سه شعر: آهوى خسته ٬شباهت و خبر

سه شعر تازه

اسفند ماه ۱۳۸۵

فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com

 

آهوی خسته

 

بهتر از بخت نبودی

بخت مبتذل بود

و همیشه سوار بر موجی می شد

که ارتفاعش مزاحم روستاها شود

و زبان آلوده اش

جای پای مهربانی تو را پاک کند.

 

بهتر از سرنوشت نبودی

سرنوشت میوه بد مزه ای است که آن را

با نیرنگ به مشتریان ساده می فروشند

و آنقدر آواز و موسیقی و خطابه به خوردش می دهند

که اندام های برهنه

فریب تصویر هایش را بخورند

و ماچ و بوسه های مصلحتی

عاقبتش را از عقوبت « سیرت » بترسانند

و برپیشانی اش بکوبند

که عفت ، یعنی محرومیت

 

بهتر از اقبال نبودی

که مشتریان

برای خریدنش به صف ایستاده اند

عاشقانه هایت به عشق لطمه می زنند

و شعرهایت سوار قطاری شده اند

که هیچ مقصدی ندارد

و کارش

حمل کتاب های جنسی است .

 

بهتر از حرف نبودی

که مثل آب یخ زده است

و دنبال دنیای مخملی می گردد

 

بهتر از رودخانه نبودی

که بسترش محل مرگ ماهی هاست

بهتر از آرزو نبودی

که در اتاق دربسته

پرده ها را کشیده

و منتظر حادثه است

 

بهتر از نسیم نبودی

که از این خانه روبرگردانده

و به طنزهای پائیز

اعتماد کرده است

 

باید از این پل بگذرم  

رودخانه چنان خشک شده

که ماهی ها به امید باران

دنبال رعد و برق آلوده ای می گردند

که معجزه کند

 

باید این پل را خراب کنم

و سدی بسازم که بشود به خاطرماهی ها

بدون سانسوربازش کرد

 

آنقدر در این جلگه بی قرارت کرده اند

که هر شکارچی تازه کاری هم

می تواند به نیم نگاهی

مثل آهوی خسته شکارت کند .

 

 

شباهت

 

به طرز عجیبی چشم هایش شبیه چشم تو بود

به هر کوچه ای که سر می زد

تمام پنجره ها غزل می خواندند

و در ها

به آهنگ قدم هایش باز می شدند

و هر روز

با کسانی راه می رفت

که نقشه ی خراب کردن خانه را می کشیدند

 

به طرز عجیبی مثل تو راه می رفت

و درست مثل زمان گل دادن تو

نگاهم می کرد

کنار هر سروی که می ایستاد

درخت کم می آورد 

و نوع تکان برگ ها

تغییر می کرد

 

صدای قاب عکس ات چنان بلند شده است

که پرده ها خجالت می کشند باز شوند

و آسمان نمی داند از کدام روزنه ای

به دیدن گلخانه بیاید

 

به احتمال قوی سواری باید در راه باشد

که در کتاب های قدیمی

هوای آبادی خیالش را برداشته

و زیر باران

هنوز بدون آن که خیس شود

به سمت ما می آید

 

اگر تو را دوباره پیدا کنم

به ریش « موج های کوتاه » می خندم

من از زمانی می آیم

که عاشقانه دنبال چشم های شبیه می گردد

و مثل گذشته از جوانه ها بوسه می گیرد

 

صدای قاب چنان بلند شده است

که پرده ها خجالت می کشند باز شوند.

 

خبر

شبی که خبر رسید مثل سرگیجه در فراموشی راه می روی

و در جاده ها دنبال پائیز کرده ای

اعتراض از رفتن باز ماند

برگ ها بدون مقدمه ریختند

فصل ها با هم کنار نیامدند

و مهربانی نامدارت در قفس شورش کرد

از تجن تا ارس 

آب ها را وجب کردم

و هیچ کارونی از میانه برنخاست

زبان ارتباط ها گرفته بود

تظاهرات تبدیل به روزهای زمستان شده بود

عابران برای حذف همسایه ها خنجر بسته بودند

 

اگر به من بگوئی به چه زبانی بنویسم

که غنچه ها را دوباره پیدا کنی

و خشکسالی را

به ضیافت چند قطره آب ببری که پرهایش ریخته است

نفسم را دوباره تازه می کنم

و برای پیدا کردن تو

از ارتفاع مهتاب می گذرم .