فراز هائی از یک زندگی ( یادنامه ای از بهمن عزتی )

در مورد حمله جمهوری اسلامی در تابستان ۱۳۵۸ به کردستان نوشته های زیادی وجود دارند. این نوشته ها از زوایای مختلف این فاجعه تاریخی را که بر کردستان و کُل جامعه ایران رفت مورد بحث و بررسی قرار داده اند. در این رابطه شخصیت های بسیاری شناخته شده اند و نامشان در این کشاکش تاریخی به ثبت رسیده است.
کسان بسیاری هم بودند که در آفریدن فضا و شرائطِ ایجاد، بقاء و ادامه حیات انقلاب ناتمام و مسخ شده سراسری در کردستان، شبانه روز تلاش می کردند. از این انسان ها یا نامی به میان نیامده است و یا بسیار کم از آن ها نامی برده شده است. این انسان های والا یا به علت تواضع بیش از اندازه و یا شاید به دلیل این که جلادان جمهوری اسلامی سریعاً آن ها را از بین بردند، تنها در میان مردمی که در میان آن ها و همراه آن ها برای زندگی شایسته انسان تلاش می کردند، به یاد مانده اند و فراموش نشده اند.
بهمن عزتی یکی از آن شخصیت هاست.
در میان نسلی که در سال های ۵۸-۵۷ در کامیاران نوجوان بودند، نام “بهمن عزتی” نامی است که هنوز بعد از بیش از سه دهه، دهان به دهان می گردد. نسلی هم که سالمند بودند و او را ملاقات کرده بودند،هنوز نامش را بر زبان دارند. این نام بخصوص در میان اقشار محروم و زحمتکش آن منطقه ماندنی شده است.
بهمن عزتی به آن نسل فعالین اجتماعی تعلق داشت که زندگی خود را در رتق و فتق کردن امور و گرفتاری های روزانه مردم و خاصتاً مردم محروم پیرامونش تعریف می کرد. او با حضور خود در میان آنان شیوه و تصویری از دنیائی بهتر و شایسته انسان برایشان رسم می کرد. سیاست برای او تنها مخالفت با رژیم شاهنشاهی نبود،بلکه ایجاد مناسبات و روابط وسیع اجتماعی با مردم پیرامونش بود که موجب ایجاد اعتماد و همدلی در میان آن ها و با خود او می شد. او مخالف کُلِّ آن نظم اجتماعی بودکه انسان ها را از انسان بودنشان جدا می کند و آن ها را وادار به اعمالی غیر انسانی می کند. این را در اولین برخورد نزدیکی که با او داشتم دانستم.
“در اولین جلسه معارفه ای که در دفتر مدرسه ای که تازه در آن شروع به کار کرده بودم در رابطه با شیوه بر خورد با دانش آموزانی که دارای مشکل بودند با مدیر و چند تن از معلم ها مشاجره ای لفظی پیدا کردم. پس از خاتمه جلسه آقای عزتی با شیوه آرام و مستدل خودش به من یادآوری کرد که از روی بد طینتی نبود که آن ها کُلّ شرائط دانش آموزان را در نظر نمی گرفتند و به تنبیه بدنی آن ها اقدام می کردند. او اضافه کرد که سیستم اجتماعی بود که آن شیوه ها را ترویج و تثبیت می کرد. آن ها نیز محکوم های آن سیستم اجتماعی بودند. راه دیگری را بلد نبودند و چنان درستی روش های معمول در جامعه در مغزشان رسوب کرده بودند که در مقابل هر نوع ایده تازه و متفاوت یا مقاومت می کردند یا می هراسیدند. با صراحت و روشنی گفت که آن ها قربانیان نظم و سیستم موجود بودند و افرادی خطاکار نبودند. منظور خود را که برای تغییر آدم ها در یک جامعه اول باید نظم و سیستم موجود را تغییر داد بدون شعار دادن بیان کرد. این اولین برخورد نزدیک من با او بود که هنوز تاثیر آن باقی مانده است.
با این حال بی منطقی و بیعدالتی را از کسی قبول نمی کرد و واکنشی بی وقفه به آن نشان می داد. یکی از دانش آموزان برایم تعریف کرد:
“در یکی از روز های زمستان چند دقیقه بعد از زنگ شروع درس به مدرسه رسیدم. برف زیادی باریده بود. پا های بدون جورابم در داخل کفش های پلاستیکیم که تبدیل به یک قطعه یخ شده بودند، از سرما داشتند می ترکیدند و تمام بدنم از سرما کرخت شده بود. جلو سالن ورودی ناظم مدرسه ایستاده بود. خواستم به داخل بروم اما او مرا متوقف کرد و با تندی خاص خودش شروع به بازخواست کرد که چرا دیر به مدرسه آمده بودم. برای ناظم توضیح دادم که شب ها تا صبح در قفسه کوچک پدرم که سر جاده بود کار می کردم، پدرم دیر سرکار آمد و برف باریده بود و دلیل دیر آمدنم این بود. به خرجش نرفت و با قطعه کابلی که در دست داشت ضربه ای روی دست یخ زده ام زد. نمی دانم آقای عزتی از کجا پیدایش شد، بدون هیچ پرس و جوئی یقه ناظم را گرفت و او را به دیوار کوبید. بر سرش غرید؛ “حالی نمی شوی که این پسر برایت توضیح می دهد که مشکل داشته است!” آقای ناظم مثل گچ سفید شده بود و چیزی نگفت. آقای عزتی در ادامه گفت که دیگر نبیند با بچه ها آن طور رفتار کند و مرا به کلاس فرستاد.”
هنوز نامش را نمی دانستم. از همکارانم در موردش سئوال کردم؛ “اون معلم سیاه چرده ای که سبیل درشتی دارد و کمتر در اتاق دفتر می نشیند و اکثراً توی راهرو و حیاط قدم می زند که بود”. نامش را برایم گفتند و این که آدم خوبی بود و کمتر با همکاران قاطی می شد. و اضافه کردند که زنگ های تفریح را هم با دانش آموزان می گذراند.
با وجود این که همکاران با تردید و اعجاب به رفتار او نگاه می کردند، اما به خاطر همین شیوه ارتباطش با دانش آموزان مورد احترام همگان بود.
تظاهرات و اعتراضات اجتماعی در ایران گسترده شده بودند. عوامل و جیره بگیران رژیم در کامیاران از وقوع تظاهرات و اعتراضات اجتماعی در کامیاران به هراس افتاده بودند. فعالین اجتماعی شهر از هر طبقه و قشر و قماشی در همگامی با مردم ایران در صدد بودند که در کامیاران نیز تحرکاتی ایجاد کنند. تعدادی از معلمین و از جمله آقای عزتی از آن افراد بودند. آن ها جلساتی هم در رابطه با چگونگی برپائی اعتراض در کامیاران، برگزار کرده بودند.
در یکی از همین روز ها بخشدار شهر برای گفتگو با معلم ها در یکی از مدارس حضور پیدا کرد. حرّافی بسیاری کرد که هدف از آن به قول خودش جلوگیری از ناآرامی در سطح شهر بود.
آقای عزتی برای حرف زدن نوبتی گرفت. وقتی نوبت به او رسید با آرامش و با صدائی محکم و رسّا شروع کرد؛
“اجازه هست حرف بزنم؟!
«بخشدار گفت: خواهش می کنم!»
اجازه هست بلند شوم؟،
اجازه هست بنشینم؟،
اجازه هست نفس بکشم؟،
اجازه هست بِرَم مُستَراح؟!”
بخشدار و همراهانش دست و پایشان را گم کردند و نمی دانستند چه بگویند. سایرین خشک شده بودند. تعدادی هم خنده شان گرفته بود. بعضی از خوشحالی و بعضی از وضعیّتی که پیش آمده بود. دیگران هم حرف هائی زده بودند اما چنان تأثیری نکرده بود. آقای عزتی ادامه داد؛ برای اقدامات هم جهت با تحوّلاتِ اجتماعیِ جاری در جامعه نه مُنتظر دستورِ کسی می مانیم و نه از منع کسی می هراسیم. ما کارِ خودمان را می کنیم و آن ها هم هر چه از دستشان بر می آمد بکنند.
چند روز پس از آن بود که به همّت بهمن عزتی و همکاری و همیاری دیگر جانباختگان راه آزادی و برابری انسان ها، مثل صالح داربوئی، عارف مولانائی و نصرالدین قدسی و چندین نفر دیگر از همان فعالین اجتماعی که کمتر کسی نامشان را می داند، اوّلین تظاهرات اعتراضی در شهر کامیاران به راه افتاد.
میزان محبوبیت و مقبولیت بهمن عزتی را در میان مردم می توان از واقعه ای که چند روز پس از اولین تظاهرات در کامیاران روی داد، دریافت.
“به یاری و تحریک بخشداری و پاسگاه ژاندارمری، عوامل مرتجع و مزدوران محلی که بقای موقعیت خود را در بقای حکومت وقت و نظم موجود می دیدند، در مقابل ساختمان آموزش و پرورش تظاهراتی به پشتیبانی از رژیم سلطنتی به راه انداخته بودند. به گمان آن ها عامل و باعث ناآرامی ها در شهر، به قول خودشان «فرهنگی» ها بودند، یا آن طور به آن ها تلقین شده بود. تظاهر کنندگان از کسانی که داخل ساختمان بودند می خواستند که برای «جاوید شاه» گفتن به آن ها بپیوندند. در پشت جمعیت تظاهر کننده، و در میان مردمی که برای تماشا در اطراف جمع شده بودند بهمن عزتی به همراه صالح داربوئی ایستاده بودند و با مردم گرم گفتگو بودند و صحنه را نگاه می کردند. طرفداران و عوامل رژیم نمی دانستند که دو نفر از عوامل اصلی ناآرامی ها شاید همراه تعدادی دیگر در میان همان مردم معترض در شهر در کمال آرامش به ادامه کار خودشان سرگرم بودند.”
*****
***
*
جریان تصاحب و تصرف زمین های روستای “اَلِک” در سال ۵۸-۵۷ را تشکل های متفاوتی به نام خود منعکس کرده اند. در این جا من با جرأت می گویم که آن ها فقط حاصل کار و تلاش شاید چند ساله بهمن عزتی را به نام خود کردند.
تقریباً تا بعد از وقوع قیام نیز کسی از آن چه که در روستای “اَلِک” می گذشت، خبری نداشت. بعد از قیام ۵۷ بود که جریان «شورای آبادی اَلِک» و تصرف و تصاحب زمین های آن توسط ساکنین آبادی آشکار شد.
“الک” از روستا های بزرگ اطراف کامیاران بود. تمام زمین های زراعتی بسیار وسیع آن فقط به یک نفر تعلق داشت و مردم آبادی کشاورزان بدون زمین بودند. بیش از یک سال بود که از طریق دانش آموزان مقیم “الک” بهمن عزتی در جریان تمایل مردم آبادی برای تصرف و تصاحب زمین ها اربابی قرار گرفته بود و با آن مشغول شده بود. با توجه به این تمایل در میان مردم بود که زنده یاد عبدالله پرویزی، یکی از دانش آموزان دبیرستان که خود از اهالی “الک” بود، برای پیشبُرد کار از آقای عزتی درخواست کُمک می کند. با کمک، همکاری و همفکری تعداد دیگری از جوانان و مردم روستا و مشاورت و هدایت آقای عزتی شورائی پُر قدرت بوجود آمد که کُلِّ برنامه تصاحب و اداره زمین ها و محصول آن سال مالک روستا را به پیش برد.
من خودم شاهد یکی از جلساتی بودم که برای حل اختلاف و مشکلی که در پیشبرد کار پیش آمده بود، برگزار شد. در آن جلسه بهمن عزتی نه دخالتی کرد و نه حرفی زد. هیئت انتخابی شورا که از همان اهالی آبادی بودند به صورتی کاملاً دموکراتیک مسئله ای «حقوقی» را حل کردند و از به هم پاشیدن وحدتی که برای اداره آبادی به دست مردم روستا ایجاد شده بود جلوگیری کردند.
*****
***
*
بعد از تشکیل «جمعیت دفاع از زحمتکشان» در کامیاران در تقسیم کاری که صورت گرفت، کار کمیته کارگری به بهمن عزتی سپرده شد. به دو علت این تصمیم گرفته شد. اولین علت این بود که اکثریت اعضاء هسته اصلی تشکیل دهنده جمعیت از فعالین «سازمان زحمتکشان کردستان ایران- کومه له» _بعداً به حزب کمونیست ایران پیوست_ بودند. آن ها علاقمند بودند که در کمیته روستائی کار کنند. علت دوم بر می گشت به بحثی که آقای عزتی با زنده یاد عارف مولانائی که از فعالین کومه له بود، داشت. معمولاً مردم و فعالین اجتماعی برای بحث و گفتگو و آگاهی از اخبار و وقایع روز در جمعیت دفاع از زحمتکشان جمع می شدند و بحث های داغی در مورد مسائل روز در می گرفت.
در جریان یکی از این بحث ها زنده یاد عارف مولانائی این نظر را که رژیم جمهوری اسلامی بقایای فئودالیسم بود و منافع ارباب هائی را که در اصلاحات فرمایشی دوره سلطنت دچار زیان شده بودند را نمایندگی می کرد، توضیح می داد. آقای عزتی با این نظر مخالف بود و معتقد بود که رژیم سرمایه داری بود و در کل منافع سرمایه داری را نمایندگی می کرد و برای حفظ آن تلاش می کرد. عارف بر نظرات خود پافشاری کرد. بهمن کنارِ میزی که روزنامه ها روی آن قرار داشتند نشسته بود، برخلاف معمول با عصبانیت و صدای بلند مشتی بر روی روزنامه ای که تازه ترین سخنرانی خمینی در آن چاپ شده بود کوبید و گفت: “آقای مولانائی لطفاً به من نشان بدهید در کجای این سخنرانی خمینی از منافع فئودال ها دفاع کرده است. تمام حرف هایش برای حفظ و احیاء سیستم سرمایه داری آسیب دیده از قیام است.” بقیه بحث به کجا کشید، نه به یاد دارم و نه در این جا ضروری است. اما در تقسیم کار جمعیت به این بحث اشاره شد که چون آقای عزتی به سرمایه داری بودن جامعه معتقد بود پس برای کار در کمیته کارگری مناسب بود.
مدت کوتاهی بعد از این تقسیم کار بود که یک نفر که می گفت نماینده کارگران بود با لیستی طولانی از نام کارگران در شهر کامیاران به جمعیت دفاع از زحمتکشان مراجعه کرد و خواستار برگزاری جلسه ای پیرامون مسائل و مشکلاتِ جاریِ کارگری شد. در جلسه ای که برای آن کار در محل جمعیت تشکیل شد تعداد قابل توجهی از کسانی که نامشان در آن لیست کارگری بود حاضر شدند. اولین کاری که صورت گرفت تأیید کارگر بودن اسامی ثبت شده در لیست تهیه شده بود. بعداًهم هیئتتی اجرائی برای پیشبرد کار ها از میان خود برگزیدند.
در جلسه ای که با حضور بهمن عزتی تشکیل شد، از انواع بیمه های کارگری و اجتماعی حرف زده شد و تأکید شد که در شرائطی که اکثر مراکز کاری تعطیل شده بودند، می بایست به تمام کسانی که داوطلب و آماده کار بودند، بیمه بیکاری تعلق بگیرد. اکثریت این کارگران به کرمانشاه و تعدادی هم به سنندج به اداره کار و امور اجتماعی مراجعه داده شدند و توانستند یک ماه حقوق بیکاری بگیرند. این واقعه هم نشان می دهد که بهمن تا چه اندازه در بافت جامعه ای که در آن زندگی می کرد قاطی بود که با انسان های پیرامونش از هر طبقه و قشری در تماس مستمر بود و بدون زحمت زیادی می توانست آن ها را دور هم جمع کند و به فعالیت هدفمند سوق دهد.
*****
***
*
بهمن عزتی سیاسی کار به معنای آن روز ها نبود. او از جریان یا سازمان سیاسی مشخصی دفاع نمی کرد و یا به ترویج و تبلیغ برای سازمان یا حزبی خاص نمی پرداخت. اما به دِقّت تحولات و فعالیت ها و تحرکات جریان های موجود در فضای سیاسی جامعه را دُنبال می کرد.
سازمان شفق سرخ جریانی بود که گفته می شد توسط ساواک رژیم پهلوی برای به دام انداختن مخالفین بنیان گذاشته شده بود. این سازمان در شهر کامیاران شروع به پخش اعلامیه نمود و از جوانان برای همکاری دعوت می کرد. این جریان که معتقد بود بافت اقتصادی ایران نیمه فئودال نیمه مستعمره بود، مدعی بود که شهر ها را از روستا به محاصره اقتصادی درآورده با ممانعت از ورود مواد مورد نیاز مردم شهر ها را یکی پس از دیگری به تصرف نیرو هایش درمی آورد.
بهمن در یکی از جلسات گفتگوی جمعیت ماهیت آن جریان را برای حاضرین روشن کرد و با طنز و استهزاء گفت اگر قرار بود که روستا ها شهر ها را به محاصره اقتصادی دربیاورند، خودشان از گرسنگی و بی چیزی از بین می رفتند. چون بدیهی بود که این روستا ها بودند که به کالا و مواد مصرفی شهر ها نیاز داشتند و نه بر عکس.
با این حال بهمن برای جلوگیری از عوامفریبی و ماجراجوئی چنین جریاناتی به اقدامات پیشگیرانه هم مبادرت می کرد. پس از آن که همان جریان اعلام کرد که در کوه های اطراف کامیاران و روانسر به فعالیت های نظامی می پردازد، در یک اقدام متقابل بهمن عزتی با همکاری گروهی از فعالان اجتماعی متشکل شده در آن دو شهر، در بلندی های اطرافِ شهر چند شب کمین گذاری کردند تا مانع اقدام نظامی عوامفریبانه آن جریان شوند.
با مبارزه چریکی و خط فکری سازمان چریک های فدائی خلق نیز مرزبندی روشن داشت. در انتقاد به مشی مسلحانه چریکی به طنز می گفت قیام بهمن ۵۷ نشان داد که چگونه «مبارزه توده ای مسلحانه می شود». این را در نقد و استهزاء کتابی با سر تیتر «چگونه مبارزه مسلحانه توده ای می شود» می گفت. با این حال با فعالین جدی این سازمان دوستی نزدیک داشت. زنده یاد “یحیی رحیمی” دوست او بود و او را برای ایراد سخنرانی در مورد اوضاع و احوال جاری در سال ۵۷ به کامیاران دعوت کرد. یحیی رحیمی سخنانش را با آوردن نام سازمان چریک های فدائی شروع کرد. پس از اتمام سخنان یحیی، بهمن با لهجه کردی کرمانشاهی به او گفت: “تو که خراب کردی پسر! این نام پُر افتخار مرا به یاد نام نامی اعلیحضرت شاهنشاه انداخت”.
توجه و علاقه خاصی به «کنفرانس وحدت» که در میان سازمان ها و گروه های موسوم به «خط سه» جریان داشت نشان می داد و به دقت سیر آن را دنبال می کرد. اتحاد و همبستگی آن جریانات را در راستای فشرده تر شدن صفوف طبقه کارگر می دید.
در راهپیمائی مردم سنندج به مریوان در سال ۵۸ شرکت کرد. در بین راه از طرف جمعیت دفاع از زحمتکشان خبر آورده شد که یک ستون نظامی رژیم وارد کامیاران شده است و قصد حرکت به سوی سنندج را دارد و از او خواسته شد که برگردد. آقای عزتی در پاسخ به آن ها پیغام داد که وجود تنها او در آن جا کمکی نمی کرد، مردم را برای متوقف کردن ستون قانع و بسیج کنند، مردم کار خودشان را می کنند. همینطور هم شد. مردم در مقابل ستون نظامی ایستادند و از حرکت آن به سوی سنندج جلوگیری کردند. بیانیه ای که از طرف جمعیت دفاع از زحمتکشانِ کامیاران در همایش پایان راهپیمائی خوانده شد، توسط بهمن عزتی تهیه شده بود.
***
**
*
لازم می دانم یکی دیگر از وقایعی را که بیانگر جایگاه عمیقاً مردمی آقای عزتی است را در اینجا اضافه کنم.
خانه ای که آقای عزتی در آن زندگی می کرد مشرف بر خیابان اصلی شهر بود. برای دیداری مقابل خانه اَش در پیاده رو منتظر بازگشتنش ایستاده بودم. با فاصله کمی از من شخصی با لباس کُردی ایستاده بود. به او نزدیک شدم. زنده یاد «لطف الله کمانگر» بود (از اعضاء کومه له و حزب کمونیست ایران که توسط رژیم اعدام شد). پس از خوش و بش معلوم شد که او هم منتظر آقای عزتی بود. با هم مشغول گفتگو بودیم که متوجه دو نفر شدیم که با فاصله کمی به طرف ما می آمدند. یکی از آن ها یک تفنگ شکاری در دست داشت و به وضوح مست بود و تلوتلو می خورد.
بعد از قیام مثل اکثر جا ها در ایران، در کردستان هم هر نوع سلاحی از تفنگ شکاری تا اسلحه کمری و تیربار های سبُک و متوسط به فراوانی در دست مردم بود.
وقتی که مقابل ما رسیدند آن که مست بود ایستاد و از همراهش با لهجه کُردی کرمانشاهی پرسید که ما کی بودیم. همراهش گفت که ما را نمی شناخت. شخص مست با نگاهی به لطف الله پرسید آن که لباس کردی به تن دارد کی بود. همراهش مجدداً گفت که او را نمی شناخت. در این جا لطف الله که آدمی بسیار خوش گپ بود و خیلی راحت با انسان های پیرامونش ارتباط بر قرار می کرد با آن ها وارد گفتگو شد. پس از کمی گفتگوی عادی و روزمرّه، حرف را به اوضاع و احوال اجتماعی کشانید. در طی گفتگو سخن را به صرف مشروبات الکلی در آن شرائط کشانید و اینکه با توجه به شرائط، کار درستی نبود. مرد مست هم برای توجیه کارش استدلال می کرد که پول خودش را صرف مشروب نوشیدن کرده بود و پول کس دیگری را صرف اینکار نکرده بود و به کسی ضرر نزده بود. در این اثناء بود که زنده یاد لطف الله عمداً یا سهواً دستش را به زیر شال کُردی دور کمرش بُرد. این کاری بسیار معمول است. اما این کار باعث تحریک مرد مست شد.شروع به داد زدن کرد که؛ دارد مرا از اسلحه می ترساند و تپانچه اش را به رُخِ من می کشد. “امروز زیر شال هر پیرزنی را نگاه کنی یک تپانچه پیدا می کنی”. چند قدم فاصله گرفت و تفنگش را مسلح کرد و تهدید به تیراندازی کرد. همراهش هم برای آرام کردنش تلاشی نمی کرد و بر عکس لطف الله را سرزنش می کرد که چرا آن کار را کرده بود. مرد مست هم متقاعد نمی شد که از دست زیر شال بردن منظور خاصی در میان نبوده است. آن دو نفر به شدّت تهدید به تیراندازی می کردند تا “دیگر این کُرد ها از این غلط ها و اِفاده فروشی ها نکنند!”. (آن ها لباس کردی به تن نداشتند و با لهجه کردی کرمانشاهی صحبت می کردند و ما با لهجه کردی سنندجی.) هوا کاملاً تاریک شده بود. تمام حواسم بر این متمرکز بود که از وقوع حادثه ای ناگوار جلوگیری کنم. ناگهان بهمن عزتی در کنارمان پیدا شد. با آرامش معمول خودش پرسید چه خبر بود. مرد مست همان حرف هایش را با چاشنی مثال پیرزن و اسلحه تکرار کرد. صدای بهمن مثل رعد ترکید: “تو غلط می کنی که این حرف ها را می زنی! ببُر صدایت را!” مرد مست می خواست با قُلدری جواب بهمن را بدهد که همراهش با دست جلو دهانش را گرفت و گفت: ” ببخشید آقا بهمن! این ها دوستان شما هستند؟ ما نمی دانستیم دوست شما هستند، عزیزِ مایند”. مرد مست که هشیار تر شده بود با لحنی آرام تر گفت که لطف الله با بردن دست زیر شالش خواسته بود که با نشان دادن جای اسلحه او را بترساند. آقای عزتی بی ربطی حرفش را به او یادآوری کرد و به او یادآوری کرد که حق نداشت جلو مردم را، دوست او یا غیر از آن، بگیرد و به بازخواست از دیگران بپردازد. همراهش پچ پچی زیر گوشش کرد. مرد مست در حالی که سرش را پائین انداخته بود گفت: “آقا بهمن خدا شاهده ندانستم که توئی. مست بودم. والّا تو راست می گی، من چکاره ام که یقه مردم را بگیرم.حالا ما را ببخشید”. و پس از معذرتخواهی راهشان را گرفتند و رفتند.
*****
***
*
شدیداً وقت شناس بود و به وقت شناسی اهمیت می داد. در اواخر یکی ار گردش های جمعی با شاگردان مدرسه در اطراف کامیاران بود که گفت او قراری داشت و می بایست سر موعد که مدت کمی به آن مانده بود حاضر شود. دیر وقت بود و دست یافتن به وسیله نقلیه ممکن نبود. مکانی که در آن بودیم تا شهر بین دَه تا پانزده کیلومتر فاصله داشت. برای رسیدن به وعده اش تمام فاصله را دوید و سر قرارش حاضر شد.
بهمن عزتی در سال ۵۲ به شهر کامیاران آمده بود. او اولین معلم لیسانس در آن شهر کوچک بود. در طول ۵ سال کارش در آن جا جز لباس هایش، یکدست رختخواب و یک قطعه موکت برای زیرانداز دارائی دیگری نداشت.
کاملاً تصادفی فهمیدم که بخش زیادی از درآمدش را به کسانی که فقط خودش می دانست کمک می کرد. حتی نزدیک ترین دوستانش نمی دانستند که به چه کسانی کمک می کند. چند خانواده را سرپرستی می کرد.بعد از اعدام او بود که چند تن از دانش آموزان که از کمک های مالی او بهره مند می شدند به من مراجعه کردند و توضیح دادند که اگر کمک های بهمن عزتی نبود، آن ها نمی توانستند به تحصیل ادامه دهند و شاید در پایان دوره ابتدائی به تحصیلاتشان خاتمه می دادند.

در جریان ناآرامی های اورامان در «قوری قلعه» بهمن عزتی بدون تأمل به آن جا رفت و از نزدیک خود را در جریان ماهیت درگیری ها و نیرو های اجتماعی درگیر در قضیه قرار داد. در گزارشی که به جمعیت دفاع از زحمتکشان برای مطلع کردن فعالین جمعیت ارائه داد، ماهیت ضد انقلابی حرکتی را که از طرف ارباب ها و مالکین و مرتجعین محلی در آن جا به راه افتاده بود به روشنی تشریح کرد. او تأکید کرد که آن حرکت ارتجاعی به قوری قلعه محدود نمی شد و حتی در صورت خاتمه و متوقف شدن آن، در اَشکال و شیوه های دیگر و در نقاط دیگری در منطقه شکل می گرفت.
در سال ۵۸ انقلاب نافرجام ایران در کردستان هنوز به حیات خود ادامه می داد. حکومت اسلامی در تلاش برای سرکوب کامل انقلاب، این تحرکات ارتجاعی را در اتحاد و همسوئی با خود می دید. به بهانه پشتیبانی از ارتجاع و ضد انقلاب محلی حمله گسترده خود در مرداد ۵۸ به کردستان را برای سرکوبی کامل انقلاب آغاز کرد. با شروع حمله رژیم به اورامان (پاوه و نوسود)، بهمن عزتی همراه با دکتر رشوند سرداری که برای دیدار وی و بررسی چگونگی رساندن کمک به اورامان به کامیاران آمده بود، با مقدار قابل توجهی دارو و دیگر مایحتاج ضروری از طریق چراگاه های ییلاقی روستای «کاشتر» به طرف پاوه و نوسود رفت. هنگام بازگشت از طریق جاده پاوه به کرمانشاه، خودش و دوستش دکتر رشوند سرداری دستگیر و توسط خلخالی جلادِ روانی رژیم در ۲۵ مرداد ۵۸ اعدام شدند.