تزهائی در باره فویرباخ یا نوشتن اباطیل فلسفی حزب کمونیست کارگری در ذیل آن

مقدمه 

حزب کمونیست کارگری در اولین شماره نشریه کمونیسم کارگری که آن را ارگان تئوریک سیاسی این حزب می نامد، در یکی از مقالات آن، تزهائی در باره فویرباخ از مارکس را “معرفی” کرده است. هر آدم مارکسیستی خوشحال میشود از اینکه می بیند یک عده پیدا شده اند که این تزها را معرفی میکنند. در عین حال کنجکاو میشود و از خود می پرسد که چه دلیلی باید آنها را به این کار واداشته باشد؟ آیا این یک معرفی معمولی آثار مارکس است، یا دلیل خاصی باعث این کار شده است؟

جواب این سوالات و بحث در مورد “معرفی” این تزها توسط نویسنده حزب کمونیست کارگری، مد نظر نوشته حاضر است. این تازه شروع کار است برای هدفی دیگر. چرا که کل رویدادهای یکی دو سال اخبر و موج تعرضی که در این دوره به دست آوردهای تئوریک و سیاسی مارکسیسم از جانب سوسیالیسم بورژوائی در ایران شده است، ما را ملزم میسازد که همگام با ادامه جنگ خود علیه ارتجاع سبز و سیاه، سوسیالییسم بورژوائی را نیر نقد و افشاء کنیم. این کار برای پیشروی طبقه کارگر در ایران در دل اوضاع فعلی و در آینده جایگاه مهم و تعیین کننده ای دارد.   

اما چرا اول از حزب کمونیست کارگری شروع میکنیم؟ برای اینکه دیگران، حال با کمی تاخیر، کمی زودتر، کمی دیرتر، از کومه له گرفته تا راه کارگر و طیف کارگر کارگری تا جریان هسته اقلیت و .. سرشان را پائین انداختند و به درون جنبش سبز رفتند. این حزب تنها جریانی است که جنبش سبز را با “انقلاب” و “انقلاب جاری؟” بزک کرد و مشروعیت داد، هنوز هم به این کار خود ادامه میدهد و کنگره حزبی خود را نیز به همین دلیل “کنگره انقلاب” نام گذاشت. برای اولین بار اقدام به انتشار نشریه تئوریک سیاسی کرده است و آن را به توضیح “انقلاب جاری؟”، نام دیگر جنبش سبز، اختصاص داده است. از حق نگذریم، در میان راست بورژوای درون جنبش سبز، تنها داریوش همایون و حزب مشروطه، فعالترین آن و نیز تنها جریانی از طیف راست سبز است که کنگره خود را به نام کنگره سبز اعلام کرده است.

 

چرا تزهائی در باره فویرباخ؟  

اگر حزب کمونیست کارگری معرفی تزهایی در باره فویرباخ را بعنوان یکی از آثار مارکس در دستور کار خود میگذاشت، ایرادی نداشت و لابد یکی هم اظهار نظر میکرد و میگفت این اشکالات را دارد. اما این حزب این کار نکرده است. مصطفی صابر رئیس دفتر سیاسی حزب کمونیست کارگری، در توضیح معرفی تزهای فویرباخ مارکس توسط این حزب، پاراگراف اول نوشته خود را چنین شروع میکند:

“عجیب نبود که انقلاب جاری در ایران “تزهایی در باره فوئرباخ” اثر مارکس را باردیگر(بار قبلی کی بود؟ ) روی میز ما گذاشت. عجیب این میتوانست باشد که از این “فرمان انقلاب” استقبال نکنیم و معرفی همه جانبه این “تزها” را در دستور قرار ندهیم .. “نه فقط برای توضیح شعار “انقلاب انسانی برای حکومت انسانی” و تبلیغات حزب طی انقلاب جاری- آنطور که “تزها” مستقیما وارد مباحث(کدام مباحث؟) ما شد، بلکه مهمتر بخاطر خود انقلاب، بخاطر انقلابیون این دوره و بخاطر پیروز کردن انقلاب..مصطفی صابر،” مارکس و انقلاب در ایران، بازخوانی مجدد “تزهایی در  باره فوئرباخ”. کمونیسم کارگری، نشریه تئوریک سیاسی حزب کمونیست کارگری، شماره ۱، تیر ۱۳۸۹ – ژو.ئیه۲۰۱۰٫

 

نویسنده بعد از این مقدمه چینی، ربط “معرفی” تزهایی در باره فویرباخ را با “فرمان انقلاب” مورد نظر خود چنین بیان میکند:

 “سرنوشت “تزها” البته همواره با انقلاب درهم تنیده بوده است. در همان بدو تولد، این “تزها” حاوی هسته اصلی آن “انقلاب فلسفی” استکه بقول انگلس مقدمه انقلابات   ۵۰ – ۱۸۴۸ اروپا و “انقلابات قرن نوزدهمی” است در انقلاب روسیه ابتدای قرن بیست و در جریان مباحث لنین بر علیه منشویسم نیز “تزهای در باره فوئرباخ” محور متد برخورد لنین(متد لنین چی بود؟) در رهبری و به پیروزی رساندن “انقلاب اکتبر” است. یا نمونه متاخر تر: طی انقلاب ۵۷ (که در واقع باید آنرا فاز نخست؟ انقلاب در ایران قلمداد کرد، نیز در مباحث منصور حکمت(مباحث منصور حکمت چی بود؟، مشکل سه تا شد) علیه سوسیالیسم خلقی و غیر کارگری حاکم بر چپ ایران و عروج یک کمونیسم کاملا متفاوت همین “تزها” بارها به میان کشیده شد.” همانجا

روشن شد! باید فراتر از  تبلیغات روزانه خود میرفتند اینکه “انقلاب” است و “انقلاب” جاری؟ است و دیک را روی آتش گذاشته اند و در آن را بسته اند و بزودی منفجر میشود. باید به “فلسفه” چنگ می انداختند تا حکمت “سوسیالیسم انسانی” حزب کمونیست کارگری و علل شرکت این حزب در “جنبش سبز”، را بزبانی فلسفی توجیه کنند. مگر نه این است که تزهائی در باره فویرباخ “البته و همواره” با “انقلاب درهم تنیده” بوده است و هسته اصلی “انقلاب فلسفی” در آلمان و مقدمه انقلاب آلمان در ۱۸۴۸ و همچنین انقلابات اوایل قرن نوزده هم اروپا نیز بوده است؟ چه دلیلی دارد که مقدمه انقلاب فلسفی جدید(“انقلاب انسانی”) حزب کمونیست کارگری هم نشود و یا با “انقلاب جاری”، نام دیگر “جنبش سبز” نیز “درهم تنیده” نشود؟

و در واقع مقدمه چینی اولیه و تاریخ سازی بدلی مصطفی صابر و همچنین چنگ زدن “فیلسوفانه” حزب کمونیست کارگری به تزهائی در باره فویرباخ که پائینتر به آن میرسیم، ریشه در نیاز این حزب به تهی کردن سوسیالیسم از محتوای پرولتری آن، در تکاندن ماهیت کارگری از آن و وصل کردن آن بطورکلی به انسان است، یعنی انسانی که بقول مارکس متعلق به هیچ طبقه ای نیست، فی الواقع وجود ندارد بلکه هستی او تنها در آسمان مه آلود پندارهای فلسفی متصور است. این سیر و سیاحت فلسفی را باید در توجیه وضعیت این حزب در جنبش سبز و در  منافع جنبش و طبقه ای جستجو کرد که این حزب خود را به آن وصل کرده است. 

                                                   +++++

سوسیالیسم بورژوائی ایران و بطور اخص سوسالیسم حزب کمونیست کارگری از بسیاری جهات در این دوره، شبیه “سوسیالیسم آلمانی” یا “سوسیالیسم حقیقی” است که مارکس و انگلس آن را در مانیفست کمونیست نقد کرده اند. حزب کمونیست کارگری هم ظاهرا خیال میکند که مافوق “یک جانبه نگری” برخورد به سوسالیسم قرارگرفته است که سوسیالیسم را تنها کارگری میداند، به جای آن انسان، بشر را قرار داده است، و بدین سان پرولتاریا را از آن تکانده است. در ذیل انقلاب سوسیالیستی به شیوه “سوسیالسم آلمانی” نوشته اند، “انقلاب انسانی” و در ذیل حکومت کارگری نوشته اند، “حکومت انسانی”! مقایسه توضیح مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست در مورد “سوسیالیسم آلمانی” یا “سوسیالیسم حقیقی” با این “سوسیالیسم بورژوائی ایرانی”، تشابهه این دو را به خواننده نشان میدهد:

” چنانکه میدانیم، راهبان بر دست‌نویسهایى که بر آن آثار کلاسیک بت پرستان باستان نوشته شده بود، شرح حال بى‌معناى مقدسین کاتولیک را مینگاشتند. مصنّفین آلمانى با ادبیات ضد دینى فرانسه درست عکس این رفتار را کردند بدین معنى که اباطیل فلسفى خود را در ظَهر متن فرانسه نوشتند. مثلا در ذیل انتقاد فرانسوى از مناسبات پولى نوشتند: “از خود جدا شدن ماهیت بشرى” و در ذیل انتقاد فرانسوى از دولت بورژوازى نوشتند: “الغاء سلطه کل تجریدى” و الخ.  

آنان این عمل گنجاندن لفاظیهاى فلسفى ذیل تئوریهاى فرانسوى را بنام “فلسفه عمل”، “سوسیالیسم حقیقى”، “دانش آلمانى سوسیالیسم”، “بنیاد فلسفى سوسیالیسم” و غیره تعمید کردند.

 بدین ترتیب ادبیات سوسیالیستى – کمونیستى فرانسوى بکلى ماهیت واقعى خود را از دست داد. و از آنجایى که این ادبیات در دست آلمانها دیگر مظهر مبارزه طبقه‌اى علیه طبقه دیگر نبود، آلمانها مطمئن بودند که مافوق “یکطرفه بودن فرانسوى” قرار گرفته‌اند و بجاى نیازمندیهاى حقیقى از نیازمندى به حقیقت و بجاى منافع پرولتاریا از منافع ماهیت بشرى و انسانها بطور کلى یعنى انسانى که متعلق به هیچ طبقه‌اى نیست و اصولا فى‌الواقع موجود نیست بلکه تنها هستى او در آسمان مه‌آلود پندارهاى فلسفى متصور است، دفاع مینمایند.” مانیفست کمونیست. 

 

تاریخ سازی دلبخواهی   

مصطفی صابر در شروع نوشته خود به تزهائی در باره فویرباخ که گویا “هسته اصلی” آن انقلاب فلسفی که مقدمه انقلاب ۱۸۴۸ در آلمان نیز بوده است اشاره میکند. خواهیم دید که به این تاریخ سازی غیر واقعی صرفا به هدف بازارگرمی برای عرضه جنس بنجل خود دست زده است. تاثیر انقلاب فرانسه بر دیگر کشورهای اروپائی و فراتر از آن، از جوانب مختلف، اجتماعی و سیاسی، ازتاثیر در زمینه ادبیات سیاسی و حقوقی و فلسفی گرفته تا رمان نویسی و شعر و هنر و غیره را خواننده احتمالا مطالعه کرده باشد، نیازی به تکرار آن نیست، در عین حال هدف این نوشته هم این نیست. بعدها با قدرت گرفتن بورژوازی در فرانسه و انگلستان، پرولتاریا سر برآورد، با پرولتاریا و مبارزه طبقاتی پرولتاریا و همچنین روشدن ماهیت استثماری روابط تولیدی جدید، انواع مکاتب سوسیالیستی شکل گرفتند. و ادبیات سیاسی فرانسه از جمله ادبیات سوسیالیستی و کمونیستی آن به آلمان نیز رسیدند. قبل تر از آن، هگل تحت تاثیر انقلاب فرانسه و حتی ناپلئون بود. بعدها هگلی های جوان پیدا شدند، که مارکس هم جزو آنان بود و بعدا از آنان جدا شد. آنچه که مضمون مبارزات فلسفی بقول مارکس یک عده فیلسوف و نیمه فیلسوف در آن دوره شد، چیزی جز نوشتن اباطیل فلسفی آنان در ذیل این نوشته ها نبود.

در مورد انقلاب فلسفی مورد ادعای نویسنده حزب کمونیست کارگری که گویا تزهائی در باره فویرباخ “هسته اصلی” آن بوده است به انگلس و مارکس مراجعه میکنیم:

” انگلس در مقدمه لودویک فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمانی، سال ۱۸۸۸ در مورد “انقلاب فلسفی” در آلمان چنین مینویسد:”

“در آلمان سدۀ نوزدهم هم مانند فرانسه سدۀ هژدهم، انقلابی فلسفی، پیش‌درآمد یک دگرگونی سیاسی بود. ولی این دو جریان چه متفاوت مینمودند! فرانسویان با تمامی علم رسمی، با کلیسا و غالباً با دولت به نبرد آشکار برخاسته بودند؛ نوشته‌های آنها در فراسوی مرزها – در هلند یا انگلستان به چاپ میرسید در حالی که خودشان همواره در خطر زندانی شدن در باستیل بودند. از سوی دیگر آلمانی‌ها، پروفسورها بودند، مربّیان جوانان منصوب شده از سوی دولت؛ آثارشان، کتابهای درسی تأیید شدۀ رسمی، و سیستم پایان‌بخش کل تکامل – سیستم هگلی – حتی به یک معنا، به مقام فلسفه دولت پادشاهی پروس ارتقاء یافته بود. آیا ممکن بود انقلاب بتواند خود را در پشت این پروفسورها، در پس عبارات فضل‌فروشانه و دوپهلو، جملات ملال‌آور و ثقیل آنها پنهان کند؟”

در همین مورد مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست چنین میگویند:

” ادبیات سوسیالیستى و کمونیستى فرانسه، که تحت فشار بورژوازى حاکم بوجود آمده و مظهر ادبى مبارزه بر ضد این حاکمیت بود، زمانى به آلمان انتقال داده شد که در آنجا بورژوازى تازه مبارزه خود را بر ضد استبداد فئودالى شروع نموده بود.  

” فیلسوفها و نیمه فیلسوفها و دوستداران جملات زیبا در آلمان با حرص و ولع تمام در دامن این ادبیات چنگ زدند و فقط فراموش کردند که همراه با انتقال این نوشته‌ها از فرانسه به آلمان، شرایط حیاتى کشور فرانسه به آلمان منتقل نشده است. در اوضاع و احوال آلمان، ادبیات فرانسوى اهمیت عملى بلاواسطه خود را از دست داد و منظره یک جریان صرفا ادبى را بخود گرفت. این ادبیات میبایستى فقط چیزى شبیه به خیالبافى فارغ‌بالان درباره یک جامعه واقعى و درباره تحقق یافتن ماهیت انسانى بنظر آید. .. تمام کار مصنّفین آلمانى منحصر به این شد که ایده‌هاى نوین فرانسوى را با وجدان فلسفى کهن خویش سازگار سازند و یا به عبارت صحیح‌تر ایده‌هاى فرانسوى را از نظرگاه فلسفى خود فراگیرند.”مانیفست کمونیست.

پاراگراف قبل تر در مورد “سوسیالیسم حقیقی” از مانیفست کمونیست را پائین این پاراگراف قرار دهید تا مضمون انقلاب فلسفی مورد نظر نویسنده حزب کمونیست کارگری  برایتان روشن تر شود. 

سراغ تزهائی در باره فویرباخ را کمتر کسی گرفته است، حتی انگلس ۳۰ سال بعد آنطور که خودش میگوید، آنرا در یکی از دفترچه های مارکس پیدا کرده است، مگر کسی بخواهد متدولوژی مارکس را درک کند، در اینصورت حتما باید سراغ این تزها و ایدئولوژی آلمانی برود. نویسنده حزب کمونیست کارگری از این موقعیت استفاده کرده و سابقه ای به دلخواه خود برای آن تراشیده است. اگر تشابه و رابطه ای باشد که هست، نه مطلقا بین این تزها و “انقلاب جاری” حزب کمونیست کارگری، بلکه بین مبارزات فلسفی نمایندگان “سوسیالسم آلمانی” با “انقلاب فلسفی” (انقلاب انسانی) ای که این حزب دارد وعده آن را میدهد. که در واقع چیزی جز “رنسانس” وعده داده شده این حزب توسط جنبش سبز نیست.

تزهای فویرباخ مارکس نه تنها “هسته اصلی” چنین انقلاب فلسفی ای نبود، که تصفیه حسابی است عمیق با کل سیستم فلسفی چنین فلاسفه ای، از هگلی های جوان گرفته تا فویرباخ. ایدئولوژی آلمانی که بسط متد مارکس در تزهای فویرباخ در قالب ماتریالیسم تاریخی مارکس است، و نویسنده حزب کمونیست کارگری مرتب تکرار میکند  که “کاش مارکس این تزها را بسط میداد!”، نقد این سیستم فلسفی است. مارکس قبل از انقلاب ۱۸۴۸ نگرش فلسفی ماقبل خود را نقد و نمایندگان آن را در تناقضاتشان خرد کرد و انقلاب ۱۸۴۸ کل این سیستم فلسفی و نمایندگان آن و فویرباخ را نیز به کنار نهاد. مارکس در مقدمه ایدئولوژی آلمانی چنین میگوید:” هدف این کتاب(ایدئولوژی آلمانی) تمسخر و بی اعتبارساختن مبارزات فلسفی(آن دوره) با سایه های واقعیت است که برای ملت رویا زده و گیج آلمان جذبه پیدا کرده است.”

واضح است معرفی ایدئولوژی آلمانی هدف این نوشته نیست و خود احتیاج به نوشته و بحث دیگری دارد. همینقدر میخواستیم بگوئیم که مارکس متد خود در تزهائی در باره فویرباخ را در ایدئولوژی آلمانی بسط داده است. در اینجا هر جا که لازم شده است به نقل قولهایی از مارکس در ایدئولوژی آلمانی مراجعه میکنیم.

قبل از وارد شدن به خود بحث لازم میدانیم به “رابطه” تزها و انقلاب ۱۸۴۸ در آلمان اشاره کوتاهی بکنیم. مانیفست کمونیسیت در انقلاب ۱۸۴۸ نمونه ای از متد مارکس، متد ماتریالیسم پراتیک، در تزهائی در باره فویرباخ، است در برخورد به این انقلاب که نویسنده حزب کمونیست کارگری از روی آن می پرد.  

اتفاقات سیاسی مهمی در آلمان و دیگر کشورهای اروپائی  در فاصله ۱۸۴۵ تا ۱۸۴۸ در جریان است که عرصه ای مهم در آن مقطع برای مارکس و انگلس و دیگر کمونیستها در آلمان میشود. پرولتاریا برای اولین بار بعنوان رقیب بورژوازی، نه نیروی دنباله رو آن، همزمان با بورژوازی علیه اشرافیت فئودالی وارد میدان میشود و کمونیستهای آلمان در صف پرولتاریای آلمان و در لحظات آن در این انقلاب نبرد میکنند. مارکس و انگلس از طرف جامعه کمونیستها مسئول تدوین برنامه خود در این انقلاب میشوند. و اثر تاریخی آنها، مانیفست کمونیست، به پرچم هویت سیاسی و بویژه حزبی پرولتاریا در مقابل کل بورژوازی و کل سوسیالسیم های غیرکارگری و بطور اخص تاکتیک سیاسی و مبارزاتی طبقه کارگر در چنین انقلاباتی در پیشروی این طبقه به سوی انقلاب سوسیالیستی تبدیل میشود. پرولتاریا در آلمان همزمان با بورژوازی وارد میدان شده است و در انقلابی بورژوائی و غیر سوسیالیستی با بورژوازی شرکت میکند. آنهم در یک انقلاب واقعی، نه جنبشی ارتجاعی به نام سبز که چپ بورژوا آن را به نام “انقلاب” میخواهد به طبقه کارگر قالب کند. متد ماتریالیسم پراتیک مارکس در این مورد درمانیفست کمونیست این است:

“کمونیستها توجه اساسى خود را به آلمان معطوف میدارند زیرا آلمان در آستان یک انقلاب بورژوازى قرار دارد و این تحول را در یک شرایط مدنیت اروپایى بطور کلى مترقى‌تر و یک پرولتاریاى به مراتب رشد یافته‌ترى نسبت به انگلستان قرن هفدهم و فرانسه قرن هجدهم انجام خواهد داد. لذا انقلاب بورژوازى آلمان میتواند فقط پیش‌درآمد بلاواسطه یک انقلاب پرولتاریایى باشد.” مارکس و انگلس، مانیفست کمونیست.  

جایگزینی این واقعه مهم با لفاظی های فلسفی در مورد انقلاب ۱۸۴۸ کار کسانی است که تصمیم گرفته اند دنائت بورژوازی در جنبش سبز را به نام سوسیالیسم توجیه کنند.

 

 

“چنگ زدن فلسفی” به تزهائی در باره فویرباخ

اگر حزب کمونیست کارگری به روش “سوسیالیسم حقیقی” آلمانی آن زمان به “فلسفه عمل” و “بنیاد فلسفی سوسیالیسم” و غیره برای توجیه رفتن خود در جنبش سبز و تکاندن پرولتاریا از سوسیالیسم، پناه می برد ممکن بود بتواند دردی از خود دوا کند، اما تزهائی در باره فویرباخ برعکس، جامه ای را که این حزب از تارهای عنکبوت خیالش تنیده است قدم به قدم کنار خواهد زد.

قبل از تعقیب نویسنده حزب کمونیست کارگری در این سیر و سیاحت فلسفی، لازم است  بطور بسیار فشرده به تزهائی در باره فویرباخ، اشاره کنیم تا خواننده ای را که موفق به خواندن آن نشده است در جریان قرار دهیم.

تزهائی در باره فویرباخ، متدولوژی و نگرش مارکس است به جهان و در راس آن به جامعه و به پراتیک انسانی، پراتیک انسانی بطور اعم و پراتیک انقلابی بطور اخص. این تزها را همانطور که پیشتر گفتیم مارکس در ایدئولوژی آلمانی بسط داده است. اگر کسی بخواهد سراغ متدولوژی مارکس برود، باید سراغ این تزها و گسترش آن در ایدئولوژی آلمانی  برود. مارکس با این تزها ماتریالسیم پراتیک خود را در مقابل ماتریالیسم کهنه و ماتریالیسم مکانیکی فویرباخ میگذارد. بزبانی ساده، مارکس ماتریالیستی نیست که جهان عینی را بر جهان ذهنی مقدم بداند، یا صرفا ماده را بر روح مقدم بداند. یا فکر را تابعی از عینیت بداند و بگوید ذهن عینیت را در خود منعکس میکند و یا بگوید ماده واقعیت دارد. چون هر کس اینها را میگفت و یا بگوید، میگفتند و هنوز هم میگویند که ماتریالیست است.

مارکس در مقابل ماتریالیسم  کهنه و ماتریالیسم مکانیکی فویرباخ که خود را از آن جدا نکرده است،  ماتریالیسم ویژه خود را قرار میدهد و آن را ماتریالیسم پراتیک نام میگذارد. میگوید، ماتریالیسم او  ماتریالیسم پراتیک است. ویژگی ماتریالیسم مارکس در جایگاه و نقش محوری پراتیک انقلابی در این نگرش و جهان بینی است. مارکس لایتغییر بودن جهان عینی را که ویژه ماتریالیسم مکانیکی فویرباخ هم بود، اینکه در کنار جهان عینی جهان ذهنی هم هست و آن را منعکس میکند قبول ندارد و میگوید دنیا اینجوری نیست. میگوید جهان عینی، دنیا، محصول پراتیک عنصر فعاله هم هست و این پراتیک همانقدر عینی و ملموس و واقعی و قابل اندازه گیری است که جهان عینی. میگوید ذهن آئینه نیست که صرفا عین را منعکس کند. میگوید همان کسی که آن را منعکس میکند آن را نیز تغییر میدهد. میگوید فویرباخ نمیداند که درخت گیلاسی که اکنون در منطقه معتدله هست از ازل آنجا نبوده است بلکه پیشتر وسیله تجارت و توسط انسانهایی به آنجا  آورده شده است، و یا آن علفزارها و باتلاق هایی که فویرباخ در اطراف رم می بیند زمانی باغات انگور فلان امپراتور و یا کاخهای متمولین رم بوده است. میگوید، آدمهایی آمده اند آن را ساخته و رفته اند و جهان دائما در حال تغییر است.

منصور حکمت در  این مورد چنین میگوید:

تزهائى در باره فوئر باخ” و “ایدئولوژى آلمانى” آن اسناد اساسى است که براى درک متدولوژى مارکس باید به آن رجوع کرد. موضوع این تزها نیز دیگر نه اقتصاد سیاسى، بلکه نقد ماتریالیسم مکانیکى و اسکولاستیک و بنیاد گذارى یک نگرش انتقادى‌- علمى پیگیر نسبت به کل جهان پیرامون و در مرکز آن جامعه و پراتیک انسان در جامعه است.” آناتومی لیبرالیسم چپ،بخش دوم.  

در طول این نوشته از زوایای دیگری به تزهائی در باره فویرباخ بویژه نکاتی از منصور حکمت در این مورد برمیگردیم، خواستیم در این حد فشرده هم که شده خواننده را در جریان آن، قراردهیم.  

 

۱- متافیزیسم حزب کمونیست کارگری در اولین قدم بیرون میزند

بشنویم:

“با اینهمه، “تزها” اهمیتی فراتر از هر انقلاب معین و حتی دوره تاریخی حاضر دارد. اولا این یک لحظه فوق العاده مهم در تمام تحول فکری بشر بطور کلی است که نظیری ندارد. ثانیا دامنه آثار و نتایج این کشف فراتر از دوره تاریخی حاضر میرود. عصر این “تزها” بطور واقعی تازه با پایان دادن به جامعه طبقاتی و دوره حاضر شروع میشود! به این معنی “تزها” فقط حاوی “نطفه های” آن انقلاب فلسفی مقدمه انقلابات قرن نوزدهمی نیست، بلکه نقطه آن انفجار فکری لازمه شکل دادن به یک بشریت سرتاپا متفاوت است. بقول خود مارکس “پایان دادن به ماقبل تاریخ بشریت”! از هر کشفی که علم و عمل بشری تاکنون به آن نائل آمده مهمتر است. “تزها” لحظه وقوع بیگ بنگ اندیشه مدرن است که تازه در ابتدای بسط و گسترش خود در تمامی جهات است. نقطه اوج آن رنساسی است که از قرن هژده آغاز شد و در عین حال لحظه تحویل آن به رنسانسی دیگر و به مراتب عظیم تر و پردامنه تر است.” همانجا.  

این اظهارات چیزی جز لفاظی های توخالی و خیالبافانه نویسنده حزب کمونیست کارگری در مورد تزهای فویرباخ مارکس نیست. بیشتر به لفاظی های مطنطن “سوسیالیستهای حقیقی” آلمانی از ادبیات کمونیستی آن دوره فرانسه شبیه است. تزها ظاهرا چیزی هستند که نه زمان می شناسند نه مکان، درک بشر امروز از آن عاجز است، ایده مطلق هگلی شده است، تازه در ابتدای بسط و گسترش خودش در جائی است، معلوم نیست کجا، یک جائی، و کسی از آن خبر ندارد! لحظه تحویل آن را نیز بشر بعدها خواهد دید!

این نه تزهای فویرباخ مارکس که قید لفاظی های فلسفی نویسنده و حزب کمونیست کارگری در ذیل تزهای فویرباخ مارکس است. تهی کردن آن از ماتریالیسم پراتیک و توضیح آن با دیدگاه فلسفی منطبق بر “سوسیالیسم انسانی” این حزب در “رنساس” مورد نظر آنان در جنبش سبز است. نویسنده حزب کمونیست کارگری تصمیم گرفته است که از مارکس و تزهائی در باره فویرباخ، مارکس و تزهایی مطابق میل خود بسازد که بدرد تبیین باطنی سوسیالیسم مورد نظر این حزب بخورد.

مارکس در ایدئولوژی آلمانی این نوع لفاظی های توخالی مبارزات فلسفی آن دوره را  مسخره کرده است.

به بینیم انگلس در مورد کار خودش و مارکس در این زمینه چی میگوید:  

انگلس در کتاب خود لودویک فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمانی در مورد نقد هگل توسط مارکس و خودش چنین میگوید:” ما بار دیگر مفاهیم را به گونه‌ای ماتریالیستی، همچون تصاویر اشیاء واقعی در ذهنمان درک کردیم، نه آنکه به اشیاء واقعی به منزلۀ تصاویر این یا آن مرحله از مفهوم مطلق بنگریم(منظور انگس از مفهموم مطلق، اشاره به ایده مطلق هگلی است که بزعم هگل اشیاء و پدیده ها تصاویری از ایده مطلق در این یا آن مرحله از حرکت و تکامل این ایده مطلق بودند نه تصاویر واقعی در ذهن انسان). بدین گونه، “دیالکتیک”، خود را به علم قوانین عام حرکت جهان خارجی و نیز اندیشۀ انسانی تبدیل کرد.”

یا در جای دیگری در همین کتاب میگوید:” .. بدین گونه دیالکتیکِ خودِ مفاهیم صرفاً بازتاب آگاهانۀ حرکتِ دیالکتیکیِ جهان واقعی شد. بنابراین، دیالکتیک هگلی که تا آن هنگام وارونه و پا در هوا بود بر پا ایستاد. و جالب توجه اینجاست که این دیالکتیک ماتریالیستی که سالها بهترین ابزار کار ما و بُرّاترین سلاح ما بوده است نه تنها به دست ما بلکه مستقل از ما و حتی از هگل به دست یک کارگر آلمانی ژوزف دیتزگن Joseph Dietzgen کشف شد.”( منظور انگلس این است که او و مارکس در این مورد کار فوق بشری ای نکرده اند.)  

انگلس در این کتاب بسیار منصفانه حتی به محدودیتهای ماتریالیستهای پیشین اشاره میکند و میگوید که پیشرفت علوم و صنعت به نقد آنان از هگل و ماتریالیستهای کهنه نیز کمک کرده است. و در مقدمه کتاب خود در مورد تزهای فویرباخ با لحن فروتنانه ای چنین میگوید:” ..باید دانست که این یادداشتها(تزهائی در باره فویرباخ) با عجله و برای پرداخت و تنظیم آتی نوشته شده و مطلقاً قصدی از انتشار آنها در میان نبوده است. ولی به عنوان نخستین سندی که در آن، نطفه نبوغ‌آسای جهانبینی نوین بسته شده است ارزشی فزون از حد دارد.همانجا

این جهان بینی، یعنی  درک نقش پراتیک در درک حقیقت عینی و اثبات حقیقت در پراتیک. یعنی درک نقش عنصر (ذهنی) فعاله، پرولتاریا، در تغییر جهان. یعنی جانبداری قدرت یابی طبقه کارگر در هر تحول سیاسی و اجتماعی در دنیای امروز، نه لفاظی های توخالی نویسنده در مورد آن. تکاندن پرولتاریا از سوسیالیسم و دادن تصویری باطنی و خیالبافانه از آن در قالب خیالبافی در مورد تزهائی در باره فویرباخ، ربطی به مارکسیسم و به متد مارکس در این تزها ندارد. زبان حال روشنفکر سوسیالیستی است که تازه بورژوا شده است. این تغییر ریل را ناچار و بنا به دلایل زمینی معینی در شکل اباطیل فلسفی خود بیان میکند.

 

۲- رابطه جامعه و تفکر انسانی با پراتیک تحول بخش قطع میشود   

مارکسیسم پروسه تکامل جامعه و تفکر انسانی را در یک حلقه پراتیک تحول بخش بهم مربوط میکند. در متد مارکس جامعه جدا از پراتیک عنصر فعاله و این عمل نیز جز در جامعه قابل تبیین نیست. نویسنده حزب کمونیست کارگری که با متد مارکس بکلی بیگانه است، مشابه همه متافیزیکها این رابطه را قطع میکند، تاریخ را از زندگی واقعی افراد انسانی جدا میکند، در واقع  مارکسیسم را از این پروسه تاریخی جدا کرده و از مارکس، مارکسی بیگانه با متد خود و مطابق میل خود میسازد!   

مینویسند:  

” این درست که بشر و جامعه انسانی قبل از مارکس و بدون این “تزها” منتظر کسی نبوده و مشغول کار و پراتیک  اجتماعی و تغییر جهان و تغییر خود بوده و بعد از اینهم خواهد بود. اما اینهمه را بصورت ناآگاهانه، با تفاسیر وارونه و در موارد زیاد باطل و باز دارنده انجام میدهد. بدون “تزها” و اتخاذ و کاربست متد مارکس فعالیت انسانی به ناگزیر راه خود را با آزمون و خطا و به اصطلاح “کورمال کورمال” و با مشقت به جلو باز میکند. همانجا

این دیگر مارکسیسم نیست، عقبگردی است در جامه عرفان به قبل از فویرباخ، به دوره مبارزات فلسفی بر سر “روح ارواح”!  

نویسنده حزب کمونیست کارگری کل تاریخ بشری قبل از تزهائی در باره فویرباخ یعنی تا سال ۱۸۴۵ را به فعالیتی “کورمال کورمال و عاطل و باطل” تقلیل میدهد، تا این را به تزهائی در باره فویرباخ نسبت دهد که گویا از آن “لحظه” به بعد است که “معجزه” روی میدهد! نویسنده این حزب فراموش کرده است که این جهان خود یک محصول تاریخی است، محصول فعالیت جمعی نسلی است که بر شانه نسل قبلی می ایستد، آنچه را که تحویل گرفته است مطابق نیازهای مادی خود متحول میکند. فراموش کرده است که تاریخ از زندگی افراد انسانی جدا نیست. و در مارکسیسم انسان برخلاف ماتریالیسم کهنه دیگر نه متفکر و مفسر منفعل جهان عینى، بلکه نیروى تحول بخش این جهان است. و خلاصه فراموش کرده است که دست آوردهای فکری بشری تا قبل از مارکس آنقدر غنی بوده است که توانسته است مارکس را بسازد و مارکس توانسته است احکام عام مربوط به سرمایه داری را از آن به شیوه ای علمی بیرون بکشد. لنین در مقاله “سه منبع و سه جزء مارکسیسم” اعلام میدارد که سوسیالیسم علمى آموزشى محدود و جامد و بدور از شاهراه تکامل تمدن جهانى نبوده است، بلکه خود ادامه مستقیم و بلاواسطه آموزش بزرگترین نمایندگان فلسفه و علم اقتصاد و سوسیالیسم است.

مارکس و انگلس میگویند که دیالکتیک هگل را که وارونه بود روی پای خود گذاشتند. مارکس خودش میگوید که طبقه را او کشف نکرده است، که مبارزه طبقاتی را او کشف نکرده است و حتی در تئوریهای ارزش اضافه از ذکاوت و پیشرفت اقتصاد دانان بورژوا از جمله آدام اسمیت و ریکاردو در امر ارزش و ارزش اضافه صحبت میکند. مارکس بیش از هر کسی برای پیشرفت علم و صنعت، تجارت و کشاورزی در تحول جامعه ارزش قائل بود. بقول مارکس، بدون دیگ بخار الغای بردگی ممکن نبود و بدون کشاورزی پیشرفته هم الغای سرواژ ممکن نبود و بدون غذا و آشامیدنی و مسکن مناسب و بر طبق نیاز انسان، آزادی انسان نیز ممکن نیست، شرایط و امکاناتی که امروز در ابعاد خیره کننده ای فراهم شده است. مارکس و انگلس حدود  ۱۷۰ سال قبل در مورد جامعه بورژوائی در مانیفست کمونیست چنین میگویند:” بورژوازى در عرض مدت کمتر از صد سال سیادت طبقاتى خود، آنچنان نیروهاى تولیدى پدید آورد که از لحاظ کمیّت و عظمت بالاتر از آن چیزى است که همه نسلهاى گذشته جمعا بوجود آورده‌اند.” و در جای دیگری در مانیفست میگویند:

“جامعه نوین بورژوازى، با روابط بورژوازى تولید و مبادله و با مناسبات بورژوازى مالکیت آن، جامعه‌اى که گویى سحر آسا چنین وسائل نیرومند تولید و مبادله را بوجود آورده است، اکنون شبیه جادوگرى است که خود از عهده اداره و رام کردن آن قواى تحت الارضى که با افسون خود احضار نموده است بر نمیآید.”

مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی در نقد مشاهده حسی فویرباخ نیز چنین میگویند:

“فوئرباخ” این را نمى فهمد که چگونه جهان اطراف او چیزى نیست که مستقیما از روز ازل نازل شده باشد، و همواره یکسان مانده باشد..  بلکه محصول کار و کوشش و اوضاع اجتماعى است. و این البته به این معناست که (این جهان) یک محصول تاریخى است. نتیجه فعالیت نسلهاى پى در پى بسیارى است که هر یک بر شانه هاى نسل قبل ایستادند، صنعت و روابط اجتماعى خود را انکشاف بخشیدند و نظام اجتماعى را بر طبق نیازهاى متحول خویش تغییر شکل دادند. حتى اشیائى که موضوع ساده ترین “قطعیت هاى حسى” فوئرباخ قرار میگیرند، از دل انکشاف جامعه و روابط تجارى و صنعتى براى او فراهم آمده اند. درخت گیلاس، همانطور که همه میدانند، مانند اغلب درخت هاى میوه همین چند قرن پیش به وسیله تجارت به منطقه معتدله نقل مکان کرده و بنابراین تنها به اعتبار این فعالیت معین یک جامعه در مرحله اى معین، درخت گیلاس براى فوئرباخ به یک “قطعیت حسى” بدل شده است”. ( مارکس و انگلس، اایدئولوژی آلمانی.

مارکس در جای دیگری در ایدئولوژی آلمانی چنین میگوید:

“تاریخ چیزی نیست  جز توالی نسلهای جدا از هم، که هرکدام از مواد، سرمایه و نیروهای تولیدی ای که توسط نسلهای قیبل به او انتقال یافته است، استفاده میکند، و یدینگونه از یک سو، فعالیت سنتی را در شرایط کاملا تغییریافته ای ادامه میدهد و از سوی دیگر، شرایط قدیمی را با یک فعالیت کاملا تغییر یافته اصلاح میکند.”

بازهم در این مورد در ایدئولوژی آلمانی چنین میگوید:

” به محض اینکه این پروسه زندگی فعال وصف شد، دیگر تاریخ از اینکه مجموعه ای از فاکتهای مرده باشد قطع میشود، همانطور که نزد امپریستها هست (کسانی که هنوز جزمی هستند)، یا فعالیت خیالی افرادی خیالی، همانطور که نزد ایده آلیستها.” منظور مارکس این است که نزد امپریست ها که هنوز جزمی هستند، و یا ایده آلیستهائی مانند نویسنده حزب کمونیست کارگری، تاریخ هنوز مجموعه ای از فاکتهای مرده است.

شاید نویسده حزب کمونیست کارگری این نیم جمله را :” .. اما اینهمه را بصورت ناآگاهانه انجام میدهد” که آن را با نیم جمله دیگر، یعنی  “با تفاسیر وارونه و در موارد زیاد باطل و باز دارنده انجام میدهد”  یکی کرده است، یک جای دیده است و آن را در نگرش متافیزیکی خود به مفهوم پراتیک انسانی، الصاق کرده است؟ این جمله شاید تکه ای از این گفته انگلس در کتاب لودویک فویرباخ باشد:” تفاوت این دو مجموعه از قوانین (قوانین حرکت جهان خارج و تفکر انسان) در اینستکه در حالیکه در طبیعت، و همچنین تا امروز در بخش اعظم تاریخ بشرى، این قوانین خود را ناآگاهانه و بصورت ضرورت خارجى در میان سلسله هاى بى پایان وقایع بظاهر اتفاقى اعمال میکنند، ذهن انسان میتواند آنها را آگاهانه بکار بندد”
منظور انگلس، دیالکتیک، یعنی قوانین حرکت جهان خارج و تفکر انسانی است که خود را معمولا ناآگاهانه اعمال کرده اند. و اگر انسان، ماتریالیسم دیالکتیک یعنی علم عام این قوانین را به کار برد، به شناخت آگاهانه از ضرورت عینی نزدیک تر میشود.

اما نه، نویسنده حزب کمونیست کارگری تصمیم گرفته است که همه فعالیت های بشری قبل از مارکس را تا حد “کورمال کورمال و عاطل” تقلیل دهد تا “لحظه انقلاب در ذهن” را که محتوای “انقلاب فلسفی” (انقلاب انسانی) مورد نظر این حزب است به تزهائی در باره فویرباخ الصاق کرده و آن را بزبان فلسفی مورد نظر خود بیان کند. بشنویم:

“اینجا در “تزها” است که برای اولین بار بشر به خود و قدرت خود تماما آگاه میشود. لحظه ای که انسان از زبان مارکس به سوالات و ابهامات، به خرافات و پندارهای چندین و چند هزار ساله سرانجام پاسخ منسجم علمی، انقلابی و واقعی میدهد. لحظه ای که کل فلسفه پیشین، چه ماتریالیسم و چه ایده آلیسم نقد میشود. در عین حال وجوه انقلابی، واقعی و صحیح هردو بنحو پیگیر و مونیستی در یک متد نوین و جهان بینی کیفیتا جدید ممزوج میشود. همانجا

نویسنده حزب کمونیست کارگری بحکم منافع زمینی معینی خیال ندارد یک جا از لفاظی های خود کوتاه بیاید و بگوید که تزهائی در باره فویرباخ چیست؟ که مفهوم پراتیک انقلابی در متدولوژی مارکس و مارکسیسم چه جایگاهی دارد؟ و چرا مارکس میگوید عمیق ترین مسائل فلسفه هم در تجربه و در پراتیک انسانی موجودیت مییابد؟ یا مثلا کل فلسفه پیشین نقد میشود یعنی چی؟ یا وجوه واقعی و صحیح هردو در یک متد  نوین “ممزوج” میشوند یعنی چی؟ خواننده نوشته نویسنده این حزب با این روبرو میشود که اتفاقی روی داده است که ظاهرا قابل بیان نیست، قابل درک نیست، جز از طریق مراجعه به “تفکر فلسفی”، “به درکی عالی تر”. و این با فراخون آخر نویسنده که میگوید: “خواهید دید که انقلاب جاری ایران حتی از انقلابات ۱۸۴۸ و هر انقلاب دیگری نیز عمیق تر تعریف و تحقق “جوهر انسان” را  انجام میدهد” کاملا خوانائی دارد.

 

۳- تفاوت ماتریالیسم مارکسیسم و ماتریالیسم قبل از مارکس، “اتفاقی” که افتاد     

نویسنده سیر و سیاحت خود در تزهائی در باره فویرباخ را چنین ادامه میدهد:    

“نه فقط لحظه پایان فلسفه و پنداربافی(منظورش با نوشتن تزهائی در باره فویرباخ توسط مارکس است) در “تفسیر جهان،” بلکه لحظه پایان”مشاهده” صرف و توضیح انفعالی جهان، و لحظه شروع تفکر علمی و انقلابی برای “تغییر” آگاهانه آن. لحظه ای که بشر متوجه میشود ذهن او صرفا انعکاس دهنده منفعل واقعیت بیرونی نیست، بلکه خود جزئی از واقعیت جهان مادی و در همانحال عنصر تغییر دهنده آن نیز هست. لحظه ای که بشر سرانجام معمای دوقطبی های “ذهن” و “عین” ، “وجود” و “شعور” و “طبیعت” و “انسان” را بنحو صحیح حل میکند. لحظه ای که انسان به راز واقعی جهان، به محک صحت فکر خود، به معجزه تغییر جهان بیرونی، یعنی به قدرت فعالیت اجتماعی و انقلابی خود آگاه میشود.” همانجا

بشری که بزعم نویسنده حزب کمونیست کارگری تا حال ناآگاهانه و عاطل و باطل و کورمال کورمال جلو آمده است، ناگهان با یک جهش آنچنان تغییر میکند که در “تصور” نمیگنجد! به راز واقعی جهان پی میبرد، معمای دو قطبی ذهن و عین را حل میکند، دیگر حتی یک پندارباف و مفسر منفعلی نیز در جهان باقی نمی ماند!

تنها به این شیوه میتوان “انقلاب انسانی” را تحت نام “معرفی” تزهائی درباره فویرباخ، بیان کرد.

تزهائی در باره فویرباخ نه “لحظه” بود و نه بی مقدمه، مارکس از سال ۱۸۴۲ شروع کرده بود، در “خانواده مقدس” بخشی از این تزها را بیان کرده است، در تزهائی در باره فویرباخ، مارکس کل جهان بینی و متدولوژی خود، ماتریالیسم پراتیک را در مقابل تفکر فلسفی قبل از خود قرار میدهد.

در این مورد و حل “معمای” دوقطبی به منصور حکمت مراجعه میکنیم:

“ماتریالیسم کهنه، ماتریالیسم مکانیکى اى که فوئرباخ نیز از آن خلاصى نیافته بود، قادر نبود خود را از تلقى جامد و متافیزیکى در مورد جهان عینى و تفکر انسانى برهاند. در یک سو جهان عینى، عالم محسوس و “واقعیت ” قرار داشت و در سوى دیگر ذهن بشر بعنوان آینه اى در برابر این دنیاى عینى. جهان عینى، داده شده، در خود و خودپو در نظر گرفته میشد و تفکر انسانى تفسیرى انعکاسى، پندارگرانه و انفعالى از این دنیاى خارجى. مارکس این دوگانگى مکانیکى و متافیزیکى را درهم مى شکند. براى مارکس، از یکسو جهان عینى خود در عین حال محصول پراتیک عنصر فعاله نیز هست و این پراتیک انسانى نیز خود به همان درجه واقعى، محسوس و عینى است. و از سوى دیگر حقانیت و صحت تفکر انسانى، یعنى این سوال که آیا این تفکر به درستى جهان پیرامون خود را “منعکس” و تفسیر کرده است، در گرو پراتیک است. پراتیکى که بر مبناى این تفسیر دست به تغییر جهان بزند و لذا صحت خود را به ثبوت برساند.” آناتومی لیبرالیسم چپ، بخش دوم.

جای توضیح زمینی و قابل فهم از مارکسیسم را نویسنده حزب کمونیست کارگری با عرفان و “جهش” فلسفی روی ابرها پر کرده است.  

اگر کسی خود را مارکسیست میداند بیاید و بگوید که در ماتریالیسم مارکس انسان دیگر مفسر جهان عینی نیست، بلکه تغییر دهنده آن است. و در ماتریالیسم کهنه انسان مفسر جهان بود و تنها منعکس کننده منفعل آن، حرف درستی میزند. یا بگوید که در ماتریالیسم مارکس بشر به سازنده تاریخ خود تبدیل میشود، در حالیکه در تفکر فلسفی قبل از مارکس، تاریخ بشری عبارت بود از یک سلسه رویدادهای تصادفی و مرده، حرف درستی زده است.هرچند هنوز در مورد ربط مارکسیسم و پراتیک انسانی و بویژه مفهوم پراتیک انقلابی در ماتریالیسم مارکس  چیزی نگفته است. نویسنده حزب کمونیست کارگری همه اینها را دور زده و در آخر به این نتیجه نیز رسیده اند که گویا با مارکسیسم، دیگر مشاهده انفعالی، تفسیرگرا، جامد و متافیزیکی در مورد رابطه جهان عینی و تفکر انسانی خودبخود پایان می یابد؟ این بازگشت به همان درک جزمی و متافیزیکی از جهان عینی و تفکر انسانی است. متد متافیزیکی و جزمی به جهان و به جامعه و به پراتیک انسانی بخودی خود با ماتریالیسم مارکس بیمه نمیشوند. بریدن از متد جامد و متاقیزیکی وقتی ممکن است که با مارکسیسم و متد ماتریالیستی مارکس به رابطه جهان عینی و تفکر انسانی و به اشیاء و پدیده های ضروری و پروسه تحول ماده نگاه کرد. چند سطر بالاتر از مارکس نقل کردیم که خود مارکس میگوید، جزمی ها و ایده الیستها هنوز هم هستند و هنوز هم با این متدها به جهانی عینی و به تاریخ انسان نگاه میکنند. 

در این مورد بازهم به منصور حکمت مراجعه میکنیم:

“تا آنجا که مقصود از جهان عینى جامعه بشرى است، مارکس دو پروسه تکامل را به شیوه اى مونیستى و صحیح به هم مرتبط میکند. جامعه و تفکر انسانى در حلقه پراتیک تحول بخش به هم پیوند میخورند. تکامل جامعه جدا از عنصر ذهنى (فعاله) این تکامل، انسان، قابل تبیین نیست، همچنانکه این عمل، جدا از متن اجتماعى خود نمیتواند تعریف و تبیین شود. به این ترتیب مارکس انسان را به جاى واقعى اش در تاریخ خویش قرار میدهد. انسان دیگر (در مارکسیسم) نه متفکر و مفسر منفعل جهان عینى، بلکه نیروى تحول بخش این جهان است. اوضاع عینى نه قیود اسارت، نه مقرراتى براى تبعیت برده‌وار، بلکه شرایطى براى فعالیت انسان و لذا زمینه اختیار و اقتدار اوست. این شرایط دامنه تاریخى قدرت تحول بخش انسان را تعریف میکند، اما خود این دامنه، خود این شرایط با پراتیک انسانى دگرگون میشود. انسان به سازنده تاریخ خویش بدل میشود، باشد که تحت شرایطى که خود تعیین نکرده است. در ماتریالیسم کهنه انسان انسانى مفسر بود، در ماتریالیسم مارکس انسان موجودى تحول بخش و تغییر دهنده است. در مارکسیسم، بعلاوه، انسان از پدیده اى مجرد و قائم به ذات به موجودى اجتماعى بدل میشود. “ذات انسانى”، ذات اجتماعى انسان (و در بنیاد آن وجود طبقاتى او) تعریف میشود. پراتیک انقلابى انسان، بطور مشخص تر، بصورت پراتیک انسان بعنوان جزئى از طبقه اجتماعى معین در روابط اجتماعى معین در نظر گرفته میشود. منصور حکمت، آناتومی لیبرالیسم چپ، بخش مارکسیسم و پراتیک انقلابی، متدولوژی لنین. خط تاکید از ما است.

این توضیح روشن و قابل فهم را با توضیح گنگ و نامفهوم نویسنده حزب کمونیست کارگری در مورد مارکسیسم مقایسه کنید تا به آسمانی کردن “سوسیالیسم انسانی” حزب کمونیست کارگری بیشتر پی ببرید. نویسنده این حزب رابطه تکامل جامعه و تفکر انسانی را در حلقه تحول بخش پراتیک آن قطع میکند، معرفی تزهائی در باره فویرباخ را به لفاظی صرف در مورد آن تقلیل میدهد، چنین وانمود میکند که پراتیک تحول بخش انسان وقتی یا بزعم او آن لحظه ای شروع میشود یا شروع شده است که مارکس تزهائی در باره فویرباخ را نوشت! نویسنده بدون درک حتی یک بند از تزهائی در باره فویرباخ و یا درک چند سطر از ایدئولوژی آلمانی که مارکس در آن، تولید، تولید نیازهای حقیقی زندگی را اولین حرکت و پراتیک تحول بخش و تاریخ ساز افراد بشری میداند، ادعای معرفی “همه جانبه” تزهائی در باره فویرباخ را دارد!  

ادعا میکنند که مارکسیسم در ضمن همه را نیز بیمه کرده است و نگرش جامد و متافیزیکی به رابطه جهان عینی و تفکر انسانی از “لحظه” نوشتن این تزها توسط مارکس، دیگر پایان یافته است. این در حالی است که نگرش جامد و متاقیزیکی به رابطه جهان عینی و تفکر انسانی، به رابطه تئوری و پراتیک، به تحلیل از جامعه و به پروسه شناخت اشیاء و پدیده های ضروری، به مناسبات سرمایه داری، در کل سوسیالیسم بورژوائی ایران چیزی خلاف نظر نویسنده را میگوید. این در حالی است که خود نویسنده و حزب کمونیست کارگری خلاف این را میگویند. نمونه زنده آن “معرفی” تزهائی در باره فویرباخ توسط نویسنده این حزب است.  

فراموش کرده اند که نگرش جامد و متافیزیکی پوپولیسم خلقی ایران در سال ۵۷ در مورد پدیده ها و اشیاء ضروری و مناسبات اجتماعی بود که سوسیالیسم را از طریق سرنگونی دولت مرکزی با جمهوری دمکراتیک خلق، برقرار میکرد. مبنای این متافیزیسم در تبیین جامعه و از مناسبات سرمایه داری بود که به موعظه خوانی “خیرخواهانه” این پوپولیسم برای بورژوازی ختم میشد. تزهائی در باره فویرباخ آن روزها هم موجود و در دسترس بود و “لحظه؟” مورد انتظار نویسنده حزب کمونیست کارگری نیز مدتها بود فرارسیده بود!

تقابل منصور حکمت در آن دوره با این پوپولیسم خلقی در پایه ای ترین سطح آن متکی به متدولوژی مارکس در تزهائی در باره فویرباخ بود که بخشی از تفکر منصور  حکمت است.  تقابل لنین با منشویکها در جریان انقلاب ۱۹۰۵ روسیه بر سر نحوه دخالت پرولتاریا در یک انقلاب غیر سوسیالیستی بر سر قدرت سیاسی و جلو گذاشتن آن تاکتیک سیاسی و مبارزاتی که طبقه کارگر در روسیه را در رهبری مبارزه دمکراتیک آن زمان قرار میداد، از تبدیل شدن ماتریالیسم پراتیک مارکس به بخشی از تفکر لنین سرچشمه میگرفت. به این دلیل برای لنین، خودش و طبقه اش پیش فرض دخالت در هر تحول سیاسی بود. لنین “مخبر” و مفسر انقلاب نبود، تنها انقلاب طبقه خودش را سازمان میداد. منشویکهای روسیه با متد تفسیر جهان و نه تغییر آن، اوضاع عینی را بقول لنین درست تفسیر میکردند اما مساله آنها مطلقا تغییر جهان نبود. لذا از پرولتاریا میخواستند که در این انقلاب در قدرت سیاسی دخالت نکند، چون انقلاب بورژوا – دمکراتیک بود! از پرولتاریا میخواستند که تا نوبتش نرسیده است باید صبر کند، فعلا دنبال بورژازی برود و او را در پیش برد انقلاب خودش یاری دهد! “لحظه” مورد نظر نویسنده حزب کمونیست کارگری هم فرارسیده بود، تزهائی در باره فویرباخ هم موجود بود، مارکس و انگلس هم در مانیفست کمونیست در سال ۱۸۴۸ تاکتیک پرولتاریا را در همه تحولات و انقلابات غیر سوسیالیستی برای کمونیستها و پرولتاریا تعیین کرده بودند. اما مانیفست کمونیست، در آن دوره تنها متد لنین شد.  

منشویکهای روسیه، ظاهرا از موضع چپ میگفتند پرولتاریا نباید با دست بردن به قدرت سیاسی در یک انقلاب بورژوا – دمکراتیک دست خود را به “کثافات” بورژوازی آلوده کند! منشویکهای جدید حزب کمونیست کارگری از منشویکهای سال ۱۹۰۵ روسیه هم گامها عقب تر رفته اند. حتی مفسرین خوب اوضاع عینی هم نیستند، تغییر پیشکش! برای منطبق کردن خود با یک جنبش ارتجاعی، جنبش سبز، به دوره خیالبافی فلسفی “سوسیالسم حقیقی” آلمانی برگشته اند. در اولین قدم، پرولتاریا را از سوسیالیسم تکانده اند. تزهائی در باره فویرباخ هم هست، دارند آن را “معرفی” هم میکنند. مانیفست کمونیست هم هست، متد لنین هم هست، متد منصور حکمت هم هست که ظاهرا روزی “باورهای مشترک” اینها هم بود.

 

۴- آموزش تئوری جای خود پراتیک را میگیرد

این نگرش ناچار مارکسیسم را در قفسه دایره المعارف موجود میگذارد. بشنویم: 

“اگر این کشف مارکس(کدام کشف مارکس؟) آگاهانه مورد استفاده بشر قرار گیرد، اگر متد بررسی، تحلیل و تغییر او در مدارس و دانشگاه ها و بنحو پیگیر در تمامی رشته های تولید و تحقیق و علوم و فرهنگ و هنر و همینطور در اداره امور جامعه مبنا قرار گیرد و بکار گرفته شود، آنگاه قدرت خلاقه و تغییر دهنده بشر و در نتیجه فرهنگ و تمدن انسانها بمراتب خیره کننده تر از آنچه هست خواهد شد. اما با این کار کل وضع موجود اجتماعات بشری هم انقلابی خواهد شد و از مناسبات اجتماعی بازدارنده، پوسیده و نفرت انگیز حاکم بر جوامع بشری با طبقات و استثمار و دولت و مذهب و ایدئولوژی و خرافه و دروغ و هویت های کاذب و سرکوب و وحشیگری آن چیزی باقی نخواهد ماند. این است آنچه که مارکس در همین “تزها” در مورد اهمیت پراتیک در اثبات حقیقت فکر بشری میگوید در مورد خود “تزها” و این بیگ بنگ فکری بطریق اولی صادق است. اینجا نیز “اثبات شیربرنج در خوردن آنست”!

“اگر این افکار و پندارهای خرافی را از ذهن آدمها بیرون کشید و به جای  آن “خودآگاهی” را قرار داد بشر و جامعه بشری یکباره رها خواهد شد! بیائید به انسانها چگونگی جایگزینی تصورات واهی و خرافی و کاذب و دروغ را یاد داد!” این جملات، نقل قول مارکس در مقدمه ایدئولوژی آلمانی از نمایندگان انقلاب فلسفی و “سوسیالیسم حقیقی” آلمانی است، هگلی های جوان، که بقول مارکس از آسمان به زمین آمده بودند تا مشکلات بشر را که بزعم آنان در آگاهی خرافی او است با تعویض آن به “خودآگاهی”، از این قید و قیود خرافی رها کنند! نویسنده حزب کمونیست کارگری هم چیزی شبیه آنها را تکرار میکند.

موضوع تزهائی در باره فویرباخ در باره هر چیزی نیست،  در باره اقتصاد سیاسى نیست، بحث یر سر تغییر جهان است، نگرشی انتقادی – عملی به کل جهان و به جامعه و به پراتیک انسانی است. “کتاب سرخ” مائو نیست که دهقان چینی با خواندن آن لاستیک تراکتور خود را پنچرگیری میکرد!

معیار درستی تئوری، معیار درک درست ضرورت عینی و معیار خود حقیقت در این تزها، پراتیک است. مارکسیسم حقیقت است و معیار این حقیقت نیز پراتیک است، پراتیک پرولتاریا که مارکسیسم بر آن ناظر باشد. در نگرش نویسنده حزب کمونیست کارگری، آموزش تئوری، حال”تزهائی در باره فویرباخ”، به همان اندازه و صد برابر بیشتر از خود پراتیک نیز میتواند جهان عینی را تغییر دهد!

برای مارکسیست شدن درک متد مارکس یعنی برای کسی که دردش درد کارگر است و با خواندن آثار مارکس میگوید، این دارد حرف دل من را میزند، قطعا باید سراغ تزهائی در باره فویرباخ و ایدئولوژی آلمانی و  بویژه کاپیتال مارکس رفت. اما بحث در اینجا این نیست، صورت مساله نویسنده این حزب از به “عرش” بردن تزهایی در باره فویرباخ، تقلیل دادن مارکسیسم به فلسفه و در فلسفه هم به ابزار “انقلاب فلسفی” و خالی کردن آن از مفهوم پراتیک انقلابی در آن است. 

تزهایی در باره فویرباخ، فراخوانی است سیاسی برای تغییر آگاهانه جهان با پراتیک عنصر (ذهنی) فعاله معینی. مارکس بعد از تزهای فویرباخ بلافاصله به کارگر میرسد. در ایدئولوژی آلمانی که این تزها را گسترش میدهد بعد از چند صفحه به پرولتاریا و به کمونیسم و به انقلاب کمونیستی میرسد. نویسنده حزب کمونیست کارگری آن را تا مقام یک کشف! که قادر به توضیح آنهم نیست، ارتقاء میدهد، تا این هسته واقعی مارکسیسم را از آن بتکاند.

به بینیم منصور حکمت در این رابطه در مورد تزهای فویرباخ چی میگوید:

“ویژگى ماتریالیسم مارکس در جایگاه تعیین کننده اى است که پراتیک بطور کلى و پراتیک انقلابى بطور اخص در نگرش و جهان بینى انتقادى آن داراست. اینکه مارکس ماتریالیسم خود را در تمایز با ماتریالیسم کهنه، “ماتریالیسم پراتیک” نام مى‌گذارد و مشخصاً لفظ “کمونیست” و “ماتریالیست پراتیک” را بطور مترادف بکار مى برد خود نشانه اى دیگر از نقش مفهوم محورى “پراتیک انقلابى” در مارکسیسم است. مى گوئیم مفهوم “پراتیک  انقلابى”، زیرا مارکسیسم چیزى بیشتر از ماتریالیسم در فلسفه بعلاوه انقلابیگرى در سیاست است”.آناتومی لیبرالیسم چپ، نقد وحدت کمونیستی، بخش دوم، مارکسیسم و پراتیک انقلابی، در باره متدولوژی لنین.

مارکسیسم، ماتریالیسم در فلسفه، بعلاوه پراتیک انقلابی آگاهانه پرولتاریاست، ابزار دخالت پرولتاریا در سیاست است. اگر این دومی را از مارکسیسم بگیرند، همان چیزی از آن باقی میماند که نویسنده حزب کمونیست کارگری از آن باقی میگذارند. نیازی به توصیه ایشان هم نیست، اگر همراه مارکسیسم این جنبه پراتیکی ، انقلابی سلبی  – انتقادی نبود، بورژوازی با کمال میل مارکسیسم، این “کشف” را نیز مانند دیگر اکتشافات علمی و دروس فلسفه و یا اقتصاد آدام اسمیت در دانشگاهها تدریس میکرد. اما چون این را نمیتوانند از آن بگیرند، مارکس همچنان میماند، مارکسیسم همچنان میماند و مارکس مرد هزاره هم میشود.   

مارکس خود نیز در مورد ماتریالیسیم پراتیک در ایدئولوژی آلمانی خطاب به فویرباخ چنین میگوید:” در واقعیت و برای ماتریالیسم پراتیک (زیر پراتیک خط کشیده است) مساله انقلاب کردن در جهان موجود است، یا به معنی حمله کردن و آن را که هست تغییر دادن.”

مارکس که ماتریالیسم پراتیک خود در تزهای فویرباخ را مترادف با کمونیسم میداند، درمورد کمونیسم نیز در ایدئولوژی آلمانی چنین میگوید:” کمونسیم برای ما یک مقررات مشخصی نیست که باید برقرار شوند، ایده الی نیست که واقعیت باید خود را با آن تطبیق دهد، ما کمونیسم را به آن جنبش واقعی اطلاق میکنیم که میخواهد اوضاع موجود را تغییر دهد. شرایط این جنبش، از اوضاع موجود، از مبانی جامعه موجود ناشی میشود.”

هدف این کمونیسم لغو کار مزدی است، لغو مالکیت خصوصی و جایگزینی آن با مالکیت اشتراکی عمومی بر وسائل تولید و توزیع است. مارکس میگوید برای پایان دادن به از خودبیگانگی افراد جامعه باید نظام مبتنی بر کار مزدی را نابود کرد. مارکس حتی نمیگوید، بیائیم جنبشی براه بیاندازیم که اینها را از بین بیریم، میگوید ما به آن جنبش واقعی که براه میافتد اینها را از بین ببرد، کمونیسم میگوئیم و این آن رگه کاملا متفاوت کمونیسم مارکس است که ریشه در تزهایی درباره فویرباخ و نگرش و جهان بینی او به جهان و بطور اخص جامعه و پراتیک انسانی، دارد. 

نویسنده حزب کمونیست کارگری این جنبه پراتیکی، انقلابی سلبی  – انتقادی را از مارکسیسم میگیرد، جانبداری طبقاتی آن را از آن میگیرد، درک زنده مارکس را از رابطه عینی اجتماعی با پراتیک عنصرفعاله را از آن میگیرد، تاریخ را از پراتیک زنده انسان جدا میکند، تا خیالبافی فلسفی خود در مورد “سوسیالسم انسانی” را بزبانی ظاهرا مارکسیستی بیان کند.

 

۵- “دو تعریف” از انسان به “صدر” جامعه رانده میشود  

نویسنده در این مورد چنین میگوید:  

انسان و انسانیت مساله دیگری است که انقلاب در ایران دوباره برجسته میکند. اینهم بسیار جالب است. چرا که میتوان کل “تزها ” را به اعتباری (کدام اعتبار؟) اینطور تعریف کرد: نقد انسانگرایی انتزاعی – عاطفی و غیر تاریخی نوع فوئرباخ از موضع انسانگرایی واقعی، کارگری و انقلابی مارکس! جدال بر سر انسان و جایگاه او،  یعنی نقد درک مجرد، اخلاقی و هپروتی؟ از انسان در مرکز “تزها” قرار دارد و اینجا در ایران در خیابانها و در جدال فکری و سیاسی نیروهای مختلف اعم از چپ و راست، عینا همین مساله هر روز مطرح است! (از جمله در مباحث له و علیه طرح شعار “انقلاب انسانی برای حکومت انسانی” از جانب حزب ما.) این تشابه دیگر روشن است که یک اتفاق نیست. همانجا

از لفاظی و خیالبافی مطابق معمول نویسنده میگذریم و وارد اصل مطلب میشویم. 

یکی از موارد اختلاف مارکس با فویرباخ بر سر انسان نیز هست، اما کل و “مرکز” تزها این نیست، پائینتر به این میرسیم که نویسنده حزب کمونیست کارگری چرا “به اعتباری”؟ کل تزها را به این محدود میکند. مارکس موضوع تفکر فلسفی قبل از خودش را قبول ندارد. در این مورد منصور حکمت چنین میگوید:

مارکس موضوع تفکر فلسفى پیش از خود را نمى‌پذیرد. براى او موضوع، تغییر دادن جهان است. او به فوئرباخ میتازد که “اهمیت فعالیت انقلابى و عملى‌- انتقادى را در نیافته است” و ماتریالیسم کهنه را ملامت میکند که توصیف و تشریح “عنصر فعاله” را تماماً به ایده آلیسم واسپرده است – ایده آلیسمى که بنا بتعریف قادر به درک پراتیک واقعى نیست” آناتومی لیبرالیسم چپ، بخش دوم.

مارکس پراتیک انقلابی را به عنوان یک مفهموم در تجریدی ترین سطح در کنار ذهنیت و عینیت وارد اندیشه میکند. نه صرفا اختلافش بر سر انسان با فویرباخ آنهم در قالب این عبارت گنگ، موضع “انسانگرایی واقعی و کارگری و انقلابی” در مقابل موضع “انسانگرایی مجرد و هپروتی فویرباخ”!  نویسنده حزب کمونیست کارگری، ناگهان آن “بینگ بنگ زمان” مورد نظر خود را به “اعتباری” به “نقد انسانگرایی واقعی مارکس” از “نقد انسانگرایی هپروتی فویرباخ” تقلیل میدهد!     

در مورد پراتیک انقلابی در تزها هم منصور حکمت چنین میگوید:

“مارکسیسم پراتیک انقلابى را بعنوان یک مفهوم و مقوله فلسفى در تجریدى ترین سطح نقد و شناخت وارد میکند. پراتیک انقلابى، در کنار مقولاتى نظیر عینیت، ذهنیت، وجود، شناخت وغیره، بعنوان مفهومى تحلیلى وارد عمیق ترین سطح اندیشه میشود. پراتیک انقلابى در مارکسیسم تنها یک فراخوان سیاسى – اخلاقى نیست، بلکه یک رکن اساسى نقد فلسفه است. مارکس مقوله “پراتیک” را محور نقد خود از ماتریالیسم کهنه قرار میدهد و آنرا به سنگ بناى وجود شناسى، شناخت شناسى و روش شناسى در ماتریالیسم خاص و متمایز خود تبدیل میکند.” منصور حکمت، آناتومی لیبرالیسم چپ، بخش دوم، مارکسیسم و پراتیک انقلابی.   

اگر کسی بیاید تزهائی در باره فویرباخ و مقوله پراتیک انقلابی مارکس را در این موارد معرفی و توضیح دهد یک کاری است، اما گذاشتن لفاظی توخالی به جای این، نه تنها عدم درک نویسنده که تنها نوشتن اباطیل فلسفی شخصی در ذیل تزهائی در باره فویرباخ است.

یکی از موارد اختلاف مارکس با فویرباخ بر سر انسان نیز هست. مارکس میگوید فویرباخ انسان را بعنوان فعالیتی ملموس نمی داند لذا در مرز انسان انتزاعی متوقف میشود و از آن فراتر نمیرود. در ایدئولوژی آلمانی در این مورد چنین میگوید:

” البته فویرباخ بر ماتریالستهای “محض” مزیت زیادی دارد، چون، می پذیرد که انسان  یک”تعلق حسی” نیز هست اما آن را بعنوان “فعالیتی حسی” برسمیت نمی شناسد، چرا که او هنوز در قلمرو نظری میماند و انسانها را در ارتباط  معین اجتماعی و در شرایط موجود زندگی شان در نظر نمیگیرد- او هرگز به انسانهای فعالی که موجودیت واقعی دارند نمیرسد، بلکه در “انسان” انتزاعی متوقف میشود و از قبول انسان “واقعی، انفرادی، جسمانی” بطور عاطفی فراتر نمی رود…”

فویرباخ انسان را بیولوژیک(نوع) میداند که در ضمن حرکاتی از خود نشان میدهد. چون آن را از  جامعه و از روابط اجتماعی آن جدا میکند قادر به بیان این حرکات نیست، ناچار برای شناخت آن به “جوهر واقعی” او مراجعه میکند. فویرباخ خصائس انسانی از قبیل عشق و محبت و دوستی را به مذهب مربوط میکند، غافل از اینکه عواطف مذهبی خود یک محصول اجتماعی است و بقول مارکس نمی بیند که مذاهب باستان چگونه در مقابل مذهب تک خدایی عقب نشستند. درهرحال فویرباخ در انسان انتزاعی(نوع) متوقف میشود. 

برای مارکس اما انسان موجودی است اجتماعی، جامعه بدون انسان و انسان بدون جامعه برای مارکس متصورنیست. از نظر مارکسیسم جهان ملموس و عینی، یعنی کل فعالیت ملموس افراد زنده متشکله در آن از قبایل اولیه گرفته تا برده و برده دار تا فئودال و سرف تا سرمایه دار و پرولتر. مارکس یکی دیگر از مصلحین (انسانگرای) جدید جامعه نیست، حال بزعم نویسنده حزب کمونیست کارگری، نه از نوع هپروتی! که از نوع واقعی، کارگری و انقلابی آن که تعریف بهتری از انسان بدست داده است. متد مارکس، ماتریالیسم پراتیک، کمونیسم است. مارکسیسم علم رهایی پرولتاریا از طریق انهدام مناسبات مبتنی بر کار مزدی توسط انقلاب کارگری و برقراری سوسیالیسم است. انقلابی بودن، کارگری بودن، واقعی بودن مارکسیسم فقط از این در میاید، اگر این نبود مارکس هم جامعه شناس و یا انسان شناس و “انسانگرای” بهتری بود در میان دیگران. دادن این تصویر از مارکس و مارکسیسم فقط بدرد سوسیالیستهای تازه بورژوا شده ای میخورد که میخواهند در جنبش سبز جایی برای خود دست و پا کنند.

ماتریالیسم مارکس به انسان بعنوان یک فعالیت ملموس، بعنوان انسانی زنده و موجودی اجتماعی نگاه میکند و برای اینکه بداند چی هست؟ بسراغ زندگی واقعی او که پراتیک است، میرود. لذا مارکس میگوید انسان، این موجود اجتماعی، اولین چیزی که برای بقاء و بازتولید زندگی اجتماعیش نیاز دارد، این استکه چیزی باشد بخورد، چیزی باشد بنوشد، چیزی باشد بپوشد و مسکنی باشد که در آن زندگی کند. آن نیازهایی که بعد از هزاران سال بشر شب و روز در فکر فراهم کردن آن است. و از این سر به تولید و تولید مادی این نیازها و دیگر نیازهای حقیقی افراد انسانی و روابطی که در جامعه بر سر آن ایجاد میکنند، میرود.

اما در مورد جایگاه انسانیت، جایگاه انسانیت در کمونیسم، در مارکسیسم، بر سر پراتیک است، بر سر نقش عنصر (ذهنی) فعاله است، بر سر تغییر واقعی در زندگی واقعی انسان و بر سر سهم انسان از زندگی است. نه این بیان بی سر و ته نویسنده این حزب : ” جدال بر سر انسان و جایگاه او.” کدام جایگاه او؟ ” یعنی نقد درک مجرد، اخلاقی و هپروتی؟ از انسان”! که نویسنده و حزب کمونیست کارگری با آن میخواهند به “دو تعریف” از انسان برسند، تبیینی تماما ایده الیستی، تازه از فویرباخ هم طلبکارند! بشنویم:

“اگر جدال دو طبقه اصلی جامعه جهانی امروز اوضاع را رقم میزند، که میزند، پس خواه و ناخواه دو تعریف از انسان به مرکز جدال فکری و سیاسی رانده میشود؟ یکی تعریفی که بورژوا از انسان میکند (مسخ شده در مناسبات بازار، مذهبی، خرافی، صنفی، مقهور هویت های کاذب و حداکثر عضو صاحب حق جامعه مدنی) دیگری تعریفی که کارگر میکنند (انسان واقعی که میخواهد آزاد و برابر و شاد و صاحب اختیار بر زندگی خود باشد). همانجا

آنچه که “خواه و ناخواه” به جدال فکری و سیاسی جامعه بورژوائی علنا لااقل از مقطع مانیفست کمونیست به بعد رانده شده است نه “دو تعریف” از انسان، که جدال کار و سرمایه است که تکلیف جامعه بورژوائی را روشن میکند، آن کشمکش گاه پنهان گاه آشکار و لاینقطع، آن موتور محرکه تاریخ، بر محور کار و سرمایه متمرکز شده است. در ایران هم جدال کار و سرمایه محور این جدال فکری و سیاسی جامعه است. “جنبش جاری”، نام دیگر جنبش سبز، نیز همین خودآگاهی بورژوازی را بطور عمیقی در مقابل پرولتاریا در رویدادهای یکی دو سال اخیر، به نمایش گذاشت. 

اما در مورد “دوتعریف” از انسان که  بزعم نویسنده حزب کمونیست کارگری به مرکز جدال فکری و سیاسی جامعه نیز رانده شده است؟

جدال دو طبقه معین اجتماعی، پرولتاریا و بورژوازی، بر سر “دو تعریف” از انسان نیست، بر سر حفظ مناسبات مبتنی بر استثمار کارمزدی از طرف بورژوازی و نفی این شرایط توسط پرولتاریا و کمونیستهاست.

انسانها، افراد انسانی، کارگر و بورژوا، در جامعه بر حسب جایگاهشان در تولید و در مناسبات تولیدی معینی است که مکان و موقعیتهای مختلفی پیدا میکنند، نه برحسب “دو تعریف” از  انسان. این که الفبای مارکسیسم بود! زمانی لااقل در لفظ هم بود مورد توافق بود. انسان واقعی و زنده نه خیالی و بیولوژیک، موجودی است اجتماعی و در مناسبات و روابط تولیدی معینی در جایگاه برده و برده دار، پاتریسین و پلبین، فئودال و سرف، استاد کار و شاگرد، و بورژوا و خرده بورژوا و پرولتر قرار میگیرد. نه در قفسه “دو نوع تعریف” از انسان. پس کجا رفت آن ادعا که از “آن لحظه” دیگر انسان منفعل و تفسیرگرا از جامعه رخت بربست؟

ممکن است بگویند بورژوازی انسان را اینجوری تعریف میکند: ” مسخ شده در بازار، مذهبی و خرافی و مقهور هویتهای کاذب ملی و قومی؟ راهش این نیست که این “تعریف” از انسان را از بورژوازی قبول کرد، سوال قبل از هر چیز این است که این بازار و مذهب و خرافه و هویتهای ملی و قومی از کجا آمده اند، که ظاهرا انسان را گریزی از قدرت سحرآسای آنان نیست؟ جز این که بازار، بورژوازی، پایه مادی ابقاء و بارتولید مذهب و خرافه و هویتهای کاذب قومی و ملی است. مسخ شدن انسان در بازار و یا مذهب و خرافه و هویتهای کاذب ملی و قومی که افراد انسانی را در خود مقید و یا مقهور خود میسازند، جزو قیودی که بر تاریخ جامعه بشری مسلط شده اند نیستند که گویا در ذهن انسان فرو رفته و او را بنده و برده و تابع و مسخ و مقهور خود ساخته اند. اینها محصول شرایط مادی زندگی و مناسبات اجتماعی معینی هستند و باید در آن به دنبال آنان گشت، نه در فکر و یا تصور و یا حتی آنچه که خود انسانها در خیال و تصور خود از آنها دارند. اینها قیودی مستقل از انسان و از روابط اجتماعی که افراد انسانی در آن قرار دارند، نیستند.

قبول اینها بعنوان “تعریف” انسان از بورژوازی، درست به معنی این است که کسی روایت دیگری را در مورد افراد انسانی قبول کرده باشد که گویا این انسان خودش است که مذهبی و خرافی و مقهور هویتهای کاذب ملی و قومی است و اینکه این ها باورهای خود انسانند، نه اینکه بورژوازی اینها را به باورهای افراد انسانی تبدیل کرده است. در مارکسیسم اوضاع عینى نه قیود اسارت، نه مقرراتى براى تبعیت برده‌وار، قرار بود شرایطی برای فعالیت و اقتدار و اختیار انسان باشد. پس کجا رفت آن “لحظه” که بشر از زبان مارکس جواب سوالات چندین هزار ساله خود را دریافت کرد؟

مارکس در ایدئولوژی آلمانی در این مورد چنین میگوید:

“درست نقطه مقابل فلسفه آلمانی که از آسمان به زمین فرود میاید، اینجا مساله رفتن به آسمان از زمین است، به این معنی که نه شروع از آنچه که انسانها میگویند، خیال میکنند، میفهمند، نه از آنچه نقل کرده اند، فکر کرده اند، تصور کرده اند، دریافته اند، برای وارد شدن به انسان در گوشت و پوست آن، فقط شروع کردن از انسان حقیقی، فعال، و روی اساس پروسه زندگی واقعی آنهاست که نشان دهنده رشد ایدئولوژی نشات گرفته از آن و انعکاس این پروسه زندگی واقعی است.”

مذهب و خرافه و حتی قانون و اخلاقیات بورژوازی هم خرافات بورژوازی هستند که منافع کثیف  بورژوازی پشت آن خوابیده است. بورژوازی اینها را به باورهای مردم تبدیل کرده است به این خاطر که کیسه پول و منافع یک عده از این راه حفظ میشود یا اگر اینها نباشند به خطر میافتد. اینها را آنقدر توی مغز جامعه کرده اند که حتی آدمی هم که خود را چپ میداند باور کرده است که اینها جزو باورهای مردمند! این خرافات هر چقدر کاذب و جعلی، محصول جهان بورژوازی و این دنیای وارونه اند که آن را به افراد انسانی در این جامعه تحمیل کرده اند. بقول مارکس حتی اشباحی که بر مغز انسان نقش می بندند وجودی جدا و مستقل از انسان ندارند، محصول شرایط زندگی مادی افراد انسانی هستند.

بخش اعظم این انسانهای “واقعی” اگر در مقابل “سوسیالیستی” که روی ابرها نشسته است، جرات کنیم کلمه واقعی را در این مورد بکار ببریم، یعنی توده کارگر و دیگر مردم زحمتکش اند که مدام زیر بمباران خرافه و دروغ و جعل بورژوائی اند،همان کسانی که در معرض جهل و خرافه و باورهای فاشیستی و راسیستی و هویتهای کاذب ملی و قومی بورژوازی قرار دارند. با وجود این و به حکم موقعیت شان در تولید بقول منصور حکمت اگر کارگر ۲ ماشین و سه یخچال و سه تلویزیون هم در خانه داشته باشد و روی مسابقه اسب دوانی هم شرط بندی کند، اگر بخواهد به شرایط بردگی مزدی خود خاتمه دهد ناچار است با همه اینها شرایط کار مزدی را نفی کند و برای بزیر کشیدن نظام مبتنی بر استثمار کار مزدی وارد میدان شود.

به موارد بالا میتوان انسان خوش شانس و بدشانس، بد بیار و خوب بیار، خوشبخت و بدبخت و غیره را نیز اضافه کرد و بزعم نویسنده حزب کمونیست کارگری اینها را نیز جزو “تعریف بورژوازی از انسان” محسوب کرد. نویسنده حزب کمونیست کارگری که ادعای معرفی تزهائی در باره فویرباخ را دارد، لااقل یک بار که هم شده نگاهی به دور و بر خود نمیکند که بقول مارکس:” تجارت چیزی بیشتر از مبادله کالاهای تولید شده افراد مختلف در کشورهای مختلف نیست اما می بینیم که چگونه بر کل جهان از طریق رابطه عرضه و تقاضا حکومت میکند، برای یکی خوشبختی و برای دیگری بدبختی، برای یکی ثروت و برای دیگری فقر ببار میاورد و این یا آن امپراتوری را منحل و یا برپا میکند ..” مارکس در ایدئولوژی المانی درست یک سطر پائین تر از این چنین مینویسد:

“جائی که با الغای پایه، مالکیت خصوصی، با قاعده بخشیدن به تولید (و در این الغای نگرش بیگانگی انسان در آن به محصول کار خودش)، از قدرت رابطه عرضه و تقاضا چیزی بافی نمی ماند و انسان یک بار دیگر کنترل مبادله، تولید و طرقی که با همدیگر رفتار خواهند کرد را بدست میارورد”  

به محض اینکه اینها، یعنی خرافه و مذهب و مسخ شدن در بازار و هویت کاذب قومی و ملی را از پایه مادی خود، یعنی عقاید حاکمه را از طبقه حاکمه و از آن بالاتر از روابط اجتماعی حاکم بر افراد انسانی را که این عقاید از آن ناشی شده اند جدا کردید، ناچار مثل نویسنده حزب کمونیست کارگری باید به تسلط ایده ها، مذهب و خرافه و .. بعنوان نیروی حاکم بر تاریخ اعتقاد پیدا کرد. چنین فردی ناچار به جای جنگیدن با پایه مادی و مناسبات موجود، به جنگ ایده ها، باورها(تعاریف از انسان) و خلاصی ذهن انسانها از این قید و قیود میرود. لذا در مقابل خرافه و مذهب و هویتهای کاذب قومی و ملی، یعنی “تعریف بورژوازی از انسان”، ایده(تعریف) “انسان واقعی و کارگری خود را که میخواهد آزاد و برابر و شاد باشد”، میگذارد! و با آن، میخواهد ایده ها و “تعاریف بورژوائی مسخ کننده”، را ازذهن آنان خارج کند! نویسنده و حزب کمونیست کارگری که به ماتریالیسم کهنه قبل از فویرباخ برگشته اند دیگر از سرشان زیادی است که از فویرباخ طلبکار باشند تا چه رسد به معرفی تزهائی در باره فویرباخ. برای تشایه این ها با سوسیالسیم آلمانی، به مارکس و ایدئولوژی المانی رجوع میکنیم:

 “از آنجا که هگلی های جوان، مفاهیم، اندیشه ها، ایده ها و در واقع همه محصولات آگاهی را که برایشان قائل به یک وجود مستقل هستند، قیودواقعی انسانها میدانند (همانهایی که هگلی های قدیم پیوندهای حقیقی جامعه انسانی میخوانند) واضح است که مجبورند علیه این توهمات آگاهی بجنگند.”

اگر مارکسیستی بیاید بگوید که مسخ شدن در بازار و یا تبدل کردن مذهب و خرافه به باورهای مردم و یا گذاشتن هویتهای کاذب ملی و قومی به جای هویت انسانی افراد انسانی در جامعه بورژوائی محصول این مناسبات و وارونگی است که به افراد انسانی در این جامعه تحمیل کرده اند، احتیاجی به گشتن دنبال ایده ها و مفاهیم خرافی و کاذب (تعریف ها از انسان)، مستقل از شرایط مادی زندگی افراد انسانی بعنوان تعریف بورژوازی از انسان ندارد.  همه این خرافات بورژوائی را روی بورژوازی میکوبد و برای نفی آن به پایه مادی آن دست می برد و به ضرورت انهدام این مناسبات توسط طبقه کارگر اشاره میکند. چنین مارکسیستی دیگر قطعا این اشتباه را نمیکند که به جای تضاد کار و سرمایه ، دو تعریف از انسان را قرار دهد. واضح است آنوقت طور دیگری به مارکسیسم و سوسیالیسم و به تزهائی در باره فویرباخ نگاه میکرد.  

اما چون نویسنده و حزب کمونیست کارگری چنین خیالی ندارند، تزهایی در باره فویرباخ را روی ابرها میگذارند، ماتریالیسم پراتیک آن را می تکانند، از مارکس در مقابل، فویرباخ”انسانگرای هپروت!”، مارکس”انسانگرایی” واقعی! میسازند، مبارزه طبقاتی را تعطیل اعلام میکنند و جای آن را “دوتعریف” از انسان میگذارند ، و به جای گشتن دنبال پایه مادی مسخ شدن در بازار و خرافه و مذهب و .. به آنها بعنوان ادیده ها و قیودی که میتوان بر این مبنا انسان را “تعریف” کرد میروند. 

سخن کوتاه، حزب کمونیست کارگری اینها را از بورژوازی بعنوان تعریف از انسان قبول میکند تا تعربف خود از انسانی مجهول را در مقابل آن قرار دهد.

در سطحی دیگر، اگر منظور خواست کارگر برای همه انسانهاست که آزاد و برابر و شاد باشند و اختیارشان دست خودشان باشد، در این صورت “انسان واقعی” اینجا چکار میکند؟ لابد در مقابل انسان غیر واقعی بورژوازی! نویسنده حزب کمونیست کارگری فراموش کرده اند که انسانهای واقعی ای فی الحال در چنین شرایطی هستند، کسانی که از استثمار نیروی کار کارگر امکان بیشترین استفاده از نیازهای مادی و تفریح و شادی خود را تامین کرده اند، برابرند، آزادند، شخصیت دارند، مستقل اند، اختیارشان تا حدودی که سرمایه هایشان اجازه میدهد در دست خودشان است، به اندازه کافی هم شاد هستند.

این روزها، سرور یاهو، که معمولا در مورد غذاها و نحوه حفظ سلامتی و غیره هم به آدم اطلاعات میدهد و در ضمن تبلیغاتی هم هست برای جلب مشتری، نحوه تطبیق طبقه کارگر و زحمتکش را با بحران اقتصادی بورژوازی که با زدن دستمزدها و اخراجها تشدید شده است، را هم بعهده گرفته است. مثلا می نویسد، حالا که گوشت قرمز و ماهی و سبزیجات خیلی گران شده اند، میتوانند تخم مرغ بخورند! نوشته بود که هرچند در مناطق زحمتکش نشین روابط عاطفی و رفت و آمد بین ساکنین آن سه برابر است، با این حال در مناطق مرفه نشین و ثروتمند نشین، متوسط عمر آدمها ۲۰ سال از مردم مناطق زحمتکش نشین بیشتر است!

در مقابل اینها، انسانهای دیگری هستند، به اندازه اینها واقعی، اغلب اکثریت جامعه هم هستند، طبقه کارگر، که تمام فشار و سختی جامعه موجود روی دوش آنهاست اما خود از امکانات آن بی بهره اند. سهم آنها اگر کار داشته باشند، حداقل زندگی روزانه است آنهم برای تمدید قوا برای یک روز کار دیگر.

اگر نویسنده میگوید که بله اینها بورژوا هستند وضع کارگران بد است و یا میگوید بورژوازی کارگران و مردم عادی را مقید خرافه میکند، در اینصورت چه نیازی به میان کشیدن “دو تعریف” از انسان و قبول تعریف بورژوازی از انسان است. در اینصورت قاعدتا باید یک تعریف از بورژوازی و مناسبات بورژوائی و افراد انسانی که بنا به موقعیت خود در تولید در موقعیتهای متفاوتی قرار میگیرند، میداشت و در اینصورت و بر ضرورت انهدام این جهان وارونه توسط طبقه کارگر و رهایی این طبقه و کل بشریت تاکید میشد. اما نه، هم برای نوبسنده و هم حزب او، جنگ، جنگ مفاهیم است، جنگ “دو تعریف از انسان” است که چیزی جز جنگ و دعوای درون خانوادگی بورژوازی نیست، که اولی بورژوائی واقع بین نسبت به شرایط انباشت سرمایه خود، دیگری، روشنفکر “سوسیالیست خیالباف” ی است که برای قانع کردن اولی به قبول تعریف خود از “انسان” دنبال او راه افتاده است. 

اگر کسی خود را مارکسیست میداند و در سطح دیگری ادعا میکند که مثلا بورژوازی شخصیت فرد را از او میگیرد، و فرد در مکان اقتصادی و تولیدی ویژه خود قرار میدهد و اینکه سرمایه دار تجسم انسانی سرمایه و کارگر به تجسم انسانی فروش نیروی کار خود تبدیل میشود و ظاهرا از این سر هم به سرمایه داری نگاه میکند، بعنوان یک مارکسیست اولین حکمی که میدهد نابودی کل این مناسبات توسط انقلاب سوسیالیستی برای خلاصی انسان از این از خودبیگانگی است. چیزی که در تفکر نویسنده و حزب کمونیست کارگری جایگاهی ندارد. اگر هم زمانی داشت، مدتهاست و بویژه توسط جنبش سبز بکلی جارو شده است. 

یا اگر نویسنده حزب کمونیست کارگری میامد و میگفت که طبقه کارگر بنا به موقعیتش در تولید و تقسیم کار بورژوائی تولید، رهایی همه افراد انسانی را میخواهد و لذا ناچار است که برای رهائی خود شرایط  کار مزدی خود را نفی کند و مناسبات بورژوائی را منهدم کند، دیگر نیازی به اینهمه سفسطه بافی و غامض گویی و لفاظی توخالی و رفتن سراغ  “دو تعریف” از انسان نداشت. اما چون کارگر را از سوسیالسیم خود تکانده اند، و آن را به انسان بطور کلی وصل کرده اند و با این “تعریف” از خود وارد جنبش سبز و در کنار راست بورژوا در آن قرار گرفته اند،  ناچار شده اند آن را بزبان فلسفی توجیه کنند. از فویرباخ هم طلبکارند که چرا انسان را اتنراعی تبیین کرده است!

حزب کمونیست کارگری اگر این تعریف بورژوا از انسان را از او قبول میکند، به این خاطر است که تعریف “کارگری” خود از انسان را در مقابل او قرار دهد. به این دلیل زمینی که تقابل بورژوا و کارگر را از تقابل بین کار و سرمایه به تقابل بر سر “دو تعریف” از انسان تقلیل دهد.

بقول مارکس:” زندگی اجتماعی ماهیتا پراتیکی است. تمام آن رموزی که تئوری را به بیراهه عرفان کشاند، جواب عقلانی خود را در پراتیک انسانی و فهم این پراتیک میگیرد.” تز هشتم.

هرچند منظور مارکس در سطح پایه ای تری است، اما در این مورد نیز مصداق دارد. جواب بیراهه عرفان رفتن حزب کمونیست کارگری را نیز باید در پراتیک این حزب و  در انتخاب آگاهانه سیاسی طبقاتی آن در این دوره جستجو کرد. حزب کمونیست کارگری برای تطبیق خود با جنبش سبز و حرکت طبقه متوسط در آن که راست بورژوای سبز نیز در آن شریک است، به جای اینکه صراحت داریوش همایون و اکثریت و حزب توده را داشته باشد، آن را در آسمان مه آلود پندارهای فلسفی خود بیان میکند. از قرار معلوم جدال فکری و سیاسی در این جنبش، در “خیابان” بر سر “دونوع تعریف” از انسان کشیده  است. حزب کمونیست کارگری در ازاء قبول شدن در بارگاه طبقه متوسط ، قول داده اند که با “انقلاب” نامیدن این جنبش، از یکطرف سر کارگر را شیره بمالند و کارگر را به درون جنبش سبز او بکشند و از طرفی دیگر بورژوازی درون جنبش سبز را نیز با این تخیلات خود “قانع” کنند که جدال درون جامعه بورژوائی در ایران نه بر سر کار و سرمایه، که بر سر “دو تعریف” از انسان است. به نفع بورژوازی است که تعریف “کارگری” از انسان که انسانی واقعی است و میخواهد آزاد و برابر و شاد و صاحب اختیار خودش باشد را از این حزب به پذیرد و آن را جای تعریف خود از انسانی که انتزاعی و مجرد و هپروتی و مسخ در بازار است، بگذارد! این توصیه و خواهش و تمنای حزب کمونیست کارگری از بورژوازی سبز ممکن است که موجب “انبساط خاطر” خرده بورژوازی کودن ایران بشود، اما بورژوازی مطابق معمول ضمن “تقدیر” این “تردستی” در خفا به خیالبافی این چپ خود، از ته دل  میخندد. 

نویسنده حزب کمونیست کارگری بعنوان حسن ختام فریاد میزند:

“خواهیم دید که دنیای امروز ما و انقلاب کنونی در ایران به مراتب بیش از انقلابات ۴۸ – ۵۰ اروپا و یا هر انقلابی در گذشته، مصداق عینی، اجتماعی و زنده این جدال بر سر تعریف و تحقق “جوهر انسان است  آنطور که در “تزها” نیز مساله ای محوری است.” همانجا

و چنین “انقلابی” به چنین مبلغین ثابت قدم سوسیالیست بورژوائی نیاز دارد! “این ادبیات میبایستى فقط چیزى شبیه به خیالبافى فارغ‌بالان درباره یک جامعه واقعى و درباره تحقق یافتن ماهیت انسانى بنظر آید.” مارکس و انگلس مانیفست کمونیست.

و این از “برکات” سوسیالیسم تهی از کارگر و گذاشتن بشر، انسان بطورکی، به جای پرولتاریا است.

 

۶- تزها” و مساله مذهب

نویسنده حزب کمونیست کارگری مینویسند:

” .. برای مثال یک مساله محوری “تزها” نقد مذهب و جایگاه تفکر مذهبی و رابطه مذهب و انسان است. اینجا مارکس بر مبنای نقد پیگیر خود به نحوه نگاه فوئرباخ به مذهب انتقاد میکند و آنرا ناکافی والکن؟ تلقی میکند (نگاه  فویرباخ به مذهب و نقد مارکس در این مورد از فویرباخ چیست؟). از سوی دیگر برخورد با حکومت مذهبی و نقش مذهب بطور کلی یک مساله بلافصل بشریت امروز جهان و بویژه انقلاب حاضر در ایران است. اکنون و با تجاربی که ما با اوجگیری دخالت مذهب در پایان قرن بیست و اوائل قرن حاضر داریم میتوان با قطعیت گفت که این بذل توجه مارکس به نقد مذهب یک مساله اتفاقی نیست (خیالبافی در این مورد نیز شروع میشود!). فقط ویژه دوره مارکس و جایگاه نقد مذهب در تحول فکری آنزمان نیست. این یک مصیبت چندین و چند هزار ساله بشر است و عمیقا به موضوع اصلی تزها، یعنی کنار گذاشتن خرافه و تصورات وارونه به عام ترین معنی آن و در عوض برسمیت شناختن “پراتیک انقلابی” بعنوان مبنای فهم و تغییر جهان، بسیار مربوط است (چرا مربوط است؟) و این عینا در انقلاب ایران و بنحوی بسیار مشخص روبروی بشر قرار گرفته است. مساله توسل به حکومت مذهبی صرفا یک ضرورت سیاسی زود گذر برای بورژوازی درمانده و وحشت زده در برابر انقلاب ۵۷ نبود. مساله حتی فقط عروج اسلام سیاسی بعد از “جنگ سرد” نبود. وقایع بعدی جهان و از جمله تاخت و تاز مذهب و قومیت و ناسیونالیسم در دوره “نظم نوین جهاین” نشان داد که نقش مذهب جدی تر و عمیق تر از این حرفها است (جدی تر  و عمیق تر در مقابل چه؟). بهمان جدیتی که مورد توجه مارکس و “تزها” قرار میگیرد. بهمان جدیتی که اکنون باید از جانب انقلابیون در ایران مورد توجه قرار گیرد و چنانکه “تزها” میگوید پایه زمینی مذهب “در تئوری نقد و در پراتیک منهدم گردد!(پایه زمینی مذهب که باید نابود شود کدام است؟، مشکل پنج تا شد).”همانجا

پرداختن به این سوالات مد نظر این نوشته نیست، بلکه تعقیب این سیر فکری سوسیال بورژوائی در مورد مبارزه علیه مذهب است.  

تمام این “هشدارها” و غلت زدنهای نویسنده حزب کمونیست کارگری در لابلای اهمیت نقد مذهب توسط مارکس و “نقش مذهب جدی تر و عمیق تر از اینهاست” به این خاطر است که نقد مذهب را از پایه مادی آن یعنی سرمایه داری، جدا کنند. وگرنه احتیاجی به این “هشدارها” ها نبود. نویسنده میتوانست سر راست بگوید که مبارزه کمونیستها علیه مذهب از مبارزه علیه بورژوازی جدا نیست. اما نوییسنده حزب کمونیست کارگری که رهایی حزب خود را نیز به مرحمت بورژوازی در جنبش سبز گره زده است، دقیقا میخواهد این را نگوید.

سرنوشت خدای زمینی مذهب اکنون دست بورژوازی است. آن مصیبت چندین هزار ساله بشر هرچه بوده اکنون نه محصول آن دوره که محصول سرمایه داری است. بورژوازی اکنون آن را ابقاء و بازتولید میکند. حفظ نمایندگان زمینی آن را نیز بورژوازی بعهده گرفته است. اگر بورژوازی، بقول منصور حکمت، از پشت مذهب کنار رود، مذهب درعرض چند روز از جامعه رخت برخواهد بست. بهمین سادگی.

این نیاز سرمایه داری به مذهب و جهل و خرافه در حفظ رابطه کار و سرمایه است که وظیفه حراست از آن را در دستور بورژوازی و دول مربوطه قرار داده است. لذا بورژوازی از پشت مذهب کنار نمی رود. به این جهت برای ما کمونیستها مبارزه علیه مذهب از مبارزه علیه بورژوازی جدا نیست. مصطفی صابر و حزب کمونیست کارگری در مورد مذهب هم به جای متد مارکس از متد فویرباخ سر درمیاورند. مذهب را به اعتبار خود مذهب توضیح میدهند و وجود آن را به حساب وجود چندین هزار ساله آن میگذارند. “گناه” آن را تحت نام “نقش مذهب جدی تر و عمیق تر از اینهاست” به گردن خود مذهب میاندازند. با این تفاوت که دومی علیه آن است. بقول مارکس، برای هگلی های قدیمی، قانون مذهب یک اصل کلی در دنیای موجود بود، برای هگلی های جوان اما در حکم قانون غضبی بود که باید علیه آن جنگید.

مارکس در تزهای فویرباخ میگوید که فویرباخ مذهب را به اعتبار مذهب توضیح میدهد. میگوید فویرباخ نمی فهمد که مذهب خود یک محصول اجتماعی است. تز هفتم.

اگر از این سر به نقش مذهب نگاه شود، دیگر مذهب از پایه زمینی آن یعنی از مناسبات بورژوائی جدا نیست. برای نفی مذهب و خرافه نیز باید این پایه زمینی را نابود کرد.  

“نقش مذهب جدی تر و عمیق تر از اینهاست” برای کسی که به ادبیات سیاسی و تبلیغی حزب کمونیست کارگری این دوره آشنا باشد چیزی جز ضرورت مبارزه علیه مذهب برای بورژوازی نیز نمی تواند باشد. چیزی جز ضرورت همکاری با بورژوازی علیه مذهب نمی تواند باشد.

از نظر ما مبارزه علیه مذهب از مبارزه علیه بورژوازی جدا نیست، سرنگونی جمهوری اسلامی هم صرفا بخاطر مذهبی بودن آن نیست. خدا و خون، بر شدت توحش بورژوازی در ایران در حفظ مناسبات کار و سرمایه افزوده است. پرولتاریا در ایران دولت بورژوائی را چه اسلامی و چه غیر اسلامی آن را با انقلاب کارگری بزیر میکشد.

۷- – آخرین نکته در مورد وارونگی رابطه تئوری و پراتیک   

نویسنده در ادامه نوشته خود به دو نکته دیگر هم اشاره میکند که به نوبه خود کل وارونگی او را در رابطه تئوری و عمل را در نگرش حزب کمونیست کارگری بیان میکند. مینویسند:

” تبدیل متد مارکس به راهنمای عمل بشر و بکارگیری همه جانبه کشف او نیز خود در گرو عملکرد عنصر تغییر یعنی عمل انقلابی انسانها است.” یا می نویسند: “سرنوشت تئوری مارکس به سرنوشت انسانهای معین و مشخص عصر ما و عمل اجتماعی آنها گره خورده است.” همانجا

اولا، مارکسیسم راهنمای عمل بشر بطورکلی نیست، ابزار دخالت آگاهانه کمونیستها و پرولتاریا در سیاست برای تغییر جهان است. اینکه بقول انگلس که از مارکس نقل میکند و میگوید، مارکس میگوید کار به جایی رسیده است که طبقه کارگر ناچار است برای رها ساختن خود دیگر افراد جامعه را هم همراه خود آزاد کند امر دیگری است. ثانیا، مارکسیسم “بکارگیری همه جانبه کشف او”(منظور نویسنده از کشف! تزهای فویرباخ است) هم “درگرو عملکرد عنصر تغییر یعنی عمل انقلابی انسانها” نیست، تنها در گرو پراتیک انقلابی پرولتاریا است. سرنوشت پرولتاریا و عمل انقلابی پرولتاریا به این گره خورده است که تئوری مارکسیسم را چراغ راه و ابزار دخالت خود در تغییر جهان قرار دهد. چند سطر بالاتر ادعا میکردند که نگرش مکانیکی، انفعالی و تفسیری از “آن لحظه؟” از جهان رخت بربسته است!

تغییر جهان جز با پراتیک انقلابی ممکن نیست. اما سوال این است، کدام عمل انقلابی، کدام پراتیک را میتوان انقلابی نام گذاشت؟ از نظر ما آن پراتیکی انقلابی است که مارکسیسم بر آن ناظر باشد. طبقه کارگر ممکن است بارها در این یا آن جنبش همگانی و زیر پرچم این یا آن جنبش بورژوائی به میدان بیاید ولی مادام با صف مستقل سوسیالیستی خود به میدان نیاید و مادام مارکسیسم بر پراتیک و عمل او ناظر نباشد، تلاش و فداکاریش نیز به جیب این یا آن جریان و جنبش بورژوائی میرود. سرنوشت طبقه کارگر در ایران به این گره خورده است که مارکسیسم، کمونیسم را بعنوان ابزار اعتراض خود در تحولات اجتماعی انتخاب کند، نه اینکه دنبال این یا آن جنبش بورژوائی بدود یا دوانده شود. واضح است این انتخاب در گرو آن حزب کمونیستی هم است که این امکان و انتخاب را برای او فراهم کرده باشد. وگرنه کارگر یا دنبال این یا آن شاخه و جنبش بورژوا کشیده میشود، و یا در بهترین حالت دولت بورژوایی دیگری را برای او به “ارمغان” میاورند. تلاش کل چپ بورژوا و از همه میلتانت تر آن در این دوره حزب کمونیست کارگری، برای کشاندن طبقه کارگر پشت جنبش سبز نمونه برجسته آن است.

در اینجا لازم دیدیم که توجه خواننده را به نقل قولی از منصور حکمت جلب کنیم، هرچند او در مقطع انقلاب ۵۷ برنامه را مثال میاورد اما آنچه که گفته است همچنان در مورد وضعیت و نگرش کل سوسیالیسم بورژوائی ایران و بطور اخص حزب کمونیست کارگری این دوره نیز صدق  میکند: 

” سوسیالیسم خلقى ایران “خاصیت” تئورى را در نزد پرولتاریا نمیفهمد و یا بر آن سرپوش میگذارد. سوسیالیسم خلقى ایران، به مثابه بازتاب سلطه تفکر خرده بورژوائى در جنبش کمونیستى، این را نمیفهمد و نمیتواند بفهمد که پرولتاریا به امر تئورى و میراث تئوریک خود، مارکسیسم – لنینیسم، بمثابه مشعلى مینگرد که مى باید راه پر نشیب و فراز حکومت او به سوى سوسیالیسم و قدم هاى عملى او را در این راه، روشن سازد. پرولتاریا تئورى را براى تغییر جهان، براى تعریف دقایق پراتیک انقلابى و هدفمند میخواهد و سوسیالیسم خلقى، دقیقا او را از همین، یعنى برنامه، محروم میسازد. کوتاهى از تبدیل تئورى انقلابى به برنامه مبارزاتى، به معناى جدا کردن تئورى از پراتیک و به معناى دقیقتر در حکم جدا کردن پرولتاریا از میراث فکرى مبارزات اوست. در مقابل سوسیالیستهاى خلقى، این خرده بورژواهائى که گنجینه غنى تفکر پرولتاریائى را تحریف میکنند و آنرا به ابزارى براى فضل فروشى هاى کاسبکارانه و توجیه نوسانات عملى خویش در عرصه سیاست بدل میسازند، مارکسیسم انقلابى مى باید در هر قدم هر حکم، جدل و دستاورد تئوریک را در خدمت تدقیق اصول برنامه و تاکتیک پرولتاریا قرار دهد، چرا که تنها از این طریق میتوان آن پراتیک واقعا انقلابى و هدفمندى را بر این تئورى بنا نهاد که ضامن پیروزى نهائى پرولتاریا و به طریق اولى اثبات حقانیت مارکسیسم – لنینیسم در عمل باشد. و نیز تنها از این طریق است که میتوان ورشکستگى تئوریسین هاى رنگارنگ سوسیالیسم خلقى را برملا نمود.”

در اینجا نویسنده حزب کمونیست کارگری را با تخیلاتش تنها میگذاریم، “یافتم یافتم و کسی مقصر نیست” و باقی داستان را به او واگذار میکنیم. در نوشته بعد به نوشته های سیاسی واقتصادی این حزب، از قبیل، “چگونه انقلاب به پیروزی میرسد” و غیره می پردازیم که  ریشه این نگرش را واضح تر و روشن تر در این مورد و در کل سوسیالیسم بورژوائی ایران در این دوره را بیان میکند.

پایان

۷ نوامبر ۲۰۱۰