هفت کار تازه

 )بهمن ماه ۱۳۸۵ (
فریدون گیلانی
gilani@f-gilani.com

تازیانه و تالار

تا بیست شمردم
تازیانه از من تند تر می شمرد
چند شماره آن سوتر
دنیا را ندیدم
تازیانه دنیا را روی هم می چید
و ملاقاتی ها را
به زمستان شهرهای یخ زده می فرستاد

نمره ی پایم بزرگ تر شده است
فردا می توانم تا ستاد لاله های برهنه
پیاده بروم
و اتهامم را در جاده بشمارم
مواظب باشید جلسات تان را آفت نزند
خبر آمده که به سرعت تازیانه
اتاق ها را گرم تر کرده اید
و از من
در تالارها چنان ویترینی ساخته اید
که سرعت تازیانه را بیشتر کرده است.

هلهله و سکوت

چرا من یک دقیقه سکوت کنم
و از سکوتم غباری بسازم
که واقعیت را
در مناسبت ها خلاصه کند
و از فاصله ها چنان خلائی بسازد
که رابطه ی روزها را
در قدم های تو به هم بزند

هر روز با کسی راه می روی
که دیوار ها را سیاه کرده
و شهر را
به چیدن شاخه های خشک عادت داده است

چرا یک دقیقه سکوت کنم
وقتی تو را به دو سمت دروازه آویخته اند
و با مناره ها صلیب چاپ می کنند
که تنه ی سنگین شب را
به جای سپیده پشت شیشه بگذارند
و روزنامه ها را
به جای اتفاق در خیابان ها بچرخانند

چرا یک دقیقه سکوت کنم
وقتی که می بینم میله ها
راه را بر نسیم بسته اند
و برگ و بار تو را ریخته اند
که فریاد ها را
در تصویرهای برهنه شلاق بزنند

چرا یک دقیقه سکوت کنم
و شورش را با الکل بشویم
وقتی که زندان به خانه ها هجوم برده
و صدا
قطره قطره آب می شود .

هرگز نخواسته ام صدایم
به کاغد عادت کند
و کوچه ها به من بخندند
که در اتاق گرم
فروشگاه ها را
تکثیر می کنم

دیوار از این همه اعلامیه به تنگ آمده است

با من از جلگه هائی سخن بگو
که عشق را
پشت میله ها پیر نمی کنند
و انسان را
در گذر نمی گردانند که عبرت عابرین باشد .

با من از هلهله ای بگو
که دیوار ها را
در آهنگ صبحی خرم فرو می ریزد
و زندان ها را
از پنجره ی خانه ها
به صورت کوچه ها پرت می کند .

بچه ها

شاخه شاخه درخت را بریدید
خانه خانه پرده را بستید
و برگ برگ خاطره ها را سوزاندید
جوانه دیگر سایبان ندارد

پرنده کجا بنشیند ؟
پنجره ها را باز کنید
بچه ها از مدرسه باز نگشته اند .

اشک سه تار و شعر

از آن همه پرنده
چیزی نمانده بود
بجز صدائی تنها که در برف
دنبال دانه می گشت

آنقدر سرد بود
که هیچ کس فکر نمی کرد
در پشت ابرها
شاید آفتابی منتظر باشد

از آن همه سپیدار شاعر
که پر از پرنده های زیبا بود
و از سیب های قشنگ خانه ی آدم های ساده
اشک سه تار مانده بود و شعری که
دنبال کاغذهای بی خط می گشت
از پشت پنجره دنیا را دیدن
چندان هم زیبا نیست
باید پرنده را دلداری می دادم
که زنجیر آفتاب
با بازگشت بهاران باز خواهد شد
و
باز هم رفیقم
آنقدر با شکوفه های سپید سیب حرف خواهد زد
که سال دیگر
با سیب های سرخ ، مثل پرنده
آواز گیلکی بخواند

از آن همه پرنده
جز باغ های خالی
چیزی نمانده بود

از خانه تا خیابان
راهی نمانده است
باید برای نفس های باران
از برف ها در آیم
و آغوشم را به روی عابر بگشایم .

جوانه های آخر اسفند

من سال هاست که به همین صورت
از کنار رودخانه می گذرم
و در نقاشی هائی که از اندام تو باقی مانده
تجزیه می شوم

تا اعتراض آب به بستر نزده
باید در همان ایستگاه پیاده شوم
و در پله ها
سراغ تو را از جوانه های آخر اسفند بگیرم

قطار
بارها از روی پل گذشته
و یادش رفته در ایستگاه تو توقف کند

من سال هاست که دیگر
عکسی از خانه های قدیمی نمی گیرم
و تو را در موج های ریز نمی بینم
که زیر مهتاب بازی کنی

اگربادها به زمین غضب کرده اند
خبرم کن که مسیرم را تغییر بدهم
و عکس های تو را
از روی دیوار بردارم
ممکن است نقاشی جوان
با رنگ های قهر کرده باشد
و شکوفه های سیب
تنها مانده باشند .

نیمه های روز

نمی توانم از آن همه موسیقی سر پیچی کنم
و خواننده ی موج های مهتابی را
به دست حادثه بسپارم
هنوز در نیمی از روز
کارون
از پشت دیوار مدرسه صدایم می زند
و در نیمه ای دیگر
خزر صدای شعرهایم را می شمرد

باید از کوه تالش
تا نزدیک ترین آهنگ مرز خسروی
پلی بزنم
که درخت های بلوط را
در بادهای توان فرسای نخل ها
از خانه های غبار گرفته عبور بدهد .

نگاهی دیگر

به کوتاهی روزهای زمستان بودی
به قد ساقه ای که خیال می کرد جنگل را
در بال و پرش مخفی کرده

پنجره ات چنان بخار گرفته بود
که درخت ها را کوتاه می دیدی
و خیابان را ریز می نوشتی

از این موج های کوچک چه انتظاری داری
وقتی کشتی را 
در دست هایت غرق کرده ای
در این کرانه
کدام ساختمان کهنه را نشان کرده ای
وقتی که چوب بست ها
پرچم تسلیم  برافراشته اند
و بلندای کوه
عادت کرده است شکسته خمیازه بکشد

به کوتاهی روزهای زمستان بودی
و از خانه دهکده ای ساخته بودی
که خیال می کرد زمین
ساقه ها را به نام جنگل چاپ می کند
و روستائیان را به ملاقات دریا می برد

ساقه های بل