اینک ماییم و معما دو شعر از مینا اسدى

مینا اسدی
اینک ماییم

 

اینک ماییم

 نه‌ اهل تماشاییم

نه‌ طالب حاشاییم

اینجاییم و پابرجاییم.

ای کبکهای سردر برف

نوری  بر چشمان نا باورتان خواهد تابید

نوری بر دلهایتان که‌ نابیناست.

 صبور و شکیبا   نه

که‌ روزگار موریانه‌ ها ست و داستان ساقه‌ ها
-اگر چه‌ تنومند –
بر خیزید

پیش از آنکه از درون جویده‌ شوید

بر خیزید

پیش از آنکه‌ دریای ما از سرهاتان بگذرد.

اینک ماییم

با حرفهای بسیار

و با گامهای استوار

در ما درنگ کنید

ما اینجاییم

نه‌ اهل تماشاییم

نه‌ طالب حاشاییم

در راهیم

آری، در راهیم

اینک ماییم


معما                                             مینا  اسدی

می خندد

میخواند

می پزد

می زاید

می بوسد

می بخشد

می پوشاند

می نوشاند

می خوراند

می خواباند

تن می دهد

زندگی می دهد

عشق می دهد

تحمل می کند

دم نمی زند

معمایی ست شگفت

با نام ساده‌ی 
                   " زن "

استکهلم

۴ آوریل  ۱۹۸۷

از دفتر شعر  " از عشق چیزی با جهان نمانده‌ است "