سایه مبارزه مسلحانه بر مبارزات تاکنونی مردم کردستان!

چرا مبارزه؟ چرا نارضایتی؟ چرا سختی کشیدن، شکنجه شدن، قربانی دادن و بی خانمان شدن؟ اصلا ما چه میخواهیم؟ نیازها و آرزوهای واقعی ما کدامها هستند؟ تا چه اندازه ای در جهت رسیدن به این نیازها و آرزوها پیشرفت داشته ایم؟ کجای کار است که کم آورده ایم؟ آیا تاکنون جمعبندی جامعی از سالها مبارزه، تلاش، قربانی دادن و آوارگی و خانه خرابی داشته ایم تا بتوانیم نقاط قوت و ضعف خود را ارزیابی کنیم؟ کدامین فاکتورها شاخص موفقیتها و شکست های ما هستند؟ آیا ما به عنوان اکثریت تحت ستم به لحاظ طبقاتی و اجتماعی، در تعیین سیاستها و تاکتیک ها در مبارزات، نقشی داریم؟
بنا براین، لازم است که برای یکبار هم که شده تاریخ نا نوشته مبارزات مان در طول چند دهه اخیر را، مرور کرده و عوامل موثری که مانع از رسیدن به خواسته هایمان بوده را پیدا کرده و مورد نقد و بررسی قرار دهیم. اینجا من به دو عامل اشاره میکنم.

عامل اول، تحمیل جنگ و خشونت:
حاکمیت که نماینده بی چون و چرای طبقه دارا است، برای کنترل و چاپیدن منابع طبیعی و نیروی کار ما مردم محروم، با بهره گیری از تمامی ماشین جنگی و نیروهای امنیتی خود، سرکوب عریان و ایجاد فضای رعب و وحشت در جامعه را، به ما تحمیل کرده است.  آنها هر شکل از اعتراض، تشکل و هر نوع ندای آزادیخواهی و عدالتخواهی را، در گلو خفه میکنند. از طرف دیگر، آن بخش از طبقه دارا که در قدرت سهیم  نیستند، بر سر نگاه داشتن همان مناسبات ظالمانه اجتماعی، با حاکمیت هم جهت بوده و کمترین علاقه را در مبارزه با باورهای کهنه و سازماندهی بنیادی جامعه، در راه آزادی و عدالت اجتماعی، از خود نشان میدهند. اختلاف این بخش با حاکمیت، نه به وجود آوردن عدالت اجتماعی بلکه بر سر تقسیم قدرت با آنهاست. اولین قدم  بورژوازی تحت ستم، تلاش برای مذاکره و گرفتن نقشی بیشتر است. اما، در بیشتر مواقع حاکمیت واپسگرا، هیچ گرایشی برای تقسیم قدرت با آنها از خود نشان نمیدهد و معمولا نتایج مذاکرات به بن بست کشیده میشوند. در این مرحله راه حل دم دست این شکست خورد گان، راه اندازی  مبارزه مسلحانه است. زیرا حتی قبل از شروع مذاکرات هم نوع آمادگی برای اجرای تاکتیک بعدی وجود دارد.  اینجا عملا هم بخش غالب و هم بخش مغلوب با مایه گذاشتن از جان و مال مردم تحت ستم، به رویارویی نظامی با همدیگر بر میخیزند. اولین چیزی که در این میانه فدا میشود، منطق و استدلال است زیرا فضای خشونت و بکارگیری زور، برگشت مجدد به نوعی توحّش است. نقش عمومی مردم در چنین شرایطی، به نقشی کاملا غیر فعال و نظاره گر تبدیل میگردد و قدرت خلاقانه مردم برای سازماندهی مبارزه ای همه جانبه، در کلیه سطوح و عرصه های اجتماعی به فراموشی سپرده میشود و اگر هم احیانا حرکتها و سازماندهی های کوچکی وجود داشته باشند، تحت الشعاع  مبارزه مسلحانه قرار میگیرد. وظیفه فعالین و مبارزین اجتماعی از آگاه کردن و متشکل کردن توده ها، به یک نیروی خدماتی برای مبارزه مسلحانه تقلیل داده میشود. تازه، دست حکومتها هم برای سرکوب  و به زانو درآوردن همین تشکل های محدود صنفی و اجتماعی به بهانه های مختلف و از جمله هواداری از گروههای مسلح، بازتر میگردد. مثالی که میتوان در این رابطه آورد نقش فرزاد کمانگر به عنوان یک مبارز تسلیم ناپذیر است. نظام اسلامی نمیتوانست و یا در ظاهر برایش مشکل بود که او را به جرم انسان بودن، معلم بودن، آگاه گری کردن و عدالتخواه بودن، از سر راه خود بردارد اما به سادگی او را به جرم واهی وابستگی به فلان گروه مسلح، به دار میکشد. همه هم به این مسئله اذعان دارند که توحش اسلامی جرم واقعی فرزاد را نه وابستگی او به یک گروه مسلح بلکه نقش فعال او در یک شیوه و تفکر همه جانبه اجتماعی میداند. یعنی همان نقشی که  اتکا مردم به نیروی واقعی خود را مد نظر دارد.

لازم به ذکر است که در شکل تاکنونی مبارزات مسلحانه در کردستان، بنا به اینکه توده مردم  نقشی نظاره گر دارند  و عملا از میدان خارج هستند، عقب نشینی بوده و بازیگران این عرصه، بناچار وابسته به قدرتهای منطقه ای و تغییر و تحولات بین المللی میشوند. سرنوشت این شکل از مبارزه نه در داخل شهرها و روستاهای کردستان بلکه در خارج از مرزها تعیین میشود. تازه، در صورت رسیدن به موفقیتی استثنایی هم، تنها ظاهر و نام و نشان حکومت  قبلی عوض میشود و گرنه تمامی فاکتورهای قدرت همچون گذشته است. شاید جای تعجب نباشد که مردم تحت ستم در چنین شرایطی، خود را سرخورده بدانند و به نوعی، بیتفاوتی از خود نشان دهند. 

عامل دوم، عدم مبارزه با فرهنگ پوسیده در عرصه های گوناگون اجتماعی:
 این عامل، جایگاه به غایت مهمتری دارد و زمینه های پیروزی و یا شکست، در اینجا رقم میخورد. همانطور که بدان اشاره شد طبقه دارا چه در قدرت و چه در اپوزیسیون، معمولا اقلیت جامعه است.  پس، سوالی که پیش می آید این است که چطور اقلیت میتواند اکثریت قاطع جامعه را، به زیر سلطه خود بکشد؟ آنها را علیه همدیگر بشوراند و بخشی از آنها را به خدمت خود گرفته و بر علیه بقیه هم سر نوشتهای خود بکار گیرد. اینجاست که باید به نقش باورها، نحوه آموزش، تربیت و روابط خود انسانها در به وجود آوردن زمینه های آن مناسبات اجتماعی ناعادلانه و ظالمانه اشاره کرده و مورد بررسی قرار داد.

به ما میگویند که باور داشته باشیم که هر پنج انگشت مانند هم نیستند پس، تحمل وجود نابرابریها را باید داشته باشیم      زیرا، این خواست خداست و کاری از دست کسی ساخته نیست. باید باور داشته باشیم که ارزش ما به دارا بودن مان است نه به انسان بودن مان و نقش مان در تولید و تغییر. باید باور داشته باشیم که این خداست که حق ما مظلومان را میگیرد و ما باید صرفا مفعولانی منتظر باشیم. باید باور داشته باشیم که نیمه ای از جامعه را ضعیفه ها تشکیل میدهند و ما مردها باید در حد شترها مان با آنها خوشرفتاری  کرده و در ضمن ، کنترل خود را بر آنها از دست ندهیم. باید باور داشته باشیم که به لذایز نفسانی ارج نگذاریم و احساسات واقعی خود را سرکوب کنیم. باید باور داشته باشیم که عشق بین دو انسان بدون مجوز جرم و حرام است و مجرم باید مجازات و یا سنگسار شود. باید باور داشته باشیم که از آب و خاک و میهن خود دفاع کنیم و همنوعان و هم طبقه  های خودمان را در آن سوی مرز تحمیل شده، به خاک و خون بکشیم حتی اگر هم قطعه کوچکی از آن آب و خاک  به ما تعلق نداشته باشد.
 
به ما آموخته اند که نباید شک کنیم و در صورت شک کردن ابراز ندامت کنیم. آموخته ایم که جای چوب معلم در جهنم نمیسوزد و باید در مقابل معلم و قویتر از خود مطیع بی چون و چرا باشیم. آموخته ایم که کتک از بهشت آمده است پس از خورد شدن اعتماد به نفس  بچه هامان زیر چوب و بی حرمتی، واهمه نداشته باشیم . آموخته ایم که باید صرفا نمره قبولی را بگیریم و دست آخر با داشتن مدرکی، کاری پیدا کنیم. آموخته ایم که باید مصرف کننده خوبی باشیم و هوای کاشف بودن و محقق شدن را از سر بدر کنیم  چونکه این، امری بالاتر از آن است که حتی فکرش را هم بکنیم.

تربیت شده ایم که نباید به نظر بچه هامان توجه کنیم بلکه آنها را از اظهار نظر کردن به شکلی در خور و در حضور دیگران، پشیمان کنیم. تربیت شده ایم که کار خانه را به مادران و خواهران خود سپرده و هرازچندگاهی هم توان جسمی مان را به شکلی عملی به رخ آنها بکشیم، برایشان تصمیم بگیریم و در حد ممکن سطح توقع آنها را پایین نگه داریم و اگر هم از نگاه متحجّر ناموس پرستی، “لغزشی” از خود نشان دادند، به وظیفه مردانگی و دفاع از شرف خانواده و طایفه برخاسته و با ریختن خون آنها، حتی هم اگر بر خلاف میل باطنی خودمان بود ، ابایی نداشته باشیم.

مبارزه ای همه جانبه و جدی نمیتواند به نتیجه برسد مگر اینکه ما نخست فرهنگی انسانی و مدرن را در مقابل آن فرهنگ کهنه و ظالمانه که به گوشه هایی از آن اشاره شد، جایگزین کنیم.  پیداست که درگیر شدن با باورها و سنتهای کهن، ساده نیست و صبر و کار آگاهانه میخواهد. خیلیها حتی از نزدیکان خودمان هم، ممکن است در مقابلمان بایستند اما میشود با درایت و بدون تحریک احساسات و در کمال صمیمیت نکات مثبت و منفی هر باور را مورد بحث قرار داده و خود آنها را به قضاوت وا داریم.

خیلی ساده است که به مادرمان یعنی آن انسان تلاشگر و از خود گذشته که شرایط سخت و طاقت فرسای زندگی را بدون کمترین توقع به دوش میکشد، بگوییم که تو نه تنها ضعیفه نیستی بلکه قویتر و شجاع تر از آن انگلهای بی مصرفی هستی که  نبودن شان در جامعه، بسیار مفید تر از بودن شان است. بگوییم که آنها ماموریت دارند که تو و امثال تو را خانه نشین کنند و با ضعیفه خواندن تو و دیگر هم سرنوشت هایت، قدرت واقعی تو را انکار کرده و در نهایت، تو و نصف دیگر جامعه را تحت کنترل خود در آورده و مورد بهره کشی بی جیره و مواجب قرار دهند.
اینکه به جامعه القا میشود که همه مثل هم نیستند پس دارا و ندار بودن، ستمگر و ستمدیده بودن، بالاسر و زیر دست بودن و انواع تبعیض ها و نابرابریهای دیگر چیزی طبیعی است، باید گفت، این خواست خدا نیست  بلکه اراده سرمایه داران در جامعه است که مردم نابرابر باشند. و ما میتوانیم و باید اراده کنیم که خود حقوق از دست رفته مان را با ایجاد تشکل های متناسب و متنوع در عرصه های گوناگون اجتماعی، به دست آوریم.  درست است که هر کس توان و ظرفیتهای خود را دارد اما مسئله اینجاست که هر کس بدون در نظر گرفتن موقعیت کاری، ارزش انسانی خود را دارد و باید از ثروت و امکانات جامعه در حد مطلوب بهره ببرد. میشود و میتوان کاری کرد که هیچکس گرسنه نباشد. هیچکس تحت ستم و زیر دست نباشد میتوان و باید شرایطی حاکم کرد که همه توانایی رفتن به مدرسه و استفاده از امکانات معیشتی، پزشکی و رفاهی را داشته باشند.

آنهایی که به ما میگویند خدا حق پایمال شده مان را میگیرد، چه خود و چه اربابانشان تره هم برای خدا خرد نمیکنند و خود از هر کس بهتر میدانند که این فریبی بیش نیست زیرا اگر ما کمترین مقاومتی از خود در برابر تجاوزات آنها، نشان دهیم، به هیچ وجه منتظر خدا نمیشوند و با نهایت بیرحمی و خیلی سریع و در جا، سرکوب مان خواهند کرد و اگر کسی به آنها بگوید که خدا حق شما را میگیرد، فقط با پوز خندی جواب خواهد گرفت.  راستی چی شد؟  چرا تا آنجا که به حقوق ما محرومین مربوط میشود همه چیز به آینده به شدت نا معلوم و مبهم و آنهم در دنیایی دیگر، موکول میشود و برعکس آنجا که به طبقات دارا  برای چپاول بیشتر ما و ساکت کردن مان مربوط میگردد، “سیلی نقد را به حلوای نسیه” ترجیح  میدهند و هر زمان که اراده کنند و با هر بهانه ای هر چند واهی، ما را در همین کره خاکی به شدید ترین وجه به مجازات میرسانند.  و به هیچ وجه هم، منتظر خدا و آینده و دنیای دیگر نمیشوند. ما باید این باورهای زنگ زده را که آنها آگاهانه برای زیر سلطه قرار دادن ما طراحی کرده اند و خود هیچ اعتقادی به واقعی بودن آن ندارند را برای همیشه رسوا کنیم.
.
 امروز در جامعه ما، رابطه آدمها با همدیگر به شدت محدود شده و همه چی را به محرم بودن و یا نبودن افراد با همدیگر، گره میزنند و هیچکس خارج از چارچوبهای تحمیل شده و ساختگی، اجازه مراوده ندارد. یک ارتباط ساده که در جوامع دیگر پیش پا افتاده ترین و بدیهی ترین نیازهای هر انسان است، ممنوع شده و خط قرمز نامیده میشود. نتیجه این نوع مناسبات جعلی و تحمیلی ایجاد فضایی غیر طبیعی، ناسالم و پر از دروغ و ریا است. انسانها دچار انواع ناراحتیهای روحی، افسردگی و بیتفاوتی نسبت به سرنوشت خود میشوند.عشق و علاقه واقعی جای خود را به فساد و فحشا و صیغه میدهد. درصد وسیعی از جوانان تنها بوده و موفق به انتخاب شریکی برای زندگی خود نمیشوند.
ما باید در مقابل، به این اصل تکیه کنیم که رابطه آزاد و زنده در بین انسانها بدون در نظر گرفتن محدودیتهای جنسی در جامعه، نشاط و دلگرمی را افزایش داده و انرژی و پویندگی را برای تکامل و پیشرفت، آزاد میکند. مراوده آزاد و مستقل، موجب شناخت بیشتر آدمها از همدیگر شده و قدرت شناخت متقابل افراد را به مراتب بیشتر میکند که این خود، موجب  شانس بیشتر در انتخاب شریک زندگی مناسب است.

در مورد شکل تربیتی و آموزشی ما، مسئله جدیتر از آن است که بتوان همه جانبه در این مطلب به آن پرداخت و بهتر است به نمونه هایی بسنده نمود. به عنوان مثال، شک کردن. چطور میشود که به چیزی، مناسباتی، پیدایشی، سنتی و غیره شک نکرد و پیشرفت داشت؟ مگر میشود بدون زیر سوال بردن پدیده ای جواب درست تر را یافت؟ سنگ بنای پیشرفت و تکامل دقیقا در شک کردن و تلاش برای رسیدن به جواب های مطلوب و مورد نظر است. آنهایی که از شک کردن میهراسند همان جریانهایی هستند که ریگی در کفش دارند و از شفاف بودن و بر ملا شدن واقعیت ها، هراس دارند و گرنه ” آنکه حساب پاک است از محاسبه چه باک است.” یکی دیگر از مشکلات جدی، تنبیه بدنی و روحی دانش آموزان است.  این نوع تربیت کردن به معنای خورد کردن اعتماد به نفس آنها در جهت تحمیل افکار زنگ زده و از پیش تعیین شده است. آنها برای همیشه زخمی خواهند شد. البته، آن زخم نه بر روی بدن و قابل مشاهده و قابل علاج بلکه زخمی به مراتب عمیقتر و علاج ناپذیرتر بر روحیه و اعصاب آنهاست.  با چنین رفتاری بچه ها ما را برای تسلیم پذیری در بزرگسالی آماده میکنند. نماینگان عمامه به سر و جیره خوار طبقه صاحب سرمایه با گفتن اینکه کتک از بهشت آمده چنین رفتارهای شنیع و غیر انسانی را برای ما توجیه میکنند. باید به این تحفه ها گفت که این بهشت که کتک صادر میکند مبارک خودتان باد چون این شیوه به هیچ وجه برازنده ما نیست.  ما به تربیتی احتیاج داریم که جامعه را به پیش ببرد و انسانهای آزاده با بهره گیری از دانش و ایده های مترقی و عشق به زیستن، آموزگاران و شاگردان آن باشند.    
نتیجه ای که از این مبحث میشود گرفت این است که، ما به عنوان مردم محروم راه حل مشکلات مان و تاکتیک های متناسب برای رسیدن به خواسته هایمان را با  به رای گذاشتن و گرفتن رای اکثریت جامعه، به اجرا میگذاریم اگر هم مجبور شویم برای دفاع از دستاوردهای یمان در مقابل متجاوزان بایستیم، از همین شیوه استفاده میکنیم و تسلیم خواستهای طبقات مرفه نمیشویم زیرا این درست است که ما در گویش و یا زیستن در یک محدوده جغرافیایی با آنها وجه اشتراک داریم اما برای رسیدن به خواستهای یمان، تقابل ما با راه حلهای آنها در سازماندهی جامعه، اجتناب ناپذیر است. قدرت ما در اتحاد به دور خواستهای واقعی مان و تشکل حول و حوش آنهاست.  تشکل و تاکتیک مناسب و پرهیز از هیجانات و حرکتهای احساسی راه رسیدن به اهداف مان را به مراتب ساده تر میکند. مرگ بر یکی و زنده باد دیگری را باید به فراموشی بسپاریم و مراقب باشیم که به دام آنهایی که با عمده کردن فرد و یا گروهی خاص  سعی دارند که ما را فریب بدهند نیفتیم. آلترناتیو آنها نه تغییر اساسی بلکه تغییر شکل ظاهری با همان محتوی قبلی است. ما این را در جابجایی قدرت از شاه به خمینی تجربه کردیم. باید به وضوح نشان داد که ما نه برای انتقام جویی از شخص یا گروه  بلکه صرفا در جهت رسیدن به خواستها و نیازهای واقعی از دست رفته مان در سطح جامعه مبارزه  میکنیم و تغییرات بنیادی در زندگی روزمره خودمان را به عنوان اهداف مبارزه قرار داده ایم.

     کاوه دوستکامی ‏۲۰۱۰‏/۱۰‏/۲۹