تقدیم به کودکان خیابانی …گلهایی تنها با ریشه هایی بدون تکیه گاه

در صبحی که خورشید در آسمان نمی تابید
در ویرانه های باز مانده از یک خانه
در زیر بارش یکریز باران
بدنیا آمدم
مادری داشته ام
که آخرین نیروی حیاتش را
صرف بدنیا آوردن من کرده بود
و پدری که بدنبال کار رفته
ولی هیچ وقت بر نگشته بود
هیچ کس نبود که نامی بر من گذارد
این بود که کودک خیابانی لقب من شد
گاه با پای برهنه ، گاه با چکمه های بزرگ
گاه با تن عریان وگاه با  جامه های گشاد
در میان گل و لای خیابانها
بدنبال کار
راه رفتن آموختم
و سخن گفتن را با خواهش و تمنا از رهگذران که:
« خانم، آقا، آدامس، تخمه، گلهای تازه دارم، نمی خرید؟» آموختم
●●●●●●
گویند: « گر که خواهی سر صحبت را با دیگران باز کنی
با آنان از هر آنچه که از آن تجربه و شناخت ندارند نگو»
پس تو  با من از انتخاب راههای زندگی نگو
با من از اجبار و خشونت، از دستانی بی اختیار بگو
از  مهر و محبت پدر و مادر نگو
 از گلی تنها با ریشه ای بدون تکیه گاه بگو

با من از زیبائیهای زندگی
  سختی درس و کلاس و مدرسه
  عطر نان  گرم و تازه
 رختخوابهای گرم در خانه های امن
 طعم غذاهای خوشمزه ایرانی بر سفره های رنگی نگو

با من از تلخی زندگی زیر خط فقر
 شکستگی تن و جان زیر بار کار گران
 جنگ و جدال بر سر نان، با سگهای ویلان
 تخت سرد مقوائی زیر پای عابران
 طعم غذاهای فاسد شده در زباله دان بگو

با من از دردهای گاه و بیگاه و یا درد مریضی نگو
با من از درد آویزان بودن از شاخه سست  حیات بگو
از شادی عید و آغاز فصل تازه نگو
از اضطراب آغاز دوره  تازه ای از ماندن،
اما همچون برگ سبکی در چنگال طوفان  بگو
  از لذت راه رفتن زیر نم نم باران  نگو
 از تازیانه باران بر استخوانهای عریان بگو

تو با من  از نیاز انسان
 به  سیر و سفر و سیاحت درنو بهاران  نگو
با من از نیاز دائم  نان
 در چشمان  گریان کودک خیابان بگو
ناهید وفائی                                                ۱۵٫۱۲٫۱۰