شد که “سقوط  مالی ۲۰۰۸” که وحشت آن همه جا را فرا گرفته بود از کنار گوش مردم و سرمایه داران و دولتها گذشت و پمپاژ میلیاردها دلار از صندوق های عمومی، اقتصاد را از فروپاشی کامل نجات داد. مدیای بستر اصلی به یک باره گویی از وحشت آفرینی باز داشته شدند و به سوی امید آفرینی شتافتند و به این ترتیب سال ۲۰۱۰ با درجه ای شعف و امید تمام شدن بحران مالی سرمایه داری جهانی شروع شد. نه فقط این بلکه رسانه های رسمی و اصلی با روی کار آمدن اوباما در آمریکا و شماری دولتهای تازه در کشورهای مختلف، چشم انداز حل مناقشات بزرگ قرن از قبیل بحران فلسطین و اسرائیل، بحران جمهوری اسلامی، بحران افغانستان و عراق و حل مساله تروریسم اسلامی و امثال اینها را جلوی چشم بشر قرار داده بودند و امیدهایی را خلق کرده بودند. اما خیلی زود معلوم شد که هیچکدام از اینها واقعیت نداشته است.

بحران مالی که از اواخر ۲۰۰۷ و اوایل ۲۰۰۸ شروع شد، زنگ خطر یک زلزله عظیم اقتصادی و مالی را به صدا در آورد. بحث از بحرانی با عمق و وسعتی بسیار گسترده تر و تکان دهنده تر از بحران دهه ۳۰ میلادی بود که دهها میلیون نفر را بیخانمان کرد و به آوارگی کشاند و فقر و فلاکت و بیکاری و اعتیاد را به کنج خانه اکثریت مردم برد و جنگ دوم جهانی را بدنبال داشت. ابعاد و عمق بحران ۲۰۰۸ آنچنان عمیق و سنگین ارزیابی میشد که شماری از رسانه های بستر رسمی بحثشان این بود که سرمایه داری به آخر خط رسید و آلترناتیوی در چشم انداز وجود ندارد. تئوریسین های صاحب مکتب اقتصادی و استراتژهای محترم اقتصادی، یک شبه سقوط کردند و تقبیح شدند. آلن گرین اسپن رئیس بانک مرکزی آمریکا از زمان ریگان و اقتصاددان مبتکر تئوری پایان همیشگی بحران سرمایه داری به تلویزیون آمد و از اینکه واقعیتها را درست ندیده است معذرت خواهی کرد و رفت. میلتون فریدمن که با نفوذترین تئوریسین اقتصادی قرن بیست لقب گرفته بود و او نیز استراتژ اصلی اقتصادی ریگانیسم و تاچریسم بود، این خوشبختی را داشت که قبل از اینکه بحران فرا رسد در سال ۲۰۰۶ عمرش تمام شد. اما در سال ۲۰۰۸ بود که بهمراه تئوری “مونتاریسم” اش و تز مشهورش که “سیاست پولی میتواند جلوی بحران ها را کاملا بگیرد” دوره اش سرآمد و دفن شد. مدرسه شیکاگو و تز عقل بازار آزاد و تقبیح دخالت دولت در اقتصاد نیز با این بحران در واقع به پایان عمر خود رسید. بزرگترین بانکها و موسسات بانکی و پولی آمریکا و اروپا دچار تکانهای شدید و مهلک شدند. اما با پمپاژ پولهای عظیم به سوی بانکها و موسسات مالی بزرگ این سقوط روی نداد. حباب اقتصادی که در حال ترکش بود و انفجار نزدیکش نفس ها را در سینه حبس کرده بود، با ترمیمهای پولی بی سابقه همچنان برجای باقی ماند و همین باعث شد که نه فقط دولتها و سرمایه داران، بلکه مردم کوچه و بازار بدرجه ای تسکین یابند و امیدی به حل مساله بیابند.

ماههای اول ۲۰۱۰ اینگونه بود و اینگونه تصویر میشد. اما خیلی زود معلوم شد که این تسکینی زود گذر بوده است. مشکل دولتهای قرض شروع به خود نمایی کرد. دولتهایی که برخی بیش از تولید ناخالص کشورهایشان مقروض بودند و هستند و هرسال بر قروضشان به ناگزیر افزوده میشود. و قروضی که مردم با مالیاتهای سنگین تر و با از دست دادن تامینات اجتماعی و با گرانی و با قدرت خرید های ضعیف تر باید آنها را بازپرداخت کنند. اما مساله فقط این نبود. شبح بحران با از هم گسیختگی اقتصادی یونان و زیر سوال بردن اروپای واحد دوباره به صحنه بازگشت. ایرلند با بدهی های عظیم خود بدنبال یونان وارد صحنه شد. ایتالیا و اسپانیا و پرتغال و برخی کشورهای دیگر نیز که فاصله چندانی از یونان و ایرلند نداشتند بشدت زیر سوال رفتند. در آمریکا نیز سیاست “چنج” اوباما همچون دیگر اسلاف دموکراتش پوچی خودرا نشان داد. نه بحران های خاورمیانه و مقابله با تروریسم و مذاکره با جمهوری اسلامی و سرجای خود نشاندن اسرائیل یک قدم پیش رفت و نه ایجاد اشتغال و بازگرداندن اعتماد به مردم در داخل. حتی قانون بیمه های درمانی که بعد از چندین ماه مباحثات بالاخره به تصویب رسید آنچنان از سروته اش زده شد که چیز چندانی از آن که برای مردم کوچه و بازار محسوس باشد باقی نماند. گرچه همین حدش هم بطورسمبلیک درآمریکای ضد هرگونه تامین و رفاه بالاخره غنیمت است. در اروپا، اما اتقافات مهمتری افتاد. اروپای واحد در اوان بحران اقتصادی بنظر میرسید که از این بحران چندان آسیبی ندیده است و این فضایی از اعتماد را در سال ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹ متوجه این اتحادیه کرد. اما سقوط اقتصاد یونان در ماههای اول سال ۲۰۱۰ و بعد بحران ایرلند در ماههای آخر سال، به یک مرتبه کل این اتحادیه را زیر سوال برد. اکنون این سوال مطرح است که آیا اتحادیه اروپا میتواند سر پا بماند یا باید منحل شود. مجله اکونومیست در پشت جلد خود در اوایل همین ماه دسامبر طرحی را بچاپ رسانده بود که این اتحادیه را به صورت شخصی تصویر میکرد که دارد به سر خود گلوله شلیک میکند و زیر آن نوشته است “این کار را نکن!”

بهررو سال ۲۰۱۰ با این نگرانی تمام شد. امروز آنچه در جبهه سرمایه به چشم میخورد اینست که کشورهای “درحال پیشرفت” مثل چین و هند و برزیل شاید بتوانند سرمایه داری را نجات دهند. سال ۲۰۱۰ در عین حال سال پذیرش جهانی عروج چین و هند، و افول آمریکا بود. یک جمله ای این روزها به صورت ضرب المثل در آمده است که سرمایه داران به بچه هایشان میگویند “میخواهی موفق شوی برو شرق”. عروج سرمایه داری چین و هند و بدرجاتی برزیل و روسیه (که به خاطر حروف اول اسمشان به کشورهای “بریک” مشهورند) یک واقعیت است. اما اینکه چگونه این کشورها میتوانند سرمایه داری را نجات دهند بهیچوجه برای استراتژهای سرمایه داری روشن نیست. به همانگونه که سالها قبل بر اساس شیوه عملکرد سرمایه داری ژاپنی تئوریهای سطحی اقتصادی ساخته شده بود، اکنون هم تلاش میشود از فونکسیون سرمایه داری چین تئوری های عام استخراج شود. “سرمایه داری کنترل شده” نام این تئوری جدید است. اما همانطور که ژاپن نشان داد که نمیتواند الگوی سرمایه داری بی بحران باشد چین و هند و بقیه هم مشکلات و پیچیدگیهای خودرا دارند و بهیچوجه پاسخی به اوضاع کنونی ندارند. شیفت قدرت از غرب به شرق خود عوارض غیرقابل پیش بینی و احتمالا فاجعه باری میتواند بهمراه داشته باشد. از هم اکنون نگرانیهایی در مورد آینده سرمایه داری چین و هند نیز دارد ابراز میشود. 

سال ۲۰۱۰ در فضایی از بدبینی نسبت به آینده در غرب به پایان میرسد. موجودیت اتحادیه اروپا بشدت زیر سوال است. اوباماییسم ناتوانی خودرا نشان داده است و سرخوردگی توده ای را در آمریکا بدنبال آورده است. شبح بیکاری مزمن و دراز مدت بالای سر بیشتر جوامع قرار دارد. ابعاد بیکاری عظیم است در آمریکا و بیشترکشورهای اروپایی بالای ده درصد بیکاری وجود دارد و در برخی عظیم تر است. برای نمونه در اسپانیا بیش از ۴۱ درصد جوانان بیکارند. “دولتهای قرض” به یک پدیده ماندنی و یک بار سنگین بر زندگی مردم تبدیل شده اند. روال عادی اوضاع کنونی هیچ چشم اندازی جز تداوم سیاستهای ریاضت اقتصادی برای باز پرداخت کسر بودجه ها و بدهی های عظیم را جلوی جوامع قرار نمیدهد. یک بحث جدی صاحب نظران سرمایه اینست که غرب باید قبول کند که دوره رفاه و “مصرف بی رویه” اش تمام شده است و جایگاه دوم را باید اشغال کند. یک نظر سنجی میگوید قبل از این بحران، بخش اعظم پدران و مادران در غرب و بویژه در آمریکا ارزیابی شان این بود که زندگی فرزندانشان از هر نظر بهتر از سطح زندگی خودشان خواهد بود اما اکنون بیش از نصف مردم فکر میکنند فرزندانشان ناچارند در سطحی پایین تر از آنها زندگی کنند و در نگرانی بسر میبرند.

فقدان استژاتژی، فقدان چشم انداز

یک نظر سنجی دیگر نشان میدهد که بخش اعظم مردم نسبت به آینده سرمایه داری بد بینند و فکر میکنند سرمایه داری به ته خط رسیده است. نگرانی مردم نیز در واقع از این واقعیت ناشی میشود که سرمایه داری اکنون به همگان به نحو ملموسی ناتوانی و فقدان استراتژی و بی افقی خودرا نشان داده است و جهان را در آستانه تکانهای شدیدتری قرار داده است. اروپا در ماههای گذشته شاهد اعتصابات عظیم کارگری بود. در پاریس، رم، دوبلین آتن مادرید شاهد تظاهراتهایی صدها هزار نفره بودیم. در پاریس در یک روز بیش از یک میلیون نفر به خیابانها آمدند و دست به تظاهرات زدند. جنبشی برای دفاع از زندگی به جریان افتاده است. مردم میگویند ما حاضر نیستیم تاوان سیاستهای بانکداران را بدهیم.  میگویند اگر ما یک هفته در پرداخت قسط بانکها تاخیر کنیم از خانه هایمان بیرون انداخته میشویم اما آنها وقتی فاجعه می آفرینند از پول ما میلیاردی جایزه میگیرند. این ها و نظیر اینها حرف مردم کوچه و خیابان است. همه کس میفهمد که یک چیزی اشتباه است. همه کس میداند که یک ایراد اساسی وجود دارد. نفس سرمایه داری زیر سوال بزرگی رفته است. جدالهای اجتماعی گسترده ای در راه است. این ویژگی بارز پایان سال ۲۰۱۰ است.

از سوی دیگر این فقط سرمایه داران نیستند که استراتژی ندارند. جنبش کارگری و اعتراضی نیز در غرب بطور بالفعل بی افق و بی پاسخ است. و این خلائی جدی و خطرناک است. تظاهراتهای میلیونی فرانسه و یونان این دو کشور را به لرزه در آورد اما افقی را بروی کارگران و مردم نگشود. آنچه روشن بود این بود که تشکلها و اتحادیه های موجود کارگری نیز خود در بن بستی قرار گرفته اند که کل سرمایه داری قرار گرفته است. نقدی که مردم به واقعیات دارند کاملا یک نقد ضد سرمایه و کمونیستی است که از کل برنامه و خط و سیاست این تشکلها بسیار فراتر میرود. آن میلیونها نفری که میگویند ما حاضر نیستیم تاوان اشتباه بانکداران و سرمایه داران را بدهیم و ما حاضر نیستیم زندگی مان را فدای نجات سرمایه کنیم، در واقع دارند پایه اساسی سرمایه را به نحوی کمونیستی به نقد میکشند. اما خلاء یک چپ و کمونیسم متشکل واجتماعی و دخالتگر که بتواند پاسخ های روشنی به بحران کنونی در دنیای سرمایه داری بدهد، کاملا مشهود است. این خلاء آنچنان خودرا نشان میدهد که روزنامه های دست راستی سرمایه داری تیتر میزنند “مارکس حق داشت” اما یک سازمان و حزب چپ و کمونیستی در غرب نیست که با همین پرچم مارکس در راس حرکتی قابل توجه قرار داشته باشد. یک سازمان چپ و کمونیست نیست که از فضای امروز سرمایه داری تکانی جدی خورده باشد. چپ موجود نیز بی افق و سردر گم است. چپ شناخته شده موجود در اروپا اسیر سنتهای گذشته است و تنها چیزی را که نمایندگی نمیکند طبقه کارگر و مارکس و جنبش واقعا ضد سرمایه داری است. اوضاع کنونی دارد چپ واقعا مارکسی را به صحنه میخواند. چپی که انسان امروز را بی کم و کاست نمایندگی کند. چپی که اعلام کند که اساس جامعه انسان و زندگی انسانی است نه سود و گردش سرمایه و حکم بازار. چپی که نشان دهد که این پاسخ همان سوسیالیسم مارکس است و بتواند بطور ملموسی این ایده را به باور میلیونها کارگران و مردم جهان تبدیل کند که بقول منصور حکمت “اساس سوسیالیسم انسان است و سوسیالیسم جنبش بازگرداندن اختیار به انسان است” و در یک کلام بتواند پاسخی مشخص و روشن و شفاف به اوضاع بدهد. سال ۲۰۱۰ در غرب با ابهام در دو جبهه سرمایه و نیروی ضد سرمایه به پایان رسید. سوال اینست که آیا سال ۲۰۱۱ میتواند این پاسخ و این راه و این استراتژی را به کارگران و مردم در سطحی اجتماعی عرضه کند؟ جهان امروز عمیقا نیازمند چنین پاسخی است و در عین حال امروز به جایی رسیده است که خوشبختانه وسیعا تشنه چنین پاسخی است. و این میتواند بطور عینی برای آینده راه گشا باشد.*