سرگذشت من و سرگذشت یک ترانه در یک نقطه با هم تلاقی پیدا کردهاند و از آن پس مسیری مشترک را میپیمایند. اما پیش از پرداختن به این ترانه و سرگذشت آن و توضیح چرایی و چگونگی این تلاقی، ناچارم به گذشته برگردم و از سرگذشت خود بگویم.
سرگذشت من
بهمن ۴۳
در روز ۹ آبان ۱۳۳۹ به دنیا آمدم و یکی از پررنگترین خاطرات دوران کودکیام بر میگردد به زمانی که چهارساله بودم. خالهی کوچکم که با ما زندگی میکرد و حکم خواهر بزرگم را داشت، اشکریزان از مدرسه به خانه آمد. در حالی که هقهق کنان میگریست واقعهی ترور حسنعلی منصور نخست وزیر وقت را بریده- بریده برای مادر و مادر بزرگم تعریف کرد. او در دبیرستان شاهدخت در میدان بهارستان تحصیل میکرد و منصور روبروی در مجلس شورای ملی در میدان بهارستان هنگام پیاده شدن از اتوموبیل مورد حملهی محمد بخارایی قرار گرفته بود. در آن روزها برای یک دختر دبیرستانی دیدن و یا شنیدن چنین صحنههایی شوک آور بود. سالها طول کشید تا بفهمم منصور کی بود و چرا کشته شد ولی این نام و چهرهی خالهام از همان موقع در ذهنم باقی ماند.
تابستان ۴۹
برای عروسی خالهام به اردبیل میرفتیم. از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. بدون شک برای اعضای کاروان بزرگ فامیلمان که به منظور شرکت در مراسم عروسی رو به اردبیل آورده بود، این سفر، بعد از پایان عروسی و بازگشت به تهران پایان یافت. اما برای من آغاز سفری شد که همچنان ادامه یافت. سفری که نمیدانم به کجا ختم میشود. سفری که بعدها بدون آن که خود بخواهم تأثیر به سزایی در شکل گیری شخصیت من داشت. تأثیری که مرا گریزی از آن نیست. هنوز از تهران بیرون نرفته بودیم که برای اولین بار ستونهای میدان «شهیاد» را که بالا رفته بود، دیدم و سپس در طول راه برای اولین بار دریا را دیدم و بعد جنگل را و با نام سیاهکل آشنا شدم. پاسخ پرسشم را که چرا نام این جنگل سیاهکل است، کسی نمیدانست، به ناچار در ذهنم جویای پاسخی بودم.
بهمن ۴۹
فارغ از هیاهوی دنیا مشغول بازی با پسرداییام بودم که منزلشان روبروی خانهی ما قرار داشت و چهار سال از من بزرگتر بود. روزنامهچی محل، تابستانها هر روز عصر یک روزنامه اطلاعات از بالای در به داخل حیاط خانه میانداخت و در فصل سرما و برف و یخبندان آن را تحویل یکی از اهالی خانه میداد. با شنیدن زنگ در خانه، من که کوچکتر بودم برای بازکردن در رفتم. روزنامهچی روزنامه را تحویل داد و رفت. روی تیتر صفحهی اول روزنامه میخکوب شدم؛ سیاهکل. نام سیاهکل را اینبار بر صفحهی اول روزنامه میدیدم. سه سال قبل در اتاق نشیمن خانهی داییام که ما بیشتر شبها به آنجا میرفتیم و من کنار بخاری نفتی چرت میزدم، عکس جنازهی کالبدشکافی شدهی غلامرضا تختی را در روزنامه اطلاعات دیده بودم، کنجکاوی کودکانهام دو چندان شد، با عجله کمی از آن را خواندم. از جنگلی سخن رفته بود که من چند ماه قبل دیده بودم. چیز بیشتری دستگیرم نشد ولی گویی خبر از آشنایی میداد. روزها و هفتههای بعد در صحبتهای بزرگترها میشنیدم که سپهبد غلامعلی اویسی فرماندهی وقت ژاندارمری، فرماندهی نیروهایی را که برای سرکوب جنبش سیاهکل گسیل شده بودند به عهده داشت. عبرت روزگار را ببین. ارتشبد اویسی ۱۳ سال بعد در روز ۱۸ بهمن که میشود شب تولد سیاهکل به دست دشمنان سیاهکل و آنان که خون رهروان سیاهکل را در کوچه و خیابان جاری میکردند در پاریس به قتل رسید! گویا خون به ناحق ریخته شدهی مبارزان سیاهکل دست از سرش بر نمیداشت.
فروردین ۵۰
سرلشگر ضیاء فرسیو رئیس دادرسی ارتش که حکم اعدام مبارزان سیاهکل را صادر کرده بود توسط چریکهای فدایی خلق از پای در آمد. او در سال ۴۷ حکم محکومیت گروه جزنی- ضیاظریفی را نیز صادر کرده بود. داستان آن را هم در روزنامه خواندم و هم در صحبتهای خانوادگی چندین بار شنیدم. یاد تعریف همراه با گریهی خالهام از ترور منصور افتادم. پس از آن بود که میدیدم سرو کلهی دو پاسبان روبروی خانهی ما و کنار منزل داییام سرلشگر (سپهبد بعدی) احمدعلی محققی که بعداُ فرماندهی ژاندارمری کل کشور شد و این فرماندهی تا پس از انقلاب نیز ادامه یافت، پیدا شد و استوار لطفی رانندهی او نیز مسلح شد. آن روزها برای اولین بار امرای ارتش در تور حفاظتی قرار میگرفتند. اما مثل همهی کارهای دیگر انجام گرفته در کشورمان با تناقضی بزرگ همراه بود چرا که داییام همچنان بعد از ظهرها در خیابان بدون محافظ قدم میزد. یادم نیست در روزنامه خواندم و یا در گفتگوی بزرگ ترها شنیدم که برای سر «خرابکاران» ۱۰۰ هزار تومان جایزه تعیین کردهاند. داستان سیاهکل همچنان ادامه داشت و من از نزدیک بازتابهای آن را میدیدم.
خرداد ۵۰
روزنامهها خبر از کشته شدن امیرپرویز پویان به عنوان مغز متفکر ضاربین سپهبد فرسیو که پس از مرگ یک درجه ترفیع گرفته بود، دادند. نام امیر پرویز پویان بدون آن که انگیزهی سیاسی داشته باشم و یا سنم قد دهد، در کنار نام فرسیو در ذهنم حک شد. هر چه بزرگتر میشدم این نام در ذهنم برجستگی بیشتری مییافت چرا که هم نام پروفسور انوشیروان پویان رئیس دانشگاه ملی بود و من فکر میکردم که او لابد برادر امیرپرویز پویان است ولی کسی حرفی از آن نمیزند. هر وقت نام وی را در جایی میشنیدم و یا در روزنامه میخواندم بیاختیار به یاد برادرش امیرپرویز! میافتادم و این سؤال در ذهنم پیچ و تاب میخورد، چرا؟ سفر اردبیل، دیدن جنگل و شنیدن نام سیاهکل با واقعهی سیاهکل و سپس ترور فرسیو، محافظان داییام، و سپس ارتقای مقام ارتشبد اویسی، از
دواج مجدد او با یک دختر جوان و… ادامه یافت. پس از آن بود که خبر درگیری در خانههای تیمی را با کنجکاوی دنبال میکردم.
خرداد ۵۲
ساعت هفت و ده دقیقه صبح مشغول بازی فوتبال در مدرسه بودم. یکی از بچهها خبر آورد که سر یک آمریکایی را بریده و روی سینهاش گذاشتهاند! نمیدانم فاصلهی ۵ دقیقهای مدرسه تا کوی سیمرغ و تا نبش کوچهی رامونا را چطوری دویدم. میخواستند جنازه را که ظاهراً دو گلوله خورده بود در آمبولانس بگذارند که به آنجا رسیدم. به سرعت و با پرسش از این و آن، چند و چون ترور مستشار آمریکایی سرهنگ لوئیز هاوکینز را در آوردم. تا ظهر آنجا ماندم بلکه حس کنجکاویام را ارضا کنم. جمعیت نسبتاً زیادی جمع شده بود و نیروهای امنیتی ممانعتی به عمل نمیآوردند. یک سرهنگ که بالکن خانهاش مشرف به محل بود چگونگی واقعه را همراه با اجرای تئاتری آن برای خبرنگاران تشریح میکرد و «گماشته»ی یک سرهنگ دیگر که برای گذاشتن سطل آشغال به درب خانه آمده بود از ترس و لرز خود پس از مواجهه با ضاربان میگفت. ظاهراً با تحکم به او گفته بودند برود داخل خانه و بخوابد و او هم دستور آنها را اجرا کرده بود.
بهمن ۵۲
هر شب دادگاه گلسرخی و دانشیان را از نزدیک مشتاقانه دنبال میکردم و شیفتهی جسارت آن دو میشدم و روز بعد آن را مو به مو برای مهدی صانعی یکی از دوستانم که به خاطر جو مذهبی خانه تلویزیون نداشتند با آب و تاب تعریف میکردم. او نیز مشتاق شده بود که داستان را از طریق روزنامه پیگیری کند. برای همین مدتی نیز دوتایی وقت صرف کرده و آن را در روزنامههای صبح میخواندیم و من سر هر بخش توضیحات لازم را میدادم.
بدون آنکه انگیزهی سیاسی داشته باشم یواش – یواش روزنامه خوان شده بودم. جدا از مجلات ورزشی ( از سال ۴۸ به بعد مجله کیهان ورزشی را که به شکل روزنامه بود میخواندم)، جوانان و اطلاعات هفتگی، هر روز هر دو روزنامهی صبح (مردم و آیندگان و از ۵۴ به بعد آیندگان و رستاخیر) را به همراه مهدی صانعی میخریدم و در طول راه و گاه تا پیش از شروع کلاس درس به سرعت میخواندیم و صفحهی ورزشی آن را در جامیزی آرشیو میکردم. این جدای از کیهان و اطلاعات بود که بعد از ظهرها اینجا و آنجا به دست آورده و میخواندم. مهدی صانعی پس از انقلاب حزباللهی و رئیس کمیته و سپس کارخانه دار شد و …
فروردین ۵۴
در روزنامه خبر کشته شدن ۹ زندانی در حال فرار را خواندم. بیژن جزنی یکی از آنها بود، یکی که من او را میشناختم. عالیه خانم مادر بیژن از چند جنبه با ما نسبت داشت. پدرش نیز اهل جزن نزدیک نطنز بود. در تونل زمان به سرعت به یک دهه قبل پرتاب شدم. در منزل خالهام، حسین جزنی پدر بیژن را که همراه همسر روسیاش از مسکو بازگشته بود، دیدم. حسین جزنی با شوهرخالهام اکبرخان طباطبایی، دایی عالیه خانم که میگفتند معلم شاه نیز بوده، سرگرم گفتگو بود و من از گفتههاشان چیزی سر در نمیآوردم. همسر روسی حسین جزنی از ارزانی لبو میگفت. او با اشتیاق و در حالی که خوشحالی از چشمهایش میبارید، دستشهایش را به اندازه شانهاش از هم باز کرده بود و میگفت: «۵ زار میدی این همه لبو! میخوای بری بلشویک بشی؟» معنای بلشویک را نمیدانستم ولی شاید اولین کلمهی سیاسی بود که یاد گرفتم. بلشویک هم «ل»، هم «ب» و هم «و» لبو را داشت. شاید سرخی و ارزانی لبو در ایران، او را به یاد بلشویک انداخته و داغ دلش را تازه کرده بود. در سلول انفرادی گوهردشت وقتی به گذشته فکر میکردم بارها این صحنه را به خاطر آورده و از ته دل خندیدم. در صحبتهای خانوادگی میشنیدم که پس از بازگشت پدر، بیژن در نامهای او را مورد شماتت قرار داده بود. عموی بیژن، رحمتالله جزنی رئیس سابق انتظامات حزب توده بود که در نوروز ۱۳۳۵ با «عفو ملوکانه» از زندان آزاد شده بود. او پس از ازدواج فرح دیبا با پهلوی دوم، از طریق صفی اصفیا وزیر مشاور و رئیس سازمان برنامه و بودجه به دربار راه یافت. بعدها فرزند رحمتالله جزنی نزدیک ترین دوست رضا پهلوی شد و بارها از او در فیلمهایی که از زندگی رضا پهلوی تهیه میشد، اسم برده شد. رحمتالله جزنی ترتیب بازگشت پدر بیژن از تبعیدگاه را داده بود. با آنکه شناختی از بیژن نداشتم، اندوهگین شدم. از واقعیت خبر نداشتم. زندگی کاملاً عادی خود را داشتم ولی دلم میخواست بیژن و کسانی که ساواک مدعی شده بود در راه فرار از زندان کشته شدهاند، میتوانستند بگریزند. احساس میکردم به بیژن علاقمندم اما دلیلاش را نمیدانستم.؟
بهار ۵۴
بهمن پسر سرلشکر حجت کاشانی (فرمانده مرکز توپخانه اصفهان و لشکر ۸۱ زرهی کرمانشاه و برادرزادهی سپهبد علی حجت کاشانی رئیس سازمان تربیت بدنی) به همراه همسرش کاترین عدل، دختر پروفسور یحیی عدل (پدر جراحی نوین ایران و رهبر حزب مردم که به تازگی با ایجاد حزب رستاخیز منحل شده بود) در حملهی ساواک و نیروهای اعزامی از سوی ژاندارمری به مزرعهشان در حوالی قزوین کشته شدند. کشته شدن کاترین عدل در روی صندلی چرخدار(پیشتر در سقوط از کوه فلج شده بود) ضمن آن که بیرحمی ساواک را نشان میداد تأثیر به سزایی روی من گذاشت. خودم را به لحاظ عاطفی به آن دو نزدیک احساس میکردم ولی تغییری در زندگیام حاصل نشد. مدتها با اشتیاق موضوع آنها را در روزنامهها و مجلات و همچنین بحثهای خانوادگی دنبال میکردم. به ویژه آنکه یکی د
یگر از داییهایم دکتر حسنعلی محققی که سه دوره نماینده مجلس شورای ملی بود هم همکار پروفسور عدل بود و هم در رهبری حزب مردم با او مشارکت داشت.
تابستان ۵۴
داستان ترور مجید شریف واقفی از پرده بیرون افتاد. با تشویش و نگرانی شو تلویزیونی ساواک را دنبال میکردم. سید محسن خاموشی و … مو به مو چگونگی قتل او و انتقال جنازه به بیابانهای مسگرآباد و آتش زدن آن را تعریف میکردند. مادرم با یادآوری کودکیاش آرام- آرام میگریست و آنها را نفرین میکرد. مجید نوهی عموی مادربزرگم بود. خانهی پدربزرگ مجید، «عمو میزرا حسن» و مادربزرگ مادرم در نطنز یکی بود. بعد از آن که مجید مخفی شده بود، شنیده بودم که به خانوادهاش نامهای نوشته و گفته است که دیگر آنها را نخواهد دید و… درعوالم بچگی همیشه دلم برای عمو «میرزا حسن» به ویژه هنگامی که کنار حوض مینشست تا وضو بگیرد میسوخت که سر پیری از سرنوشت نوهاش که مهندس شده بود خبر ندارد.
مجید را در جای جای خانهی مادربزرگم که خاطرات بسیاری از آن داشتم، میدیدم. یاد یکی دو سال قبل افتادم که در نطنز و در همان خانه در مجلهی جوانان خبر درگیری در یکی از خانههای تیمی را خواندم. همان موقع به یاد نوهی عمو «میرزاحسن» که مجید باشد افتادم که میگفتند به «خرابکاران» پیوسته. من خود مجید را ندیده بودم ولی یادم میآمد که برادرش یک دهه قبل من و برادرم را به همراه مادر، خاله و مادربزرگم به بازدید از شرکت آب تهران برده بود و ما مراحل مختلف تصفیه آب را از نزدیک دیده بودیم. برای همین او را به شکل برادرش برای خودم تجسم میکردم. فکر کردم دیر یا زود نوبت او میرسد و حالا رسیده بود اما نه به دست ساواک بلکه نارفیقان. دادگاه صمدیه لباف و … و حواشی آن را در روزنامهها میخواندم و جز به جز آن را به خاطر میسپردم.
تیر ۵۵
برای گذراندن تعطیلات تابستان به کاشان رفته بودم که در روزنامه به خبر درگیری خانهی حمید اشرف در خیابان جی تهران برخوردم. چند ماه بعد همراه دوستانم از مقابل آن با ماشین رد شدیم. با تذکر یکی از دوستانم که دانشجو بود متوجه شدم این همان خانهای است که خبرش را در روزنامه خوانده بودم. برای همین در ذهنم برجستگی خاصی یافت. خانه همچنان سوخته و خالی از سکنه بود… بعد از انقلاب دوباره به آنجا رفتم، این بار مرکز پزشکی بود.
…………………….
آهسته- آهسته از رژیم شاه، ساواک و شهربانی متنفر میشدم. میفهمیدم که دور و برم چه میگذرد ولی تلاش میکردم از شر آن خلاص شوم؛ نمیخواستم تلاطمی در زندگیام ایجاد شود. با تضاد و کشمکشی درونی مواجه بودم، گویی چیزی در درونم دست بردار نبود. برای همین در امتحان انشاء مطلبی را در مخالفت با «انقلاب سفید» نوشتم و یک نمره بیست از آقای خالصی معلم انشایمان که پیشتر خیلی اذیتاش کرده بودم، گرفتم. کراواتهایی که او استفاده میکرد خیلی پهن بود و تو چشم میزد؛ مبصر کلاس بودم! یک بار تمام بچهها را وادار کردم که سر کلاس او با کراواتهای مسخره حاضر شوند. خودم ۱۰-۱۵ کراوات برده بودم که اگر کسی به توصیهام عمل نکرده باشد بهانه نیاورد که یادش رفته. یکی کراوات را به روی گردنش زده بود، یکی روی پیراهن یقه اسکی، یکی روی کاپشن لی، یکی دکمه کتش را بسته بود و کراوات را روی آن زده بود، یکی طول کراواتش ۵ سانت بود و دیگری طول کراواتش تا سر زانو میرسید و … هیچ کس اجازه نداشت کراوات درست و حسابی ببندد و به همین خاطر نوعآوریهای زیادی شده بود. صحنهی مضحکی بود، مثل توپ تو مدرسه صدا کرد اما باعث نشد از مبصری بیافتم.
آقای خالصی ابتدا نمره هیجده داده بود. وقتی که گفت انشاء را در کلاس بخوانم و من با آب و تاب آن را خواندم، نظرش عوض شد و آن را تبدیل به بیست کرد و تأکید کرد که اولین نمرهی بیستی است که در عمرش به یک انشاء داده است. معلوم بود نمرهی بیست را به خاطر محتوای انشاء داده بود و نه استحکام آن. فردای آن روز زنده یاد بحری مدیر مدرسه و سپس آقای علیزاده معلم تاریخ و ادبیات مدرسه که بعد از انقلاب متوجه شدم هوادار سازمان پیکار است، مرا به گوشهای خوانده و ضمن این که دستی به سرم کشیدند، مرا مورد تشویق قرار دادند. از هر کس انتظار نوشتن چنین انشایی را داشتند غیر از من. هم کمی شر بودم و هم مرحوم بحری از وضعیت خانوادگیام خبر داشت و لابد به بقیه هم گفته بود.
————————————————-
در کالیفرنیا با کنفدراسیون، چریکهای فدائی خلق و مجاهدین خلق و دیگر گروههای سیاسی ایرانی از نزدیک آشنا شدم. با مذهبی ها به خاطر آن که انجمن اسلامی تحت سیطرهی ابراهیم یزدی و راستها بود میانه خوبی نداشتم و نمیتوانستم یک لحظه خودم را با آنها همراه ببینم. بعد از ضربه ۵۴، مجاهدین فعالیتی در خارج از کشور نداشتند. همه چیز در اختیار کسانی بود که فاجعه ۵۴ را به بار آورده بودند. با هرکس که ضد شاه و سلطنت بود همراه بودم ولی بیشتر با بخش «احیا» که یکی از گرایشهای اصلی کنفدراسیون بود کار میکردم. دلیل اصلیاش این بود که آنها دور و برم بیشتر بودند. بارها نوار «سال ۵۰» را که از تولیدات کنفدراسیون بود و از طریق هواداران چریکها دریافت کرده بودم، گوش کردم. تقریباً آن را از حفظ بودم. نوار چیزی نبود جز یادآوری بخشی از خاطرات کودکی و نوجوانیام. سال ۵۰ «سالی که زنگ خون به صدا در آمد و طوفان شکوفه داد». قبلاً درمورد عکس چری