اول مهرتا آخرش…..!

تا جایی که هنوزبه یادم مانده ، بدون مبالغه اولین مهرماهی بود که با شروع کلاسها بی حوصله نبودم . تا قبل از آن همیشه با پایان شهریور، استقبال گرمی ازاول مهر نمیکردم . اما شروع ماه مهردرسال ۱۳۵۸ قضیه فرق داشت . یک شورونشاطی درسطح همگانی حس میشد والبته این شورونشاط برای من فقط ۴ هفته دوام داشت وتا آخرمهرچقدرعوض شدم !
یادش به خیر، آقای مظاهری دبیرریاضیات بود . با قدی متوسط و لاغراندام وبا سبیلی قیطانی وهمشیه مرتب و تمیزوسخت گیردردرس .
 اما دربرنامه اش ؛ ۱۰ دقیقه آخرکلاس را ازسیاست میگفت . هرچند خیلی ازشاگردها درک عمیقی نداشتند ولی از آهنگ صدایش خوشمان میآمد . حس میکردم که نگران است واین نگرانی توام با خونسردی اش ، بیشترجذابش میکرد . درست برعکس دبیرحرفه وفن بود . انصاری با سری کچل و چاق وغبغبی سیدی ! او هم مثل مظاهری ۱۰ دقیقه از کلاس را ازسیاست حرف میزد ، اما برخلاف مظاهری وارد کلاس که میشد اول آن ۱۰ دقیقه را با عصب تیک میزد وبعد درس را شروع میکرد .
آقای مظاهری میگفت : تازه اول راهیم وهنوزبه سرجاده هم نرسیده ایم . انصاری مدعی بود دیگه تمام شد و انقلاب پیروز شد و….فقط اگه این کمونیستها بذارن ! وقتی هم به واژه کمونیست میرسید لحنش کینه ایی میشد . شاگردانی بودند که برای اولین باراسم کمونیست را اززبان انصاری  می شنیدند وبالاخره یکی ازآنها ازانصاری پرسید : آقا ، کمونیست یعنی چه ؟
انصاری هم جواب داد : کمونیست یعنی بی خدائی…بی ناموسی….بدبختی….جهنم…ولی انگارکسی قانع نشده بود . تا اینکه بالاخره انصاری بی طاقت شد و با لحنی پرخاشگرانه گفت : کمونیست یعنی این مظاهری الدنگ ! انصاری بعد از توضیحاتش رفت سراغ درس . ولی کجا بود ذهن متمرکزی که رابطه کمونیست و مظاهری و انصاری و درس حرفه وفن را دریابد ؟ خیلی ها درافکارخودشان غرق شدند :
پس مظاهری کمونیست است…
اگه همه کمونیستها مثل مظاهری باشن پس کمونیست چیز خوبیه…..
انصاری ازکجای مظاهری فهمیده بود اون کمونیسته…..
وادامه سوالات که تا آخرمهروتا همیشه ادامه دارد !
آقای مظاهری فقط ۶ جلسه سرکلاس آمد و بعد یک روزی دراواخرمهرماه مدیردبیرستان وارد کلاس شد و گفت : آقای مظاهری به محل دیگری منتقل شدند و این آغای “اسکول” ازطرف بخش به جایش آمده است . آغای “اسکول” هم همان روش را ادامه داد یعنی ۱۰ دقیقه ازوقت کلاس را مثلا ازسیاست میگفت . فرقش با مظاهری دراین بود که اسکول درآن ۱۰ دقیقه خیلی زورمیزد تا نقش به قول خودش روحانییت را پررنگ و مثبت جلوه دهد .
زنگ پایانی کلاس زده شده بود و تقریبا همه رفته بودند ولی من هنوزسرکلاس نشسته بودم . نمیدانم چرا هیچ حسی برای هیچ کاری نداشتم . ولی باید میرفتم قبل ازاینکه ازکلاس خارج شوم چشمم به عکس خمینی افتاد که حالا به جای عکس شاه زده بودند و درکنارش هم عکس آن ۳ انترمعروف ( بهشتی و خامنه ایی و رفسنجانی ) چسبانده شده بود . دستم به عکسها نمیرسید . میزمظاهری را پای دیوارکشاندم ورفتم روی میز . عکسها را کندم و با حرص و ولع پاره کردم . کمی سرحال شدم .ازکلاس خارج شدم . سالن و حیاط دبیرستان خلوت بود بی اختیاروارد کلاس بعدی شدم و همان کاررا انجام دادم . وارد کلاس بعدی شدم که چشمم به حسن افتاد و اوهم مشغول پاره کردن عکسها بود با دیدن من کمی ترسید . اما لبخند من آرامش کرد وبه کارش ادامه داد و گفت : من نه کمونیستم و نه هیچ چیز دیگه ! من فقط از این جماعت حالم به هم میخورد . سریع بیرون آمدیم حسن درکلاس بعدی وقتی دید کارانجام شده ، با لبخند دلنشینی گفت : پس تو هم ….؟
هردو کمی احساس آرامش میکردیم . هر دو مظاهری را میشناختیم . حسن گفت : کجا میخوای بری ؟ گفتم : جایی قرارنیست بروم به جزخانه . ولی اگه پول داشتم میرفتم سینما . یه فیلم تازه سینما حافظ آورده . حسن خندید و گفت : من پول دارم ولی بهت قرض میدم …..و دو تایی رفتیم سینما .
اول مهرماه سال ۱۳۶۰ من درزندان بودم . اما چند روزقبل ازدستگیری یه روزکه عجله داشتم تا خبردستگیری تعدادی ازبچه ها رو به بقیه دوستان برسانم ناگهان انصاری کنارخیابان روبرویم سبزشد و با خوشحالی گفت : چطوری ؟ پسرتوچقدربزرگ شدی ….. یه خبرخوب برات دارم ، بالاخره کاراین کمونیستها هم تموم شد ! با تعجب گفتم : یعنی چی ؟ انصاری گفت : مظاهری رو گرفتن .
خیلی عجله داشتم ولی ماندم و با حالتی غریب به انصاری گفتم : حالا که موضوع به قول خودت تموم شده ؛ ولی این مظاهری واقعا کمونیست بود ؟ انصاری گفت : راستش خودمم دقیق نمیدونم چی بود ولی عادی نبود نچسب بود ، خودمونی نبود و…..
سریع خداحافظی کردم وبا بغضم کنارآمدم .  خیلی ازدست انصاری کینه داشتم ولی توی زندان تازه فرصتی داشتم تا به حرفای مظاهری هم فکرکنم . مظاهری گفته بود که ازدست انصاری و کاراش کینه ایی نیست فقط دلش به حال اون میسوخت .
حق با آقای مظاهری بود . ما هنوزبه سرجاده هم نرسیده بودیم . انصاری به قول خودش پیروزشده بود و کارش تمام بود . اما مظاهری به ما یاد داد که پایان انقلاب همان پایان انسان است و پایان انسان یعنی پایان انقلاب ! استمراری که به آن تکامل هم میگویند !
مظاهری پای تخته داد نمیزد ، ولی حق داشت نگران باشد….
انصاری صورتش ازخشم گلگون بود ودستانش به زیرسایه ایی ازخون پنهان بود…..
 
 
 
اسماعیل هوشیار
ژنو
 ۲۹ شهریور ۱۳۸۹

info.tipf.www