همه جا سکوت، سکوتی مبهم

همه جا سکوت، سکوتی مبهم
غریبه صدائی فریاد میزند مرا
زمزمه فریاد در گوشم
جادوی یک نگاه خیره در چشمم

گرچه میسوزم تا که به بهار برسم
اما من به این سوختن دل بسته ام
گرچه دود بر میخیزد ز خلوتگاه درون دلم
و همچو آتش عشق است در جانم
خاموشی ست و سکوت
و من می روم به تنهایی
گر چه خسته و افسرده
مقصدم دور و می روم با پای خسته
سایه ای به خیالم گذشت
و مرا برد به جهان قصه ها
جهانی که یک برابر است با یک
همه به یکسان در دشت وسیع زیبایی سهمی داشتند
و کسی زحمی بر دل نداشت
همه آزاد و مست شادی بودند
همه با هم
دشت وحشت کویر را آراسته بودند به زیبایی
و من عاشقانه در رفتنم به آن باغ رویایی
هر چه باد باد !
در آنجا که سکنیه ها را با سنگ به خون آغشته نمی سازنند
دلارا ها بر چوبه دار نمی برنند و نداها را به گلوله نمی بندند
چراغ اندیشه در زیر زمینهای قدیمی پنهان نیست

در عبور از وحشت و ترس
نمیدانم چرا بی وقفه قلبم در بارگاه سینه میلرزد از ترس
نمیدانم چرا درون دلم پر از اندوه و رنجهایی پنهانیست
به شبها خواب بر چشمم نمیبارد و تا سحر از تفکر و اندیشه در خود میسوزم
مرا ای کوچه های سرد و خاموش
منم افسانه ای از ذهنها رفته
منم ته مانده خاموش یک فریاد.
منم خاکستری در پیشگاه باد
بعد از هزاران بار آب پاشیدن
شعله خواهم شده
تا جهانی را مهیا کنم که در آن انسان مقدس تر از هر چیز.
شمی. صلواتی