احضار

دوباره احضارم کردند
بلافاصله از شنیدن تنفس باران محروم شدم
خنده هایم را نباید معنی می کردم
به زمزمه ها نباید گوش می دادم
اجازه نداشتم سرم را برای خانه تکان بدهم
و عشق را شبانه روی پایم بنشانم
که عابری زیر پنجره آواز بخواند
و پاسبانی شماره ی خانه ام را بردارد
بچه ها باید شیشه هایم را می شکستند
بادها باید پرده ام را کنار می زدند
و همسایه ام باید از بام می افتاد
قرار شد به باغچه ها فکر نکنم
و دیگر هیچ وقت به شکوفه های سال دست نزنم
از من خواستند که به روزها پشت کنم
و تقویم را به کشتی های شکسته بسپارم
اجازه نداشتم به چشم هایم سلام کنم

دوباره احضارم کردند
بلافاصله نامم را پاک کردند
اتهامم آن بود که به ویترین ها اعتماد نمی کردم
پرونده ساختند که برای مصالحه با سرمای اتاق
تنم را به تن شب نمی زدم
و یکسره شیشه ها را می شکستم
که هوا به زمین برسد
گفتم که نان را در قاب می گذارم
گاهی برای فصل ها شعر می گویم
و هر روز صبح به همسایه ام لبخند می زنم
که زمین با شکوه نیست
و آفرینش زبان مسخره ای ست
که از بیداری جنگل می ترسد
گفت اگر تنهاترین کوچه هم
بخواهد با دالان سازش کند
گل های میخک را باید در پیاده رو قطار کنیم
قطارها را باید از گل ها بترسانیم
و راه خیابان را چنان به مرز ببندیم
که غنچه ها جرئت نکنند باز شوند
گفتم باران را پنهان می کنم
و محرمانه با رودخانه حرف می زنم
که شهر را سیل نبرد
گفت اگر قاب را از دیوار بردارم
نانوا را به خاک می سپرند

دوباره احضارم کردند
اتهامم آن بود که شب ها با ستاره حرف می زنم
و بیهوده درکوچه آواز می خوانم
فریاد کشید که زمزمه ممنوع است
و صدای من می تواند راه را بر پائیز ببندد

آسمان را از سر برداشتم
دیوار خانه را نشان شان دادم که ترک برداشته
پرونده ام را باز کردند که سقف ریخته
و عکس یادگاری پدرم به هوا آویخته
اعتراض کردم
تنها بلیتم را سوزاندند
و قطاری را نشانم دادند که به جای راه رفتن
ناشیانه شعرهای عارفانه می خواند
و از مسافرانش عکس های نا مربوط می گرفت

دوباره احضارم کردند
تشر زدند که چرا میخک را زمزمه کرده ام
و روستای کوچکم را به سوزان بان نفروخته ام
چشمم را بستند
دستم را شکستند
و کتابم را روی ریل انداختند
که دست از باریدن بردارم
برگشتم
تنم را در چشم های خسته نگاه کردم
و به دیدار دانه های شبنم رفتم

منتظرم که دوباره احضارم کنند
و بگویند این من بودم که شاخه ها را شکسته ام
و به باغ دروغ گفته ام که آسمان می خندد
اگر زمین دانه ها را تحمل می کرد
می توانستم روزگار را به شهادت بخواهم
که برگ هایم را باغبان ریخته
و من همیشه به ساقه  وفادار بوده ام

دوباره احضارم کردند
اتهامم این است که آینه را دیده ام
و همیشه به آبروی زمین خندیده ام

اگر به اتاقی آمدید که شماره نداشت
صدایم کنید که درسایه با هم عکس بگیریم .

شهریور ۱۳۸۹