شیوا دخترم، سپیدی برق چشمانت رعدی است که بر دل دشمنانت مینشیند و مهربانی نگاهت حکایت از ترانه دارد، ترانهای از کرانههای دشت ذهن بیدارت. حکایتی که همیشه پاسخی است بر اندوه و غم یارانت.
شیوا نازنین، بمان، زنده بمان تا نگاهت مرحمی بر دردهای یاران باشد و دستهایت در کوچههای پر اندوه، رنگ تردید را با محبت بزدایند. بمان، در شهر ما بمان که حضورت نمادی از عشق است. بمان و خاک شهرم را قدم رنجهی گامهای استوارت کن.
به کدامین سو؟ به هر کجا که عشق در فریاد سکوت شکنجه میشود.
شیوا نازنین نظر، تو همیشه شکوفائی و لبخندت بر زندگی جاری است. شفافی همچون آبی زلال که سرچشمه است. روانی چون دریا، آفرینندهی موج و توفان.
سکوت را عاشقی، اما نه سکوتی که در تنهایی نجوا میکند، سکوتی که در اندرون عشق آواز میخواند، واژه در واژه سبز است و همیشه در حال روییدن، کوچک نمی ماند.
تو، عارفی که در حافظ حل شدهای، شمسی که در مولوی گره خوردهای و سیاووشی که همیشه در عبور از آتش بی پروایی. آرشی که تیر را بر کمان زندگی بر زمین عشق نشانه میگیری. شعری که غزلوار میخرامی، امتداد هر ذهن بیداری که انسان را به خود، به هستی و به سرسبزی جهان میکشانی.
رنج زیر شکنجهای، فریادی که در سکوت ما را میخوانی.
شیوای ما، دستهای همیشه گرمت، چشمهای بسیاری را در انتظار است. چشمانی که تو بذر عشق و محبت را در آنها نشاندی. یاران در انتظار تو نشستهاند، یارانی که از تو سرو ایستاده، ایستادگی آموختند.
وقتی پنجرهی دلم را به سوی تو باز میکنم، صدای ریختن اشکهایت را میشنوم که برای کودکان کار جاری است. صدای برهم خوردن درب آهنین سلولت را میشنوم و نگاه غضبناک بازجویت را که تو را به مبارزه میطلبد، میبینم ولی در نگاه تو میتوان درس زندگی را که از پدر آموختهای دوباره و دوباره خواند!
شیوا نازنین، من صدای به خاک نشستن خدا را در سرزمین سهرابها و نداها میشنوم، حتا صدای پاره شدن کتابتش را. چه کسی گفت خدا زنده است؟
چهرهی کریه اعدام بر تو سایه افکنده و این بار میخواهد تو را برباید ولی تو باید زنده بمانی.
نه، اعدام حق تو نیست! چشمان زندگی اشکبار است، آزادی میگرید، عدالت مظلومانه مینگرد و تاریخ شرمسار است! تاریخ شرمسار است از اینکه آیا شرمساری در پاسخ به آیندگان کافی است؟!
نه، اعدام حق تو نیست شیوای زمان ما.
ی. صفایی
۹ سپتامبر ۲۰۱۰