حماسه های خاموش درسرابی تاریخی. ۴۹

 حماسه های خاموش درسرابی تاریخی. ۴۹
 اسلام دموکراتیک =  دموکراسی اسلامی
قسمت چهل و نهم
 
hoshyaresmaeil@yahoo.com
 
 رهبر عقیدتی آسمان وریسمان را به هـم  بافت و انواع تئوری را خلق کـرد تا به هـمه ثابت کـند دو نوع اسلام متفاوت وجود دارد . فقط شکل و نام این  فریب تاریخی عـوض شده است . تفاوت بین ولی فقیه و رهبر عقیدتی فقط در شکل ظاهری آنهاست و در محتوا هردو سر در یک آخـور دارند. ولی فقیه با عمامه می گردد در حالی که رهبر عقیدتی مثلآ به روز است و با کراوات می گردد تا به زعم خودش یک جوری رضـایت جـامعه داخلی و جهانی را برای حاکمیت سیاسی خودش جلب کـند و البته پس از رسـیدن به قدرت اگر برسند….. آن وقت به اصـطلاح حساب همه را برسند ؛ از  بورژوازی غـیر ملی گـرفته  تا  مخالفان سیاسی و حتی دولتهایی  که  با  پسرعمویش  خامنه ای  رابطـه  حسنه دارند . نام این دکان کـراوات فـروشی را هـم گذاشته اند “دیپلماسی انقلابی”. 
        گـزارش را دادم . دو هـفته گـذشت و هـیچ حرفی نزدند . پس از دو هفته عادل مجددآ آمد و گفت: گزارشت را خواندیم . تو می توانی تا هر وقت که مایلی در این اتاق (سلول انفرادی) بمانی . اما همانطور که قبلآ هم گفته بودیم فقط راه ایران باز است و تکرار همان حرفهای قبلی. گفتم و تاکید کردم:”نمی خواهم از کسی انرژی بگیرم فقط شما مرا از درب قرارگاه بیرون بفرستید ، من  خـودم راه قانونی را پیدا و باز خواهم کرد! ” عادل گفت: “شدنی نیست و اصلآ فکرش را هم نکن”، و دوباره بحث فرستادن به ایران را شروع کرد. آن خنده های چاقویی همیشه همراهشان بود .
در عجب بودم که این همه اصرار از سوی مجاهدین ، آن هم  پس از سقوط صدام باید حتمآ پشتوانه ای داشته باشد . قانون اساسی انقلاب ایدئولوژیک  که در سال ۸۰ تدوین کردند هنوز اجرا می شد. به قول خودشان هدف این بود که از سوء استفاده ی رژیم ایران از جدا شدگان مجاهدین جلوگیری کنند؛ اما آیا واقعآ هدف همین بود؟ در تاریخ یا سابقه همه جنبشها حتمآ نمونه یا مواردی بوده که فردی را به خاطر همکاری مستقیم با دشمن خائن شمرند و اعدام کنند. اما در تمام طول تاریخ بشر و جنبشها در هر سطح و مکانی، هرگز نمی توان نمونه ای یافت که در آن فرد یا افراد خسته و حتی تغییر عقیده داده را تحویل دشمن بدهند. تردید نباید کرد که مجاهدین نخستین نمونه هستند. با انبوهـی دلـیل و توجـیه و قسـم و آیه و مظلـوم نمـایی و سـوء استفاده از خـون شـهدا و قـدرت نمایی های کاذب و پیوندهای بی بدیل با شرق و غرب و کرامت عمو صدام و سرانجام استراتژی مرده ی غرب پسند !
      در اواخـر خـردادماه وقـایع دسـتگیری های  پـاریس پیش آمـد. تصمیم گـرفتم پیگیری یا گـزارشی ننویسم تا آن موضوع به سرانجامی برسد. در طول مدت زمان پس از سقوط صدام که آنها آن جنگ کثیف ِ روانی را با من شروع کرده بودند، وضع روحی و جسمی ام رو به وخامت گذاشته بود؛ سردردهای مزمن، فشارپایین، بی اشتهایی،حالتهای گیجی و از دست دادن هـر گونه تمرکز و حتی بعـضاً عـدم کـنترل بـر حرکات ابتدایی دست و پا ! و این همه، چیزهایی نبود که از چشم کسی پنهان بماند. اما آنها، همه ی انها چنین وانمود می کردند!
     در اواسط تیرماه موضوع دستگیری های پاریس به پایان رسید و پناهندگان آزاد شدند. آن روز مریم رجوی پس از آزادی جمله ای گفت که اشگ مـرا درآورد. او گفت : متاسف و منزجر است از اینکه در مهـد دموکراسی بی دلیل دو هـفته در سلول انفرادی به سـر برده است! و ادامـه داد: کسی حتی یک نمـونه هم سراغ ندارد که مجاهدین زندانی داشـته باشند ! گـریه ام از شدت تناقـض بود .
 شـب آزادی زندانیان در پاریس یکـی از نگـهبانان زندان اشـرف به نام مجید آمد و گـفت : تو می توانی  در جشـن ما شرکت کنی. منظورش جشن گزمه های رهبر بود که پیروزی و آزادی ِ مهر تابان را جشن گرفته بودند! کفشهایم را آورد و من از سلول خارج شدم. برای اولین بار متوجه شدم که کلیه ی سلولها  تخلیه ، و محوطـه ی  زنـدان  خالی بود  و  تنها من مانده بودم . مرا به سالن کـوچکی نزدیک زندان بردند. دست اندرکاران زندان همه آنجا بودند. هـنگام دیدن برنامه ای از تلویزیون یکی از نگهبانان به دوستش گفت:”نگاه کن؛ خواهرفلانی… رفته پاریس . او که هفته ی پیش اینجا بود. (اشاره به برنامه ی تلویزیون) . عـادل بلافاصله با اشاره و لگـدی از زیـر میـز به طـرف، حرف او را قطـع کرد . امـا او حرفـش را زده بود و من کاملاً  یقـین پیدا کـردم کـه راه ترددات به بیرون عـراق باز است . به جـز این نمونه، موارد دیگری هم بود و من فهمیدم که از اردیبهشت ماه روند خارج کردن بخشی از نیروها از عراق را آغاز کرده بودند و تا آن روز هم هنوز ادامه داشت. حتی کسانی را می دیدم و می شناختم کـه پاسپورتهای مسافـرتی نداشتند و به صورت قـاچاق با پاسپورتهای مشابه خـارج شـده بـودند. پـس مشکل اصلی ِ بسته بودن راه خروج از عراق  نبود ؛  بلکه  درب  زندان اشرف بود که قفل ایدئولوژیک آن قرار نبود باز شود. ورود و خروج خبرنگاران، شیوخ محلی، ملاقاتی ها و خلاصه همه، به همه جای قرارگاه آزاد بود به جز همان محوطه ی زندان که به نام “انقلاب نوین” با زنجیر بسته شده بود .
 آن شب بلافاصله به سلولم بازگردانده شدم و فردای آن روز گزارش مفصلی نوشتم و اشاره کردم: “نگه داشتن من در سلول و در حالی که بحث اطلاعات ِ مورد نظر شما دیگر موضوعیت ندارد؛ به خاطر شرایط و یا بسته بودن راهها نیست”. حرفم را تیز نوشتم که: “اگر منتظـر هستید با نگـه داشـتن مـن در تنهـایی، بالاخـره خسته شـوم و از رفـتن پشیمـان شـوم تا دوباره به تشکـیلات مجاهـدین بازگـردم اشتباه می کـنید و روشتان غـلط اسـت . لطـفاً ادامه ندهید چـون من حالم خوب نیست . خواهش و استدعا می کنم بگذارید خودم بروم و مسئولیت خطرات ناامنی در عراق را هم می پذیرم.
       گزارش را دادم . سه روز بعد صدایم زدند. مسئول نشست بتول رجایی بود و دو گزمه ی زندان هم که عادل و فرید بودند در کنارم نشستند. بتول نشست را با توپ پر و تیغ و تشر آغاز کرد و گفت: “تو خودت امضا کرده ای که از خـروجی (زندان) فقـط به ایران باید بروی . امضـای تو هـنوز موجـود است. حالا تو بگـو که چـرا دست از سر ما برنمی داری ؟!  تو فکـر کرده ای حالا که صدام نیست هر کسی هر غلطی که خواست می تواند بکـند؟ ما هـمه را به ایران فرستادیم و اگر تو را هم تا حالا تحویل رژیم نداده ایم باید ممنون باشی و..” دوباره همان حرفهای قبلی تکرار شد که: “هیچ راهی برای بیرون رفتن تو وجود ندارد . بنابراین اگر می خواهی از شرایط اینجا راحت شوی فقط یک راه برایت باز است و آن هم اینکه باید درخواست رسمی و کتبی بنویسی تا ما تو را در مدت ۲۴ ساعت تحویل رژیم بدهیم”. دست آخـر هم  گـفت : “تو چرا دائم گـزارش می نویسی که اینجا برایت سخت است و یا تحـت فشار هستی؟ هنوز از اینجا بیرون نرفته، حرف رژیم و دشمنان ما را تکرار می کنی؟”
        در آن لحظات از حال و روز درونم، فقط تیر کشیدن سرم یادم مانده است که بعدها همیشه همراهم بود . واقعآ گیج بودم . آخرین زورم را جمع کردم و گفتم: “من فقـط به ایران نمی توانم و نمی خواهم بروم”. بتول گفت: ” پس برمی گردی به اتاقت (سلول) و دیگر پیگیری نکن. اگر تصمیم به رفتن به ایران گرفتی می توانی بنویسی”.
     مرا به سلولم بازگرداندند.شدیدترین فشارهای روحی به طور مستمر همراهم شده بود وهنوز از تبعات آن رهایی پیدا نکـرده ام . سرم همچنان تیر می کشد . به شدت و مداوم کلافه و ملتهب بودم . صبحها با دیدن طلوع خورشید اشگـم درمی آمـد و با هـر قطـره اشگـی به خودم امیدوار می شـدم . در تنهایی  خـودم  قـدم  می زدم و تنهـا هـمدمم گوسفندانی بودند که برای چریدن در محوطه ی زندان آنها را می گرداندم.هر روز که می گذشت وضعم بدتر می شد. دکـتر برای ویـزیت آمـد و قرصـهای آرام بخـش و والیوم نوشـت. اما با ایـن هـمه حالا دیگر حـسرت ۴ ساعت خواب پیـوسته در شـبانه روز از ابتدایی تـرین خـواسته های قلبی ام  شـده بود. حدود یک مـاه دیگـر را در بدتـرین شـرایط روحی و خُردکننده سپری کـردم . خیلی وقتها  حتی برایم نگهبان هم نمی گذاشتند. می دانستند که من توان فرار کردن ندارم . درب بزرگ را می بستند و می رفتند . در گرمای طاقت فرسای بالا و قطعی دائم برق، خودم را با لباس خیس می کردم و دور محوطـه ی زندان می دویدم . احساس می کـردم هر روز که می گـذرد بیشتر کـنترل ذهن و حتی جسم خودم را از دست می دهم. دیگر خودم را به هیچ کاری نمی توانستم مشغول کنم. حالتهای کلافگی و صدای سوت در سرم قطع نمی شد. بالاخره طی گزارش کوتاهی پیشنهاد و خواهش کردم که:
   اگر امکان دارد با همان قاچاقچی صحبت کنم تا به جای ایران مرا به مرز کشور دیگری برساند. بقیه ی مسائل را خودم حل می کنم.
   اگر حاضر به انجام این کار نیستید ، بگـذارید از قـرارگاه و زندان خارج شوم . تلاش می کنم و منتظـر می مانم تا بالاخره راهی باز شود.
   چنانچه دو پیشنهاد من قابل قبول نیست کار خودتان را انجام دهید و قاچاقچی را خبر کنید. من حالم خوب نیست و باید هرچه زودتر و به سریعترین شکل ممکن از این وضع خلاص شوم.
     در ذهنم بود تلاشی خواهم کرد که قاچاقچی را متقاعد کنم و یا به هر شکلی و در جایی مناسب خودم را از دست او راحت خواهم کرد. اگر هم نشد و مرا تحویل رژیم دادند دست کم خیالم راحت است که حداکثر تلاش و وحدت را به خرج دادم تا کار به آنجا نکـشد. دیگـر از دست من خارج است . در آخر گـزارش هم درخواسـت مدارک پناهندگـی را کردم.
    گزارش را دادم. چند روز بعد، در اواسط مردادماه صدایم زدند. این بار نشست با مسئول اول وقت مجاهدین یعنی خانم مژگان پارسایی بود که البته جانشین فرمانده ی غـایب غار اشـرف هـم بود (شیر بی یال و دم و اشکم). مژگـان گفت: گزارشت را خواندم. ما با قاچاقچی صحبت کرده ایم تا تو را به مرز دیگری به جز مرز ایران برساند و بقیه ی مسائل را خودت حل کنی..آنقدر خوشحال و ذوق زده شده بودم که برای چند لحظه احساس کردم در حال خارج شدن از ” خلا ء ” هستم . حالت بسیار به یاد ماندنی و خوبی بود. فکـر می کـردم کـه لحظه ی موعـود فرارسیده است و بالاخره بعد از ۹ ماه سلول انفرادی به من گفتند تا چند روز آینده خواهی رفت. ….
 
ادامه دارد
اسماعیل هوشیار

  www.tipf.info