آتش

تو را در آتش شناختم
تو را از آتش گرفتم
وقتی که ناقوس های شکسته به خاک افتادند
و نام سرزمین نامفهوم فرو ریخت
پروانه در دست هایت سوخته بود
و هیچ پرنده ای دیگر به آشیانه اعتماد نمی کرد
هرچه می رفتیم
روزبلند تر می شد
و آسمان در زبانه های سرکش می گریست

تو را در آتش شناختم
هیجان سفر چندان حقیر بود
که شب مانده بود و صلیبی شکسته در مه
هیچ برجی دیگر آژیر نمی کشید
آن که در بام دنبال ستاره می گشت
شب را به شانه انداخته بود که نسوزد
و زمین زیرپای حریق می لرزید

تو را از آتش گرفتم
ابر خسته حریف کوه نمی شد
و آن همه کتاب در آستانه ی تابستان
زبانه ها را به گردن دره می پیچیدند
مگر که پیکی از تنگه بگذرد
و به آسمان خبر بدهد که خانه آتش گرفته

وقتی به آبگیر رسیدم
زمین در جنوبی ترین صدای آفتاب ترک خورده بود
و در هرشیارش شعله ای به نام صدایم می کرد

تا نام تو در سطرهای آشفته نسوزد
سرآسیمه تاختم که راه را بر باران بگشایم
این زبانه می خواهد از تنگنای روز بگذرد
و خاکستر شهر را در نامه ای خلاصه کند

تو را در آتش شناختم
تو را از آتش گرفتم
صلیب شکسته به طعنه اذان می گفت.