مجسمه صـمـد

سال ١۳۵۷(۱۹۷۸) بود و شور و شوق انقلاب در کشور جایش را به خفقان حاکم بر ایران نسپرده بود. خیلی ها از مواضع گروه سیاسی خاصی دفاع می کردند و خیلی ها هم اصلاً ضرورت انقلاب را نشناخته بودند.
من هنوز دبیرستان را ترک نگفته بودم که مانند بسیاری دیگر خط و ربط سیاسی برای خودم داشتم. تقریبأ اغلب دیدارهایم را به قرارهای سیاسی معطوف کرده بودم. کارهای جانبی خود و نیز دیدار دوستان ورزشکار و هنرمند و هم مدرسه ایم را به حداقل رسانده و فعالیت های ورزشی ام را تقریباً فراموش کرده بودم. در حقیقت، آتش عشق و شوری دیگر در جان و روانم زبانه می کشید. مدال ها و افتخارات ورزشی  جایشان را در ذهنم از دست داده بودند و از آن همه خاطرات و افتخارات و رؤیاهای نوجوانی و جوانی، خاکستری بیش در درون بافت های مغزم برجا نمانده بود.                                                                                                                                             
پس از انقلاب، از نخستین روز که مدارس باز گشایی شدند، در دبیرستان ما صف بندی سیاسی آغاز شد. گروهی از دبیران و دانش آموزان که حضوری در پهنه سیاست و انقلاب نداشتند چادر بر سر نهاده و به صف فالانژها پیوستند. جر و بحث با فالانژهای مدرسه کار همه روزه ما شده بود، خصوصاً این که می دیدم گروهی معلم شاه دوست که قبل از انقلاب برای شرکت و برگزاری مراسم مختلف، باتهدید به کم کردن نمره انضباط، از دانش آموزان می خواستند که در مراسم شرکت جویند اینک تبدیل به عوامل سرکوب جمهوری اسلامی شده بودند و می خواستند دانش آموزان را ارشاد کنند!!!
گرچه اکثریت ششصد دانش آموز دختر در دبیرستان دارای گرایش و خط سیاسی نبودند اما نسبت به وقایع سیاسی و مسائل مملکت هم بی تفاوت نبودند. به همین دلیل من و چند نفر دیگر که مسئولیت نمایندگی دانش آموزان را داشتیم، می توانستیم همگی را به حرکات اعتراضی نسبت به سیاست سرکوب، که به دست غاصبین انقلاب در سطح جامعه شروع به شکل گیری کرده بود، ترغیب کنیم. به این صورت، ما در برابر سیاست هایی که در جامعه اعمال می شد اعتراض علنی و با قدرت بروز می دادیم. برای نمونه، در پی تحصن ما، مدیر دبیرستان خانم شاهرکنی، که ساواکی بود، مجبور به استعفا شد و به جای او همسر یکی از نمایندگان مجلس، خانم محمدی، به عنوان مدیر از سوی مسئولین آموزش و پرورش انتخاب شد.
با آمدن مدیر حزب الهی به دبیرستان، فالانژها جانی تازه گرفتند. درگیری های ما با مدیر و آموزش و پرورش زیاد بود. ما برای فعالیت سیاسی کسب اجازه می کردیم و برقراری شوراهای دانش آموزی جزو خواسته های اصلی ما بود. درخواست های ما مانند خواسته ها و توقعات دیگر اقشار جامعه، با سیاست ها و برنامه کلی رژیم جمهوری اسلامی در تضاد کامل بود. رژیم که از همان ابتدا از مذهبی بودن بسیاری از توده ها بهره می برد به آنها اختیاراتی برای ایجاد درگیری و حمله به مخالفین اعطا کرده و آنها را از نظر مالی تأمین کرده بود. با گذشت روزها، در گیری ها و اختلاف نظرهای ما با عناصر حزب الهی جدی تر می شد. با آمدن مدیر جدید، بر حرکات تهاجمی حزب الهی های مدرسه اضافه شده بود. آنها در فرصت هایی که بدست می آوردند اعلامیه و اطلاعیه های ما را معترضانه پاره می کردند.      
 من عقب نمی نشستم! هر روز اعلامیه ای تازه رسیده یا پوستری از شهدای سازمان را در یکی از ویترین ها جای می دادم، با این باور خام که عمال جمهوری اسلامی از  عکس ها و پوسترهای اعدامیان در زندان های پهلوی و شهدای انقلاب بیمی ندارند. اما در عمل برعکس بود، زیرا جمهوری اسلامی حتی از نام شهدا می هراسید چه رسد به این که پوستری از آنها را بر در و دیوار شهر ببینند.
در همان روزها، پوستری از صمد  بهرنگی به دستم رسید. آن عکس، پدر ادبیات کودکان را به هنگام تدریس در یک روستا نشان می داد و این در حالی بود که دانش آموزان خردسال بر روی قوطی و حلب های روغن نباتی نشسته بودند. پوستر را در درون ویترین جای دادم. چندی گذشت و من از عکس صمد مراقبت می کردم تا روزی که فالانژهای مدرسه از حضور من در کلاس سوء استفاده کرده پوستر صمد را از جای بر داشته و از بین بردند.                                                                                                          
 حسابی پکر بودم و از خود می پرسیدم: با پوستر صمد چرا؟ با او چرا؟ او که در تمام نوشته هایش فقط مردم را دوست داشت و دوست داشت!! 
ظهر آن روز با قوطی رنگ به مدرسه بازگشتم و در محل خالی از عکس صمد با رنگ نوشتم: ” صمد راه تو راه ماست”.
 به این صورت، حرص خودم را خالی کردم چون اولیاء دبیرستان را به زحمت انداخته بودم و می دانستم که در مقابل این عمل هیچ کاری نمی توانند بکنند!
                                                                ***                                                                                                                                                                                              
 دو سال بعد یعنی در ١۳۵۹( (۱۹۸۰، در یک غروب پنج شنبه تنها در خانه بودم و احساس بی حوصلگی می کردم. به همین دلیل، تصمیم گرفتم سری به اطراف دانشگاه تهران بزنم تا هم زمان را بکشم و هم این که کتاب یا خبرنامه جدیدی تهیه کنم. در طول مسیر احمد، یکی از دوستان سیاسی ام، را دیدم. با یکدیگر به سمت دانشگاه حرکت کردیم. در نزدیکی خیابان کاخ کنار یک مغازه مجسمه فروشی بودیم که برق آسا نگاهم در میان مجسمه ها، مجسمه صمد را شناخت. بدون فوت وقت مجسمه را بر داشتم و مبلغ آن را که ۲٠  تومان بود پرداخت کردم.                                         
احمد پرسید: با مجسمه چه کار می خواهی کنی؟                                                                                    
گفتم: می خواهم در اتاقم بگذارم. من صمد را دوست دارم.
سپس راه مان را ادامه دادیم تا بازارچه کتاب. در بازارچه کتاب برای رفع خستگی روی پله ها نشسته و مشغول گفتگو بودیم که ناگهان عباس فالانژ و دار و دسته اش، که از مزدوران رژیم جمهوری اسلامی بودند، چوب به دست بر سر ما ریختند. من سرم را در میان دست هایم پنهان کرده بودم تا از ضربات پیاپی در امان بمانم. آنقدر با چوب و چماق بر اندامم کوبیدند که تا بیهوشی فاصله ای نداشتم.کتابفروشان محل و مردم که گرد من آمده بودند کمک کردند و موفق شدند مرا از چنگال چماق بدست ها بیرون آورند.                                                    
ذره ای رمق در جانم نبود. مجسمه صمد خرد خرد شده بود و من افسوس می خوردم! صمد چه کرده بود؟ در همان حال که آش و لاش شده بودم و لباس تنم همچون حقیقت پاره پاره شده بود، آزادی در بند بود، عده ای مرا با یک وانت از محل دور کرده و به بیمارستان اعلم رساندند. نمی توانستم دست راستم را حرکت بدهم. پزشک کشیک به حال من زار می زد. با گذشت چند ساعت و پس از معاینه و تزریق مسکن و عکس برداری از بازو و آرنج راستم، موافقت کردند از بیمارستان مرخص شوم. دوستم خسرو پس از اطلاع از حال من به سراغم آمد و مرا به خانه شان منتقل کرد. یک هفته میهمان آنها بودم او و مادرش از من مراقبت و پرستاری کردند تا توانستم کمی راه بروم. من شانس داشتم که ضربات چوب و چماق کاسه سرم را نشکافته بود.
همه سعی من بر این بود تا خانواده و اقوام از شنیدن خبر نگران نشوند به همین دلیل هر کس که می پرسید: چرا چنین شده ای؟ در پاسخ می گفتم: تصادف کرده ام! با موتور تصادف کرده ام!  به خانه فرزانه رفتم. شب هنگام رضا هم آمد. حال من خراب بود و نمی توانستم بیدار بمانم. به مادر فرزانه گفته بودم تصادف کرده ام. فردای آن روز من دیر تر از خانه بیرون رفتم. مادر دوستم از فرصت تنها بودن ما استفاده جست و سر درد دل با من را باز کرد: تو فکر می کنی من نمی دانم چرا این طور شده ای؟ من حرف ترا باور نمی کنم. تو تصادف نکرده ای بلکه حزب الهی ها ترا زده اند. به تو حمله شده است، می گویی تصادف کرده ام؟
 من متعجب مانده بودم که او چطور به این مطلب پی برده بود؟! در مقابلش سکوت کردم و با خودم می گفتم: هر کس را بتوانیم فریب بدهیم پدرها و مادرهای مان را نمی توانیم. از جای برخاستم تا از خانه خارج شوم. او که زن سختی کشیده ای در زندگی بود و پس از یک عمر کار و زحمت، از دار دنیا یک اتاق اجاره ای بیش نداشت، خطاب به من گفت: حالا که داری بیرون می روی مراقب خودت باش!
در اتوبوس نشسته بودم و از خانه که واقع در خیابان نظام آباد بود دور می شدم و همه چیز را در ذهنم مرور می کردم: گفتگوهایم با دوستانم را و روز پنج شنبه را. دوستانم می گفتند که حزب الهی ها مرا شناسایی کرده بودند و به سبب شناسایی این چنین به من حمله کرده بودند! به همین دلیل مدتی در حوالی دانشگاه آفتابی نشدم. گاه با خودم می گفتم: شاید ابهت و مهربانی نهفته در چهره صمد بود که تعادل آنها را به هم ریخته و از ظرفیت شان خارج بود. نمی دانم  صمد چه کرده بود؟
با همه اختلاف نظرات که ممکن است با خیلی ها و از جمله صمد داشته باشم، اما چون اعتقاد قاطع به هدف نهایی صمد دارم که همانا کمک به نجات توده های تحت ستم و ضرورت انقلاب دمکراتیک با هدف سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی است، حال که به سال روز مرگ صمد نزدیک می شویم باز هم می نویسم: “صمد راه تو راه ماست”.

 (١٣٨٣) August 2004