چهار کار تازه

( اسفند  ۱۳۸۵)

فریدون گیلانی

gilani@f-gilnai.com

 

سرسام

 

بلیت نداشتم

جریمه ام کردند

پول نداشتم

سوارم نکردند

 

قطار اصلا حرکت نمی کرد

 

دانه هائی را که دهقانان کاشته بودند

کلاغ های سیاه خوردند

برگ و بار باغ سیاه شده بود

کلاغ های سیاه  کارخانه را خوردند

کلاغ های سیاه  خانه را خوردند

کلاغ های سیاه

دنبال پرندگان زخمی می گشتند

و عشق مانده بود که به کدام گوشه خلوتی پناه ببرد

 

پول نداشتم

به من خانه ندادند

کرایه ندادم

از خانه بیرونم کردند

 

پدرم اصلا بازنشسته نمی شد

مادرم

به جای غذا ملاقات می پخت

پسرم روزها را می شمرد

دخترم باور کرده بود که روز هیزم است

و هر روز

با لکنت زبان سکته می کرد

 

مناره ها به زبان عربی می رقصیدند

دختران دنبال ویترین می گشتند

پسران می پنداشتند می شود با قرص پرواز کرد

دختران

در پرواز خیال می کردند

هنوز در آسمان کسی هست

که آنان را به جزیره های گرم می برد

و به حرامیان می فروشد

زمین سرما خورد بود

من دنبال کارتن می گشتم

و فکر می کردم زیر پل برایم قصر ساخته اند

 

سرسام چنان بلند می خندید

که مرزها به هم اخم کرده بودند

و دختران عاشق

پنجره ها را می بستند

که گلدان شلاق نخورد

و نگاه شان از ترس تب نکند

 

عصمت زیر عمامه باد کرده بود

 

آیا باز هم ماهی مانده است 

که سربازان آمریکائی در آن راه بروند

« سرداران کیلوئی » در آن تخت تعزیر بگذارند

و ابروان در هم کشیده ی دیگری در آن بنشیند ؟ !

 

بلیت نداشتم

جریمه ام کردند

پول نداشتم

سوارم نکردند

 

قطار اصلا حرکت نمی کرد . 

 

 

 

در محاصره

 

تازه ترین بوسه ای را که در سفرم پیدا کردم

جهت روز را گم کرده بود

و حاضر نبود در آینده ی برگ ها

به صف بایستد که بندری در آن نفس بکشد

 

آنقدر در این حاشیه راه رفته ام

که ساده ترین گل ها هم

تولد باران یادشان رفته

 

من نمی توانم در قدم های تو بزرگ شوم

و برای حرف زدن

منتظر حادثه باشم

مناسبت ها چنان محاصره ام کرده اند

که فکر می کنم هر پرنده ای

بوسه ای فراموش شده است

و هر قطره آبی

از من سراغ کویر را می گیرد

 

آخرین خاطره ای را که در سفرم به یاد آوردم

دیوار شکسته ی شهری بود

که مسافران را

در کویر جا گذاشته بود

و خیال می کرد

شب می تواند بدون خود کار شعر بگوید

تا ابروان در هم کشیده را

به جای بوسه به صندوقٍ  خانه ها بیندازد

 

اگر به کشتی شکسته عادت کنم

هیچ بوسه ای در این کافه قهوه نخواهد خورد

و هیچ کوچه ای

از کمند بازرسان نخواهد گذشت

 

درخت های بریده آنقدر زیاد شده اند

که دانه ها می خواهند زمین شان را عوض کنند

و مسیر قطار را

از محاصره در آورند .

 

 

خطابه های مسلح

 

از آب جان می گیرم

به آب جان می دهم

کلمات را

از خاک بر می دارم

تصویرم را

در اطراف علف ها به صف می کنم

به زمین تن می دهم

زمین در من باز می شود

و هر دو با صدائی نافذ

در موج های ریز

به کمین دزدان دریائی می نشینیم

 

اگر تنگه ی هرمز یاری کند

و سواران هر دو سمت را به خاک اندازیم

دشت ارژن

دوباره گیاهان معطر را

به تنگه های بلند باز می گرداند

و چنان جنگاوری از غزالان می سازد

که شکارچیان هر دو سمت اقیانوس

نیزنگ را فرو گذارند و بگریزند

 

از آب جان می گیرم

به آب جان می دهم

و راه را

بر خطابه های مسلح می بندم . 

 

 

 

آدم های خوشه ای

 

بهاری نمانده است

که زیر شیروانی منتظر رعد وبرق باشد

و به تولدی بیندیشد که وجود ندارد

 

سقف خانه آنقدر کوتاه است

که عشق نمی تواند بشکفد

و گل جا ندارد قد بکشد

 

تقویم ها را

باید از پنجره به دست باد بسپارم

و از ماه معذرت بخواهم

کاغذ ها به دیوار پشت کرده اند

جویبار ها نفس نمی کشند

و گیاه نمی داند به کدام خاکی باید اعتماد کند

اگر قرار باشد کورسوی فانوس

و پیچ و تاب روشنائی شمع

عنوان اول روزنامه ها باشد که یعنی طلیعه در آمده است

چشم های من

هرگز به آفتاب نخواهد خورد

و آدم های خوشه ای

دست از دروازه بر نخواهند داشت

 

کلون در را باید عوض کنیم

و از این پس

بهار را به خط میخی بنویسیم .