مارکس و آزادی

مقدمه

وقتی از آزادی صحبت میشود بلافاصله آزادیهای سیاسی، آزادی عقیده، بیان، تشکل، تجمع، نقد و غیره به ذهن خطور میکند. اینهاهمه آزادیهای اساسی هستند. به نفع طبقات حاکم است که این آزادیها را تا میتوانند محدود کنند و به نفع طبقه کارگر و توده های محروم است که از بیشترین سطح چنین آزادیهایی برخوردار باشند. بحث حاضر بلافاصله با این جنبه از مسئله آزادی درگیر نیست. اگر چه در جای مناسب، تا آنجاییکه به موضوع مطلب حاضر مربوط است به همه این مسائل خواهیم پرداخت. موضوع مورد نظر ما در این مطلب این است که نظام سرمایه داری مبتنی بر اسارت بخش اعظم جامعه است حتی اگر آزادیهای مذکور به درجاتی بر طبقات حاکم تحمیل شده باشند. رکن جامعه سرمایه داری کار مزدی است و کار مزدی یعنی اسارت و بندگی مطلق اکثریت جامعه. تا زمانیکه کار مزدی برقرار است هنوز جامعه را نمیتوان و نباید آزاد فرض کرد. همه این آزادیها همیشه قابل بازپس گیری توسط طبقات حاکم هستند. آیا این به معنای کم اهمیت بودن آزادیهای فوق الذکر است؟ به این معناست که تا رسیدن به آزادی از زنجیر کار مزدی لازم نیست برای آزادیهای مذکور مبارزه کرد؟ نه تنها این چنین نیست بلکه برعکس، هر درجه از تحقق آزادی در هر کدام از زمینه های بالا، مسیر طبقه کارگر و جنبش کمونیستی را برای ریشه کن کردن پایه و بنیاد همه بردگیها و بندگیها و اسارتها یعنی کار مزدی را بازتر و هموارتر میکند. مسئله این است که حتی در آزادترین کشورها هم، دست و پای اکثریت عظیم جامعه در زنجیر موقعیت اقتصادیشان بند است. آزادی همه جانبه همه انسانها فقط و فقط با در هم شکستن این زنجیر امکان پذیر است. در سطور زیر جنبه های متنوع این ادعا مورد بحث قرار خواهد گرفت.

***
تمام افراد بشر آزاد بدنیا می آیند و باید آزاد زندگی کنند. اما، برعکس، اکثریت افراد بشر، آزاد به دنیا می آیند و اسیر “زندگی” میکنند و اسیر هم از دنیا میروند. از همان بدو تولد، دست و پایشان در زنجیر است و تمام داستان زندگیشان تلاش دائم برای گسستن این زنجیر است.

اما اگر بشر آزاد پا به این دنیا میگذارد اما از آزادی محروم است، نیرویی باید دست و پای انسان را به غل و زنجیر بکشد! این چه نیرویی است؟ از کجا منشا میگیرد؟ از ماوراء طبیعت و جامعه و انسان؟ از خود طبیعت؟ از خود جامعه؟ از میان خود انسانها؟ پاسخ این سئوالات هر چه که باشد، یک چیز روشن است: بشر نمیتواند آزاد شود مگر با شکستن همین زنجیر و نمیتواند این زنجیر را بشکند مگر با در هم شکستن و غلبه بر نیرویی که انسان را به اسارت کشیده است. تلاش برای رهایی، تلاشی واقعی برای در هم شکستن زنجیر واقعی است. اگر اسارت انسان محصول نیرویی ماورا طبیعت و جامعه و انسان است، باید به جنگ این نیروها رفت. اگر آسمان زمین را به اسارت کشیده است باید به جنگ آسمان رفت. اگر خدا انسان را اسیر کرده است، باید مستقیما به جنگ خدا رفت. اگر طبیعت انسان را مغلوب خود میکند، پس باید به جنگ طبیعت رفت. اگر زنجیر اسارت در خود جامعه و در میان انسانهاست، باید به جنگ جامعه و انسانها رفت. اگر همه این ها، حلقه های مختلف زنجیر اسارت انسان هستند؛ پس باید برای رهایی، همه این حلقه ها در هم شکست. اما اگر صحبت بر سر یک جامعه طبقاتی است، روشن است مناسبات طبقاتی در بنیاد همه این نیروهای زمینی و “آسمانی” قرار دارد که در مقابل آزاد بودن همه انسانها صف کشیده اند. میتوان حکم اول این پاراگراف را اینچنین تکمیل کرد که بشر، اگر چه آزاد به دنیا می آید اما اکثریت عظیم همین بشر به دنیای آزاد چشم نمی گشایند. از همان بدو تولد وارد دنیایی میشوند که از پیش در اسارت مناسباتی طبقاتی است.

آزادی برای بخش اعظم نسلهای انسانی امر مقدسی بوده است و تلاش برای رسیدن به آن مشغله دائمیشان بوده است. آزدی آنچنان امر مقدسی بوده است که کمتر جنبش و کمتر شخصیتی را میتوان سراغ گرفت که در حالیکه به صف مقابل آزادی بشر تعلق دارند اما اغلب، تلاششان برای اسارت انسانها را در قالب آزادی پیش نبرده باشند. کم نیستند دیکتاتورها و رهبران سیاسی مشهور در تاریخ که عامل فعال اسارت انسانها بوده اند اما عملشان را با تلاش برای آزادی تداعی کرده اند. هیتلر چنین باور ابلهانه ای را تلقین میکرد که دارد نسل برگزیده ای را از شر نسلهای دیگر انسان رها میکند. مارگارت تاچر بیش از یک و نیم دهه به نام آزادی فردی، برای سلب بیشتر آزادی میلیونها کارگر تلاش کرد. رونالد ریگان، با ” پنج واژه ساده” به آزادی و سعادت و رفاه اعلام جنگ کرد: “خانواده، کار، همسایگی، آزادی و صلح”. و البته با همین واژه های ساده، یک دزدی علنی از سفره محرومترین خانواده ها و یک تعرض علنی به هرچه که طبقه کارگر در قلمرو آزادی بدست آورده بود راه انداخت. فاسدترین دشمنان آزادی، مثل مجاهدین افغانستان و طالبان، محصول مستقیم کارخانه “دموکراسی” بودند و توسط همین جناب ریگان “آزادیخواه”، “مبارزان آزادی” لقب گرفتند. خونین ترین کودتاهای نظامی توسط دیکتاتورترین خونتاها، دست پرورده ها و عزیز کرده های مکاتبی تا مغز استخوان مرتجع و ضد آزادی بودند که هر کدام دهها مدال “آزادی فردی” بر سینه شان آویزان بوده است. لازم نیست جای دور برویم. خمینی، این تجسم بندگی و اسارت، به نام آزادی سوار انقلاب شد و به نام انقلاب به جنگ آزادی رفت. حتی ادیان بزرگ جهانی، این هاله های آسمانی برای اسارت زمینی هم، اول بشر را به اسارت “گناه اولیه” در آوردند تا در مقام آزاد کننده این بشر نفرین شده از طوق همان گناه ظاهر شوند.

محتوی و مشخصات آزادیخواهی هر طبقه و هر جنبش و هر کسی مستقیما مربوط به این است که آن طبقه و آن جنبش و آن فرد به کدام وجه از زندگی، مناسبات اقتصادی و سیاسی نقد دارد. مسئله بر سر این است که موضوع آزادی و هدف آزادی چیست؟ آزاد از چه مناسباتی؟ آزاد از چه چیزی؟ از چه نیرویی؟ از چه قید و بندی؟ و در نتیجه آزاد برای انجام چه چیزی؟

آیا پاسخ به این سئوالها در میان همه و در همه اعصار و همه اجتماعات میتواند مشابه باشد؟ اگر چه خود آرزوی عام آزادی حتما در میان انسانها مشابه است اما آیا آزادی واقعی مورد نظرشان میتواند مشابه باشد؟ آیا پاسخ برده و سرف و پیشه ور و بورژوا و کارگر به این سئوالات میتواند همسان باشد اگرچه هر کدام در مقطعی از تاریخ برای آزادی تلاش کرده اند؟ آیا پاسخهای ارسطو و افلاطون و جان لاک و جان استوارت میل و مارکس میتواند پاسخهایی یکسان باشند؟ در یک نگاه کلی میتوان گفت که محتوا، دامنه و افق و ابعاد آزادیخواهی فلاسفه و متفکرین، منوط و مشروط بوده است به عصر و نظامی که در آن زندگی کرده اند و طبقه ای که به آن تعلق داشته اند. عهد برده داری نمیتوانست مارکس بیرون دهد و سرمایه داری قرن نوزده نمیتوانست به اسپارتاکوس اکتفا کند. این دو در دو عصر و نظام متفاوت زندگی و مبارزه کرده اند و تبلور اعتراض دو طبقه متفاوت بوده اند. این دو شخصیت تجسم آزادیخواهی عصر خودشان بوده اند و شباهت در افق آزادیخواهیشان به اندازه شباهتهای دو عصر و دو نظام برده داری و سرمایه داری میتوانست باشد. برای مثال، هر دو متعلق به جامعه طبقاتی بودند که در آن مالکیت وسایل تولید و معیشت در دست اقلیتی متمرکز بوده است. حاکمیت در دست اقلیت صاحب وسایل تولید بوده است. اکثریت در محرومیت و اسارت بوده اند و به این اعتبار، آزادی از یوغ طبقه حاکم مضمون مشترک آزادیخواهی هر دو عصر بوده است.

در فاصله چند صد ساله اخیر انقلابات متعددی رخ داده اند که علیرغم تنوع در اهداف مشخصشان، همه مدعی رسیدن به آزادی بوده اند. طبقات وجنبشها و احزاب متعددی به نام آزادی و برای آزادی مبارزه کرده اند اما افق آزادیخواهیشان، تصویرشان از آزادی عمیقا متفاوت بوده است و در اغلب موارد، آزادی این طبقات و این جنبشها بر دوش اسارت طبقات دیگری معنی پیدا کرده است. اگر خدایان خرد “عصر خرد”، غولهای فکری “عصر روشنگری”، انقلاب آمریکا و انقلاب کبیر فرانسه را در کنار مارکس و لنین و انقلاب بزرگ اکتبر قرار دهید، با دو دنیای عمیقا متفاوت در قبال مسئله آزادی مواجه خواهید شد. این ها جنبه هایی از بحث است که پرداختن به آنها طول این نوشته مورد توجه ما خواهد بود.

سرمایه داری، اگر چه در مقطعی از تاریخ در مقابل نظام فئودالی نقش پیشرو ایفا کرد، در پیشاپیش مبارزه برای رهایی از قیودات سیاسی و عقیدتی این نظام قرار گرفت؛ و همین امروز به نام مدافع و مبشر آزادی فردی ظاهر میشود، اما سرمایه داری، نظامی است مبتنی بر اسارت بخش اعظم جامعه. طبقه سرمایه دار، طبقه ای است که آزدی اش در گرو اسارت طبقه دیگری است. سرمایه بر اسارت بخش اعظم جامعه و بازتولید دائمی این اسارت مبتنی است. سرمایه داری نمیتواند آزادی دهد و طبقه سرمایه دار نمیتواند آزادیخواه باشد. آزادی و رهایی انسانها اتفاقا در گرو نابودی این نظام و رهایی همه جانبه از این نظام است. آزادی همه جانبه همه انسانها بر دوش طبقه ای است که تجسم کامل اسارت بشر در آخرین نظام طبقاتی است: طبقه کارگر. آزادی بشر در گرو پیشروی و پیروزی طبقه کارگر و جنبش این طبقه، کمونیسم کارگری است. و بالاخره باید با صدای بلند این ادعا را اعلام کرد که مارکس، به مثابه متفکر و تئوریسین این جنبش و این طبقه، بر تارک مبارزه برای آزادی میدرخشد. آزادی در نظام سرمایه داری و از نظام سرمایه داری بدون مارکس معنا ندارد. اگر تاریخ بشر را از نقطه نظر آزادی انسان در نظر بگیریم، باید گفت که تاریخ به پیش و بعد از مارکس باید تقسیم شود. مارکس را با متفکرین ماقبل و هم عصر خود مقایسه کنید. آزادیخواهی همه آنها در مقابل عمق آزادیخواهی مارکس رنگ میبازد. مشخصا، همه آنها، اسارت بخشی از جامعه را فرض میگرفتند در حالیکه مارکس به عنوان تئوریسین کمونیسم و طبقه کارگر، مدافع و مبارز آزادی همه جانبه همه بشریت بود. برای مارکس، رهایی نمیتواند محدود، یک جانبه، مربوط به بخشی از جامعه باشد. برای مارکس، جامعه ای آزاد است که در آن شکوفایی هر فرد شرط شکوفایی همه جامعه است. اگر چه رسیدن به چنین جامعه ای زمانی میسر است که اسیرترین بخش جامعه موجود، یعنی طبقه کارگر رها شود و همین اسیرترین بخش جامعه، تنها نیرویی است که میتواند خود و همراه خود کل جامعه را رها کند.

کمونیسم یک نقد است. نقد پراتیکی و رادیکال یک نظام واقعی. نقد یک نظام مبتنی بر اسارت انسان. اگر ثابت شود که سرمایه داری نظامی است مبتنی بر اسارت انسانها، تنها جنبشی که تمام هویتش نقد رادیکال این نظام باشد میتواند آزادیخواهانه ترین افق اقتصادی و اجتماعی و سیاسی را در چشم انداز جامعه بگذارد. مارکس، نظریه پرداز این نقد رادیکال واقعی از وضع موجود است. تلاشمان بر این است که با مراجعه به نقد مارکس از رابطه سرمایه، قدم به قدم نشان دهیم که سرمایه داری، بنا بر منطق اقتصادیش، نظامی مبتنی بر اسارت طبقاتی است؛ اسارت و بردگی و محرومیت از آزادی فردی جزو تعریف سرمایه داری است. سرمایه داری در مقابل آزادی فردی و رشد و شکوفایی اکثریت عظیم جامعه است. اوج آزادی در این نظام فقط میتواند آزادی رقابت سرمایه ها در استثمار کارگران، آزادی در به اسارت کشیدن بخش اعظم جامعه باشد.

نعل وارونه بورژوازی
لحظه ای که “شخصیت” از میان میرود!

پایین تر به جایگاه واقعی فرد و آزادی فردی در جامعه بورژوایی و تصویر ایدئولوگ بورژوا ازفرد و انسان خواهیم پرداخت. اینکه چگونه در این نظام، فرد از خودویژگیها و تواناییها و استعدادهایش تهی میشود و تماما از خود بیگانه میشود. همچنین در طول این بحث به جایگاه انسان در کمونیسم و نقد مارکس خواهیم پرداخت. اما قبل از وارد شدن به این بحثها، لازم است کمی به تعرض ایدئولوژیک بورژوازی علیه سوسیالیسم از نقطه نظر بحث مربوط به آزادی و شخصیت فردی بپردازیم. ایدئولوگهای بورژوا، این وکلای خودگمارده آزادیهای فردی، مخصوصا وقتی موضوع بر سر تعرض به سوسیالیسم است، به مثابه قهرمانان قلابی آزادیهای فردی ظاهر میشوند. این هجوم ایدئولوژیک، یا این وارونه سازی سازمان یافته و آگاهانه حقایق، از همان لحظه ای که اولین بارقه های جنبش کمونیستی رخ نمود آغاز شد. در میانه قرن نوزده، با عروج طبقه کارگر و مبارزات متشکلش، این تعرض افزایش پیدا کرد. بعد از انقلاب اکتبر ابعاد تازه ای به خود گرفت. با اوجگیری جنگ سرد، اوج تازه تری گرفت و همچنان ادامه دارد و تا سرمایه داری هست و کمونیسم هست ادامه خواهد داشت. قرار دادن سوسیالیسم در مقابل آزادی فردی، ترسیم سوسیالیسم به مثابه نظامی با افراد دست و پابسته و بی چهره و خالی از شخصیت – یعنی دقیقا همان تصویری که اتفاقا در همین نظام سرمایه داری بر سر فرد می آید – یک رکن پایه ای پوشاندن موقعیت دست بسته فرد در خود نظام بورژوایی و درعین حال یک رکن پایه ای مقابله با تلاش انسانها برای رهایی کامل بوده است.

بی دلیل نیست که مارکس و انگلس، در مانیفست کمونیست، اهمیت ویژه ای به این جنبه از تلاش ایدئولوژیک بورژوازی میدهند و محتوای واقعی دلسوزی ریاکارانه و شیادانه بورژوا به آزادی و شخصیت فرد را برملا میکنند. مستدل میکنند که نگرانی واقعی بورژوازی لطمه خوردن به شخصیت و و سلب آزادی و حرمت افراد نیست. مسئله این است که بورژوا آزادی داد وستد و بازرگانی و رقابت را لازم دارد. رقابت سرمایه ها جزوی مهم از کل این سیستم است. اما رقابت سرمایه ها برای چی؟ برای استثمار کارگر. و به این معنا در اصل، نگرانی بورژوازی از این است که آن مناسباتی به هم بخورد که در آن بورژوا، یعنی همان مالک وسایل تولید “شخصیتی” همه کاره است. نگرانیش از خرید و فروش آزادانه نیروی کار است. نگرانیش از به هم خوردن بازار آزاد به بردگی کشاندن کارگران است. نگرانیش از کوتاه شدن دست بورژوا از کالایی است به نام نیروی کار است که فقط کارگر در اختیار دارد. نگرانیش از این است که این شخصیت محترم نتواند دیگر شخص کارگر را به اسارت بکشد و شخصیت کارگر را خرد کند و آزادانه ارزش افزوده بالا بکشد. نگرانی اش از خشک شدن منبع شکوفایی شخصی بورژوا بردوش شخص کارگر است. و در یک کلام نگرانیش از لطمه خوردن به “شخصیت” بورژوهاست. هر چیزی که مانع ارزش افزایی سرمایه و به تبع آن مزاحم شکوفایی شخصی بورژا باشد، فورا آه و فغان بورژوا را به آسمان میبرد که شخصیت و استقلال و آزادی فردی از میان رفته است.

“… در جامعه بورژوازی سرمایه دارای استقلال و واجد شخصیت است و حال آنکه فرد زحمتکش محروم از استقلال و فاقد شخصیت است. از بین بردن همین مناسبات است که بورژوازی آنرا از بین بردن شخصیت و آزادی مینامد! وی حق دارد. در واقع سخن بر سر از میان بردن شخصیت بورژوازی و استقلال بورژوازی و آزادی بورژوازی است. در داخل چهار دیوار مناسبات تولیدی کنونی بورژوازی، مفهوم آزادی عبارت است از آزادی بازرگانی، آزادی داد و ستد.” (مانیفست کمونیست)

ملاحظه میکنید که وقتی بورژوا ازشکوفایی شخصی و آزادی فردی حرف میزند، شکوفایی شخص بورژوا و آزادی فرد بورژوا مد نظرش است. وقتی از پایمال شدن شخصیت و فردیت حرف میزند، منظورش پایمال شدن مناسباتی است که زیر پای این شکوفایی و آزادی فردی بورژوا را خالی میکند. اگر همه چیز بر وفق مراد باشد، پول نیروی کار بخرد و نیروی کار پول را به سرمایه تبدیل کند و کسی و نیرویی و جنبشی مزاحم این پروسه نباشد، بورژوا یاد شخص و فرد و آزادی فردی نمی افتد چون بزعم او “آزادی فردی” برقرار است. اما هر لحظه، کارگر همین مبنا را زیر سئوال ببرد، خطر را بالای سر شکوفایی سرمایه و ارزش افزوده و سود بورژا بالا ببرد؛ لشکری از ایدئولوگهای بورژوا در دفاع از شخصیت و استقلال و آزادی فردی در مقابل کارگر صف میکشند. و البته فقط صف نمیکشند بلکه شخصیت و زندگی افرادی که چنین خطری را بالای سر آزادی فردی مقدس بورژوا بلند کرده اند را نابود میکنند. در همان میانه قرن نوزده، در ژوئن سالهای ۱۸۴۸، که چنین خطری در شکل قیام کارگران پاریس ابراز وجود کرد، بیش از ۳۰۰۰ نفر از زندانیان با قساوت تمام توسط چاقوکشهای همین بورژواهای شخیص قتل عام شدند. “جرم” این کارگران چه بود؟ این کارگران آزادی فردی بورژواها برای به بردگی کشاندن افراد کارگر را زیر سئوال بردند! این کارگران با “شهامت و نبوع بی نظیری، بدون پیشوا، بدون نقشه مشترک، بدون وسیله – و بخش عمده شان بدون اسلحه – ارتش، گارد متحرک، گارد ملی پاریس و نیز گارد ملی شهرستانها را که به پاریس آمده بودند، پنج روز تمام شاه و مات کردند.” قساوت بورژوازی، به این خاطر بود که قیام ۲۲ ژوئن، “نخستین نبرد بزرگ میان دو طبقه ای است که جامعه نوین را به انشعاب کشانده اند. این نبرد، نبرد حفظ یا نابودی نظام بورژوایی بود.” و به این اعتبار، نبردی بر سر حفظ یا نابودی “شخصیت” بورژوا از قبل ویران کردن شخصیت کارگر بود.

“از آن لحظه که تبدیل کار به سرمایه و پول و عواید ارضی و خلاصه به یک قدرت اجتماعی، که بتوان انحصارش نمود، میسر نباشد، یعنی از آن لحظه که مالکیت شخصی دیگر نتواند به مالکیت بورژوازی مبدل گردد، از همان لحظه است که شما اظهار میدارید شخصیت از میان رفته است. بدینسان اقرار دارید که منظور شما از شخصیت چیز دیگری غیر از شخصیت فرد بورژوا یعنی مالک بورژوا نیست. چنین شخصیتی حقیقتا هم باید از بین برود.” (مانیفست کمونیست).

قیام ژوئن یکی از “آن لحظه” ها بود که طی آن کارگران نه تنها علنا اعلام کردند که “چنین شخصیتی حقیقتا هم باید از بین برود” بلکه برای از بین بردن چنین “شخصیتی” در خیابانها سنگر بستند. این نخستین نبردی بود که آزادی شخص محترم بورژوا برای به اسارت کشیدن کارگر را نه فقط زیر سئوال برد بلکه به خاطرش جنگید.

بورژوازی، قیام ژوئن را از سر گذراند. آزادی طبقه بورژوا و افراد این طبقه برای ادامه به اسارت کشیدن طبقه کارگر و افراد این طبقه را بر روی تلی از جنازه کارگران و کمونیستها نجات داد. اما کارگران، افرادی که فردیتشان له شده است، اشخاصی که شخصیتشان پایمال شده است، انسانهایی که که انسانیتشان ویران شده است، بردگانی که آزادی و اختیارشان به زنجیر کشیده شده است، افرادی که آزاد متولد شده اند و اسیر زندگی کرده اند، کسانی که جز زنجیرهایشان چیزی برای از دست دادن ندارند، به مبارزه شان برای گسسست این زنجیر ادامه دادند و حماسه کمون پاریس را خلق کردند. نبردی به یاد ماندنی، نبردی تاریخساز. نبردی که در آن کارگر نه فقط برای گسستن زنجیرهایش مبارزه ای جانانه راه انداخت بلکه حتی تا ارتقا خود به موقعیت اداره جامعه پیش رفت. جرئت کرد آزادی و اختیار را به خودش و جامعه بازگرداند و همه میدانند که بورژوازی با چه قساوتی از این تلاش طبقه کارگر برای بازیافتن شخصیت و آزادی فردیش، از این تعرض کارگر علیه “شخصیت” بورژوا و آزادی فردی بورژواها انتقام گرفت. در فاصله کوتاهی، هزاران هزار نفر در پای دیوارهای پاریس تیرباران شدند و هزاران هزار نفر دیگر در شکنجه گاهها و اردوگاههای کار اجباری و جزایر خالی از سکنه پرپر شدند.

هنوز افراد زیادی از شاهدان این نبرد باشکوه برای تحقق شخصیت و حرمت و آزادی کارگر و همه انسانها در قید حیات بودند که جهان با نبردی دیگر از همین نوع مواجه شد: انقلاب اکتبر. انقلابی که مستقمیا مالکیت خصوصی بورژوایی بر وسایل تولید را هدف قرار داده بود. این دیگر یک انقلاب تمام عیار بر علیه همان “شخصیت” بورژوازی بود که طی آن طبقه کارگر به یک پیروزی سیاسی تمام عیار دست پیدا کرد. یک ششم کره زمین را از یوغ سیاسی طبقات حاکم آزاد کرد. توانست برای اولین بار در تاریخ طبقاتی جهان، اختیار جامعه را به بی اختیارترین بخش جامعه بسپارد. شخصیت را به آن بخشی از جامعه که تماما شخصیتشان پایمال شده بود بازگرداند. آزدی فردی را به آن بخشی از جامعه بازگرداند که آزادی فردیتشان لگدمال شده بود و بالاخره، آزدی فردی را حق همه انسانها اعلام کند و نه حق بورژوا برای استثمار آزادانه افراد کارگر. انقلاب اکتبر حرمت و آزادی را حق همه اعلام کرد و کارگران، پابرهنه ها، تهیدستان، زنان و تمام آنهایی که تا آن لحظه انسان محسوب نمیشدند را در جایگاه انسانیت قرار داد. این نه فقط مستقیما در مقابل تصور بورژوا از شخصیت و آزادی فردی بود بلکه تحققش مستلزم نفی عملی آزادی فردی بورژوا برای استثمار افراد طبقه کارگر بود. انقلاب اکتبر با این کارش، به اصلی ترین قلمرو مقدسات بورژوازی دست درازی کرده بود و مرتکب بزرگترین جنایت قابل تصور شده بود و بیدلیل نیست که کل جهان سرمایه داری برای بازگرداندان “شخصیت” از دست رفته بورژواها به انتقامی خونین از طبقه کارگر دست زد. همان بورژواهایی که برای تعقیب اهداف سرمایه دارانه شان، بارها جهان را به کام جنگهای خونین ملی و میهنی کشانده بودند، این بار مثل یک تن واحد در مقابل طبقه کارگری صف کشیدند که جرئت کرده بود خود را انسانی صاحب اختیار اعلام کند. جرئت کرده بود تعریف و تصویر نوینی از آزادی فردی و شخصیت انسانی در مقابل تصویر بورژوا قرار دهد و مهمتر از این برای تحققش عملا دست بکار شود و پیروز هم شود.

کل قرن بیستم، قرن انتقام خونین و چرکین سرمایه داری از این دست درازی انقلاب اکتبر به شخصیت بورژوا و آزادی فردی بورژوا بوده است. با شکست انقلاب اکتبر از ناسیونالیسم صنعتگرای روسی و بالاخره غلبه سرمایه داری دولتی در شوروی و استقرار نظام سیاسی بسته متناسب با آن، از یکطرف آزادی و اختیار و شخصیت تازه بدست آمده توسط طبقه کارگر مجددا مورد تعرض قرار گرفت و از طرف دیگر، بورژوازی جهانی میدان تازه ای پیدا کرد تا در لباس وکیل مدافع آزادی فردی به کمونیسم حمله ور شود. ناسیونالیسم صنعت گرای روسیه، تحت نام ساختمان سوسیالیسم، به سازمان دادن سرمایه داری دولتی مشغول شد که محصولش چیزی نمیتوانست باشد جز سلب اختیار و شخصیت و آزادی از کارگر و تبدیل کردنش به آحاد اتمیزه شده. و به این ترتیب میدان فراخی برای ادامه تعرض ایدئولوژیک و تبلیغاتی جبهه بورژوازی جهانی علیه کمونیسم به نام آزادی فردی آماده شد. سوسیالیسم که رکن پایه ای اش بازگردان اختیار و آزادی به انسان است به عنوان نظامی که اختیار را از انسان سلب میکند مورد تعرض ایدئولوگهایی قرار گرفت که اتفاقا رکن پایه ای نظامشان سلب اختیار از انسان است.

کارگر در نگاه بورژوا: برده ای در خدمت سرمایه

“اوج این بردگی هنگامی است که تنها در مقام کارگر میتواند وجود جسمانی اش را حفظ نماید و تنها به عنوان وجودی جسمانی، کارگر محسوب میشود.”( دستنوشته های اقتصادی-فلسفی. کار بیگانه شده)

اسارت همه جانبه کارگر در چهارچوب نظام بورژوایی، محروم بودن کارگر از کوچکترین سطح آزادی فردی، به نحو درخشانی در همین یک جمله بیان شده است.

بورژوازی استاد سلب آزادی به نام آزادی است. استاد سلب برابری به نام برابری است. در کل تاریخ تسلط طبقاتی سرمایه داری، همه جامعه در برابر قانون برابر بوده اند. همه قانونا برای کسب مال و ثروت آزاد بوده اند. اصلا، بخش مهمی از تبلیغات رسانه ای بورژوازی اشاعه این تصویر دورغین است که گویا دریچه ثروتمند شدن بر روی همه آحاد جامعه باز است و حتی بنگاههای زیادی وجود دارند که حاضرند رمز و راز ثروتمند شدن را به مردم یاد بدهند. این البته یک روش شایع برای سرکیسه کردن مردمی است که در زندگی واقعی فقیرانه شان، امید و آرزوی ثروتمند شدن همیشه در وجودشان زنده است. اما واقعیت این است که از یکطرف طبقه بورژوا در این فضای مه آلود آرزوهای همگانی برای ورود به دنیای ثروت، ثروت جامعه را همچنان بالا کشیده است و از طرف دیگر، افراد متعلق به طبقه کارگر، اگرچه قانونا “آزاد” بوده اند از نردبان ترقی اجتماعی و اقتصادی بالا بروند، اما تا آخر عمر در همان پله اول مانده اند و بر روی دوششان صاحبان ثروت بالاتر و بالاتر رفته اند. در یک کلام، قانونا کسی حق ندارد جلوی بورژوا شدن کسی را بگیرد اما عملا، اکثریت عظیم مردم بورژوا نشده اند. به تاریخ جوامعه سرمایه داری نگاه کنید. در این جوامع چند کارگر بورژوا شده اند؟ چند کارگر به صف صاحبان وسایل تولید پیوسته اند؟ آیا غیر از این است که طبقه کارگر همچنان طبقه کارگر مانده است و نسلهای بعدی طبقه کارگر هم هچنان به مثابه طبقه کارگر باز تولید شده اند؟ همچنانکه طبقه بورژوا طبقه بورژوا مانده است و نسلهای بعدی اش هم جایش را در همین مقام و موقعیت گرفته است. طبقه کارگر به موقعیت طبقه بورژوا عروج نکرده است و طبقه بورژوا هم به موقعیت طبقه کارگر سقوط نکرده است و در نتیجه هیچ انتقال طبقاتی رخ نداده است. چرا؟ ایدوئولوگ بورژوا پاسخ این سئوال را در آستین خود دارد. پاسخی که ترکیبی شگرف از شیادی و ساده لوحی است: سرمایه داری نظام آزادی فردی است؛ در این نظام همه افراد آزادند ترقی کنند، اما همه از یک درجه تلاشگری و پشتکار و دورنگری برخوردار نیستند. میلتون فریدمن، این مدافع سر سخت بازار آزاد، در کتاب “سرمایه داری و آزادی”، انجیل راستترین جناحهای سرمایه داری مینویسد:

“آن عده از ما که به آزادی اعتقاد داریم باید به آزادی فرد در ارتکاب اشتباهاتش نیز معتقد باشیم. اگر فردی آگاهانه ترجیح دهد فقط دم را غنیمت شمارد، از دارایی خود برای لذت بردن در زمان حال بهره برگیرد و در نتیجه تعمداً موجبات فقر و فلاکت خود را در دوران پیری فراهم سازد، ما به چه حق می توانیم او را از انجام چنین کاری بازداریم؟”

این پاسخ ساده لوحانه است چون به نحو ابلهانه ای مخاطبش را دست کم میگرد. شیادانه است چون ابلهانه سعی میکند با یک تیر چند نشان بزند: هم نظام سرمایه داری را نظام فرصتهای برابر و آزاد برای همه از جمله کارگران اعلام میکند؛ هم کوته بینی، دم غنیمتی، لذت جویی آنی افراد طبقه کارگر را مسبب فقر و تنگدستی و اسارت کارگر در موقعیت طبقاتی اش قلمداد میکند و البته روشن است ثروت بورژواها را هم به سجایای شخصیشان حواله میدهد. و اوج وقاحت در این است که بورژوای محترم را آنقدر آزادیخواه معرفی میکند که از فرط آزادیخواهی حتی حاضر نیست کارگران را از آینده تیره ای که ممکن است به خاطر ولخرجی امروزشان دچارش شوند آگاه کند و آنها را “اشتباهشان” برحذر کند! نه خیر، سرمایه دار محترم به “آزادی فردی” اعتقاد دارد و مزاحم افراد در اشتباه کردن نمیشود! براستی چه درجه از پلیدی روشنفکرانه لازم است تا فلاکت نسل اندر نسل کارگران را به دم غنمیتی آنها نسبت داد و تازه از طبقه کارگر طلبکار هم شد!

در زندگی واقعی قضیه دقیقا برعکس است. این افراد متعلق به طبقه بورژوا هستند که امروز و همین دم در رفاه و نعمت بسر میبرند بدون اینک ذره ای دمهای آخر عمرشان را به خطر بیاندازند؟ همین امروز ولخرجی میکنند و تازه ثروتی کلانی هم برای ادامه استثمار برای خود باقی میگذارند. در حالیکه اکثریت افرد طبقه کارگر، هم در زندگی امروزشان در فقر هستند و هم در پایان زندگیشان، فقر به ارث میگذارند؟ تعداد زیادی از کارگران حتی مجبورند از فردایشان هزینه کنند تا بتوانند همین امروز زنده بمانند. نزولخواری چه در شکل سنتی توسط حاج آقاهای حجره دار و چه در شکل مدرن کارتهای اعتباری، یک پدیده رایج زندگی در جوامع سرمایه داری است که قربانیانش اساسا کارگران هستند.

مسئله این است که برای سرمایه دار فقط وجود جسمانی کارگر به عنوان محمل قوه کار “عزیز” است. سرمایه دار فقط نگران این است که مبادا به تولید و بازتولید این وجود جسمانی لطمه خورد. کارگر قرار نیست در همین امروز زندگی کند و همین امروز از زندگی لذت ببرد. حتی تصور لذت بردن از همه لحظات زندگی، کارگر را در ردیف ولخرج خود خواهی قرار میدهد که به آینده خودش و فرزندانش فکر نمیکند. کارگر موظف است و مجبور است نه در زندگی واقعی و نه در تصورش از زندگی از همین محدوده فراتر نرود. و به این معنا، کارگر باید آنقدر مصرف کند که به لحاظ فردی خودش را به مثابه نیروی کار بازتولید کند و به لحاظ تاریخی طبقه اش را به مثابه طبقه عرضه کننده نیروی کار تولید کند. مصرف فراتر از این دیگر زاید است. می بینیم که احترام به آزادی کارگر در ولخرجی و اشتباه و غیره دیگر چرندیات محض هستند. اینجا در حقیقت، بورژوا در پوشش آزادیخواهی دارد حد کارگر در ثروت اجتماعی تولید شده توسط خود طبقه کارگر را به این طبقه یادآوری میکند. حد مصرف شخصی اش را یادآوری میکند. این را اعلام میکند که فراتر رفتن از حد معینی از مصرف شخصی برای کارگر مجاز نیست. بورژوا در اینجا بیشتر از اینکه نگران “آزادی” باشد، نگران زیاده روی کارگر در لذت بردن از زندگی است. نگران فراتر رفتن کارگر از نیاز جسمانی اش به عنوان کارگر است. نگران آن است که مبادا کارگر به خود به مثابه انسان نگاه کند. مبادا تصور کند که حق دارد به خود به مثابه انسانی فراتر از وجود صرف جسمانی اش نگاه کند که حق دارد از زندگی همین امروز لذت ببرد بدون اینکه در پیری گرسنه بماند. مبادا تصور کند که آزاد است از زندگی لذت ببرد و به این ترتیب در قبال اساس نظام که بازتولید جسمانی خودش به مثابه کارگر است احساس مسئولیت نکند. مبادا تصور کند که میتواند در مصرف شخصی امروزش آنقدر زیاده روی کند که به پروسه ارزش افزایی فردای سرمایه لطمه بزند. ایدئولوگ بورژوا نگران آینده کارگر نیست، نگران آینده سرمایه است. نگران این است که این توجه کارگر به زندگی امروزش، زیر پایه آینده سرمایه را خالی کند. نگران این است که این “دم غنیمتی” کارگر غنیمت های آتی سرمایه را از دستش برباید. نگران این است که مبادا مصرف شخصی کارگر، فقط مصرف باشد و نه تولید! اصولا “علاقه” بورژوا به کارگر به این خاطر است که کارگر صاحب کالایی به نام نیروی کار است که در میان همه کالاها این خود ویژگی را دارد که وقتی مصرف میشود در عین حال تولید هم میکند. تنها کالایی است که وقتی توسط سرمایه داری که قبلا در بازار آزاده خریده است مصرف میشود هم ارزش معیشت خود کارگر را تولید میکند و هم برای سرمایه دار ارزش جدیدی خلق میکند. به این ترتیب روشن میشود “اشتباه” و “دم غنمیتی” کارگر هیچ چیزی نیست جز فراتر رفتن از حد و مرزی که اقتصاد بورژایی برای کارگر در نظر گرفته است: فراتر رفتن از مصرف برای زنده ماندن به مثابه یک کارگر.

مارکس در کتاب سرمایه، نگاه سرمایه و سرمایه دار به مصرف شخصی کارگر را اینچنین فرموله میکند:

“… سرمایه دار و ایدئولوگش، اقتصاددان، هر دو تنها آن بخش از مصرف شخصی کارگر را مولد میدانند که برای تداوم وجود طبقه کارگر لازم است، و لذا به این دلیل باید انجام گیرد که سرمایه دار قوه کار برای مصرف در اختیار داشته باشد. اگر کارگر چیزی بیش از این و برای لذت خود مصرف کند، این مصرف غیر مولد محسوب میشود.” (سرمایه جلد اول، ترجمه جمشید هادیان. ص ۶۴۵)

مزد کارگر هم دقیقا بر این اساس تنظیم میشود. مزدی که کارگر میگیرد باید تکافوی همین قدر از مصرف شخصی را بدهد که کارگر را به مثابه کارگر تولید کند. در چشم بورژوا فقط این بخش مصرف شخصی کارگر مولد محسوب میشود و قابل تحمل است. بیشتر از این مصرف زاید است، دم غنیمی کارگر است، افراط کارگر در لذت طلبی آنی است، مصرف غیر مولد است. بی دلیل نیست که سرمایه دار حتی مبارزه کارگر برای دستمزد را تاریخا با آتش و خون جواب داده است. واکنش بورژوا به مبارزه برای لغو مالکیت خصوصی بورژوایی دیگر معلوم است!

مارکس به همین مسئله مصرف شخصی از یک زاویه دیگر هم نگاه میکند. از زاویه اسارت کارگر در موقعیت طبقاتی اش. اینکه از نقطه نظر بورژوا نباید امکانات کارگر برای مصرف شخصی آنقدر بالا برود که اجبار کارگر برای بازگشت به پروسه تولید را خدشه دار کند. کارگر باید با مصرف شخصی اش زنده بماند اما در عین حال باید با همین مصرف شخصی همه وسایل زندگیش اش نابود شود و برای ادامه زنده ماندن مجبور شود به مثابه یک کارگر به بازار فروش نیروی کار برگردد. نباید حق انتخاب داشته باشد. نباید دوراهی ای در مقابل کارگر باشد که یک راهش مثلا امکان اجتناب از ورود به بازار کار باشد. کارگر نباید راهی جز بازگشت به پروسه تولید داشته باشد. یا بهتر است بگوییم کارگر باید در مقابل فقط یک دوراهی قرار گیرد: راه اول بازگشت به کار است و راه دوم گرسنگی و گدایی و مرگ. در جریان نجات کارگران معدن سن حوزه شیلی این حقیقت تلخ در مقابل جهانیان رخ نمود. کارگران صدای ترکهای صخره های بالای سرشان را شنیده بودند و به صاحب معدن اطلاع داده بودند و اما صاحب معدن در مقابل این کارگران دو راه گذاشته بود: ادامه کار در زیر زمین یا آغاز گدایی در روی زمین. کارگران البته کار در زیر زمین را به گدایی در روی زمین را “انتخاب” کرده بودند و بقیه داستان را همه میدانند: ۳۳ کارگری که به مدت ۶۹ روز در عمق ۷۰۰ متری زیر کوه اسیر شدند. این کارگران نجات یافتند. این جنبه شادیبخش و شورانگیز این ماجرا بود. اما در جریان نجات آنها، یکی از تهوع آورترین صحنه های شیادی بورژوایی هم به نمایش در آمد. سباستیان پی نه را، رئیس جمهور میلیونر راست شیلی که اتفاقا از طرفداران پرو پا قرص جناب میلتون عزیز است؛ طرفدار آزاد گذاشتن کامل دست سرمایه برای چپاول نیروی کار است؛ طرفدار زدن از هزینه های “اضافی” سرمایه، مثل خرج پول برای مثلا بالابردن سیستم های ایمنی است؛ فرصت را غنیمت شمرد و کلاه معدنچیان را بر سرگذاشت و کارگران نجات یافته از قعر معدن را در آغوش گرفت تا مثلا به جهانیان بگوید که طبقه بورژوا در قبال کارگرانش سرشار از عطوفت و نوعدوستی است و البته از این طریق سعی کرد برای طبقه خودش و حزب آن طبقه و شخص خودش سرمایه سیاسی انتخاباتی فراهم کند. اما چه کسی نمیداند که در پشت این ظاهر نوعدوستانه، نماینده سیاسی طبقه سرمایه دار شیلی از یکطرف و طبقه کارگر از طرف دیگر قرار دارد که رابطه واقعی متقابلشان فقط و فقط این است که یکی برای دیگر ارزش اضافه و سود تولید میکند. یک طرف این معادله اگر بخواهد سرمایه دار بماند که حتما میخواهد مجبور است طرف دیگر را به زنجیر بکشد حتی اگر هنگام نجاتشان از زیر زمین کلاهش را برسربگذارد و بوسه ای از سر نیاز و تبلیغات سیاسی نثارش کند و طرف دیگر اگر میخواهد زنده بماند مجبور است به همان معدن بازگردد حتی اگر در لحظه نجات از قعر مرگ به بوسه های رئیس جمهوری سرمایه دار پاسخ مثبت دهد. گفتگوی یک خبرنگار با ماریو گومز، مسن ترین معدنچی در میان ۳۳ نفر حقیقت مهمی را برملا کرد. ماریو، کسی بود که در سن ۱۲ سالگی به اسباب بازیهای نداشته اش در روی زمین پشت کرده بود تا از زیر زمین برای خانواده اش امکانات زنده ماندن را فراهم کند. وقتی این معدنچی ۶۳ ساله در مقابل این سئوال خبرنگار قرار گرفت که آیا باز هم به معدن باز خواهی گشت، بدون تردید پاسخ داد که: البته باز خواهم گشت، کار در معدن شغل من است. معلوم است که ماریو کار در زیر زمین را به گدایی در روز زمین ترجیح میدهد. اما اگر جامعه انسانی بود؛ اگر حکومت دست ماریو و هم طبقه ای هایش بود، اگر ثروتی که معدنچیان از قعر زمین بیرون کشیده اند به جیب سباستیان پی نه و طبقه سرمایه دار شیلی سرازیر نمیشد؛ اگر بخشی از این ثروت برای سعادت و رفاه و خوشبختی معدنچیان از جمله ماریو در سن کهولت ذخیره میشد؛ و اگر او میدانست که برای زندگی انسانی – نه فقط زنده ماندن – نیازی ندارد به معدن بازگردد؛ آیا همین جواب را میداد؟ آیا با همسرش، لیلیان رامیرز همصدا نمیشد که گفت: “میخواهم به او بگویم تو نمیتوانی به معدن برگردی. وقت آن است که او استراحت کند.” اینجا ما در سخنان ماریو و لیلیان حقایق مهمی را می بینیم. ماریو، حقیقت نظام سرمایه داری را بیان میکند که مجبور است به همان زیر زمینی باز گردد که که در آن، ۶۹ روز تمام برای زنده ماندن لحظه شماری کرد. لیلیان، اما وجه دیگری از حقیقت زندگی را بیان میکند: “وقت آن است که او استراحت کند.” اما منطق سرمایه هیچ سنخیتی با این آرزوی انسانی لیلیان ندارد. از نقطه نظر سرمایه، تنها زمانی وقت استراحت کارگر است که دیگر نیرویی برای فروش ندارد. یعنی دیگر در قید حیات نیست. این منطق خشن و خونسرد و ضد انسانی سرمایه است. اینجاست که باز باید به سئوالات اصلی بازگردیم. اگر ماریو به معدن باز نگردد چگونه باید زنده بماند؟ چگونه باید کودکانش زندگی کنند؟ آیا شخصا توانسته است ذخیره ای برای ادامه زندگی کنار بگذارد؟ مگر غیر از این است که سرمایه فقط مزدی که معادل تولید نیروی کار خودش و فرزندانش باشد در اختیارش گذاشته است؟ مگر حکومت دست طبقه کارگر است که بخشی از ثروت تولید شده توسط طبقه کارگر را برای رفاه این طبقه و فرزندانش کنار گذاشته شود؟ مگر جامعه طبقاتی از میان رفته است که ثروت جامعه را برای رفاه همه از جمله ماریو و لیلیان و فرزانشان سازمان داده شود؟ اگر هیچکدام از اینها نیست، پس باید گفت بازگشت ماریو به معدن ناشی از یک اجبار اقتصادی وحیاتی است و آرزوی لیلیان یک آرزوی انسانی است که فقط با فرا رفتن از این نظام ممکن است. اینجا با اجبار سرمایه داری در مقابل آرزوی سوسیالیستی مواجه هستیم. اینجاست که باید به مارکس باز گردیم که با صراحت و روشنی خیره کننده ای، رکن اقتصادی رابطه سرمایه دارانه را برملا میکند که در آن فرد کارگر و نیازهای امروز و فردای انسانی اش هیچ است و در مقابل، فرد سرمایه دار و نیازهای امروز و فردای سرمایه همه چیز است. تحت همین رابطه است که اگر چه کارگر همه چیز را تولید کرده است اما در عین حال همه آن چیزی که با کار روزانه نصیبش شده است برای بازتولید نیروی کارش مصرف شده است، معدوم شده است و دیگر چیزی برای زنده ماندن ندارد و مجبور است به پروسه تولید باز گردد. باز هم این مارکس است که با صراحت و تیزبنیی این رابطه ضد انسانی را برملا کرده است:

“بنابراین مصرف شخصی از یک سو اسباب بقا و بازتولید کارگران را فراهم می آورد و، از سوی دیگر، از طریق معدوم کردن مداوم وسایل زندگی، اسباب بازگشت مستمر آنان به بازار کار را. پای برده رمی را با زنجیر می بستند، کارگر مزدی با ریسمان های نامرئی به صاحبش بسته است.”( سرمایه جلد اول ص ۶۴۵. تاکید از ما است.)

از نقطه نظر طبقه سرمایه دار، مصرف شخصی کارگر در همین محدوده بازتولید کالبد مادی خود باید بماند. کارگر در همین حد “آزاد” است از محصول اجتماعی برای مصرف شخصی خود بردارد. یعنی در محدوده اجبار برای زنده ماندن “آزاد” است. پا بیرون گذشتن از همین محدوده، سوء استفاده از آزادی است. ولخرجی است. دم غنیمتی است. ندیدن آینده خود و فرزندان است. در غلطیدن به اشتباهی است که فقر و گرسنگی کارگر در سن کهولت را به دنبال خواهد داشت! از نقطه نظر سرمایه دار، سهم کارگر برای مصرف شخصی همین است و بس. وقت آزاد و تفریح و خوراک و مسکن و پوشاک خوب و رفاه به طور کلی، چیزهایی هستند که مستقیما به سطح پیشروی مبارزه کارگر در تحمیل آنها گره خورده ا ست. اما بالاترین توازن طبقاتی به نفع طبقه کارگر هم نمیتواند از حد معینی از مصرف شخصی برای کارگر فراتر رود. در نهایت در چهارچوب نظام سرمایه داری، فقط آن بخشی از محصول اجتماعی میتواند به طبقه کارگر تعلق بگیرد که برای بازتولید کالبد مادی این طبقه به مثابه حامل قوه کار و بازتولید سرمایه به مثابه خریدار نیروی کار ضروری است. مارکس بار دیگر به این حقیقت اقتصاد سرمایه داری توجه میکند که وقتی سرمایه دار به مصرف شخصی کارگر نگاه میکند در آن چه می بیند و چه دنبال میکند.

“… مصرف شخصی طبقه کارگر، در محدوده وسایل زندگی که ضرورت مطلق دارند، عبارتست از باز تبدیل وسایل زندگی که سرمایه در ازای قوه کار میدهد به قوه کار تازه ای که آنگاه سرمایه باز می تواند استثمارش کند. مصرف شخصی طبقه کارگر در حقیقت تولید و بازتولید ضروری ترین و حیاتی ترین وسیله تولید برای سرمایه دار، یعنی خود کارگر است.” (سرمایه، جلد اول، ص ۶۴۴)

می بینیم که کارگر در نگاه سرمایه دار انسان با نیازهای انسانی اش نیست. بخشی از نیروهای مولده است. بخش زنده نیروهای مولده است. کالایی در کنار کالاهای دیگر است. با این تفاوت که این کالا پا دارد و میتواند در پای زنجیر تولید بایستد. دست دارد و میتواند ابزار تولید را به حرکت در بیاورد. زنده است و نیرو دارد و میتواند به کل پروسه تولید زندگی بخشد. و بالاخره با این تفاوت که این موجود زنده صاحب کالایی است به نام نیروی کار. نیرویی که وقتی وارد پروسه کار میشود و در پروسه کار مصرف میشود، ارزشی بیش از آنچه برای زنده ماندن خود نیاز است تولید میکند. کارگر اگر چه انسان است اما نه انسان بودنش و نه نیازهای انسانی اش توجه بورژوا را به خود جلب نمیکند. آنچه توجه بورژوا را جلب میکند همین قوه کار است. بورژوا قادر است در دنیای ذهنی و روانی خود، این قوه کار را از کارگر به مثابه انسان انتزاع کند و به آن به مثابه ابزاری در کنار ابزارهای دیگر نگاه کند. و به این اعتبار سرمایه دار میتواند در عین عمیقترین حساسیت نسبت به موجودیت دائمی نیروی کار، به دردها و رنجها و عواطف و نیازهای انسانی صاحب این نیروی کار بی تفاوت باشد. و روشن است که وقتی کارگر به خود به مثابه انسان نگاه کند و نیازهای انسانیش را در مقابل جامعه علم کند و برای تحقق آن مثل یک طبقه پا به میدان اعتراض بگذارد و در نهایت نیازهای انسانی کارگر در مقابل نیازها اقتصادی سرمایه صف آرایی کند، در اینصورت قساوت بورژوا در منکوب کردن این تمایل و آرزوی انسانی حد و مرز نمیشناسد. نمونه هایی از این قساوت را در بخش قبل ملاحظه کردیم.

۲۲ سال قبل از انتشار کاپیتال، مارکس در یادداشتهای ناتمامش تحت عنوان “دستنوشته های اقتصادی-فلسفی”، این بردگی کارگر در اقتصاد بورژوایی و نگاه بورژوا و ایدئولوگهایش به کارگر را اینچنین بیان میکند:

“اما اقتصاد سیاسی کارگر را فقط به عنوان حیوانی کارکن، جانوری که دقیقا تا سطح نیازهای صرفا جسمانی اش تقلیل داده شده است، میشناسد.”( دستنوشته ها … یادداشت مزد کار)

و البته روشن است که کارگر به این تصویر ضد انسانی بورژوا از کارگر تن نداده است و به این دلیل میتوان در همه لحظات تاریخ جوامع سرمایه داری رد پای تلاش و مبارزه کارگر برای رها کردن خود از زیر آوار این نظام و بازیابی انسانیتش را دید. کمون پاریس و انقلاب اکتبر، دو نقطه به یاد ماندنی چنین تلاش و مبارزه ای بوده اند. مسئله نیاز انسانی کارگر و همچنین امکان طبقه کارگر برای بازگردان اختیار و انسانیت به زندگی خود و از این طریق به کل جامعه خود شایسته بحث مفصلی است. فعلا لازم است کمی در اسارت فرد کارگر در حصار طبقاتیش تامل کنیم.

رابطه فرد با طبقه اش چیست؟ آیا فرد میتواند در انتزاع از طبقه اش آزاد باشد؟ آیا موقعیت اجتماعی و اقتصادی و سیاسی فرد به طبقه اش گره خورده است؟ وضعیت فرد در چه عرصه هایی و چگونه و تا چه حدی با موقعیت طبقه اش مشروط و محدود میشود؟ آیا میتوان جامعه ای را تصور کرد که در آن افراد آزادند و طبقه در اسارت. یا برعکس طبقه در اسارت است و افراد آزاد؟ فرد، چگونه و در چه سطحی اسیر موقعیت طبقاتی اش است؟ آیا رابطه فرد کارگر با طبقه اش همانگونه است که رابطه فرد سرمایه دار با طبقه اش؟ آیا موقعیت کارگر در جامعه همانقدر توسط موقعیت طبقه اش مشروط میشود که موقعیت سرمایه دار از شرایط طبقه اش؟ نیازهای انسانی چه؟ آیا افراد به اعتبار انسان بودنشان، نیازهایی ماورای نیازهای طبقاتشان دارند؟ یا برعکس، نیاز افراد انسانی با موقعیت و شرایط طبقه ای که به آن متعلق هستند محدود و مشروط و تعریف میشود؟ نیاز نوعی انسان چه؟ میتوان به نیازهایی مشترک میان همه افراد به صرف تعلقشان به نوع انسان اشاره کرد؟ نیازهایی ماوراء طبقاتی. اصولا نیاز انسانی در جامعه طبقاتی وجود خارجی دارد؟ اگر نیاز انسانی یک واقعیت ذاتی متعلق به همه انسانها مستقل از هویت طبقاتیشان است، بر سر این نیازها در یک جامعه طبقاتی سرمایه داری چه می آید؟ آیا امکانات افراد برای تحقق نیازهایشای انسانیشان، با امکانات طبقه شان مشروط و محدود میشود؟ آیا افراد، در چهارچوب جامعه طبقاتی سرمایه داری، میتوانند به این نیازها پاسخ دهند؟ در یک کلام، آیا افراد اسیر در قلمرو طبقاتی، میتوانند در هیچ قلمرویی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آزادی داشته باشند؟ همه این ها سئوالات معتبری هستند که پرداختن به آنها ضروری است. آنچه که اینجا مورد توجه ماست، اساسا رابطه افراد کارگر با طبقه شان است. و این سئوال از دو جنبه مطرح است. اول، از جنبه اسارت کارگر در موقعیت طبقاتی اش. دوم، امکاناتی که طبقه کارگر دقیقا به خاطر موقعیت طبقاتیش برای رهایی خود و کل جامعه دارد. سئوال اول را در این بخش مورد بحث قرار خواهیم داد و سئوال دوم را در بخش بعد. یک علت تقدم دادن سئوال اول این است که روشن شود نقد ما به اسارت طبقاتی کارگرچیست. همچنانکه منصور حکمت تفصیلا در این مورد نوشته است، بسته به اینکه نقد ما از جامعه چیست، معلوم میشود که چه چیزی را میخواهیم زیر و رو کنیم. تصویر ما از اسارت، به درجات زیادی تصویر ما از آزادی راهم روشن میکند.

اسارت فرد کارگر در طبقه اش

مارکس در ایدئولوژی آلمانی، آنجا که به رابطه فرد و طبقه میپردازد، مینویسد:

“افراد جدا از هم تنها تا آنجا یک طبقه را تشکیل میدهند که باید نبرد مشترکی را علیه یک طبقه دیگر از پیش ببرند. در سایر موارد مانند رقبا با یکدیگر در شرایط خصمانه ای بسر میبرند. از طرف دیگر طبقه، بنوبه خود، موجودیت مستقلی در مقابل افراد به خود میگیرد، به نحویکه اینان شرایط زندگی خویش را تعیین شده و موقعیت خود در زندگی و لذا رشد شخصی خویش را از جانب طبقه شان مقرر شده می یابند و به این ترتیب به سلک آن طبقه در می آیند. این پدیده مشابه با پدیده تابعیت افراد جداگانه از تقسیم کار است و فقط با الغای مالکیت خصوصی و الغای خود کار میتواند بر طرف شود. … “

بخش آخر این پاراگراف، یعنی مسئله “الغای مالکیت خصوصی و الغای کار” به عنوان تنها راه “برطرف شدن” پدیده اسارت فرد کارگر در طبقه اش مربوط به سئوال دوم است که فعلا از آن صرفنظر میکنیم. اینجا تمرکز روی بخش اول این پاراگراف است که به رابطه افراد با طبقه شان میپردازد.

اولین نکته این است که مارکس اینجا تا آنجا که به قلمرو سیاسی مربوط است، کارگر را اسیر در موقعیت طبقاتش تصویر نمیکند به این معنا که افراد کارگر به خاطر عضویتش در یک طبقه از لحاظ اقتصادی اسیر، در عرصه سیاسی هم تا ابد اسیر خواهند ماند. نیاز به پیش بردن نبردی مشترک، که البته از هم طبقه بودن افراد کارگر نشات میگیرد، آن وجهی از رابطه افراد کارگر با طبقه شان است که آنها را از افراد اتمیزه و منفرد خارج میکند و در موقعیتی قرار میدهد که میتوانند نبرد مشترکی را پیش ببرند. اما تا آنجا که به وضعیت اقتصادی و معیشتی افراد کارگر مربوط است، تا آنجا که به امکانات کارگر برای شکوفایی اقتصادی و شخصی و فردی اش مربوط است، کارگر به نحوی یک جانبه اسیر موقعیت طبقاتی اش است. اینجا دیگر این رابطه متقابل نیست. اینچنین نیست که آحاد کارگران از یک طرف و طبقه کارگر از طرف دیگر در یک رابطه متقابل مساوی و تاثیر گذاری بر روی همدیگر، با یک درجه از آزادی و استقلال قرار دارند و اینکه گویا متقابلا شرایط زندگی، موقعیت و رشد همدیگر را مشرط میکنند.

اگر چه کارگر به مثابه فرد انسانی پوست و گوشت و روان و احساس و عاطفه و آگاهی دارد و طبقه به مثابه طبقه فاقد همه اینهاست؛ اما این طبقه و موقعیت طبقه در اقتصاد جامعه است که به مثابه یک “موجودیت مستقل”، بر شرایط زندگی اقتصادی کارگر مسلط است. از این نظر، افراد کارگر در قبال موقعیت طبقاتی شان، موجودیت و شخصیت مستقل ندارند. نمیتوانند به مثابه موجودات انسانی با نیازها و استعدادها و مشخصات خودویژه و خلاقیتهای فردی انسانیشان در جامعه ظاهر شوند. نمیتوانند آنچه را میخواهند انجام دهند و آنچنان که میخواهند زندگی کنند. این طبقه آنهاست که تعیین میکند این افراد چه کاری انجام دهند؛ چگونه زندگی بکنند؛ چه بخورند؛ چه بیاشامند؛ کجا زندگی کنند؛ چقدر وقت آزاد داشته باشند؛ از چه تفریحی برخوردار باشند. افراد طبقه کارگر، مستقل از اینکه کجا متولد شده اند، کجا زندگی میکنند، رنگ پوستشان چیست، به کدامیک از هویت های کاذب ملی یا قومی منتسب هستند، به چه دینی باور دارند یا ندارند، استعدادهای فردیشان چی هست، عموما شرایط مشابهی دارند، با شرایط مشابهی وارد حیات میشوند و با شرایط مشابهی حیات را ترک میکنند. روشن است که تفاوت سطح زندگی کارگر در دوره های مختلف یا در جغرافیاهای مختلف نافی اسارت فرد کارگر در طبقه اش نیست. برای مثال، اگر چه سطح زندگی – مادی و سیاسی – کارگر در انگلستان و فرانسه از یکطرف و بنگلادش و نیجریه از طرف دیگر متفاوت است اما هنوز کارگر انگلیسی و فرانسوی، به اندازه کارگر بنگلادشی و نیجریه ای اسیر طبقه اش است. سطح زندگی متفاوتشان اساسا امری مربوط به سطوح متفاوت پیشرفت مبارزه طبقاتی در دو کشور است. در همه این کشورها علیرغم سطح زندگی متفاوت کارگران، تحقق نیازهای انسانی کارگران اساسا به پول جیبشان و پول جیبشان به سطح دستمزدشان گره خورده است. سطح دستمزد اگر چه امری مربوط به پیشرفت مبارزه طبقاتی است، اما روشن است که با هر سطحی از پیشرفت مبارزه طبقاتی، دستمزد نمیتواند مرز و محدوده معینی را رد کند. نمیتواند آنقدر افزایش یابد که به رکن سرمایه یعنی ارزش افزایی لطمه بزند.

چند صفحه بعد در همان کتاب ایدئولوژی آلمانی، مارکس به وجه دیگری از این اسارت طبقاتی انگشت میگذارد:

“… تضاد بین فردیت هر فرد پرولتر و کار، این شرط تحمیل شده زندگی به او، از اینرو برای وی آشکار میشود که او از جوانی قربانی شده و، در درون طبقه خود، هیچ شانسی برای رسیدن به شرایطی که ویرا در طبقه دیگری قرار دهد، ندارد.” (تاکید از من است)

بحث مارکس این نیست که فرد کارگر، اگر بخواهد به طبقه دیگری ارتقا یابد باید از درون طبقه خود خارج شود. به طبقه خود پشت کند. بحث بر سر اینست که تا زمانیکه عضوی از طبقه خودش است، “هیچ شانسی” برای خارج شدن از این طبقه را ندارد. یعنی کارگر به صرف موقعیت طبقاتی اش محکوم است در این شرایط بماند و راه رهایی کارگر از این شرایط، تلاش برای انتقال به طبقه دیگری نیست که غیر ممکن است بلکه باید جامعه طبقاتی و به همراه آن خود طبقه کارگر را منحل کند. به این باز خواهیم گشت.

در جامعه طبقاتی سرمایه داری، افراد به مثابه فردی از یک طبقه بدنیا می آیند و به عنوانی فردی از آن طبقه هم از دنیا میروند. افراد کارگر، چشم به خانواده کارگری میگشایند و بزودی به فردی از طبقه کارگر تبدیل میشوند، فردی از جمعیت کارگری میشوند و نهایتا هم به عنوان فردی از طبقه کارگر چشم بر جهان فرو می بندند. فرد کارگر، از تولد تا مرگ اسیر طبقه خودش است. به زندگی اکثریت عظیم هفت میلیارد جمعیت جهان که کارگر هستند نگاه کنید. شجره نامه این اکثریت عظیم را در مقابل شجره نامه اقلیت سرمایه دار قرار دهید. خواهید دید که اسلاف این اکثریت کارگر بوده اند واسلاف آن اقلیت سرمایه دار بوده اند. و همچنین فرزندان طبقه کارگر، کارگر باقی خواهند ماند و فرزندان طبقه سرمایه دار، به سلک طبقه خودشان درخواهند آمد. چرا این چنین است؟ آیا کارگران نمیخواهند ثروتمند شوند؟ آیا کارگران نمیدانند که در جامعه سرمایه داری پول همه چیز است؟ پول، رفاه و آسایش و امنیت است؟ بی تردید پاسخ همه این سئوالات منفی است. میدانیم که چگونه در جامعه سرمایه داری، در کنار و در متن فقر و فلاکت و بی تامینی واقعی، میلیونها انسان – که بی تردید بخش مهمشان کارگر هستند – بخشی از دسترنجشان را به شکم کمپانیهای بخت آزمایی میریزند تا یک روز میلیونر شوند. تخیل پولدار شدن و به رفاه رسیدن، جزوی دائمی از زندگی کارگران در نظام سرمایه داری است. نگه داشتن کارگران در چنین تخیلی بخشی از مبارزه طبقاتی سرمایه در مقابل کارگران است. این تصورات و تخیلات و آرزوها و امیدها، با تمام تصور و تخیل بودنشان، وجهی واقعی از به تمکین کشاندن و در تمکین نگه داشتن کارگران است.

تبیین بورژوا از این تقسیم طبقاتی، همان است که میلتون فریدمن داده است. فرصتها برابرند اما افراد از این فرصتها برابر استفاده نمیکنند! اگر این میلیاردها انسان در خانواده ای از طبقه کارگر متولد شده اند و به نوبه خود خانواده ای برای طبقه کارگر تشکیل داده اند، به این خاطر است که در دوران جوانی، فکر دوران پیری را نکرده اند. در حال زندگی کرده اند و فکر آینده را نکرده اند. ولخرجی کرده اند. اینها قربانی طبقه شان نیستد. اینها قربانی شدن در طبقه شان را انتخاب کرده اند. حتی میتوان گفت طبقه شان را قربانی کرده اند. برعکس، اگر تعداد کمی از همین هفت میلیار انسان، در خانواده طبقه سرمایه دار چشم بر جهان گشوده اند و خانواده ای صاحب سرمایه به این طبقه تحویل داده اند به این خاطر است که در جوانی فکر دوران پیری را کرده اند. استعداد و جربزه ثرتمند شدن داشته اند. در فکر خوشان نبوده اند. در فکر طبقه شان بوده اند. اگر افراد کارگر، طبقه شان را قربانی کرده اند، برعکس افراد بورژوا، طبقه شان را ارتقا داده اند! روشن است که این تصویر بیش از حد پیش و پا افتاده و مالیخولیایی و البته وقیحانه است.

اتفاقا، زندگی فردی همین افراد متعلق به دو طبقه متضاد و متخاصم بر پوچ بودن چنین توضیحی حکم میدهد. زندگی فردی افراد متعلق به طبقه کارگر نشان میدهد که این افراد نسل اندر نسل در محرومیت بسر برده اند. در کودکی و جوانی و پیری محروم بوده اند. در خانواده ای محروم متولد شده اند. در محرومیت زندگی کرده اند و در محرومیت زندگی را ترک کرده اند. در حالیکه، افراد متعلق به طبقه سرمایه دار، به خانواده ای سرشار از رفاه چشم گشوده اند، همین امروز در رفاه بوده اند و در رفاه هم دنیا را ترک کرده اند. حتی میتوان به جرئت گفت آینده نگر ترین فرزندان طبقه کارگر در سلک طبقه کارگر مانده اند و خرفت ترین اعضای طبقه سرمایه دار در سلک طبقه سرمایه دار. این صاف و ساده به این دلیل است که فرد در زنجیر طبقه اش است و از جوانی قربانی شده است و “در درون طبقه خود، هیچ شانسی برای رسیدن به شرایطی که ویرا در طبقه دیگری قرار دهد، ندارد.” چون برای انتقال فرد کارگر به صف طبقه مقابل یعنی طبقه سرمایه دار، باید شرایطی فراهم شود که تا زمانیکه فرد در درون طبقه کارگر است چنین شرایطی برایش نمیتواند فراهم شود. این شرایط چیست؟ باید فرد مالک وسایل تولید باشد و به اتکاء آن بتواند کالایی به نام نیروی کار کارگر را در بازار آزاد بخرد و استثمارش کند. و این دقیقا همان شرایطی است که فرد به خاطر فقدانش در درون طبقه کارگر زنجیر شده است. اگر فرد از چنین شرایطی برخوردار بود که از همان اول در درون طبقه کارگر اسیر نمیشد و البته با این سئوال هم مواجه نمیشد که چگونه از اسارت طبقاتی اش رها شود. بیدلیل نیست که تاریخ سرمایه داری هه نوع تغییر و تنوع به خود دیده است مگر یک تغییر. طبقه کارگر به طبقه سرمایه دار انتقال طبقاتی نکرده است و طبقه سرمایه دار هم به طبقه کارگر نقل مکان نکرده است. نه همه جامعه کارگر شده اند و نه همه جامعه سرمایه دار. چرا؟ چون نمیتوان جامعه ای را تصور کرد که در آن همه متعلق به طبقه سرمایه دار هستند یا برعکس جامعه ای را تصور کرد که همه در آن متعلق به طبقه کارگرند. این دو طبقه بدون هم نمیتوانند وجود خارجی داشته باشند. این دو طبقه لازم و ملزوم یکدیگر هستند. همدیگر را تولید و بازتولید میکنند. اگر چه نمیتوان جامعه ای را تصور کرد که در آن یکی از این طبقات موجودیت دارند و طبقه دیگر موجودیت ندارد اما میتوان جامعه ای را تصور کرد که هیچکدام از این طبقات موجودیت ندارند. این یک جامعه فاقد طبقات است. یک جامعه انسانی است. در چنین جامعه ای، افراد لازم نیست عضو طبقه ای باشند تا فرد محسوب شوند و آزادی فردی داشته باشند. در چنین جامعه ای همه انسانها به مثابه افرادی با خودویژگیها، استعداها، خلاقیتهای فردی برسمیت شناخته میشوند. همه انسانها نه تنها از حق برابر بلکه همچنین از امکانات برابر برای شکوفایی فردی برخوردارند. انسانها اسیر طبقاتشان نیستند چون جامعه به طبقات تقسیم نشده است.

مارکس، در جایی دیگر از کتاب کاپیتال، اسارت افراد کارگر در طبقه شان را در پشت ظاهری به نام مبادله آزاد اینچنین تصویر میکند:

“اگر چه در بازار آزاد از یکطرف صاحب سرمایه، دارنده ارزش و از سوی دیگردارنده نیروی کار یعنی جوهر ارزش آفرین به مثابه خریدار و فروشنده آزاد روبرو میشوند اما پروسه تولید از یک سو ثروت مادی را بیوقفه به سرمایه، به وسیله لذت و به وسیله ثروت اندوزی بیشتر برای سرمایه دار تبدیل میکند؛ و از سوی دیگر کارگر از پروسه تولید همواره در همان موقعیتی بیرون می آید که به آن وارد میشود – یک منبع انسانی تولید ثروت که از هر وسیله ای برای تملک آن ثروت محروم است.”(سرمایه، جلد اول ص ۶۴۳. تاکیدات از من است.)

بازار آزاد، تجارت آزاد، خرید و فروش آزاد، افراد آزاد. می بینید که همه چیز آزاد است اما علیرغم این همه آزادی و از دورن این همه آزادی، سرمایه دار همچنان سرمایه دار و کارگر همچنان کارگر با زنجیرهای طبقاتی اش بیرون می آید.

اولا، حتی در همین سطح مبادله آزاد هم، کارگر و سرمایه دار به یک معنا و در یک سطح آزاد نیستند. کارگر، ظاهرا و قانونا آزاد است که نیروی کارش را به مثابه کالا در بازار آزاد و در هر مکانی و به هرکسی که خواست بفروشد و در قبالش مزد دریافت کند. مثل رعیت وابسته به زمین و ارباب نیست. ظاهرا و قانونا کسی کارگر را در انتخاب خریدار نیروی کارش مجبور و محدود نمیکند. کارگر “آزادی انتخاب” دارد. اما در عمل، کارگر حتی خریدار نیروی کارش را هم نمیتواند آزادانه انتخاب کند. عملا حتی در انتخاب مکان استثمارش هم آزاد نیست. مجبور است زندگی کند و مجبور است برای زندگی کردن نیروی کارش را بفروشد و مجبور است به جایی برود که خریداری برای نیروی کارش پیدا شود. سرنوشت غم انگیز نسلهایی از خانواده های کارگری که به دنبال کار آواره شهرها و کشورها بوده اند و هستند به خوبی سطح آزادی کارگر از این جنبه را نشان میدهد. ثانیا، حتی اگر کارگر در انتخاب خریدار نیروی کارش آزاد باشد، در نهایت آزاد است اربابش را انتخاب کنند. استثمار کننده اش را انتخاب کند: آزادی در انتخاب ارباب. آزادی در انتخاب کسی که قرار است به زنجیرش بکشد. و ثالثا، کارگر آزاد نیست نیروی کارش را به قیمتی بفروشد که نیازهای انسانیش را برآورد کند. آزاد نیست زمان کارش را خودش تعیین کند. آزاد نیست نوع کارش را خودش انتخاب کند. آزاد نیست سرعت و شدت کارش را خودش تعیین کند. و مهمتر از همه اینها آزاد نیست نیروی کارش را نفروشد. فروش نیروی کارش فرض است. به حکم اجبار اقتصادی مجبور است نیروی کارش را بفروشد. کارگر نمیتواند نیروی کارش را به صاحب وسایل تولید نفروشد چون برای زنده ماندن به این مبادله نیاز دارد.

تا اینجا معلوم میشود که حتی در عرصه مبادله ظاهرا آزاد هم کارگر و سرمایه دار در موقعیت برابر قرار ندارند. اما یک لحظه فرض کنیم که واقعا کارگر و سرمایه دار به طور برابر و با درجه مساوی از آزادی وارد این مبادله میشوند. حتی در این صورت هم، از انتهای این مبادله آزاد، کارگر همچنان کارگر و سرمایه دار همچنان سرمایه دار بیرون می آیند. ظاهرا با یک سطح آزادی وارد این مبادله میشوند اما کارگر از انتهای این پروسه مجددا به مثابه دارنده قوه کار بیرون میاید که در دور بعد باید و مجبور است نیروی کارش را به دارنده وسایل تولید بفروشد. و سرمایه دار هم به مثابه سرمایه دار بیرون می آید که در دور بعد میتواند مجددا نیروی کار بخرد. این اتفاقی است که در پروسه تولید سرمایه داری رخ میدهد. در پروسه تولید اتفاقی میافتد که در انتهایش، کارگر به مثابه عضوی از طبقه کارگر و سرمایه دار هم به عنوان عضوی از طبقه سرمایه دار بیرون می آید. در پروسه تولید چه اتفاقی رخ میدهد که در انتهایش دو طبقه متضاد و متخاصم با همان موقعیتشان خارج میشوند که به آن وارد شده بودند؟ چه اتفاقی می افتد که “کارگر فقط کالا تولید نمیکند بلکه خود و کارگر را نیز به عنوان کالا تولید میکند.”؟ (دستنوشته ها)

اولین وجهی که اینجا توجه ما را جلب میکند و مهم است رویش خم شویم این است که سرمایه مقداری شیئ نیست؛ مقداری وسایل تولید و مواد خام نیست؛ مقداری ثروت اجتماعی نیست؛ مقدار معینی محصول اجتماعی نیست؛ مقداری پول نیست. اگر سرمایه فقط مقداری وسایل تولید و مواد خام بود، بعد از مدتی قرار گرفتن در معرض صدمات طبیعی محو و نابود میشد. اگر مقداری محصول و ثروت اجتماعی و پول بود با اولین دور ولخرجی طبقه سرمایه دار از میان میرفت. اینها همه میتوانند محملهای مادی سرمایه باشند اما سرمایه نیستند. به این اعتبار، سرمایه دار شخصی نیست که فقط دارنده این اشیا و وسایل و پولهاست. همه این ثروت مادی فقط در صورتی میتوانند سرمایه شود که صاحبش بتواند وارد یک “رابطه” معینی با دارندگان قوه کاربشود؛ افراد دارنده این قوه کار را به استخدام خود در بیاورد که این وسایل تولید و موارد خام را به کار بیاندازند و به مثابه ماحصل این پروسه، ارزشی بیش از آنچه وارد پروسه کرده است را بیرون بکشد. تمام اهمیت کشف مارکس این است که در پروسه تولید سرمایه داری، نیروی کار کارگر وقتی مصرف میشود، ارزشی بیشتر از ارزش خود را تولید میکند. چرا این اتفاق می افتد؟ به این دلیل که سرمایه دار نیروی کار را مثل یک کالا میخرد. حق استفاده از این کالا را میخرد و در مقابل استفاده از این نیروی کار، ارزش آن را در شکل دستمزد به کارگر می پردازد. دستمزد مابه ازاء پولی وسایل معاش کارگر است. آن مقداری از ثروت تولید شده توسط کارگر که برای تولید مجدد کارگر ضروری است. این وسایل معاش باید آنقدر باشد که کارگر و خانواده اش را زنده نگه دارد. اگر کارگر ارزش نیروی کارش را در شکل دستمزد از سرمایه دار میگیرد پس این دو به طور برابر با هم مبادله کرده اند. اگر مقدار معینی از غذا و پوشاک و … غیره برای زنده ماندن کارگر در ۴ ساعت تولید میشود پس ارزش کار کارگر معادل همان ۴ ساعت است. پولی که به مثابه دستمزد به کارگر پرداخت میشود مقداری است که بتواند وسایلی را که در ۴ ساعت تولید شده است بخرد و کارگر را زنده نگه دارد. اما سرمایه دار در این مبادله برابر، حق استفاده، یا حق مصرف نیروی کار را خریده است. نیروی کار کارگر را برای مدتی بسیار بیشتر از ۴ ساعت در اختیار دارد. کارگر بیشتر از ۴ ساعت کار میکند. امروز این مدت در خیلی از کشورها روی ۸ تثبیت شده است. کارگر در آن ۴ ساعت فرضی وسایل مورد نیاز برای زنده ماندنش را تولید کرده است که به صورت دسمتزد به خودش برمیگردد و ارزش تولید شده در ۴ ساعت بقیه هم به جیب سرمایه دار میرود. این آن ارزش افزوده ای است که مستقیما به سرمایه دار تعلق میگیرد. کل این رابطه است که مواد خام و وسایل تولید سرمایه دار را به سرمایه و مالک این وسایل تولید را به سرمایه دار تبدیل میکند. کل این رابطه است که پروسه تولید را به پروسه تولید سرمایه دارانه تبدیل میکند. به این اعتبار، سرمایه دار مجبور است در فکر تولید و بازتولید طبقه کارکر باشد چون اگر طبقه کارگر نباشد همه ثروتش به اشیایی تبدیل میشود که بعد از مدتی دود میشود و هوا میرود. به قول مارکس، “این بازتولید بیوقفه کارگر، این بقا بخشیدن به موجودیت او، شرطی است که برای تولید کاپیتالیستی ضرورت مطلق دارد.”

اما سرمایه دار نمیتواند به کارگر به مثابه یک انسان با نیازهای انسانیش نگاه کند. سرمایه دار به کارگر فقط به مثابه محمل زنده نیروی کار نگاه میکند. از نقطه نظر سرمایه، نیاز کارگر بازتولید همین نیروی کار است. دستمزد هم باید به این نیاز جواب دهد. دستمزد کارگر باید به اندازه ای باشد که از یکطرف تکافوی نیاز جسمانی اش، تکافوی بازتولید “کالبد جسمانی” اش را بدهد و از طرف دیگر امکان تملک وسایل تولید را به کارگر ندهد. دستمزد باید تاریخا حول محوری بچرخد که نه طبقه کارگر را به مثابه یک طبقه نابود کند و نه به طبقه کارگر امکان ثروت اندوزی و احیانا تملک وسایل تولید را بدهد. به بیان مارکس، کارگر باید همیشه به مثابه “یک منبع انسانی تولید ثروت که از هر وسیله ای برای تملک آن ثروت محروم است” باقی بماند. بنا بر همین منطق است که افزایش دستمزد را فقط در محدوده معینی میتوان به نظام سرمایه داری تحمیل کرد. توازن مبارزه طبقاتی تا آنجا میتواند دستمزد را بالا ببرد که این منبع ذهنی تولید ارزش اضافه همچنان مجبور شود به مثابه منبع انسانی تولید ارزش اضافه عمل کند. همچنان برده کار بماند. مارکس، اگر چه مبارزه کارگر برای افزایش دستمزد را وجهی مهم از مبارزه طبقاتی کارگر علیه سرمایه میداند اما معتقد است دستمزد هر چقدر هم افزایش پیدا کند منزلت و حرمت و انسانیت کارگر را تحقق نمیبخشد. “افزایش تحمیلی دستمزدها … چیزی جز پرداختی بهتر به بردگان نیست و برای کارگران یا برای کار، موقعیت و شان انسانی شان را به ارمغان نخواهد داشت.” (دستنوشته ها)

موجودیت این بردگان کار، شرط حیاتی ادامه موجودیت سرمایه است. سرمایه مجبور است این بردگان کار را تولید و بازتولید کند. و برای اینکه کارگران برده کار بمانند، یعنی مجبور شوند برای ادامه زنده ماندن، به فروش نیروی کارشان همچون یک کالا ادامه دهند، باید مدام از وسایل تحقق بخشیدن به نیروی کارشان جدا شوند. باید از تملک وسایل تولید و مواد خام محروم شوند. طبقاتی ماندن جامعه شرط حیاتی موجودیت سرمایه است.

سرمایه “مدام در حال تولید قوه کار است؛ اما آن را به صورت منبع ذهنی تولید ثروت که از وسایل بفعل در آوردن و مادیت بخشیدن به خود جدا شده، و بطور مجرد در کالبد مادی کارگر موجودیت یافته است، یعنی در یک کلام بصورت کارگر مزدی، تولید میکند. این بازتولید بیوقفه کارگر، این بقا بخشیدن به موجودیت او، شرطی است که برای تولید کاپیتالیستی ضرورت مطلق دارد.” (سرمایه جلد اول ص ۶۴۳، همه تاکیدات ازمن است.)

مضافا باید تاکید کرد که اینجا بحث بر سر بقای فرد کارگر نیست. این یا آن فرد میتوانند از گرسنگی و بی درمانی تلف شود؛ میتوانند برای زنده ماندن، کودکان هشت نه ساله شان را به کام استثمار روانه کنند؛ میتواند در آلونکهای کم نور و نمور حاشیه شهرهای صنعتی در میان انواع بیماریها تلف شوند؛ اما مهم این است که کل طبقه کارگر در عین قربانی شدن افراد کارگر باقی بماند. مهم این است نسل کارگر بر سرجایش باشد. مسئله بر سر “ابقا و بازتولید طبقه کارگر” است که شرط بازتولید سرمایه است.

از خود بیگانگی، مهمترین جلوه اسارت کارگر

بحث از خود بیگانگی یکی از عمیقترین جنبه های نقد مارکس به نظام سرمایه داری است. وجهی که عمق و ابعاد اسارت کارگر در نظام سرمایه داری، عمق و ابعاد پایمال شدن دائمی آزادی و فردیت و انسانیت کارگر را نشان میدهد. مارکس در تمام آثار مهمش در سطوح مختلف به این بحث باز میگردد و آنرا از جنبه های مختلف تحلیل میکند. در این مطلب به آن جنبه از این بحث که مستقیما به مطلب حاضر مربوط است میپردازیم. همینجا مقدمتا باید گفت که در نظام سرمایه داری، اسارت کارگر در دست قدرتهای خارجی که خود تولید کرده است، یک عارضه گذرا نیست. در ذات این نظام است. وجهی لاینفک از این نظام است. با این نظام زاییده میشود و با پایان این نظام هم پایان می پذیرد. نمیتوان در چهار چوب نظام سرمایه داری ماند و از پدیده از خود بیگانگی رها شد.

در ایدوئولوژی آلمانی میخوانیم:
“از طرف دیگر برای پرولترها شرط زندگی، یعنی کار، و همراه با آن تمام شرایط جامعه کنونی به چیزی خارجی، چیزی که آنها به عنوان افراد جداگانه بر آن کنترلی ندارند و هیچ سازمان اجتماعی نمیتواند کنترل بر آن را به آنها بدهد، تبدیل شده است.” (تاکید اول از من است. تاکید دوم از متن اصلی)

همانگونه که در این چند جمله کوتاه ایدئولوژی آلمانی مطرح شده است، کار، در نظام سرمایه داری شرط زندگی است، خود زندگی نیست. تلاشی برای زنده ماندن است. زندگی کردن نیست. ابزار است، هدف نیست. اجباری از سر نیازی اقتصادی و معیشتی است، فعالیتی خودآگاه و داوطلبانه و از سر اختیار نیست. کالایی است که وقتی مصرف میشود سرمایه برای سرمایه دار تولید میکند، نه رفاه و آسایش برای کارگر و کل جامعه. جان کندنی زجر آور برای بازتولید فیزیکی کارگر است، خلاقیتی لذت بخش در زندگی کارگر نیست.

در این نظام کار “به وجود ذاتی کارگر تعلق ندارد”. کار را کارگر انجام میدهد اما کار نسبت به کارگر عنصری خارجی و بیگانه است. احساس کارگر هنگام کارکردن، جلوه گویایی از این حقیقت است. احساس کارگر در حین کار کردن چیست؟

“در حین کار کردن، نه تنها خود را به اثبات نمی رساند بلکه خود را نفی میکند، به جای خرسندی، احساس رنج میکند، نه تنها انرژی جسمانی و ذهنی خود را آزادانه رشد نمی دهد بلکه در عوض جسم خود را فرسوده و ذهن خود زائل میکند. بنابراین کارگر فقط زمانی که خارج از محیط کار است، خویشتن را در می یابد و زمانی که در محیط کار است، خارج از خویش می باشد. هنگامی آسایش دارد که کار نمیکند و هنگامی که کار میکند احساس آسایش ندارد.” ( دستنوشته های اقتصادی فلسفی- کار از خو بیگانه)

یک دلیل این وضعیت این است که کار برای کارگر “از سر اختیار نیست و به او تحمیل شده است؛ این کار، کاری اجباری است.” علاوه بر این کارگر بر این آگاه است که کارش “ابزار صرف برای برآورده ساختن نیازهایی است که نسبت به آن خارجی هستند.” میداند که محصول این کار به خودش تعلق ندارد. میداند که محصول این کار به قدرتی در مقابلش تبدیل خواهد شد. میداند که با کارش دارد قدرت بیگانه با خود را قدرتمندتر میکند. و به قول مارکس این خصلی بیگانگی “به وضوح در این واقعیت دیده میشود که به محض آن که الزامی فیزیکی یا الزام دیگری در کار نباشد، از کار کردن چون طاعون پرهیز میشود.” و با اتکا به تمام اینهاست که مارکس استنتاج میکند که کار در نظام بورژوایی، ” از دست دادن خویشتن خویش است.” (دستنوشته ها)

برای مارکس، فعالیت آزادانه و خلاقانه وجه پایه ای یک زندگی انسانی است. در جامعه سرمایه داری، برای اکثریت عظیم افراد، جای این خلاقیت آزادانه را کاری گرفته است که توصیف شد. کاری که نه تنها هیچ ربطی به فعالیت آزادانه و خلاقانه انسانی ندارد بلکه ” فعالیتی است مشقت بار، قدرتی تضعیف کننده، آفرینشی عقیم کننده که انرژی جسمانی و ذهنی کارگر یا در حقیقت زندگی شخصی اش را – مگر زندگی چیزی جز فعالیت است؟ – به فعالیتی به ضد او، مستقل از او و بدون تعلق به او تبدیل میکند.” (دستنوشته ها) خوب دقت کنید. کارگر در کار خود بر ضد خود فعالیت میکند. یعنی بخش اعظم زندگی کارگر در این نظام فعالیت بر ضد خود است. با نگاه کردن به تصویر مارکس از فعالیت خلاقانه و همه جانبه انسانی، اوج بردگی کارگر در جریان کار را واضحتر میتوان مشاهده کرد.

“و بالاخره، تقسیم کار نخستین نمونه این واقعیت را به ما عرضه میکند که مادام که انسان در جامعه ای که طبیعتا تکامل یافته باقی بماند، یعنی مادام که بین منفعت خاص و منفعت مشترک شکافی وجود دارد، و لذا مادام که فعالیت نه داوطلبانه بلکه بطور طبیعی تقسیم شده است، عمل خود انسان به یک نیروی بیگانه ی متعارض با وی، که به جای اینکه در اختیار او باشد ویرا به بندگی میکشد، تبدیل میشود. زیرا به مجرد بوجود آمدن تقسیم کار، هر کس یک عرصه فعالیت خاص و مختص به خود را پیدا میکند که بر وی تحمیل شده است و نمیتواند از آن بگریزد. او شکارچی، ماهیگیر، چوپان، یا منقد انتقادی است، و اگر نخواهد که وسیله امرار معاش خود را از دست دهد باید همان که هست بماند. در حالیکه در جامعه کمونیستی، که در آن هیچکس یک عرصه ی فعالیت مختص به خود را ندارد بلکه هر کسی میتواند در هر رشته ای که میل داشته باشد کسب قابلیت نماید، جامعه تولید عمومی را تنظیم میکند و به این ترتیب برای من ممکن میسازد که امروز یک چیز و فردا چیز دیگر انجام دهم: صبح شکارکنم، بعد از ظهر ماهی بگیرم، غروب دام پرورش دهم، بعد از شام نقد کنم، خلاصه هر طور که مایل باشم، بدون اینکه هرگز به شکارچی، ماهیگیر، چوپان یا منقد تبدیل شده باشم.” ( ایدئولوژی آلمانی ص ۴۰، تاکیدات از من است.)

اینجا مارکس فقط ایده آلهای خود در باره خلاقیت انسانی را با ما در میان نمیگذارد. اجبار انسانها به کار مزدی و مشخصتر از آن به کار ویژه ای را به مثابه وجهی از وضع موجود بیرون میکشد و مغایرت آن با خلاقیت همه جانبه انسانها و آزادی انسانها برای تجربه کردن این خلاقیت را نشان میدهد و از اینجا تصویر خود از “کار” در جامعه کمونیستی را استخراج میکند: اینجا دیگر صحبت از اجبار انجام کار معینی برای زنده ماندن نیست. صحبت بر سر فعالیتی آزادانه، داوطلبانه و خلاقانه انسانها است! این البته بورژوا را انگشت به دهان میکند. اگر کار داوطلبانه و از سر اختیار و به مثابه فعالیت خلاقانه توسط انسانها انتخاب شود، یعنی کار کالا نباشد، نیروی کار به فروش نرود، سرمایه دار نیروی کاری برای خرید پیدا نکند، آنگاه چه بلایی بر سر ارزش اضافه میاید؟ و به این اعتبار چه بلایی بر سر خود صاحب سرمایه می آید که بخشی از سرمایه اش را کنار گذاشته است تا این کالای بسیار بار ارزش را بخرد؟

مارکس، فعالیت خلاقانه انسانی را وجه مهمی از یک جامعه انسانی میداند. در جامعه سرمایه داری، جای فعالیت داوطلبانه و خلاقانه انسانی را، تلاش اجباری برای زنده ماندن – تلاش اجباری برای اینکه امکان خوردن و نوشیدن و تولید مثل فراهم شده باشد – گرفته است و به این اعتبار این نظام، انسان را از کارکردهای انسانیش، یعنی از خلاقیت و فعالیت داوطلبانه محروم کرده است. در این نظام، “آنچه که انسانی است، حیوانی” شده است.

یک وجه مهم اسارت کارگر، خود را در بیگانگی کارگر از محصول کارش، از ثروت اجتماعی ای که توسط خودش تولید میشود نشان میدهد. ثروت اجتماعی تماما توسط کارگر تولید میشود. اما همین ثروت اجتماعی تماما به تملک نیرویی بیگانه از کارگر در می آید. به تملک سرمایه دار در می آید. سرمایه دار با این ثروت اجتماعی که توسط کارگر تولید میشود چه کار میکند؟ بخشی از آن را برای “مصرف شخصی” اش اختصاص میدهد؛ بخشی از آن را برای خرید وسایل تولید و مواد خام اختصاص میدهد؛ بخشی از آن را برای خرید نیروی کار اختصاص میدهد که باید این وسایل تولید و مواد خام را در پروسه تولید به محصول اجتماعی قابل فروش تبدیل کند و ارزش افزوده جدیدی نصیب سرمایه دار کند. یعنی، ثروت مادی تولید شده توسط کارگر، مجددا در شکل سرمایه، به مثابه نیرویی بیگانه و در مقابل کارگر و مسلط بر او قرار میگیرد. کارگر، “مدام در حال تولید ثروت مادی است، اما آن را بشکل سرمایه، یعنی به شکل نیرویی بیگانه با خویش، نیرویی که بر او مسلط است و به استثمارش میکشد، تولید میکند.”( دستنوشته ها) یعنی، دائما، کارگر در جریان کار، تواناییها و استعدادها و خلاقیتهایش را در نیرویی خارجی و بیگانه از خود متجسم میکند که خودش اسیرش است. عظمیترین ثروت اجتماعی را در شکل کالا تحویل جامعه میدهد اما چه بلایی سر خود کارگر می آید؟ خودش “تا حد یک کالا و در حقیت پست ترین نوع کالا، تنزل می یابد”. آسایش و رفاه تولید میکند اما خودش نا امنی و فقر تحویل میگیرد. و روشن است که هر چقدر این ثروت اجتماعی حاصل تلاش کارگر وسیعتر و عظیمتر باشد همانقد نیروی خارج و بیگانه از کارگر وسیعتر و عظیم تر شده است و کارگر ضعیفتر و مفلوک تر. به قول مارکس، “فلاکت و سیه روزی کارگر با قدرت و عظمت کالاهایی که تولید میکند نسبت معکوسی دارد.” در نظام سرمایه داری همه چیز وارونه است و این هم یک جلوه مهم همین وارونگی است. “هر چه کارگر ثروت بیشتری تولید میکند و محصولاتش از لحاظ قدرت و مقدار بیشتر میشود، فقیرتر میگردد. هر چه کارگر کالای بیشتری می آفریند، خودبه کالای ارزانتری تبدیل میشود. افزایش ارزش جهان اشیا نسبتی مستقیم با کاستن از ارزش جهان انسانها دارد. ” (دستنوشته ها).

کارگر ثروت اجتماعی و همراه آن قدرت اجتماعی را تولید میکند اما این ثروت این قدرت به ثروت و قدرت کارگر و کل جامعه تبدیل نمیشود. به ثروت و قدرتی در مقابل کارگر و جامعه تبدیل میشود. به آسایش و رفاه و سعادت کارگر و جامعه تبدیل نمیشود بلکه به آسایش و رفاه همان بخشی از جامعه تبدیل میشود که در تولید این ثروت و این امکان و آسایش و رفاه نقشی نداشته اند. کار نه تنها برای کل جامعه رفاه و آسایش تولید نمیکند بکله برای خود کارگر هم که تولید کننده این ثروت است رفاه و آسایش تولید نمیکند. برعکس، بر دوش فقر کارگر، رفاه برای طبقه سرمایه دار تولید میشود. بر دوش رنج کارگر، لذت برای طبقه سرمایه دار تولید میشود. بر دوش ناامنی کارگر، امنیت برای طبقه سرمایه دار تولید میشود. بردوش فقر و تنگدستی و بیخانمانی کارگر، ثروت و رفاه و کاخ برای سرمایه دار تولید میشود. کارگر کار میکند. ثروتی شگفت انگیز تولید میکند اما خود در فقر و تنگدستی دست و پا میزند. دستنوشته ها این دنیای وارونه را این چنین فرمولبندی میکند:

“کار برای ثروتمندان اشیایی شگفت انگیز تولید میکند اما برای کارگر فقر و تنگدستی می آفریند. کار به وجود آورنده قصرهاست اما برای کارگر آلونکی میسازد. کار زیبایی می آفریند اما برای کارگر زشتی آفرین است.”

مارکس در یادداشت ناتمام دیگری تحت عنوان “قدرت پول” که در همان مجموعه “دستنوشته های اقتصادی و فلسفی” چاپ شده است، نگاه کوتاهی به پول می اندازد، از پشت سیمای این ماده قدرتمند، وجه مهم دیگری از اسارت و بندگی و از خودبیگانگی انسان را بیرون میکشد. نشان میدهد که چگونه در جامعه سرمایه داری، نیروها و تواناییها و خلاقیتها و استعدادهای انسانی کارگر در قدرت بلامنازع پول متجلی میشود و چگونه متقابلا همین پول میتواند در خدمت اسارت بخشی از جامعه و آزادی بلامنازع بخش دیگری از همان جامعه عمل کند. . کارگر از تواناییهایش تهی میشود و پول به توانای مطلق تبدیل میشود. اگرچه پول، در هر شکل آن، در نهایت نماینده ثروتی است که کارگر تولید کرده است اما همین نشانه ثروت جامعه به نیرویی خارج از کارگر، در مقابل او و مسلط بر او تبدیل میشود. در یک کلام، انسان در نظام سرمایه داری اسیر ماده ای میشود که اگر چه به خودی خود چیزی نیست اما تحت رابطه سرمایه همه چیز میشود. پول به خودی خود نه آب است، نه غذاست، نه پوشاک است و نه سرپناه است. رابینسوکروزوی مشهور حتی اگر با ده تن پول نقره و طلا در جزیره اش گیر میکرد، فقط میتوانست در تلالو پولهایش خیره شود ولی از گرسنگی و تشنگی بمیرد. اگرچه پول، به خودی خود قدرتی نیست اما در تحت سلطه نظام سرمایه داری، قدرتی شگرف دارد، همه کاره است، توانای مطلق است. و البته این قدرت مطلق چون در دست اقلیتی متمرکز است، فقط به همین اقلیت قدرت و آزادی میدهد. به همین اقلیت آزادی مطلق میدهد. اگر پول نشانه و ابزار قدرت و آزادی طبقه از لحاظ اقتصادی حاکم است، در مقابل نشان و ابزار عجز و ناتوانی و استیصال و بردگی و بندگی اکثریتی است که از آن محرومند. به این اعتبار، هر چه مقدار بیشتری از این ماده قدرتمند در دست اقلیت حاکم متمرکز میشود همانقدر این اقلیت قدرتمندتر میشود و اکثریت کارکن جامعه ناتوان تر.

“آن چه که از طریق واسطه ای به نام پول برایم انجام میشود و بابت آن میتوانم وجهی بپردازم (یعنی چیزی که پول میتواند بخرد)، خودم هستم. صاحب پول. حدود قدرت پول، حدود قدرت من است؛ ویژگیهای پول، ویژگیها و قدرتهای ذاتی من است: ویژگهای و قدتهای صاحب آن. بنابر این آنچه که هستم و آن چه که قادر به انجام دادنش هستم ابدا بر اساس فردیت من تعیین نمیشود. زشت هستم اما میتوانم برای خود زیباترین زنان را بخرم. بنابراین زشت نیستم زیرا اثر زشتی، قدرت بازدارنده آن، با پول خنثی میشود. چلاق هستم اما پول بیست و چها پا در اختیارم می گذارد بنابراین چلاق نیستم. …” (تاکیدها از اصل است. پرانتزها از ویراستار انگلیسی.)

می بینیم که پول، جلوه دیگری از این حقیقت است که در جامعه سرمایه داری، آزادی فردی پوچ است. برابری قانون، ظاهری برای نابرابری واقعی است. همه افراد آزادند مرفه باشند اما رفاه به پول گره خورده است و افراد کارگر همانقدر پول دارند که “کالبد جسمانی” شان را بازتولید کنند. همه افراد آزادند استعدادهای خود را شکوفا کنند، اما شکوفایی استعدادها به پول گره خورده است و اکثریت جامعه از آن محرومند. همه افراد آزادند از بالاترین دستاوردهای پزشکی بهره مند شوند اما این دستاوردها مثل کالا با پول خرید و فروش میشوند و لذا افرادی که پول ندارند فقط باید با حسرت به این کالاها نگاه کنند و از بیماری تلف شوند و این لیست را میتوان همچنان ادامه داد. در جامعه انسانی مورد نظر مارکس، افراد انسانی برای تحقق نیازهایشان نیازمند پول نیستند چون خود این نیازهای انسانی به صرف نیاز انسانی بودنشان باید متحقق شوند. این اتفاق نمی افتد چون در نظام موجود، سود همه چیز است و انسان هیچ چیز؛ چون در این نظام همه چیز حتی خود انسانها کالا هستند که باید خرید و فروش شوند. مارکس، در مقابل این مناسبات مبتنی بر خرید و فروش کالا، این حقیقت را میگذارد که “اگر انسان، انسان باشد و روابطش با دنیا روابطی انسانی، آنگاه می توان عشق را فقط با عشق، اعتماد را با اعتماد و غیره معاوضه کرد. …” (دستنوشته ها) و شرط وارد شدن به چنین مناسباتی این است که مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و کار مزدی نابود شود. روی این بحث در ادامه این مطلب به طور ویژه تمرکز خواهیم کرد.

تکنولوژی و اسارت کارگر

یک وجه دیگر اسارت کارگر در نظام سرمایه داری را میتوان در تاثیر رشد تکنولوژی در موقعیت طبقه کارگر و به این اعتبار فرد کارگر دید. رشد تکنولوژی قاعدتا باید زنجیر اسارت بشر در چنگال طبیعت را در هم بشکند. انسان را بیشتر بر سرنوشت خود حاکم کند. انسان را بیشتر صاحب اختیار کند. اختراع ماشین، یکی از مهمترین دستاوردهای تکنولوژیک بشر است. در یک مناسبات انسانی، ورود ماشین به صحنه زندگی قاعدتا باید کارگر را از مشقت و سنگینی کار رها کند. وقت آزاد بییشتری در اختیار کارگر قرار دهد. امکان لذت بردن از خلاقیتهای فکری و هنری را در اختیار جامعه و کارگران قرار دهد. وقت استراحت و تفریح بیشتری در اختیار کل جامعه و مشخصا کارگر قرار دهد. امکان فراهم کند که انسانها، از جمله کارگران، صبح شکار کنند، بعد از ظهر ماهیگیری کنند، غروب دام پروش دهند، بعد از شام نقد کنند و در عین حال به شکارچی ماهیگیر و چوپان و منقد تبدیل نشوند.

با ورود ماشین به زندگی بشر نه تنها چنین اتفاقی نیافتاد بلکه ماشین طبقه سرمایه دار را قدرتمند تر و طبقه کارگر را اسیر تر کرد. بارآوری کار و سودآوری سرمایه را بالا برد و خلاقیت و انسانیت کارگر را له کرد. ماشین، قدرت بیگانه از کارگر که در سرمایه متجلی میشود را قدرتمند تر کرد و کارگر را در مقابل این قدرت بیگانه ضعیفتر. ماشین به از خود بیگانگی کارگر ابعاد و جلوه های تازه ای داد. کار، ماشین را تولید کرد، اما ماشین کار را به اسارت بیشتر کشید. مارکس، اثر ماشین در زندگی کارگر را در یک جمله اینچنین بیان میکند که با ورود ماشین به صحنه تولید، ماشین جایگزین کار دستی میشود اما همان ماشین “بخشی از کارگران را به کار وحشیانه ای سوق میدهد و بقیه کارگران را به ماشین تبدیل میکند.”

مارکس در کتاب کاپیتال، نشان میدهد که چگونه رشد تکنولوژی – و اینجا مشخصا اختراع ماشین – به جای این که کارگر را از قید کار طولانی و مشقت بار و سنگین آزاد کند، به جای اینکه فضای فراغت بیشتری برای کارگر فراهم کند، به جای اینکه امکان کارگر به تسلط بر زندگی و سرنوشت خودش را بیشتر کند، و بالاخره امکان و شرایط مناسبتری برای شکوفایی فردی کارگر فراهم کند؛ جسم و روح کارگر را فرسوده، شکوفایی ذهنی کارگر را محدود، استعداد و توانایی فردی کارگر را تخریب میکند. ماشین در خدمت کارگر قرار نمیگیرد. برعکس، کارگر در خدمت ماشین قرار میگیرد. ماشین زندگی کارگر ارتقا نمیدهد. کارگر اسیر و برده ماشین میشود.

فصل “ماشین و صنعت بزرگ کارخانه ای” کتاب کاپیتال، با جملاتی از کتاب اصول اقتصاد سیاسی جان استوارت میل، شروع میشود: “جای سئوال است که کل اختراعات مکانیکی که تا حال صورت گرفته از زحمت روزانه هیچ انسانی کاسته باشد”. مارکس فورا در زیرنویس یاد آور میشود که میل باید میگفت “از زحمت هیچ انسانی که از دسترنج دیگران نمی خورد”، زیرا تردیدی نیست که ماشین “تعداد بیکاره های متشخص و متعین را بشدت افزایش داده است.” این بیکاره های متشخص و متعین هم روشن است که همان صاحب سرمایه ها هستند که به یمن ماشین، ثروت بیشتر، رفاه بیشتر، فراغت بیشتر، تفریح بیشتر نصیبشان میشود. اما در مقابل این بخش متشخص و متعین، ماشین برای کارگر و خانواده اش چه ارمغانی می آورد؟ زیر سایه و سلطه مناسبات سرمایه داری، ورود ماشین به پروسه تولید، اسارت فرد کارگر را به اسارت خانواده کارگر گسترش میدهد. به یمن ورود ماشین به پروسه تولید، دست و پای فرزندان کارگران هم زنجیر میشود. “جای بازی کودکان” را “کار اجباری برای سرمایه دار” میگیرد.

“ماشین تا آنجا که وسیله ای است برای مرخص کردن نیروی عضلانی، وسیله ای میشود برای بکار گرفتن کارگرانی که قدرت عضلانی بالنسبه کمتری دارند، و یا کارگرانی که تکامل جسمی شان کامل نیست اما در عوض اندام هایشان از نرمش بیشتری برخوردار است. کار زنان و کودکان به اینصورت مبدل به کلام اول در استفاده کاپیتالیستی از ماشین شد!” (کاپیتال ص ۴۴۱)

مارکس چند سطر بعد تر، این گسترش زنجیر اسارت سرمایه به دست و پای زنان و کودکان طبقه کارگر را به اشاعه بردگی تشبیه میکند:

“سیستم ماشینی در آنچه رابطه سرمایه بواسطه آن موجودیت صوری می یابد، یعنی در قرارداد مابین کارگر و سرمایه دار نیز موجب انقلاب، آنهم انقلابی ریشه ای، میشود. فرض اول ما، بر مبنای مبادله کالاها، آن بود که سرمایه دار و کارگر بمنزله افراد آزاد، بمنزله صاحب کالاهای مستقل، به منزله دو مالک که یکی صاحب پول و وسایل تولید است و دیگری صاحب قوه کار، با یکدیگر روبرو می شوند. اما سرمایه اکنون کودکان و نوجوانان را میخرد. کارگر پیش از این قوه کار خود را میفروخت، که آنرا اسما به منزله عاملی مختار در ید اختیار داشت. اما اکنون زن و فرزندش را می فروشد. برده فروش شده است. اغلب آگهی های تقاضا برای کار کودکان از لحاظ شکل شباهت به اعلامیه های تقاضا برای برده سیاه دارد که سابقا در نشریات آمریکائی در میان آگهی ها بچشم میخورد.” کاپیتال جلد اول ص ۴۴۱

در تولید کاپیتالیستی، کار مرده بر کار زنده حاکم است. سرمایه بر کار حاکم است. سرمایه دار بر کارگر مسلط است. ورود ماشین به صحنه تولید، به حاکمیت کار مرده بر کار زنده ابعاد جدیدی میدهد. آن را به جزئی دائمی از فعالیت تولیدی، به لحظه به لحظه زندگی کارگر در پروسه تولید اشاعه میدهد. به قول مارکس، در این سیستم، کارگر از ماشین استفاده نمیکند، ماشین از کارگر استفاده میکند؛ ماشین خود را با حرکات کارگر تنظیم نمیکند، کارگر تابع حرکات ماشین است. ماشین بیجان ضمیه کارگر جاندار نیست، بلکه “کارگران بصورت ضمایم جاندار در آن ادغام شده اند.”

“کار با ماشین در همان حال که رمق دستگاه عصبی انسان را می گیرد حرکات همه جانبه عضلات را نیز غیر ممکن می کند، و بدین ترتیب آزادی فعالیت بدنی و فکری هر دو را تا ذره آخر از انسان سلب می کند.” ( کاپیتال ص۴۶۱)

اگر مبنای اقتصادی جامعه بر کار مزدی استوار نبود، رشد تکنولوژی و ورود ماشین به پروسه تولید، فرصتهای بزرگی در مقابل بشریت باز میکرد تا همه انسانها از فراغت و آزادی و شکوفایی فردی بیشتری بهره مند شوند. اما ماشین زنده نیست، مغز ندارد که فکر کند، اندام حسی ندارد که احساس کند، زبان ندارد که به حرف دربیاید. ماشین به خودی خود تبعیض گر نیست. ماشین فقط در نظامی کارگر را اسیر تر میکند که در آن کار مرده بر کار زنده حاکم است. ثروت اجتماعی متمرکز شده در دست سرمایه دار بر کارگر حاکم است.

تا اینجا البته، صحبت بر سر تاثیر ماشین در زندگی آن بخشی از طبقه کارگر است که به خاطر نیاز سرمایه برای ارزش افزایی “شانس” این را داشتند که به مثابه طبقه کارگر بازتولید شوند. اما همچنانکه قبلا بحث کردیم، برای سرمایه فقط بازتولید طبقه حیاتی است و اگر این تضمین شود، در این میان نابود شدن حیات میلیونها افراد کارگر هیچ ایرادی ندارد و سرمایه دار را دچار هیچ عذاب وجدانی نمیکند! میدانیم که رشد تکنولوژی ماشینی، تعداد زیادی از کارگران را به صف ارتش ذخیر کارگری راند و وقت این کارگران را تماما “آزاد” کرد. و البته به این بسنده نکرد و تعداد زیادی را به نابودی فیزیکی کشاند و برای همیشه از درد و رنج خود زندگی “آزاد” کرد. فقط به عنوان یک مثال، در نتیجه ورود ماشینهای بافندگی به پروسه تولید، انگلستان به صحنه هولناک از گرسنگی مردن نساجان دستباف بسیاری تبدیل شد و “دشتهای هندوستان از استخوان نساجان هندی سفید شد.”

طبقه کارگر با رهایی خود، همه را رها میکند

” فلاسفه به طرق گوناگون جهان را فقط تفسیر کرده اند؛ نکته، اما، تغییر آنست.” (مارکس)
برای مارکس که خود مستقمیا در گیر تغییر جهان است، نیرویی که بنا بر موقعیتش قادر است به چنین تغییری دست بزند به همان اندازه خود تغییر مهم است. او به عنوان نظریه پرداز کمونیسم، در همان اولین تبیینهای خود از کمونیسم، سرخط اصلی نیروی تغییر دهنده در جامعه سرمایه داری را بدست میدهد که بعدا در کاپیتال مستقیما و همه جانبه به آن میپردازد. در ایدئولوژی آلمانی مینویسد:
“کمونیسم برای ما وضعیت اموری نیست که باید برقرارشود، ایده آلی نیست که واقعیت باید خود را با آن تطبیق دهد. ما آن جنبش واقعی را کمونیسم می نامیم که وضعیت کنونی امور را ملغا سازد. شرایط این جنبش از مفروضاتی که هم اکنون موجود است، نتیجه میشود.” (تاکیدات از متن اصلی) (۱)

پس کمونیسم یک جنبش واقعی برای ملغی کردن وضعیت کنونی است. دقت کنید که اینجا مارکس فقط از تغییر صحبت نمیکند. از ملغی ساختن وضعیت کنونی حرف میزند. این بیان دیگری از نقد ریشه ای و عملی و همه جانبه ارکان نظم سرمایه داری است. چنین نقد واقعی و عملی و رادیکال فقط از دست نیرو و جنبشی بر می آید که بتواند و بخواهد رادیکال عمل کند. نیرو و جنبشی که هیچ نفعی – مطلقا هیچ نفعی – در نظام موجود ندارد. نیرویی که هیچ است و میخواهد همه چیز شود. نیرو و جنبشی که تنها و تنها با وارونه کردن کامل و رادیکال وضعیت کنونی امور، با الغاء تمام و کمال وضع موجود میتواند رها شود. نیرویی که مسئله اش “عبارت از زیر و رو کردن جهان موجود، از دست بردن عملی به واقعیت موجود و تغییر آن” باشد.

سئوال اکنون این است که کدام انسانها، کدام طبقات، کدام نیروها و کدام جنبشها چنین آرمانی و چنین ظرفیتی و چنین امکانی دارند. سئوال مشخصا بر سر پراتیک کدام طبقه است. اگر روشن است که وارونه کردن اوضاع موجود، ملغی کردن وضعیت واقعی امور، بدون پراتیک آگاهانه و فعال انسانی ممکن نیست، پس باید معلوم شود که کدام انسانها اولا میخواهند به چنین پراتیکی دست بزنند و ثانیا، امکان و شرایط پیش بردن و به سرانجام رساندن چنین پراتیکی را دارند.

همه این سئوالات برای پیش بردن بحث مهم هستند. به مسئله تفاوت طبقه کارگر در امر رهایی با طبقات دیگر چه در جوامع پیشا سرمایه داری چه در خود نظام سرمایه داری در فصلی جداگانه خواهیم پرداخت. اینجا تمرکز بحث روی ویژگی طبقه کارگر به مثابه عامل اصلی و تنها عامل رها کننده کل جامعه است. (۲)

اجازه بدهید برای پاسخ دادن به این سئوال با خود مارکس همراه شویم و ببینیم که مارکس از چه زوایایی و چگونه به این مسئله پرداخته است. بحث را با سه جمله مشهور تر پاراگراف مشهوری از کتاب “خانواده مقدس” شروع میکنیم. جملاتی که در اغلب آثاری که به نحوی به نقش طبقه کارگر میپردازند مورد رجوع قرار میگیرند:

“مساله این نیست که این یا آن پرولتر، یا حتی کل پرولتاریا، در این لحظه هدف خود را چه قرار میدهد. مساله این است که پرولتاریا چه هست، و مطابق با این بودن، چه چیز را تاریخا ناگزیر است انجام دهد.”(سه تاکید اول از متن اصلی است و آخری از من است).

این جملات از فصل چهار خانواده مقدس، اثر مشترک مارکس و انگلس است. این فصل توسط مارکس تدوین شده است. در وهله اول به نظر می رسد که مارکس در اینجا یک تبیین دترمینیستی از جایگاه و نقش تاریخی طبقه کارگر می دهد. یا بهتر است بگوییم از این نقل قول استنتاجات جبرگرایانه شده است. تاریخ چپ سرشار از نمونه هایی است که تحت عنوان “رسالت تاریخی طبقه کارگر”، نقش پراتیک واقعی، نقش تحزب طبقه کارگر، نقش دخالت آگاهانه و سازمانیافته طبقه کارگر در نابودی نظام سرمایه داری را قلم گرفته اند. از این به اصطلاح “رسالت تاریخی”، سازمان یافتن کارگر در انتهای تاریخ را استنتاج کرده اند. و از اینجا نه تنها بیوظیفه گی خود در قبال سازمانیافتن طبقه کارگر بلکه وظیفه تخطئه تلاش کارگران برای تحزب را در مقابل خود قرار داده اند. و حتی در موارد زیادی، پرولتاریا را به مقام خدایی ارتقاء داده اند و وظیفه سیاسی خود را تملق در قبال این مقام و از این طریق توجیه ضدیت خود با تحزب کمونیستی قرار داده اند.

مارکس که خود بخش مهمی از زندگیش را با ایدئولوژیهای بورژوایی در میان کارگران مقابله کرده است نمیتواند اسیر چنین تبیین جبرگرایانه و قدسی مابانه از طبقه کارگر باشد. همین چند جمله به وضوح نشان میدهد که مارکس به خوبی به این امر واقف است که طبقه کارگر و آگاهی اش میتواند در مقابل آن نقش تاریخی اش که “ناگزیر است” انجام دهد قرار گیرد. میتواند در “لحظات” معینی اهدافی را در مقابلش قرار دهد که مغایر با این هدف تاریخی باشد. یعنی اینکه، به کارگران به صرف تعلقشان به طبقه کارگر هیچ قدوسیتی داده نمیشود. چه بسا که چند پاراگراف پایین تر، مارکس بوضوح با این تملق چپ در قبال کارگران صریحا مرزبندی میکند. تصریح میکند که “نقش جهانی- تاریخی” پرولتاریا هیچ سنخیتی با ارتقاء طبقه کارگر به “مقام خدایان” ندارد. مسئله برای مارکس، موقعیت عینی کارگر در اقصاد سیاسی، و “مطابق با این بودن”، نقش ضروری و تاریخی پرولتاریاست.

قبلا در باره این صحبت کردیم که بنابر این موقعیت عینی، کارگر محکوم به چه نوع زندگی است. بیگانگی از محصول کار، خود کار فقط دو جلوه از موقعیت کارگر است. اما اینجا صحبت بر سر این است که همان موقعیت عینی که کارگر را اسیر کرده است، در عین حال کارگر را به نیرویی رهایی بخش تبدیل میکند. نیرویی که هم ناگزیر است و هم میتواند خود و همراه خود کل جامعه را نجات دهد. اجازه بدهید همین چه بودن و مطابق با آن نقش تاریخی جهانی پرولتاریا که رهایی کامل همه است را قدم به قدم دنبال کنیم.

سرمایه دار و کارگر به مثابه محمل زنده و انسانی یک موقعیت اقتصادی، به مثابه محمل انسانی یک رابطه (رابطه سرمایه)، به مثابه دوقطب یک تضاد لازم و ملزوم یکدیگرند. بدون هم نمیتوانند هستی داشته باشند. مارکس در خانواده مقدس همین رابطه را به این صورت تبیین میکند.

“پرولتاریا و ثروت (سرمایه دار) متضاد یکدیگرند و به این عنوان یک کل را تشکیل میدهند. آنها هردو محصول جهان مالکیت خصوصی اند. مساله این است که موقعیت دقیق هریک از آنها در این تضاد چیست. کافی نیست بگوییم که اینها دو وجه یک کلیت هستند.” (پرانتز از من است)

اینجا از “موقعیت دقیق” منظور فقط این نیست که ماحصل این رابطه در زندگی واقعی این دو طبقه چیست. بحث بر سر این است که این “موقعیت دقیق” در یک رابطه متقابل، این دو طبقه را تاریخا و از نقطه نظر پراتیک اجتماعی و سیاسی تاریخیشان به کجا سوق میدهد. بر اساس “چه بودن” شان، به انجام چه چیزی “تاریخا ناگزیر” هستند. یک قطب این تضاد که طبقه سرمایه دار است، “وجه مثبت” این تضاد است که اگر میخواهد بماند ناگزیر است پرولتاریا یعنی متضاد خود را تولید و باز تولید کند و از این طریق خودش را اثبات کند. مارکس از این وجه به مثابه وجه محافظه کار تضاد نام میبرد. وجه دیگر این تضاد، یعنی همان پرولتاریا، ” برعکس، مجبور است بعنوان پرولتاریا خود را الغاء کند، و با این کار متضاد خود، یعنی مالکیت خصوصی که موجودیت او را رقم زده و به پرولتاریا تبدیل اش کرده را نیز الغاء کند.” مارکس از این وجه تضاد به مثابه “وجه منفی تضاد”، “بنیان ناآرام” این تضاد نام میبرد. وجهی که اگر مالکیت خصوصی را دست نخورده باقی بگذارد، پرولتاریا خواهد ماند. اسیر خواهد ماند. وجهی که اگر میخواهد نجات یابد ناگزیر است مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و از این طریق خود را به مثابه طبقه کارگر نفی کند. طبقه کارگر مجبور است برای رها شدن از زنجیر پرولتر بودن، متضاد خود، همان متضادی که او را به مثابه همین طبقه در زنجیر تولید کرده است را مضمحل کند. منحل کند. و به این طریق خودش را به مثابه یک طبقه مضمحل و منحل کند. پرولتاریا با الغاء مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، با نفی طبقه مقابل، خود را هم به مثابه پرولتاریا نفی میکند. طبقه کارگر رها شده تناقضی در خود است. کارگر به درجه ای رها میشود که دیگر کارگر نباشد. و البته روشن است که نمیتوان شرایطی را تصور کرد که در آن طبقه کارگر به درجه ای کارگر است و به درجه ای کارگر نیست. طبقه کارگر با بالاترین سطح دستاوردهای سیاسی و اقتصادی همچنان اسیر است. طبقه کارگر فقط با رهاییش از موقعیت اقتصادی اش در تولید، یعنی فروشنده نیروی کار میتواند موقعیت انسانی اش را بازیابد. ما طبقه کارگر رها شده نداریم. انسان رها شده داریم. یعنی اینکه طبقه کارگر برای ارتقا به زندگی انسانی باید دیگر طبقه کارگر نباشد. و افراد کارگر فقط زمانی آزاد میشوند که طبقه کارگر خود را به مثابه طبقه منحل کرده باشد.

مارکس در دستنوشته ها نشان داده است که بیگانگی کارگر از محصول کار و از خود کار در نهایت به بیگانگی کارگر از نوع خود و بیگانگی آدمی از آدمی منجر مشود. (در این بحث فقط به دو جنبه اول از خود بیگانگی اشاره مختصری کردیم) در خانواده مقدس (که به فاصله کوتاهی از دستنوشته ها تدوین شده است)، ما با یک وجه دیگری از زندگی کارگر آشنا میشویم. اینجا علاوه بر موقعیت از خود بیگانه کارگر، علاوه بر اسارت کارگر در دست نیرویی که خودش تولید کرده است، وقوف کارگر به غیر انسانی بودن این وضعیت را مشاهده میکنیم: “طبقه پرولتاریا در این بیگانگی احساس نابودی میکند، در آن عجز خود و واقعیت یک وجود غیر انسانی را می بیند.” اما مارکس در این وقوف کارگر به موقعیت غیر انسانی اش محدود نمیماند. انسانیت کارگر را در مقابل موقعیت طبقاتیش قرار میدهد. طبیعت انسانی کارگر را در مقابل موقعیت عینی طبقاتیش قرار میدهد و از آنجا نیاز کارگر به عصیان علیه وضعیت اش را استنتاج میکند:. “این پرولتاریا، به زبان هگلی، در ذلت خود عصیان بر آن ذلت است، عصیانی که ضرورتا ناشی از تناقض طبیعت انسان با شرایط زندگی اوست، شرایطی که نفی بی پروا، قاطع و جامع آن طبیعت است.” (تاکیدات از اصل است) پس پرولتاریا تنها طبقه ای است که طبیعت انسانی اش به طور قاطع و جامع نفی میشود. این وجهی دیگر از این بحث است که پرولتاریا چه هست و مطابق با آن بودنش ناگزیر از عصیان است. ناگزیر است به عنوان انسان علیه موقعیت طبقاتی غیر انسانیش عصیان کند.

در فرازهایی دیگر از خانواده مقدس، عصیان ناگزیر طبقه کارگر علیه موقعیت خودش به این صورت بیان شده است:

“در واقع مالکیت خصوصی در حرکت اقتصادیش خود را بسوی اضمحلال خویش سوق میدهد. اما فقط از طریق تحولاتی که مستقل از او، غیرآگاهانه و به دلیل طبیعت اوضاع بر خلاف اراده مالکیت خصوصی صورت میگیرد، یعنی بمجرد آنکه پرولتاریا را به مثابه پرولتاریا تولید میکند، یعنی فقری که به فقر جسمی و روحی خود آگاه است، انسانیت تباه شده ای که به تباهی خود آگاه است، و بنا براین خود-الغا گر است.” (خانواده مقدس، تاکیدات از ما است.)

آیا مارکس اینجا خود آگاهی را آگاهانه وارد بحث میکند؟ اگر این فقر جسمی و روحی و انسانیت تباه شده به انسانیت تباه شده اش آگاه نباشد چی؟ هنوز میتوان از “اضمحلال مالکیت خصوصی” – همان نقش ناگزیر تاریخی پرولتاریا – که فقط توسط پرولتاریا انجام پذیر است صحبت کرد؟ یا برعکس، این آگاهی به فقر جسمی و روحی و مبارزه علیه آنها جزوی جدا نشدنی از زندگی طبقه کارگر است؟ به نظرم اینجا، به دو وجه ناگزیر حیات سیاسی طبقه کارگر اشاره میشود. اولا اینکه، طبقه کارگر در یک مبارزه دائمی – پنهان یا آشکار – علیه وضعیت موجود، فقر جسمی و روحی خود است و این صریحا در مانیفست مطرح شده است. و به این معنا به قول منصور حکمت طبقه کارگر و مبارزه اش علیه وضع موجود جزوی از تئوری کمونیسم است. این همان تصویری از کمونیسم است که در ایدئولوژی آلمانی هم رویش تاکید شده است: یک جنبش واقعی برای تغییر وضع واقعی امور. به این معنا، آگاهی از وضع ناعادلانه موجود و عصیان علیه آن جزوی از وجود طبقه کارگر است. ثانیا، مالکیت خصوصی، با تولید پرولتاریا، نیرویی را بوجود می آورد که ناگزیر است برای رهایی خود، مالکیت خصوصی و از این طریق خود را به مثابه طبقه الغا کند. و این هم بیان دیگری از همان نقش تاریخی طبقه کارگر به خاطر “چه بودنش” است.

چند سطر پایین تر، مارکس یک بار دیگر، نقد خود را متوجه آنهایی میکند که به طبقه کارگر “مقام خدایان” را میدهند و در مقابل آنها، نقش تاریخی – جهانی ناگزیر پرولتاریا را به “آنچه که هست” گره میزند. بزعم مارکس، این نقش تاریخی-جهانی پرولتاریا:

“… بخاطر این است که شرایط زندگی پرولتاریا کل شرایط زندگی جامعه امروز را در غیر انسانی ترین حالت آن در خود جمع کرده است. بخاطر این است که انسان در پرولتاریا گم گشته است و در همان حال (در وجود او) نه تنها به آگاهی تئوریک این گم گشتکی دست یافته بلکه برحسب نیاز عاجل، غیر قابل کنار زدن، غیر قابل پنهان کردن، نیازی مطلقا واجب – بیان عملی ضرورت– مستقیما بسوی شورش علیه این وضع غیر انسانی کشیده میشود.”( خانواده مقدس. تاکیدات از اصل است.)

اگر اعتراضات و مبارزات طبقه کارگر علیه وضع موجود – که در کل تاریخ سرمایه داری، گاه نهان و گاه آشکار اما دائما در جریان بوده است – بیان عملی یک ضرورت ، ضرورت شورش علیه وضعیت غیر انسانیش است؛ کاپیتال و مانیفست هم، تجسم آگاهی تئوریک طبقه کارگر از گم گشتگی، بیگانگی و وضعیت غیر انسانیش است. کاپیتال و مانیفست مستقیما حاصل موجودیت طبقه کارگر است. مارکس، وجدان آگاه طبقه کارگر از موقعیت غیر انسانیش است. نقد رادیکال مارکس، فقط میتوانست با عروج طبقه کارگر شکل بگیرد. آگاهی اجتماعی محصول وجود اجتماعی است و نه برعکس. نقد رادیکال و ریشه ای، یعنی نقد کمونیستی، فقط میتوانست محصول موجودیت طبقه ای باشد که در تضاد ریشه ای با وضع موجود قرار دارد. در جامعه سرمایه داری، طبقه کارگر تنها طبقه ای است که اکثریت اعضای جامعه را تشکیل میدهد و مجبور است “همه بار جامعه را بدوش بکشد بدون آنکه از مزایای آن برخوردار شود، طبقه ای که از جامعه رانده شده و ناگزیر از داشتن شدیدترین تضادها با سایر طبقات میشود” و به این اعتبار ” منشا آگاهی به ضرورت یک انقلاب بنیادی، آگاهی کمونیستی است.” (ایدئولوژی آلمانی)

مسئله رابطه آگاهی کمونیستی با موقعیت طبقاتی پرولتاریا اگر چه مسئله ای مهم است اما موضوع اصلی بحث ما نیست و در این مورد به همین مختصر بسنده میکنیم و بحث را روی یکی از مرکزی ترین ادعاهای تئوری کمونیسم، یکی از ارکان اصلی تبیین مارکس از نقش طبقه کارگر متمرکز می کنیم: اینکه طبقه کارگر با رهایی خود همه را رها میکند. نمی تواند خود را رها کند مگر اینکه همراه خود همه را رها کند. البته همه طبقات برای رهایی خود مبارزه کرده اند و در مقاطعی از تاریخ نقش پیشرو داشته اند. اما همه طبقات، همراه رهایی خود نه تنها دیگران را آزاد نکرده اند بلکه آنها را به اسارت کشیده اند. رهاییشان همزاد اسارت دیگران بوده است. شرط رهاییشان اسارت بخشهای دیگر جامعه بوده است. تمایز و فرق طبقات دیگر با طبقه کارگر از نقطه نظر رهایی، خود موضوع فصلی جداگانه است. فعلا روی این باید تاکید کرد که طبقه کارگر به خاطر موقعیت عینی طبقاتیش، به خاطر “آنچه که هست”، اولین و تنها طبقه ای است که برای رهایی باید خود را به عنوان طبقه منحل کند. اولین و تنها طبقه ای است که با رهایی خود الزاما رهایی تمام جامعه را به همراه می آورد.

طبقه کارگر به این خاطر از چنین موقعیتی در رهایی جامعه برخوردار است که اگر میخواهد آزاد شود ناگزیر است آن شرایطی را ملغی کند که منشا همه جلوه های اسارت و تبعیض و ستم علیه همه بخشهای جامعه است. باید مالکیت خصوصی بر وسایل تولید توسط یک طبقه، اجبار فروش نیروی کار برای زنده ماندن توسط طبقه ای دیگر، و از این طریق امکان تمرکز ثروت در دست بخشی از جامعه به مثابه نیرویی بیگانه با اکثریت جامعه را از بین ببرد. باید مناسبات طبقاتی و همراه آن تقسیم انسانها به طبقات را نابود کند. در مبارزات تا کنونی جوامع طبقاتی، طبقاتی از میان رفته اند اما همیشه طبقه ای دیگر به راس جامعه رانده شده است که “آزادیش”، یعنی سلطه و حاکمیتش، منوط به اسارت بخشهای دیگر جامه بوده است. طبقه کارگر تنها طبقه ای است که پیروزی نهاییش زمانی میسر میشود که حتی خودش هم در راس جامعه نباشد. چون پیروزی این طبقه در انحلالش به مثابه طبقه نهفته است. قبلا از تضادی صحبت کردیم که یک وجه آن، یعنی سرمایه وجه محافظه کار این تضاد را تشکیل میداد و وجه دیگرش یعنی کارگر وجه منفی و نابود کننده تضاد بود. پیروزی سرمایه منوط به حفظ مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، حفظ کار مزدی، حفظ هر دو وجه تضاد، و محمل انسانی این تضاد یعنی طبقه سرمایه دار و طبقه کارگر است. اما تسلط و پیروزی طبقه کارگر، نه تنها وجه محافظه کار تضاد را از میان برمیدارد بلکه وجه منفی تضاد یعنی خود طبقه کارگر، خود فروشنده قوه کار را هم از بین میبرد. “وقتی پرولتاریا پیروز میگردد بهیچ عنوان به وجه مطلق جامعه تبدیل نمی شود، چرا که تنها وقتی پیروز است که خود و متضاد خود را الغاء کند. آنگاه هم پرولتاریا و هم قطب مخالف حاکم براو یعنی مالکیت خصوصی ناپدید میشوند.” صحبت بر سر پایان جامعه طبقاتی و آغاز تاریخ انسانی است. اینجا باید تاکید کنم که این بحث به کم کردن اهمیت پیروزی سیاسی طبقه کارگر و متشکل شدن طبقه کارگر به مثابه قدرت حاکمه نیست. روشن است که تسخیر قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر، قدم اول و ضروری و اجتناب ناپذیر برای نابودی بنیاد طبقاتی جامعه و انحلال طبقات از جمله طبقه کارگر است.

مارکس، بازهم در همین کتاب خانواده مقدس، این حکم را مستدل میکند که طبقه کارگر، میتواند و باید خود را رها کند. اما فورا این را اضافه میکند که طبقه کارگر، برای رهایی خود باید شرایط زندگی خود را ملغی کند. نمیتواند خود را رها کند مگر اینکه شرایط زندگی خود را از میان بردارد. ای، یک تمایز مهم میان طبقه کارگر و سایر طبقات است. برای مثال، طبقه سرمایه دار برای پیروزی، باید شرایط هستی خود، شرایطی که آن را به مثابه طبقه سرمایه دار حفظ میکند را تحکیم کند. باید خود را به مثابه دارنده وسایل تولید و خریدار نیروی کار باز تولید کند در حالیکه طبقه کارگر برای پیروزی باید شرایط هستی خود، شرایطی که او را اسیر کار مزدی کرده است را نابود کند.

از اینجا مارکس به حکم دیگری میرسد مبنی بر اینکه طبقه کارگر “نمی تواند شرایط زندگی خویش را ملغی کند بدون آنکه تمام شرایط غیر انسانی جامعه امروز که در وضع خود او خلاصه شده است را الغاء نماید.” یعنی از نظر مارکس شرایط غیر انسانی همه اقشار جامعه ریشه در شرایط غیر انسانی کارگر دارد. همه اشکال ستم و تبعیض و تحقیر و بی حرمتی ریشه در همان عاملی دارد که طبقه کارگر را به اسارت کشیده است. فقر، استیصال، سرکوب، تحقیر، جنگ، تبعیض، زن آزاری، کودک آزاری، راسیسم، فاشیسم، انواع خرافه های مذهبی، همه و همه جلوه ها و ابزارهای متنوعی هستند که در خدمت تثبیت و ادامه حاکمیت طبقه ای بر طبقه ای دیگر است. اگر این درست باشد که تمام این جلوه های غیر انسانی یا مستقیما محصول جامعه سرمایه داری هستند و یا این نظام آنها را به ارث میبرد و مطابق نیازهای معاصرش حدادی میکند و در خدمت میگیرد، آنگاه میتوان گفت که رهایی کارگر مستقیما به رهایی کل جامعه منجر خواهد شد. چرا؟ چون کارگر برای رهایی خودش باید دست به ریشه تباهی واسارت خودش یعنی جامعه طبقاتی ببرد که ریشه مصائب بقیه جامعه هم هست. کارگر برای آزاد کردن خود، عملا دست به ریشه همه ستمها و تبعیضها و نابرابریها میبرد.

در دستنوشته ها هم مارکس، به شکل دیگر همین ادعا را میکند که رهایی جامعه از همه اشکال ستم و بندگی منوط به رهایی کارگر است به این دلیل که همه اشکال بندگی و ستم از آن ارکانی ناشی شده است که کارگر را اسیر کرده است. اینجا هم تصریح میشود که این موقعیت عینی کارگر است که او را در مقام و موقعیت رهاییبخش بشریت قرار میدهد:

“از رابطه کار بیگانه شده با مالکیت خصوصی چنین بر می آید که رهایی جامعه از مالکیت خصوصی و بندگی، شکل سیاسی رهایی کارگران را به خود میگیرد نه به این معنا که فقط رهایی کارگران مدنظر است بلکه به این معنا که رهایی کارگران، رهایی کل انسانها را در بر دارد زیرا کل بندگی آدمی ناشی از رابطه کارگر با تولید است و هرگونه رابطه بندگی چیزی جز جرح و تعدیل و پیامد این رابطه نمی باشد.”

در ایدئولوژی آلمانی باز هم با جمله ای مواجه میشویم که در آن، آزادی فردی کارگر در جامعه ای که بر کار مزدی مبتنی است را غیر ممکن میداند. میگوید که کارگر اگر میخواهد فردا آزاد شود باید رکن اقتصادی این بردگی را از میان بردارد. اما در عین حال روی این تاکید میگذارد که این زیر و رو کردن مبنای اسارت فردی کارگر در عین حال شرایط آزادی کل جامعه هم هست:

” پرولترها، اگر بخواهند که بعنوان افراد ابراز وجود کنند، ناگزیرند شرائط تاکنون غالب هستی شان (که ضمنا تا آنزمان شرایط هستی کل جامعه نیز بوده است) یعنی کار را الغا نمایند.”

اگر شرایط غالب هستی طبقه کارگر، شرایط هستی کل جامعه است، پس نابود کردن این شرایط، هم باید کارگر را آزاد کند و هم کل جامعه را. این بحث را در ادامه این مقاله دنبال خواهیم کرد.

پایان بخش اول

***

زیر نویسها:

۱ – منصور حکمت در توضیح همین پاراگراف حجم عظمیی از ادبیات سیاسی بر جای گذاشته است. مسلم است که یک دلیل توجه منصور حکمت به این بحث این بود که ثابت کند کمونیسم قبل از هر چیز به یک جنبش واقعی تغییر رادیکال وضع موجود ارجاع میکند. او یک و نیم قرن بعد از مارکس می زیست و در این یک و نیم قرن، جنبشهای طبقاتی غیر کارگری، تحت نام کمونیسم و کارگر، کمونیسم را از محتوای واقعی اش، یعنی تغییر رادیکال نظم موجود خالی کرده و آن را به جنبشی تبدیل کرده بودند که در بهترین حالت خواستار تغییراتی در چهارچوب و درون نظام موجود بود. از جمله آثار مهمی که در آنها منصور حکمت، به این وجه پایه ای کمونیسم پرداخته است اینها هستند: تفاوتهای ما، سه سمینار مبانی کمونیسم کارگری و سمینار انجمن مارکس لندن در باره کتاب کاپیتال.

۲ – لازم به ذکر است که مخدوش کردن نقش طبقه کارگر یک مشغله دائمی ایدئولوژی بورژوایی بوده است. تلاش آگاهانه ای که طول قرن بیست برای تداعی کردن استبداد استالینی با انقلاب اکتبر و لنین انجام شد یک هدف مهمش این بود که انقلاب کارگری و طبقه کارگر با رهایی بشریت تداعی نشود. مشخصا در این مورد میتوان به تقلاهای ایدئولوگهای بورژوا در نیمه دوم قرن بیست اشاره کرد که بعضا حتی گفته اند که طبقه کارگر در حال انحلال کامل است و یا اینکه عامل تغییرات اجتماعی در جوامع سرمایه داری به جای طبقه کارگر، طبقه متوسط مثلا دانشجویان هستند. شکل کاریکاتوری چنین طرز تفکری در ایران در میان کسانی از چپ معروف به خط ۳ رایج شد که بعد از ضربه خوردن تشکیلاتهایشان و در جریان بازبینیشان، از تز جایگزین شدن طبقه کارگر با کامپیتوتر سر در آوردند. آنها خود را کامپیوتریست میدانستند.