نقش مذهب و ناسیونالیسم درحاکمیت سیاسی ، نگاهی به تاریخ معاصر ایران

استبداد و خونریزی٬ کشتن مخالفین٬ بی حقوق اعلام کردن غیر خودیها تحت عنوان گروههای قومی و ملی ومذهبی و غیره که علیه امنیت کشور٬ کافر٬ و برهم زننده امنیت عمومی معرفی میشوند٬ و همچنین مرد سالاری و فرهنگ ضد زن که بخش جدایی ناپذیر جنبش اسلامی و ناسیونالیستی در ایران بوده است تصویر کلی این دو جنبش در حاکمیت را نشان میدهد. اینرا با توجه به تجربه حاکمیتهای سیاسی٬ قوانین٬ و بی حقوق اعلام کردن شهروندان در تاریخ معاصر و نقش این جنبشها در حاکمیت سیاسی میشود اثبات کرد.
با نگاهی به جدال جنبشهای سیاسی در تاریخ معاصر ایران٬ عمدتا ما شاهد کشمکش احزاب و جریانات برآمده از جنبشهای اسلامی و ناسیونالیستی هستیم. میگویم عمدتا زیرا علاوه بر نمایندگان این دو جنبش٬ آنچه در حاشیه تحولات سیاسی به اسم احزاب چپ و “سوسیالیستی” در ایران پا به میدان سیاست گذاشته است٬ تا مقطع انقلاب ۵۷ موجودیت مستقلی از این دو جنبش اسلامی و ناسیونالیستی نداشته اند.
هدف از این نوشته بررسی جنبشهای اجتماعی ناسیونالیستی و اسلامی و نقش مخرب آنها در تاریخ معاصر ایران در پس زدن میلیونها نفر مردم ایران است که مبارزاتشان در یک صد سال اخیر٬ لگد مال این جنبش ها شده و هر بار و بعد از هر حرکت ویا انقلاب توده ای قدرت در دست یکی از اینها و یا ملغمه ای از این دو جریان بوده است. تا آنجا که به چپ ایران برمیگردد٬ تحت تاثیر جنبش های چپ در دنیا و و جریاناتی که با رنگ و لعاب چپ همان ایده ها و همان آرمانهای ناسیونالیستی را نمایندگی میکردند بود. بستر و ارزشها و جدال جنبش چپ ایران و “سوسیالیسمی” که در تاریخ ایران تا مقطع انقلاب سال ۱۳۵۷ پا به میدان گذاشته است٬ از همان چهار چوب جنبش اسلامی و ناسیونالیستی فراتر نرفته است.
جهان بینی و امیال چپی که در ایران پا به میدان گذاشته است علیرغم ادبیات کمی متفاوت٬ در نهایت همان امیال و آرزوی جنبشهای اسلامی و ناسیونالیستی بوده است. اسناد و برنامه سیاسی حزب توده و سازمان چریکها فدایی خلق و دیگر جریانات سیاسی در کمپ چپ تا انقلاب ۵۷ شاهد این مدعا است. بعد از این جریانات انواع سازمانهای معروف به خط سه علیرغم تفاوتشان با سازمانهای قبل از خود در کمپ چپ جامعه٬ نتوانستند خود را از این چهار چوب اسلامی – ناسیونالیستی برهانند. اما در نتیجه تحولات بعد از انقلاب ایران در سال ۵۷ چپ جدیدی پا به میدان سیاست در ایران میگذارد که منتقد کل این تاریخ ماقبل خود است.
اکنون با نگاهی به گذشته باید تلاش کنیم از تجربیات تلخ گذشته بیاموزیم و رهایی انسان را بر پرچم مبارزاتی خود حک کنیم.
در این بررسی مختصر تلاش میکنم نقش ابژکتیو دو جنبش اسلامی و ناسیونالیستی را در تقابل با آرمان رهایی و آزادی و رفاه مردم نشان دهم. این موضوع ضروری شد زیرا ادامه حاکمیت سیاسی این دو جنبش در ایران نه تنها به نفع مردم نبوده و نیست بلکه مانع رشد و توسعه و اتحاد جامعه است. هر دوی آنها با پراتیک و سیاستهایشان ثابت کرده اند که مستبد و مدافع تبعیض و مغایر با امیال و آرزوهای انسانی و آزادیخواهانه مردم هستند.
بررسی مختصری از نقش و جایگاه جنبش ناسیونالیستی و اسلامی در تحولات سیاسی ایران در تاریخ معاصر بویژه از مقطع انقلاب مشروطه به بعد٬ از زوایای معینی مورد بحث این نوشته است.
انقلاب مشروطه
 
انقلاب مشروطه خود نتیجه و حاصل رشد مناسبات تولید سرمایه داری و تلاش الیت جامعه برای رها شدن از قید و بندهای فئودالی و منطبق شدن با نیاز رشد مناسبات سرمایه داری است.
از مقطع انقلاب مشروطه تحولات عمیق و اساسی ای از لحاظ اقتصادی وسیاسی در ایران آغاز میشود. در نتیجه این تحولات٬ سیمای سیاسی و اقتصادی جامعه دستخوش تغییر جدی میشود. تمام جدالهای سیاسی و تحولات اقتصادی در این دوره بر محور تحول جامعه از یک سیستم تولیدی فئودالی به سرمایه داری میچرخد. این تحول در سطح سیاست و فرهنگ و هنر و حقوق شهروندی و قانون و مناسبات اجتماعی به شکل جدال مشروطه با سلطنت استبدادی قاجار و همچنین مشروطه خواهان با مشروعه چیها خود را نشان میدهد.
تا این مقطع اسلام٬ سلطنت و سیستم فئودالی با هم چفت هستند و در هماهنگی با هم صاحبان قدرت را پاسداری میکنند. جنبش اسلامی از هنگامیکه منطقه نفوذش به ایران گسترش یافته است تا اکنون که خود در قدرت است به مانند دیگر مذاهب٬ همیشه فرهنگ و قوانین سیستم حاکم را برای قدر قدرتی حاکمان مشروعیت بخشیده است. در طول این تاریخ طولانی جنبش اسلامی یا خود در قدرت بوده و حکومت مطلقه را مثل دوران صفویها و جمهوری اسلامی فعلی و یا امپراطوری عثمانی در دست داشته و یا ایدئولوژی توجیه گر قدرت شاهان و سلاطین بوده است. هر نوع تعبیر و تفسیر دیگری از نقش اسلام غیر واقعی و دور از حقیقت است.
به یک معنا آخوند و دستگاه روحانیت اسلام با فرهنگ فئودالی عجین است. فرزند خلف این فرهنگ است. اکنون هم در مناسبات تولیدی سرمایه داری یکی از تناقضات درونی و ناسازگاری جمهوری اسلامی با مناسبات تولیدی حاکم همین است. فرهنگ و قوانین اسلامی با فرهنگ و قوانین مورد نیاز سرمایه داری علیرغم خدمت اسلام به حاکمان سرمایه و نظام سرمایه داری یک به یک با هم منطبق نیستند.
به همین دلیل حاکمیت سرمایه در ایران از مقطع ۵۷ تا کنون با این تناقض دست و پنجه نرم میکند و به دنبال راه برون رفتی برای خود است. جمهوری اسلامی به عنوان حکومتی که منبعث از جنبش اسلامی و دستگاه روحانیت در حاکمیت است و فرهنگ و قوانینش باید منطبق بر شریعت اسلام باشد٬ برای تبدیل شدن به یک سیستم متعارف در جهان سرمایه داری با تناقض مواجه میشود. این تناقض را ما این چنین بیان کرده ایم که این رژیم رژیمی غیر متعارف برای سرمایه است. این سیستم از لحاظ سیاسی٬ فرهنگی و قانونی با سیستم مورد نیاز سرمایه منطبق نیست. از نظر سرمایه و سرمایه دار اسلام و هر مذهبی باید در خدمت حفظ حاکمیت سرمایه باشد، اما در عین حال مقدرات و سیاست جامعه را سرمایه تعیین کند نه اسلام و مذهب. این رابطه معکوس فعلی در ایران نمونه هایی از ناسازگاری جمهوری اسلامی و نیاز سرمایه با همدیگر است.
هنگامیکه میگوییم جمهوری اسلامی یک رژیم غیر متعارف است و نمیتواند با این فرهنگ و قوانین به حکومت متعارف بورژوایی تبدیل شود به این واقعیت سیاسی ایدئولوژیک اشاره میکنیم.
یکی از جدالهای دائمی از انقلاب مشروطه تا کنون همین بوده است که قالبهای محدود کننده فرهنگی و شریعت اسلامی علیرغم خدمات ارزنده اش به حفظ حاکمیت سرمایه٬ برای رشد و ادغام سرمایه ایران با سرمایه جهانی مزاحمت ایجاد کرده است. مانع ادغام و انطباق همه جانبه سرمایه داری ایران با سرمایه جهانی بوده است. دستگاه روحانیت همیشه یا خود در نقش سلطان بوده و یا متحد سلاطین و پادشاهان و حافظ و مروج فرهنگ فئودالی بوده است. بنابر این اسلام در عین حال که نقش مشروعیت بخشیدن به سیستم حاکم را داشته است٬ موانع دست و پاگیری هم در مقابل رشد فرهنگ و قوانین مورد نیاز سرمایه و ادغام سرمایه داری ایران با جهان هم بوجود آورده است.
ظهور ناسیونالیسم به عنوان یک جنبش در ایران
 
در زمان آغاز انقلاب مشروطه همزمان با رشد مناسبات تولیدی سرمایه داری ناسیونالیسم ایرانی هم رشد و تکوین خود را آغاز میکند. جدال ناسیونالیسم و اسلامیسم از این مقطع به طور جدی آغاز میشود. انقلاب مشروطه که خود محصول رشد سرمایه در تقابل با سیستم فئودالی بود٬ زمینه رشد و تکوین ناسیونالیسم ایرانی را هم فراهم کرده بود. به معنای دقیقتر باید گفت که انقلاب مشروطه بروز سیاسی جنبش ناسیونالیستی و عروج فرهنگ و سیاست مناسبات تولیدی سرمایه داری در مقابل سیستم دست و پا گیر فئودالی بود.
دستگاه روحانیت و صنعت مذهب عمیقا نگران این تحولات بودند. آنها با انقلاب مشروطه شاهد رشد و نفوذ جنبش ناسیونالیستی بودند و به همین دلیل سر سخت ترین مخالفین آن انقلاب٬ علاوه بر سلطانهای قاجار٬ دستگاه روحانیت بود. اما جریانات اسلامی هنگامیکه متوجه روند قدرتمند شدن و برگشت ناپذیری آن انقلاب شدند٬ درعین کوتاه آمدن تلاش کردند قوانین مشروعه را جایگزین مشروطه کنند. این اتفاق اولین اقدام برای سازش و هماهنگ کردن جنبش اسلامی و جنبش ناسیونالیستی در تاریخ ایران محسوب میشود.
اما علیرغم سازش و همزیستی این دو جنبش باهم٬ تفاوتها و جدال همیشگی آنها در دوره های مختلف قابل مشاهده است. از مقطع انقلاب مشروطیت به بعد در در هر مقطع تاریخی علیرغم همکاری و همزیستی آنها با هم٬ ما شاهد تسلط یکی از این جنبشها و تضعیف دیگرهستیم. برای نمونه تسلط مشروطه خواهان و مقاومت مشروعه چیها در یک پروسه پیچیده در نهایت به تسلط رضا شاه و تضعیف جنبش اسلامی منجر میشود.
این سیستم رضا شاهی در دوران پهلویها نه تماما مطالبات مشروطه خواهان را نمایندگی میکند و نه تسلط مشروعه چیها و اسلام و مذهب را میپذیرد. سنتزی از هر دو جنبش و در عین حال در تضاد با بخشهایی از استراتژی سیاسی هر دوی آنها است. سنتزی که به رشد مناسبات سرمایه داری و حفظ مذهب و آخوند در فرهنگ و سیاست منجر میشود. عروج رضا شاه برای سرکوب و به تسلیم کشاندن حکومتهای محلی و خان خانی در ایران و درعین حال سازش با مراجع شیعه یکی از نتایج این تحولات است. اما رژیم تازه به قدرت رسیده رضا شاه همزمان مردم را نه شهروندان متساوی الحقوق آنچانکه مشروطه خواهان طالب آن بودند٬ که رعیت و بی حقوق اعلام کرد و استبداد و دیکتاتوری را به اوج رساند. اما همه اینها در عین حال سیاستی بود که برای پیوستن به شاهراه سرمایه داری با روش مستبدانه به کار گرفته شد.
بنابر این سیستم حاکم بعد از منقرض شدن سلسله قاجار نه مانند مشروطه طلبان مدافع حقوق شهروندی است و نه تماما تابع قوانین مقررات شریعت است. به عبارت دیگر نمونه یک جامعه غربگرا و حکومتی مستبد و رعیت قلمداد کردن شهروندان با تسلط ناسیونالیسم و به خدمت گرفتن مذهب و تشیع برای ادامه حکومت شاه است.
برای مثال رضا شاه در عین ساختن راه آهن و مقابله با ملوک الطوایفی و حکومتهای خان خانی حجاب را از سر زنان برداشت. همین رضا شاه همزمان حکومتی استبدادی بنیان نهاد که فرد شهروند محسوب نمیشود وهمه باید تابع دستور شاه باشند. در چنین سیستمی بالاترین و برا ترین قانون فرمان شاه و دستور شاه است. در واقع شاه این دوره برخلاف شاهان ماقبل خود حافظ مناسبات فئودالی نیست اما مردم باید بی اراده و بی حقوق به سبک همان رعایای قبلی تابع بی چون و چرای حاکمان فعلی باشند. این بار نقش آخوند در مناسبات سرمایه دارانه تازه به قدرت رسیده باید درباری و توجیه گر سیاستهای تازه باشد. در مقابل شاه٬ حرمت مذهب و شریعت را در نظر میگیرد.
به دنبال این تحولات بخش عمده جنبش اسلامی به اپوزیسیون رانده میشود. بخشی از ناسیونالیسم سنتی ایران همراه با جنبش اسلامی٬ در مقابل دیکتاتوری رضا شاه و بعدا پسرش محمد رضا شاه در یک جبهه قرار میگیرند. تقابل سیاسی این جنبشها با هم بستری را فراهم میکند که رنگ خود را به همه جریانات سیاسی در این دوره میزند. این پروسه بعد از رضا شاه و در مقطع حاکمیت محمد رضا شاه پهلوی به اوج خود میرسد.
هدف جنبشهای اعتراضی در ایران را در یک سطح کلی میتوان چنین معنی کرد: ۱- مخالفت با دیکتاتوری و خواهان رسیدن به آزادی و رفاه و حرمت و عزت شهروندان در جامعه و ۲- مقابله با غربگرایی و خواهان حاکمیت شریعت اسلام. هر دوی اهداف اگر چه هر کدام متعلق به دو جنبش اسلامی و ناسیونالیستی میباشند اما به سختی میتوان نیروهای مدافع آنها را از هم تمیز داد. زیرا نیروهای جنبش اسلامی و ناسیونالیستی در یک همزیستی تاریخی با هم ادغام شده بودند. بیان دقیق تر انتگره شدن این دو جنبش با هم٬ جنبش ملی اسلامی است که هژمونی خود را در یک پروسه تاریخی به دست آورده و رنگ خودش را به همه جنبشهای مترقی دیگر هم زده بود.
برا مثال اگر”سوسیالیستهای” ایرانی این دوره را نگاه کنیم با هر تعبیر و تفسیری که از چپ و سوسیالیسم داشتند٬ خود از درون این جبهه ملی – اسلامی متولد شده بودند. سابقه و تفکر و جهان بینی افراد تشکیل دهنده حزب توده و بعدا سازمان چریکهای فدایی خلق این ادعا را به وضوح اثبات میکند.
حزب توده که تمام افراد پنجاه و سه نفر و بقیه افرادی که در تشکیل و ادامه حیات آن حزب در رهبری آن نقش داشتند٬ اساسا افرادی ملی گرا و رفرمیست و نه مارکسیست بودند. افراد مطرح و بنیان گذار سازمان چریکهای فدایی خلق هم اساسا کسانی بودند که با نقد سازشکاریهای حزب توده از حواشی حزب توده و از درون جبهه ملی به سیاست “رادیکال” و چریکی روی آوردند. جزنی نمونه بارز آنها است. خسرو گلسرخی یکی دیگر از افراد شناخته شده و قهرمان مقاومت این سازمان است٬ که میگوید “سوسیالیسمم را از مولایم علی آموختم”. همه آنها یا از جبهه ملی فاصله میگیرند و یا از حواشی حزب توده به چریکها میپوندند. جزنی بعد از فاصله گرفتن از جبهه ملی یکی از مهمترین افراد بنیانگذار این سازمان است. سازمان چریکها اگر چه تحت تاثیر اوجگیری جنبش چریکی در بخشی از جهان و مشخصا در آمریکای لاتین است٬ اما در ایران از دل جبهه ملی و حزب توده متولد میشود و به سیاست چریکی از نوع ناسیونالیسم چپ و نه مارکسیستی٬ گرایش پیدا میکند. همچنانکه ناسیونالیسم راست و چریکی را جریاناتی مذهبی مانند مجاهدین خلق و فدائیان اسلام و امثالهم نمایندگی میکنند.
بالاخره نزدیکی و همکاری و توافق غیر رسمی همه این طیفها برای سرنگونی شاه و پذیرفتن تسلط اسلامیها نمونه های معاصرو پذیرفته شده هستند. به همین دلیل بعد از انقلاب ۵۷ همه آنها با تمام اختلافاتی که با همدیگر داشتند کم و بیش پشت سر خمینی قرار میگیرند و یا بعد از انشقاق آنها، رادیکالهایشان تلاش میکنند همچنان سازمانی چریکی و پوپولیست باقی بمانند و بخشی هم خود را نزدیک و متحد سازمان مجاهدین خلق یافتند.
این روند ما را متوجه یک واقعیت مهم میکند. جنبشهای اسلامی و ناسیونالیستی جریانات سیاسی متعددی از خود بیرون داده اند. ما شاهد جنگهای خونینی در جدال این دو جنبش با همدیگر و حتی شاهد جنگ جریاناتی هستیم که از یک جنبش واحد هستند. نمونه جنگ دو جریان اسلامی مجاهدین و حاکمان جمهوری اسلامی با همدیگر از یک جنبش و جنگ و جدال دو جریان ناسیونالیستی جبهه ملی و نهضت آزادی با جنبش ناسیونالیستی حاکم و سلطنت از این نوع هستند.
اما در عین واقعی و خونین بودن جدال این دو جنبش اسلامی و ناسیونالیستی٬ که نمونه بارز آن تقابل جنبش اسلامی با سلطنت است٬ آنها برای حفظ حاکمیت طبقات دارا و منفعت خود همیشه به همدیگر محتاج بوده اند. در مقاطع حساس و تعیین کننده آنها در کنار هم و یا متحد هم برای حفظ منافع پایه ای تری در مقابل مخالفینشان در یک صف قرار گرفته اند. جدال جنبش اسلامی و ناسیونالیستی علیرغم خونین بودن آن تا جایی پیش میرود که حفظ حاکمیت و مالکیت طبقات دارا را به خطر نیندازد. این یکی از پرنسیبها٬ خط قرمزها و نقاط مورد توافق و استراتژیک هر دو جنبش است.
با این توضیحات برگردیم به تحولات بعد از انقلاب مشروطه. در مقطع انقلاب مشروطه ما شاهد افت و خیزها و تحولات زیادی در جامعه هستیم. اما آنچه ثابت و پا برجا است ادامه سیر قطعی زوال مناسبات سیاسی و اقتصادی فئودالی و رشد سریع مناسبات سرمایه داری است. رشد و گسترش سرمایه داری در بعد سیاسی زمینه رشد ناسیونالیسم را فراهم میکند. در کشوری جهان سومی مانند ایران عروج مناسبات تولیدی سرمایه داری با عروج جنبش ناسیونالیستی و حکومتی دیکتاتور و قهارهمزمان است. ضرورت این نیاز آن چنان قاطع حکم میراند که دستگاه سلطنت قاجار و خیل آخوند وآیت الله ها و مراجع تقلید در مقابل رضا شاه ظاهرا بدون پیشینه و تازه به دوران رسیده ناچار به عقب نشینی میشوند و در نهایت شکست میخورند.
همین ضرورت رشد اقتصاد نوین سرمایه داری شرایطی را هموار میکند که در بعد سیاسی یک سرباز بیسواد قزاق در مدت کوتاهی به درجه فرماندهی نیروهای مسلح٬ وزیرجنگ٬ فرمانده کودتا و بالاخره پادشاهی ایران میرسد و دودمان پهلوی را بنیان مینهد.
رضا خان میرپنج در چهار چوب مناسبات تولیدی و فرهنگی ویژه ای وارد میدان میشود که میتوان آن مقطع را پایان یک سیستم کهنه (فئودالیسم) و شروع رشد و گسترش حاکمیت سیستم جدید (سرمایه داری) نام نهاد. بنابر این جابجایی این دو سیستم و جدال نمایندگان و سخنگویان آنها عملا شخصیتهایی را به جلو صحنه سیاست سوق میدهد. نقش تاریخی شخصیتهای این دوره، از متفکرین انقلاب مشروطه گرفته تا مخالفین مشروعه چی آنها٬ مانند شیخ فضل الله٬ از رضا شاه گرفته تا سیدضیاءالدین طباطبائی این بود که همگی بازی کنان و نقش آفرینان این تحول سیاسی و اقتصادی مهم و در تقابل با هم بودند.
شخصیتهای سیاسی و مقامات دولتی٬ متفکرین مذهبی و ملیگرایان و ناسیونالیستهای این مقطع همگی در یک جدال عمیق و سرنوشت ساز درگیر بودند. در نتیجه این جدال سیاسی و طبقاتی مناسبات سرمایه داری سیر بالندگی خود را طی میکند و نظام فئودالی بعنوان سیستمی کهنه که عمرش به سر آمده است همراه با مدافعینش شکست میخورند.
مناسبات و نقش این دو جنبش اسلامی و ناسیونالیستی با همدیگردر تاریخ معاصر ایران تعیین کننده بوده است. قدرت سیاسی در مقاطع مختلف بین نمایندگان این دو جنبش دست به دست و یا تقسیم شده است. ما تا کنون شاهد اعمال قدرت و حاکمیت این دو جنبش در مقاطع مختلفی در ایران بوده ایم.
بعد از جنگ جهانی دوم بلوک غرب به رهبری انگلیس که پشتیبان رضا شاه بود به دلیل حمایت و تمایل او به سیاستهای هیتلر از او رویگردان میشوند و برای کنار گذاشتن رضا شاه و تبعید او از ایران دست به کار میشوند. اما بورژوازی غرب آلترناتیو دیگری بجز تقویت پسر او ندارد. زیرا روشنفکران و الیت جامعه در این مقطع اساسا بر محور حزب توده ایران جمع شده بودند. و حزب توده با توجه به تعلقش به اردوی شرق و تبعات رقابتها و توافقهای شرق و غرب شانسی از جانب بورژوازی غرب نمیتوانست داشته باشد.
در عین حال ناسیونالیستهای سنتی از نوع مصدق هم آن چنان جذابیت و قدرتی نداشتند که بورژوازی غرب را قانع به حمایت خود کنند. زیرا تحلیلگران و استراتژیستهای غرب بر این امر واقف بودند که جامعه ایران تازه وارد مناسبات تولیدی سرمایه داری شده و حکومتی غربگرا و قهار لازم است که این پروسه را به سرانجام برساند. مصدق ملی گرا که یک پایش در حفظ سلطنت پهلوی و پای دیگرش در تقدیس مناسبات فئودالی به دلیل منفعت خانوادگی که در آن متولد شده بود واز همین زاویه هم مخالف زیاده رویهای شاه و انگلیس بود نمیتوانست آلترناتیو جدی بورژوازی غرب باشد.
در این دوره بورژوازی غرب ناچار شد که جوان بی تجربه و بی اتوریته ای مانند محمد رضا پهلوی را بر تخت سلطنت بنشاند. در این موقعیت از یک طرف حزب توده ناچار است ملاحظات بلوک شرق را رعایت کند و پاسیو بماند٬ از طرف دیگر بی اتوریته بودن محمد رضا پهلوی نمیتواند کل اقشار بورژوایی ایران را متحد کند. در چنین شرایطی “بورژوازی ملی” به رهبری مصدق به فکر تشکیل جبهه ملی می افتد و زور آزمایی در خانه ناسیونالیستهای سنتی و پرو غربی آغاز میشود. این پروسه جدال در خانه ناسیونالیستها با نقش آفرینی دستگاه روحانیت ابتدا به نفع مصدق و بعدا با روی گردانی از او به نفع کودتای ۲۸ مرداد فیصله پیدا میکند و شاه قدرت مطلقه خود را اعمال میکند. در این دوره حزب توده اگر چه قویترین حزب سیاسی و یک جریان توده ای جدی در صحنه سیاست بود اما به دلیل تبعیت از سیاست بلوک شرق اساسا نظاره گر و بی خاصیت در حاشیه تحولات میماند و کتاب پایان عمر خود را ورق میزند.
در چنین شرایطی بلوک شرق با توجه به توافقات رسمی با بلوک غرب و تقسیمات جغرافیایی جهان شرق و غرب٬ امکان و تمایل اینرا نداشت که حزب توده ایران را تقویت کند. بلوک شرق به دلیل منافع و توافق مهمتری با غرب در سطح جهانی نمیخواست حزب توده را به طور جدی به بازی بگیرد.
به همین دلیل حزب توده به عنوان یک حزب سیاسی جدی اما سرگردان و بی نقش در این دوره سیر رو به افول خود را آغاز میکند. زیرا در یک نقطه عطف و جدال سیاسی که سرنوشت جامعه تعیین میشد٬ این حزب نتوانست در این جدال نقش تعیین کننده ای داشته باشد. نتیجه این شد که به مرور زمان از لحاظ سیاسی حاشیه ای شد و بالاخره با سرکوب دستگاه سلطنت مواجه گردید وعمر مفید سیاسی این حزب بسر آمد.
 
از این مقطع به بعد یعنی از سال ۱۳۳۲ شمسی جامعه به قبرستان آریامهری تبدیل میشود. در دل این استبداد هر مخالفی با هر ایده و سیاست ارتجاعی ای هم اعتبارو مدال اپوزیسیون بودن و مترقی بودن میگیرد و همه جریانات سیاسی مذهبی و غیر مذهبی در مقابل دیکتاتوری بیرحم پهلوی عملا در یک جبهه قرار میگیرند. اگر نگاهی به این دوره بیندازیم سیمای سیاسی جامعه ایران چنین است: یک حکومت مطلقه و مستبد سلطنتی با اپوزیسیونی رنگارنگ اما شرق زده٬ اسلامی و در رادیکالترین شکل آن چپ چریکی و ملیگرا و اسلام زده. به یک معنی حکومتی مستبد و اپوزیسیونی استبداد زده و ایدئولوژیک که بویی از مدرنیسم و سکولاریسم و برابری طلبی نبرده است. اپوزیسیونی که سکولاریسم و لیبرالیسم و حقوق شهروندی برای همه و آزادی بی قید و شرط سیاسی و… برایش غریبه و از کفرهایی است که نباید به آن نزدیک شود در مقابل شاه قد علم میکند.
سیمای سیاست ایران از منظر جهانیان بعد از کودتا چنین است: حکومتی غربگرا و اپوزیسیونی ضد غرب و سنتی٬ در این تصویر٬ از منظر جهانیان شاه مدرن و غربگرا و مخالفینش سنتی و عقب مانده هستند. این امتیازی برای سلطنت استبدادی شده بود.
اما با وجود این تصویر٬ غرب نگران شورش غیر قابل کنترل مردم در مقابل استبداد سلطنتی است. این نگرانی غرب را وادار کرد در دوران انقلاب ۵۷- ۵۶ هنگامیکه قانع شد که نمیتواند شاه را بر سر قدرت نگهدارد٬ نماینده واقعی این تفکر سنتی و ضد غرب که خمینی باشد را ترجیح میدهد و تصویر او را در کره ماه حک میکند و به آلترناتیو شاه تبدیل میکند. این تحولات کل اپوزیسیون غیر مذهبی ایران را هم مرعوب میکند و همه آنها را پشت سر خمینی بسیج میکند. این پروسه سیاسی و برجسته شدن خمینی شانس تاریخی مهمی در اختیار جنبش اسلام سیاسی قرار میدهد. در متن چنین شرایطی بود که جنبش اسلامی در ایران به قدرت رسید.
عروج اسلام سیاسی به قدرت
 
با تحولاتی که مختصرا در بالا به آن اشاره شد٬ جامعه ایران و الیت سیاسی و فرهنگی ایران به این قناعت رسیده بود که شاه را باید سرنگون کرد. ابعاد این مخالفت آنچنان وسیع و عمیق بود که بخشی از حکومتیان و آخوندهای درباری را هم به این جبهه متمایل کرده بود. در این مقطع غرب در عین حمایت از شاه ناچار شد که با کارت رعایت حقوق بشر به تعدیل سیاستهای شاه گرایش پیدا کند. همینکه خواستند با یک سر سوزن باد استبداد سلطنتی را خالی کنند٬ بابادک سلطنت منفجر شد و به هوا رفت.
در این شرایط بورژوازی غرب که متوجه انفجار ناخواسته ای شده بود٬ در یک بازی ناشیانه و حساب نشده با انقلابی عظیم و با خواسته های آزادیخواهانه و برابری طلبانه مردم مواجه شده بود. در این مرحله حساس و تعیین کننده٬ هر کاری و هر سیاست و سازشی برای بورژوازی جهانی مجاز بود به شرطی که این انقلاب سرکوب و مهار میشد. در غیر اینصورت چهره کل منطقه دستخوش تحول انقلابی میشد و مهار آن کار آسانی نبود.
برای مهار انقلاب مردم در سال ۵۷ شمسی در ایران بهترین گزینه برای سرمایه داری جهانی این بود که با کمک به عروج اسلامیها در ایران این انقلاب را سرکوب کند. و همزمان با پیگیری این هدف در ایران و افغانستان کمربند سبز دور شوروی را هم محکم کند. بر متن چنین شرایط و چنین استراتژی سیاسی ای کنفرانس گوادلوپ و نقش بی بی سی برای تقویت آترناتیو اسلامی معنی پیدا کرد و تاریخ ایران را آنطور که خواستند سمت و سو دادند. نتایج این تحولات را ما امروز در ایران میبینیم و در سه دهه گذشته آنرا تجربه کرده ایم. نسل کشی جمهوری اسلامی بر پایه و در جهت منافع و سیاستهای بورژوازی جهانی شکل گرفت.
اما در ادامه این پروسه جنبش اسلام سیاسی که در کشوری مهم و استراتژیک مثل ایران به قدرت رسیده بود باعث شد که کل جریانات اسلام سیاسی دوباره سر از گور در بیاورند و ادعای سهم کنند. این اتفاق اگر چه منطقه ای بود اما ابعادی جهانی پیدا کرد.
جریانات اسلامی در کشورهای مختلف که با رشد مناسبات سرمایه داری و فرهنگ مدرن غرب حاشیه ای شده بودند با سرکار آمدن جمهوری اسلامی پشت و پناهی پیدا کردند و حیاتی دوباره یافتند. جریانات سیاسی در کشورهای عربی که در دهه ۶۰ میلادی با تحقیر و شکست ناسیونالیسم عرب در مقابل اسرائیل مواجه شده بودند٬ تنها آلترناتیو و پرچم مقاومت خود را در جنبش اسلام سیاسی یافتند.
جمهوری اسلامی و خیل آخوند کپک زده اسلامی در ایران که تاریخا دینشان در رقابت با دین یهودی رشد کرده و پا به عرصه سیاست گذاشته بود٬ این بار با عروج به قدرت در ایران پرچم دفاع از فلسطین اسلامی و ضدیت با یهود را بر افراشتند و از جنایاتی که اسرائیل علیه مردم فلسطین مرتکب شده بود سفره ای برای ارتزاق ارتجاع اسلامی یافتند. این موضوع باعث شد که همه جریانات سکولار و چپ در کشورهای خاورمیانه و کشورهای آفریقای اسلام زده٬ بعلاوه جهان عرب تضعیف و جریانات اسلامی و افراطی رشد کنند. بویژه بعد از فروریزی بلوک شرق و عدم وجود یک استراتژی جهانی بورژوایی٬ خلاءهایی ایجاد شده بود و چپ شدیدا تحت فشار این تحولات بود و نمیتوانست از آن خلاءها استفاده کند. جریانات اسلامی تلاش کردند از این خلاء و دوره انتقال از جهان دو قطبی به چند قطبی استفاده کنند.
با رشد و گسترش دامنه و نفوذ جریانات اسلامی٬ سهم خواهی جنبش اسلام سیاسی بویژه در دو دهه گذشته و ادعای تقسیم جهان به مناطق تحت نفوذ قطب جنبش اسلامی و قطب بورژوازی غرب باعث سر بر آوردن جنگ دو قطب تروریستی اسلامی و دولتی شد. این جنگ در ۱۱ سپتامبر به اوج توحش خود رسید و این توحش تا کنون همچنان ادامه دارد.
اما این تحولات در سطح منطقه ای و جهانی با عروج جنبشی سکولار٬ آزادیخواه و چپ در ایران همزمان شد. جنبش آزادیخواهانه مردم یران و به چالش طلبیدن حکومت اسلامی نقطه عطف تعیین کننده ای در تحولات سیاسی و تضعیف جنبش اسلامی است.
شروع مبارزات مردم در ایران و تضعیف اسلام سیاسی
 
سربر آوردن جنبشی توده ای و رادیکال علیه جمهوری اسلامی ایران کل صف حاکمان بر ایران را در هم ریخته و چند شقه کرده است. بورژوازی غرب این موضوع را به نفع خود میداند اما نگرانیش این است که کنترل از دستش در برود. به همین دلیل با ادامه نوعی سیاست دو پهلو و پراگماتیستی که میتوان آنرا جنگ سرد علیه جنبش اسلام سیاسی نامید٬ برنامه های خود را پیش میبرد.
با ادامه این سیاست میخواهند سرنگونی و یا استحاله جمهوری اسلامی به شکلی کنترل شده و دست به دست شدن قدرت از جناحی به جناح دیگر بورژوازی ایران اتفاق بیافتد٬ بدون اینکه به انقلاب زیرو رو کننده ای منجر شود. به همین دلیل هنگامیکه جمهوری اسلامی در سال ۸۸ با جنبش وسیع و میلیونی مردم مواجه شد٬ دولتهای غربی ضمن امید بستن به تحول مورد نظرشان٬ شدیدا نگران شدند که انقلابی رادیکال و چپ شکل بگیرد.
 
یکی از راه های مقابله بورژوازی جهانی با این انقلاب این بار راه اندازی یا تقویت بی بی سی نبود زیرا دوران تک رسانه ای سپری شده بود. بلکه کمک به مسدود کردن راه رسیدن صدای اپوزیسیون به ایران بود. دست جمهوری اسلامی را برای مسدود کردن صدای مخالفین باز کردند. ماهواره هاتبرد تمام تلویزیونهای موثر را قطع کرد. دولتها چشم خود را بر مختل شدن رسانه های تصویری فارسی زبان بستند. در این میان برای مدتی حتی تلویزیونهای صدای آمریکا و بی بی سی هم شامل این اقدام شدند. این سیاستی بود که دولتها برای پیشبرد سیاستهای درازمدت خود بکار گرفتند٬ تا بتوانند کنترل شده تلویزیونهای خود را برگردانند اما این بار بدون رقیب و بدون وجود تلویزیونهای موثر و وابسته به جریانات انقلابی و سرنگونی طلب.
اما با این حال سر بر آوردن جنبش آزادیخواهی مردم ایران در ابعاد میلیونی٬ اتفاق مهم و تعیین کننده ای را در جهان تثبیت کرد و آن افول اسلام سیاسی بود.
افول اسلام سیاسی
 
اگر رشد و عروج جنبش اسلامی سیاسی حاصل و نتیجه تحولات جهان و میل به قهقرا و نیاز سرمایه جهانی برای استفاده از این جنبش کپک زده بود٬ افول این جنبش دقیقا بر عکس شرایط عروج آن٬ بر اساس نیاز جامعه و جنبشهای انقلابی برای رهایی از توحش نظام حاکم بر جهان شکل گرفته است٬ اما بورژوازی غرب تلاش میکند که پروسه را مدیریت کند و به نفع خود آنرا جهت بدهد.
بنابر این عروج جنبش اسلام سیاسی نه در قدرت و جذابیت سیاستهای آن٬ بلکه بر مبنای جوابگویی به نیاز سرمایه بود. اما افول این جنبش نه به ابتکار بورژوازی جهانی بلکه با اتکا به قدرت توده معترض و ناراضی مردم عاصی از حاکمیت و اعمال نفوذ این جانوران اسلامی اتفاق افتاده است.
بنابر این قدرت گیری جنبش اسلام سیاسی خارج از قدرت و امکانات خود این جنبش بود. اما افول آن دقیقا بر اساس بی پایگی و نفرت جامعه از آن دارد اتفاق میافتد.
سیر این تحولات یکی از اولین نتایجش سرنگونی جمهوری اسلامی خواهد بود. اما تبعات و تاثیرات سرنگونی جمهوری اسلامی نه کشوری و نه منطقه ای است بلکه جهانی است. با سرنگونی جمهوری اسلامی در دنیای بعد از جهان دو قطبی امکان حل مناقشه اعراب و اسرائیل بیش از پیش به امری واقعی تبدیل میشود. علاوه بر این کانونهای بحران و تحت نفوذ جنبش اسلامی یکی بعد از دیگری روال دیگری را طی خواهند کرد و امکان حل مناقشات و کانونهای بحران منطقه ای بیشتر فراهم میشود. و بالاخره این امکان فراهم میشود که بشریت مدرن برای همیشه از وجود جنبش تروریسم اسلامی خلاص شود.
اما سوال اصلی برای مردم ایران و احتمالا بخش قابل توجهی از آگاهان سیاسی و مردم آزادیخواه جهان این است که بعد از جمهوری اسلامی کدام نیرو٬ کدام جنبش و کدام قانون بر جامعه ایران مسلط خواهد شد. جنبش ناسیونالیستی در چهار چوب فرهنگ حاکم بر جامعه که فرهنگ طبقه حاکم است به این سوال چنین پاسخ میدهید: حکومتی سکولار اما متکی بر ایرانیت و ملیت ایرانی و احترام به مذهب و… این یک جواب عمومی است که جریانات ناسیونالیستی بر آن سوار هستند و جریانات اسلامی بعد از جمهوری اسلامی هم مخالفت جدیی با آن ندارند. این میتواند سازش دیگری میان جنبش اسلامی و ناسیونالیستی را رقم بزند. همانند شرایط بعد از انقلاب مشروطیت و نهایتا عروج رضا شاه به قدرت و ادامه استبداد و دیکتاتوری این بار با نوع دیگری از حکومت و سیاست٬ اما همچنان شهروندانی بی حقوق و در فقر نگهداشته شده.
اما جواب جنبش آزادیخواهی و برابری طلبی و یا دقیقتر بگویم جنبش سوسیالیستی این است که مردم ایران تا کنون هم حاکمیت جنبش اسلامی و هم حاکمیت جنبش ناسیونالیستی و ملی را تجربه کرده اند. هر دوی آنها به استبداد و بی حقوقی مردم و کشتار مخالفین منجر شده است. مردم مجبور نیستند بین دو جنبش ارتجاعی یکی و یا ترکیبی از آنها را انتخاب کنند. مردم میتوانند با اعمال حاکمیت شوراهای خود به حکومتی سکولار٬ آزاد و مرفه بدون حاکمیت مذهب و ناسیونالیسم دست بیابند. اگر از تاریخ یکصد ساله اخیر درسی باید آموخت اینست: جنبش ناسیونالیستی و جنبش اسلامی ٬ تاریخا و در عمل امتحان خود را پس داده ند.
اکنون وقت آن رسیده است که جامعه با نگاهی به گذشته و تجربه و تاریخ خود نقش مخرب جنبشهای ناسیونالیستی و اسلامی را باز بینی کند و تلاش نماید آلترناتیو و حکومتی سکولار٬ غیر مذهبی و غیر قومی را بنیان نهد. حکومتی که مردم را شهروندان متساوی الحقوق و برابر به رسمیت بشناسد. حکومتی که خود مردم از طریق شوراهایشان در آن شریک و حاکمند. حکومتی که رفاه و آزادی و حقوق برابر برای همه افراد جامعه را وظیفه خود اعلام کند. حکومتی که امکان استفاده برابر از همه نعمات مادی و معنوی جامعه را حق همه شهروندان خود میداند.
به نظر ما مردم میتوانند بعنوان شهروندان متساوی الحقوق در یک جامعه آزاد که معیارش آزادی انسان و حاکمیت انسان است نه حاکمیت این یا آن ایدئولوژی اسلامی و ناسیونالیستی و …. برسند. این امری واقعی و عملی است. نه به این خاطر که من مارکسیست مدافع آن هستم و یا آنرا دوست دارم٬ بلکه به این دلیل ساده که حاکمیت جنبشهای اسلامی و ناسیونالیستی در درون خود تفرقه و اختلاف بین شهروندان را قانونی میکنند. مانع اتحاد همه شهروندان هستند. به انسانیت و حقوق انسانی برابر آنها رجوع نمیکنند بلکه به مذهب و ملیت آنها رجوع میکنند. ملیت و مذهب هم آنقدر متنوع و متفاوت و متضاد با هم هستند که هر بخشی خود را در مقابل و رقیب بخش دیگر از جمعیت تعریف میکند. این نه تعریف و تفسیر من و شما بلکه داده ای خارج از من و شما است. حاصل یک تاریخ خونین در ایران و در همه ممالک دیگر بوده است.
بنابر این مردم ایران مجبور نیستند میان این یا آن ایدئولوژی یکی را انتخاب کنند. حال ممکن است کسی بپرسد که مارکسیسم هم یک ایدئولوژی است. پاسخ من به سادگی این است که نه اینطور نیست. مارکسیسمی که ایدئولوژی شده یا میشود دیگر نه مارکسیستی است و نه علمی. زیرا به قول حمید تقوایی مارکسیسم علم است وعلم نظریه است. قابل اثبات و رد و قابل تکامل و تحول است. مارکسیسمی که ایدئولوژی میشود یک سری احکام جزم گرایانه و خشک و جامد وغیر قابل شک کردن است. این تعریف مذهب است نه مارکسیسم. جنبشهایی که مارکسیسم و کمونیسم را ایدئولوژی کرده و یا ایدئولوژی میدانند خودشان عملا یک نوع مذهب دیگر را اختراع کرده اند. بنابر این نه حکومت مورد نظر ما و نه مارکسیسم مورد نظر ما ایدئولوژیک نیست است.
اما در پایان این بخش از تحولات تاریخ معاصر ایران ما متوجه یک واقعیت دیگر میشویم. آن هم این است که این تحولات کم و بیش در کشورهای دیگر هم این مراحل را تجربه کرده و پشت سر گذاشته است. برای مثال ترکیه یکی از آنها است.
نگاهی به نمونه ترکیه و تحولات آن در تاریخ معاصر
 
تحولات و سیر رویدادهای تاریخ معاصردر ترکیه شباهتها و تفاوتهایی با ایران را پشت سر گذاشته است. اما با این حال قدرت همچنان میان ناسیونالیسم ترک و جنبش اسلامی دست به دست شده است. در تاریخ گذشته و تا قبل از جنگ جهانی اول حدود ۶۰۰ سال امپراطوری عثمانی حکمران این کشور و بسیاری از کشورهای دیگر بوده است. اما جنگ جهانی اول علاوه بر خرابیها و کشتار میلیونی باعث تحولاتی شد که تاریخ قبل و بعد از این جنگ را از هم جدا میکند. برای مثال کشور ترکیه تا مقطع جنگ جهانی اول کشوری با حاکمیت امپراطوری عثمانی و رایج بودن قوانین اسلامی و مناسبات فئودالی است.
در نتیجه جنگ جهانی اول و نیاز بورژوازی غرب برای تسلط بر بازارهای بیشتر و به هدف رفع موانع رشد و گسترش مناسبات تولیدی سرمایه داری راه قدرتگیری آتاتورک فراهم گردید. سرمایه برای رشد و گسترش خود٬ به قانون و سیاست و فرهنگ و حکومت منطبق با این سیستم احتیاج داشت. برای رسیدن به و تثبیت آنها٬ به عنوان نرمهای عمومی جامعه هر مانعی را از جلو پای خود بر میداشت.
به عنوان یکی از تبعات و نتایج جنگ جهانی اول، عروج مصطفی کمال یا اتاتورک – که او هم مثل رضا شاه یک نظامی جسور و بیرحم بود – امکان
پذیر شد و همچنین زمینه رشد و گسترش نفوذش فراهم شد و بالاخره به ریاست جمهوری ترکیه رسید و دودمان امپراطوری عثمانی را منحل و مضمحل اعلام کرد. انحلال و پایان امپراطوری عثمانی یک تحول مهم در جهان بود. از این مقطع رشد و وسعت جنبش ناسیونالیستی در تمام گوشه و زوایای جامعه ترکیه قابل مشاهده است.
با آغاز این دوره در تاریخ ترکیه دیکتاتورها یکی بعد از دیگر به قدرت میرسند و محمل رشد سرمایه و مبتکر پشت سر گذاشتن سیسم فئودالی میشوند. اما یک واقعیت عظیمتری به اسم نیاز رشد سرمایه و ایجاد و تسلط بر بازار کشورهای بیشتری این تحولات را خلق کرده و افرادی مثل آتاتورک و رضا شاه فقط مجریان و خدمتکاران پیشبرد سیاست و نیاز این سیستم اقتصادی جدید هستند.
در جایی مثل ترکیه و ایران اسلام و سلطنت به سبک سنتی که سیستم روبنایی تولید فئودالی میباشند شکست میخورند و سیستم و حکومت جدید بر اساس نیاز تولید سرمایه داری شکل میگیرد. خود این تحول یکی از نتایجش تولد جنبشی به اسم جنبش ناسیونالیستی است. اما این جنبش جوان به سرعت رشد میکند و نمایندگان خود را به جلو سوق میدهد. در هر دو مورد ایران و ترکیه حاکمان قهار٬ قاطع٬ و مستبد و خود رای لازم دارد. این خصوصیات ویژه آتاتورک و رضا شاه نبود بلکه این نیاز رشد سرمایه و تسلط ناسیونالیسم بود. این جنبش و رهبرش در مقابل مقاومت حکومتهای منطقه ای و ملوک الطوایفی و خان خانی این خصوصیات را تقویت و بیرحمی و خونریزی را پیشه خود کردند.
با این حال نه مسیر جامعه و نه برنامه سیاسی و اقتصادی این دو دیکتاتور علیرغم شباهتهای زیاد آنها کاملا منطبق با هم نبودند. در ترکیه علاوه بر تلاش جدی برای تسلط تجدد و غربگرایی٬ الفبای عربی به لاتین تغییر کرد٬ تفکیک دولت و مذهب قانونی شد. این دو اقدام بسیار تعیین کننده و نتایج سیاسی و قانونی مهمی به دنبال داشت که کشور ایران در قرن ۲۱ همچنان با آن مشکلات دست و پنجه نرم میکند.
اما با این حال ما شاهد احیا مذهب و دخالت مذهب در شئونات زندگی مردم در ترکیه هستیم. اگر چه ابعاد این مسئله قابل مقایسه با ایران نیست٬ اما تلاش جنبش اسلامی برای حاکم کردن شریعت بر زندگی مردم همچنان ادامه دارد. جدال اسلام سیاسی و جنبش ناسیونالیستی در ترکیه به جایی رسیده است که از لحاظ قدرت سیاسی اسلامیها دست بالا پیدا کرده اند. با این حال تحولات ورود به دوران مدرن در ترکیه چنان عمیق بوده است که اسلامیهای در قدرت هنوز نتوانسته اند قوانین را اسلامی کنند. اما از ۳۰ سال قبل جنبش اسلامی دوباره در ایران به قدرت بازگشت و جامعه را به قهقرا برد و قوانین و حکومت هر دو به شدت اسلامیزه شده است.
جنبش اسلامی با تحولات سیاسی در جامعه ایران دوران افول و رکود خود را آغاز کرده است. پایان دادن به نقش این جنبش در حاکمیت و قانون در ایران کار جنبش آزادیخواهانه و چپ است. این پروسه در جریان است و باید این تحول مهم را تسریع کرد. *