پویای آزادی

عرق می ریزدش  از صورت و از سر
لباسهایش خونین و چرکین است
نشسته بر صندلی با پیکری خرد و شکسته
لبانش را از درد بر هم فشرده
٭٭٭٭٭
نشسته روبرویش قاضی ابله
با چشمانی درشت و از بدخواهی دریده
خیره گشته در چشمان پویای آزادی
و با نگاهی خشک و با تحقیر می پرسد:
– بگو بینم، نام، نام خانواده گی، شغلت.
پویای آزادی با صد درد و صد رنج می گشاید لب :
–نام و نام خانواده گی، پویای آزادی و شغلم  هست، پویای آزادی.
سرخ می گردد صورت قاضی ابله
با خشم فراوان می کوبد به روی میز چوبی :
– مگر دیوانه ای ، مستی !
– ز تو پرسم که نام و شغلت  چیست
– چرا گویی “پویای آزادی”
– تو یک زندانی محکوم به اعدامی
– نگو دیگر که نامت هست “پویای آزادی”
– بگو حالا چه نقشه هایی در سرت داری.
دوباره با صد درد و با صد رنج
می گشاید لب پویای آزادی:
– نقشه دارم برای کودکان شاد فردا قصه ها گویم
– که یکی بود، یکی نبود
– زیر گنبد کبود
– یک دولت بسیار وحشی و درنده بود
– که اسمش جمهوری اسلامی بود
– و در آن دوران کودکان گرسنه
– مردمان آزرده و زنان چون برده…………
قاضی ابله یکباره به خود لرزد
و با ترس و خشم  فراوان نعره سر داده:
– چه می گویی تو ای زندانی محکوم
–همین امشب تو را به دار می آویزم
–که دیگر از کودکان شاد فردا
– برای من نگویی باز
سپس رو به زندانبان داد زد:
– برش از دادگاه من بیرون
– به دار آویزش این دشمن، این شیطان
صدایی خشمگین از پویا خواست که برخیزد
و پویا باز با صد درد و صد رنج لبش را به سخن بگشود:
– منم پویای آزادی
–زاده در دنیای ظلم و زور
– و تا آن دم که زندانی
–در این جهان باقیست
–مرا باز می بینی، ای قاضی ابله، ای دشمن انسان
–به دار آویز مرا امشب
–که این پایان راهم نیست
–که در جنگ ستاره گان با شب
–غیبت یک ستاره،  پایان جنگ نیست.
٭٭٭٭٭
دستی با خشونت پویا را به سوی طناب دار هول می داد
و دست دیگری طناب  را بر گردنش آویخت
و دیگر از لبهای بی جان پویا صدایی در نمی آمد
و لیکن مادران آن شب
نوزادان خود را پویای آزادی نام نهادند
و روز بعد در کلاسهای درس
به وقت حاضر و غایب
بچه ها خود را پویای آزادی نامیدند
 جوانان نام پویای آزادی را عاشقانه
با خطی درشت بر دیوارهای قلبهاشان نوشتند
 کودکان کار سرود پویای آزادی سر دادند
و مردمان وقتی به هم می رسیدند
به جای سلام دادن به یکدیگر
پویای آزادی بهم گفتند
٭٭٭٭٭
و اما  قاضی ابله
ز ترس پویای آزادی
خسته و بیمار و هراسان
در کنج اتاقش
  دیوانه وار زندان بود

ناهید وفایی
۲۵٫۰۸٫۱۰