بحثی در مورد ملت و ناسیونالیسم

بعنوان مقدمه

یکی دو سال پیش آخرهای شب سری به پالتاک در اینترنت زدم و تیتر یک جلسه از ایرانیان که چیزی شبیه ناسیونالیسم و ملت بود توجهم را جلب کرد. وارد اتاق شدم و دیدم یکی از کادرهای یکی از جریانات چپ ایرانی در مورد اینکه منصور حکمت گفته است ناسیونالیسم مقدم بر ملت است معرکه گرفته است. طرف میگفت منصور حکمت گفته است ناسیونالیسم بر ملت مقدم است و ناسیونالیسم ملت را ایجاد کرده. و این فرد همین جمله را گرفته بود و مدام میگفت بببنید! قضاوت کنید! منصور حکمت حتی نمیداند که عین بر ذهن مقدم است. روبنا بر زیر بنا مقدم است. ماده بر ایده مقدم است. ملت را که یک پدیده مادی و عینی است فکر میکند توسط ناسیونالیسم که یک پدیده ذهنی و روبنایی است ایجاد شده. و خلاصه یک ریز همین را تکرار میکرد و بعد هل من مبارز می طلبید که “کمونیستهای کارگری کجایید؟ بیایید و دفاع کنید! من حاضرم با هرکسی مناظره کنم و..” الی آخر بر همین روال. من که مشغول کار دیگری بودم و قصد ماندن طولانی در اتاق را نداشتم بناچار ماندم  و نوبت گرفتم و بعد از مدتی که نوبت پنج دقیقه ایم رسید جواب طرف را در حدی که وقت اجازه میداد با فاکت های تاریخی دادم و او به لکنت افتاد ولحنش کاملا عوض شد. بهرحال منظورم اینجا این جنبه های حاشیه ای بحث نیست. بلکه میخواهم کمی در همین تفکر و باور دقیق شویم. این باور و تلقی یعنی اینکه ملت یک پدیده پایه ای٬ عینی٬ داده شده٬ و بقول چپها زیر بنایی است٬ در واقع باور غالب و حاکم در تمام طول قرن بیست بوده است و هنوز هم بدرجه ای اینچنین است. قرن بیست از آغاز تا پایان قرن سلطه گفتمان ملت است. انسانها همه ملتند. و غالبا و اساسا خودرا قبل از هرچیز بخشی و اعضای ملتی می بینند. چپ و مارکسیسم رسمی در کشورهای مختلف و از جمله ایران نیز که اساسا درک خودرا از تفسیر کمونیسم روسی از مارکسیسم گرفته بود٬ بیش از اینکه پاسخی به این مساله داده باشد خود به این بستر در غلطیده و به آن دامن زده است. بنابرین جا دارد که کمی در خود درک از ملت دقیق تر شویم. در این بحث آنچه میخواهم توضیح دهم اینست که ملت نه عینی است نه مادی است نه مستقل از ناسیونالیسم قابل تصور است. و قرار دادن مردم در چارچوب ملت در واقع امر در خدمت این بوده است که این مردم محرومیتهای اساسی خویش را نبینند٬ از خواستهای واقعی شان دست بشویند و پشت سر یک اقلیت به جنگها و جدالها و تفرقه و رقابتهایی که دقیقا علیه مصالح و زندگی واقعی آنهاست کشانده شوند.

 

ملت تلقی وارونه انسانها از خود است

 

اولین نکته ای که باید تاکید کنم اینست که این تلقی از ملت یعنی بعنوان یک پدیده داده شده٬ عینی٬ مادی و به زبان چپها زیر بنائی٬ و فراتاریخی و همزاد تاریخ بشری٬ زیر بنای اساسی ناسیونالیسم است. کار اساسی ناسیونالیسم این است و این بوده است که همین باور را به هر شکل ممکن به بخشی از مردم بدهد و در این زمینه به دلایلی که بعدا توضیح خواهم داد کاملا موفق بوده است. حقیقت اینست که هیچ ملتی بدون این چنین تلقی ای از خود نمیتوانست شکل بگیرد و کارکرد مورد انتظار و باید بگویم تاریخی خودرا داشته باشد. واژه ملت به مفهومی که بویژه در صدسال اخیر به گفتمان غالب در جهان تبدیل شده٬ مبهم ترین و نا متعین ترین واژه است. یکی از تاریخ نگاران قرن نوزده بنام “والتر بی جت” که قرن خودرا بدرست قرن ملت سازی مینامد میگوید “وقتی از ملت صحبت میشود همه ظاهرا میدانند بحث بر سر چیست اما کافی است این سوال مطرح شود که ملت چیست تا دردسر واقعی شروع شود”. این درد سر واقعی که “بی جت” به آن اشاره دارد در واقع اینست که اغلب کسانی که در تلاش تعریف ملت بوده اند ملت را بعنوان یک پدیده عینی فرض گرفته اند و تلاش کرده اند مفهوم و تعریف آنرا روشن کنند. و به هیچ چیز دست نیافته اند. حلقه کلیدی برای درک و شناخت ملت جنبش ناسیونالیستی و ملت سازی است. اگر کسی این را نادیده بگیرد و یا آنرا در مقایسه با ملت ثانوی فرض کند که تقریبا در اغلب موارد اینگونه بوده است٬ نمیتواند در بررسی پدیده ملت به جایی برسد و به حقیقتی دست یابد. ملت در واقع جزئی از خود ناسیونالیسم است. بدون ناسیونالیسم ملت قابل تصور نیست. شما جنبش ناسیونالیستی را حذف کنید. ایدئولوژی یا تفکر ناسیونالیستی را کنار بگذارید چیزی از ملت باقی نخواهد ماند. وقتی یک ناظر به هر جامعه امروزی نگاه کند بلافاصله انسانها را بعنوان واقعیتی عینی مشاهده میکند. تقسیمات طبقاتی را مشاهده میکند که در توزیع ثروت٬ مالکیت٬ نحوه تولید٬ و حقوق سیاسی و اجتماعی انسانها بوضوح خودرا نشان میدهد. این ناظر مرزها را٬ کشورها را و دولتها را و تبعیضات را٬ و همه روابط اجتماعی را مشاهده میکند. اما بطور عینی ملت یا ملتها را بهیچ وجه بعنوان یک پدیده عینی نمی بیند. بلکه در تحقیقات خود متوجه میشود که هر بخش از این مردم خودرا به دلیلی نا روشن و یا بی دلیل به ملتی با نام معین منتسب میکنند. این که مردمی خودرا ملت مینامند واقعیتی غیر قابل انکار است. این پدیده ای است که همانگونه که اشاره کردم بویژه در قرن بیست به تلقی غالب در همه جهان تبدیل شده است. اما فراتر از این نامگذاری و احساس تعلق خود به یک ملت٬ هیچ نمود عینی و مادی ای که نشان دهد که این مردم به دلیل این یا آن فاکتور عینی جزو ملت معینی محسوب میشوند وجود خارجی ندارد و تمام تلاشهایی که شده تا ملت را به فاکتورهای عینی و مادی و حتی کلی به مفهوم فلسفی آن مرتبط کند٬ فقط به تناقضات لاینحلی منجر شده است.

 

پیروان ایدئولوژی ناسیونالیسم

 ملت را به بیان دیگری میتوان پیروان ایدئولوژی ناسیونالیسم نامید. یعنی مردمی که این تعریف از خودرا که جزو و عضو یک ملت معین هستند از ناسیونالیسم پذیرفته اند و یا آنطور که در مورد اغلب مردم صادق است به آنها پذیرانده شده است. مثل پیروان یک مذهب. اما با این تفاوت که هرکس که  به یک مذهب معین اعتقاد پیدا کند اتوماتیک جزو پیروان آن مذهب محسوب میشود. اما کسی نمیتواند به فرض با اعتقاد به ناسیونالیسم ایرانی یا ناسیونالیسم آلمانی٬ به ملت ایران یا به ملت آلمان بپیوندد. پیوستن و جدا شدن از یک ملت بطور ارادی امکان پذیر نیست. بنا به تعریف ناسیونالیسم عضویت در یک ملت با تولد افراد زاده میشود و با آنها همیشه میماند. با وجود این تفاوت اما ناسیونالیسم هنوز یک ایدئولوژی است. زیرا انسان در تفکر ناسیونالیستی بطور کلی از انسانیت خود و مناسبات عینی اجتماعی و طبقاتی و سیاسی ای که در آن بسر میبرد جدا میشود و به حیطه ای تخیلی و ذهنی بنام حیطه ملی رانده میشود. ناسیونالیسم انسانها را انسان نمی بیند بلکه اعضای یک ملت می بیند. به همین دلیل یک جهان بینی وارونه یا بعبارت دقیق تر یک ایدئولوژی است. اگر بشود یک تعریف از ملت بدست داد تنها اینست که ملت چیزی نیست جز مردمی که خودرا یک ملت معین تلقی میکنند و هرکس جز خودرا  جزو “ملت خود” نمیدانند. این تلقی از خود را طی تاریخ و رویدادهای معینی تماما ناسیونالیسم و تقابل جنبش های ناسیونالیستی به مردم داده است و آنرا مدام بازسازی میکند. قدرت این ایدئولوژی آنچنان است که انسانها را متقاعد میکند که نیازها و خواستهای عاجل و انسانی و مادی و فکری خود را فدای “امر ملی خود” کنند. و این “امر ملی” بعدا اشاره خواهم کرد که چیزی جز امر طبقه سرمایه دار “خودی” نیست. در ایدئولوژی ناسیونالیستی مرزهای طبقاتی رنگ میبازند. دشمنان طبقاتی به دوستان تبدیل میشوند و دوستان به دشمنان تبدیل میشوند. همه مرزهای واقعی و طبقاتی در غبار تقدس ملت به ابهام و اغتشاش کشیده میشود.  

تمام ملت شناسانی که تلاش کرده اند در چارچوبی جدا از بینش و جنبش ناسیونالیستی ملت را تعریف کنند و این را نشان دهند که گویا ملتها بطور عینی وجود دارند٬ تعین دارند٬ و بعد جایگاه تفکر و ایدئولوژی ناسیونالیستی در قبال این ملتها یا یک ملت معین را همسان بقیه تفکرات مورد بررسی قرار دهند٬ جز به اغتشاش و سردرگمی کمک نکرده اند. گویا ملتها و جنبشهای ملی ای بطور عینی و مستقل از جنبش ناسیونالیستی وجود دارند و ناسیونالیستها تلاش میکنند بر این جنبش سوار شوند و جریانات دیگر و از جمله کمونیستها هم باید و میتوانند هژمونی را در همین  جنبشها و در همین چارچوب از دست آنها خارج کنند. این تلقی از اساس نادرست و غیر واقعی و انحرافی است. در ادامه بحث به مساله نحوه برخورد به جنبشهای ملی و چگونگی مقابله و مبارزه با ستم و تبعیض و بی حقوقی مردم منتسب به یک اقلیت ملی بیشتر اشاره میکنم اما آنچه اینجا میخواهم تاکید کنم این حقیقت است که جنبش ملی یعنی جنبش ناسیونالیستی. چیزی جز این نیست. مردمی که به یک جنبش ملی می پیوندند و علیه ستم ملی و برای استقلال ملی و دولت ملی تلاش و جدال میکنند٬ تا آنجا که در همین چارچوب قرار دارند و از آن فراتر نمیروند به جنبش ناسیونالیستی تعلق دارند.

 

ملت یک تابوی مقدس و پراز تناقض

 

اولین مساله ای که باید به آن توجه کرد اینست که ما از اواخر قرن هیجده و بویژه از اوایل قرن نوزده با پدیده گسترده ای در جهان بنام ملت سازی مواجهیم. این جنبش و تحولی است که مستقیما به عروج طبقه نوپای بورژوازی و استقرار نظام سرمایه داری در گوشه و کنار جهان مربوط است. مراجعه به تاریخ مردم هر سرزمینی و این تاریخ را تقدیس کردن و از منفذها و گوشه زوایای کتابها و نوشته های قدیمی، شاهد و “فاکت” برای هم سرنوشت بودن و قدیمی بودن یک ملت معین جمع کردن جزئی از پروسه ملت سازی است. و جالب اینست که در همه جای جهان همین روال در مورد هر ملتی تکرار شده است. با اینکه روند ملت سازی تاریخ و شکل و روال متفاوتی در مورد ملتهای مختلف بخود گرفته اما اساس مساله همین است که بخشی از مردم به دلیل زبان یا قومیت مشترک یا سرزمین یا پیوندهای دیگری که بهردلیلی با هم داشته اند یا ادعا میشود که داشته اند٬ خودرا ملت واحدی تلقی کنند و این ملت بودن خودرا از همه چیز دیگر از جمله از خواستها و نیازهای واقعی خود نظیر خوراک و پوشاک و مسکن و آزادی بیان و تشکل و امثال اینها برتر بدانند و در عین حال خودرا برتر از دیگران تلقی کنند. ظاهرا هیچ ملتی چه کوچک چه بزرگ، چه غالب چه زیر دست و تحت ستم نیست که قدیمی و چند هزار ساله نباشد، تاریخش پر افتخار نباشد، شجاعت و قهرمانی جزء ذاتش نباشد. پدر تمدن و فرهنگ و علم جدید نباشد. همه ملتها این پیش فرضها را در مورد خود پذیرفته اند و رواج داده اند و به آن افتخار کرده اند. ملت طی این تاریخ دویست ساله به امری مقدس و غیر قابل سوال تبدیل شده است. اما اگر این سوال را مطرح کنیم که ملت چیست و کدام مردم در چارچوب یک ملت قرار میگیرند و کدام ها قرار نمیگیرند همانگونه که اشاره شد درد سرها شروع میشود.

 

وقتی ناسیونالیستها از ملت خود بنام قدیمی ترین ملت یاد میکنند، به تاریخی مراجعه میکنند که بطور واقعی هزاران سال است جریان داشته و دارد. برای نمونه ناسیونالیسم ایرانی یا فارس کل تاریخ امپراتوری پارسیان را به حساب ملت خود میگذارد. اما قلمرویی همچون پارس قدیم طی این تاریخ مثل همه مناطق ژئوپولیتیک جهان٬ دستخوش تغییرات بسیاری شده که مشابهت زیادی میان ایران امروز با ایران دو هزار سال قبل وجود ندارد. مردم بسیاری به این قلمرو رانده شده اند و از آن جدا شده یا بیرون رانده شده اند. در این پیوندها و گستسها و جداییها و تحولات مداوم٬ هیچ چیز نه زبان٬ نه مذهب٬ نه فرهنگ بطورکلی و نه حتی نژاد و خون و سرزمین و هیچ جنبه از زندگی مردم دست نخورده و بدون آمیزش و تاثیر گرفتن از مردم دیگر باقی نمانده است. ناسیونالیسم فارس اما مثل همه رگه های دیگر ناسیونالیسم خودرا حافظ تاریخ و خلوص فرهنگ و نژاد و زبان و سرزمین ایران  میداند و امر اساسی اش را برافراشته نگاه داشتن همیشگی پرچم این ملت میداند. اما این امری تماما پر از تناقض است. سوالی که میشود از این جریانات کرد اینست که ملت ایران کدامها هستند؟ آیا همانها هستند که از دوره قاجاریه که مرزهای کنونی ایران تعریف شد در چارچوب آن قرار گرفتند یا آنها که قبلا جزو آن بودند؟ یا هردو؟ اگر بر این استدلال باشند که ما ملت ایران را همانها میدانیم که در دوهزار سال پیش یا هزار سال پیش یا حتی دویست سال پیش جزو سرزمینی بنام پارس بوده اند، آنگاه با این معضل مواجه میشوند که باید بخشهایی از مردم افغانستان و سوریه و بحرین و پاکستان و بخشهایی از هندوستان کنونی را هم جزو ملت ایران بحساب بیاورند. ممکن است جوابشان این باشد که نه ملت ایران همین ها هستند که در داخل مرزهای کنونی ایران زندگی میکنند. آنگاه با این معضل مواجه میشوند که این مردم بخشهاییشان جزو آن تاریخ دو هزار و پانصد ساله نبوده اند. تاریخ و سرگذشت دیگری داشته اند. و ناسیونالیستهای دیگری مثل ناسیونالیسم عربی، کرد، بلوچ و غیره با اشاره به تاریخ دیگری خودرا از آن ملت جدا میدانند و هرکدام بخشی از این مردم را جزو ملت خود بحساب می آورند. پاسخ ناسیونالیسم ایرانی یا ناسیونالیسم فارس به ناسیونالیسم بلوچ و کرد و ترک چیست؟ چرا باید ادعای ناسیونالیسم غالب را پذیرفت و ادعای ناسیونالیسم مغلوب یا ضعیف تر را کنار گذاشت؟ چرا تاریخ یکی را باید مبنا گرفت و تاریخ دیگری را باید دور انداخت؟ یک جواب هم میتواند این باشد که ملت ایران یا ملت فارس آنها هستند که در چارچوب مرزهای کنونی ایران زندگی میکنند و در عین حال در آن تاریخ دوهزار و پانصد ساله هم ریشه دارند. اگر این را مبنا بگیریم بخش کوچکی از مردم ایران که به نحوی میشود تاریخ اجداد و نژاد و گذشته شان را به سرزمین پارس قدیم مربوط کرد بعنوان ملت ایران شناخته میشوند و بقیه از این مقوله کنار میروند. در این صورت کل پایه ناسیونالیسم غالب زده میشود. باید ادعای “تمامیت ارضی” و مخالفت با “تجزیه طلبی” و امثال اینها را که شاخصهای وجودیش هستند دور بریزد. میتوان همین نوع استدلال را در رابطه با تعریف ملت به عنوان مردمی که به زبان و فرهنگ واحدی احساس تعلق میکنند تکرار کرد و تناقضات آنرا نشان داد تا معلوم شود که چارچوب ملت نه با زبان و فرهنگ قابل تعریف است نه با آب و خاک نه با تاریخ واحد نه با زبان واحد. برای نمونه در رابطه با زبان هم اکنون در دنیا بیش از شش هزار زبان مختلف وجود دارد. اما بیش از ٢٠٠ کشور وجود ندارد. سوال اینست که آیا هر بخشی از مردم که خودرا به زبانی متعلق میدانند باید ملت نامیده شوند؟  چگونگی پاسخ به این سوال یکی از موضوعات جنگ و جدالها و خونریزیهای قرن گذشته تا کنون بوده است. اگر کسی به این جواب پاسخ مثبت دهد  آنگاه بحث در مورد اینکه چه چیز زبان هست و چه چیز لهجه و دیالکت است باز میشود. هم اکنون در هندوستان برای نمونه حدود ٢٠٠ زبان رایج وجود دارد. برخی از این زبانها کمتر از ده نفر سخنگو دارند. برخی صدها هزار و برخی میلیونها نفر. یادم می آید که همین چند ماه پیش خبری خواندم که آخرین نفری که به زبان BO  در خلیج بنگال صحبت میکرد مرد و با مرگ او این زبان هم عمرش تمام شد!   آیا با مرگ این انسان و یا زبانهای قدیمی دیگر یک ملت مرده است؟ یا آیا آن ده نفری که بزبان دیگری صحبت میکنند یک ملتند؟ هیچ کس نمیتواند جواب مثبت به این سوال بدهد. بعلاوه آیا تمام کسانی که مثلا به زبان انگلیسی صحبت میکنند یک ملتند؟ آیا بفرض از نظر ناسیونالیستهای ایرانی همه کسانی که به زبان فارسی سخن میگویند جزو ملت ایران حساب میشوند؟ قاعدتا جواب به سوالات منفی است..

 

مارکسیسم “بستر رسمی” و ملت

 

در تعریف ملت و آنرا بعنوان یک پدیده عینی و قابل مشاهده و مادی تعریف کردن چپ پروروسی که مارکسیسم رسمی قرن گذشته محسوب میشد٬ از همه بیشتر تلاش کرده تعریف قابل قبولی از پدیده ملت بدست دهد. استالین در این زمینه پیشقدم است. کتاب او تحت عنوان “مارکسیسم و مساله ملی” به دایره المعارف همه جریانات ناسیونالیست چه چپ و چه راست تبدیل شده است به آنها راه نشان میدهد. به آنها افق و نقطه اتکا میدهد.

 

اما وقتی استالین برای مثال ملت را مردمی مینامد که زبان مشترکی دارند٬ سرزمین مشترکی دارند٬ فرهنگ و روح ملی مشترکی دارند٬ دارد ملت را به گونه ای تعریف میکند که خیلی از ملتها در غالب آن نمیگنجند. سوال اینست که آن مردمی که سرزمین مشترکی ندارند دولت مشترکی ندارند و در چارچوب اقتصادی ای زندگی میکنند که آنرا تحمیلی میدانند و در عین حال خودرا یک ملت قلمداد میکنند تکلیفشان چه میشود؟ پیروان این نظریه ناچارند بگویند اینها ملت نیستند. اینجا کل مساله ملی و ستم ملی به بخشی از مردم که اقلیت ملی نامیده میشوند قلم گرفته میشود. در واقع این تعریف ملت از زاویه دید ملتهای غالب است و کل ملتهای غیر غالب که نه به زبان و نه اقتصاد و نه دولت واحدی دست یافته اند قلم گرفته میشوند. نفس طرح مساله به این شکل خود ناسیونالیستی است.  استالین و کل چپ پروروسی سعی کرد با گره زدن زبان و سرزمین و اقتصاد و تاریخ به یکدیگر تناقضات موجود در تعریف ملت را حل کند و اعلام کرد که فقط یک شرط زیان یا سرزمین مشترک یا اقتصاد مشترک و غیره کافی نیست. بلکه همه اینها باید با هم وجود داشته باشند تا یک مردمی ملت نامیده شوند. اما همانگونه که اشاره کردم با تعیین این شرایط همه آنها که اقلیتهای ملی نامیده میشوند و از این چندین شرایط بطور همزمان برخوردار نیستند از حیطه ملت خارج میشوند و حد اکثر به زائده ملت غالب تبدیل میشوند. و این همان سیاستی است که دولتها و ناسیونالیستهای غالب با اتکا به آن ستم و سرکوب وتبعیضات علیه مردم منتسب به یک اقلیت ملی را مشروعیت میدهند. بطور کلی این تئوری٬ و همه تئوریهایی که تلاش کرده اند چارچوبهای متعین و مادی و بدون تناقضی برای مقوله ملت تعریف کنند و به آن تعین ببخشند بطور مستقیم متاثر از ناسیونالیسم بوده اند و در خدمت ناسیونالیسم های مختلف قرار گرفته اند. چپ و “کمونیسم رسمی” که دیدگاههایش را از کمونیسم نوع استالینی میگرفت در قرن بیست تماما در همین غالب عمل کرده است. نقطه عزیمت ناسیونالیستی یک جزء جدایی ناپذیر مارکسیسم “بستر رسمی” است و جریانات چپ در سراسر جهان با همین تلقی و جهت گیری به زائده های جریانات و جنبشهای ناسیونالیستی تبدیل شدند. یک نمونه زنده اش نقش چپ در انقلاب ۵۷ در ایران بود که جریانات مطرح چپ به دلیل جهت گیری ناسیونالیستی شان مرز روشنی با جنبش ملی اسلامی و ارتجاع اسلامی نداشتند و در اساس و برنامه و تفکر خود جزئی از جنبش ملی – اسلامی بودند و در مقابل این نیروی ارتجاعی و ضد انقلاب٬ یا مثل اکثریت فدایی و محافل مختلف چپ پرو روسی و مائوئیستی به دنبال خمینی به حرکت در آمدند و به بازوی این جریان در سرکوب مردم تبدیل شد٬ یا امثال محافل دیگر به ناظر منفعل رویدادها و توطئه ها تبدیل شدند. شکست انقلاب اکتبر شوروی را نیز اساسا باید در غلبه سیاست ناسیونالیسم روسی بر جامعه و بر حزب کمونیست شوروی دید.

 

یک ابهام مهم تاریخی

 

بنا بر آنچه گفته شد ملت بر خلاف آنچه تاکنون قلمداد شده و به یک تفکر رایج تبدیل شده٬ یک پدیده پر از تناقض و نا روشن و بسیار مبهم است. آنچه باید اضافه کنم اینست که نفس این مبهم بودن از نظر رهبران جنبشها و جریانات ناسیونالیستی یک نقطه ضعف نیست. بلکه راه را برای مانور دولتها و طبقه حاکم کشورها بازمیگذارد. راه را برای بزرگتر کردن دامنه ملت خودی در شرایط مناسب و کوچکتر کردن دامنه و قلمرو ملتهای غیر خودی و رقیب باز میگذارد. تاریخ ملتها تاریخ جنگ ها و کشتارها و نزاعها بر سر مرزها و دامنه ملتهاست. کدام بخش از مردم جزو این ملت یا آن ملت قرار میگیرند٬ کدام سرزمین تعلق به این یا آن ملت و دولت معین دارد. کدام زبان باید زبان رسمی و غالب باشد. اینها موضوع و بهانه جنگها و کشاکشها و کشتارها و سرکوبهایی دردناک در طول تاریخ قرن نوزده و بیست بوده است. در اکثر موارد مردم با زور نظامی و جنگ و سرکوب به حیطه یک ملت رانده شده اند. ملتهای غالب یا در واقع ناسیونالیسمهای غالب و فاتح٬ در مواردی مثل مورد ایتالیای قرن نوزده در اقلیت کامل نسبت به بقیه مردم قرار داشته اند. کشور ایتالیا وقتی در قرن نوزده بر بنیاد ملت ایتالیا تشکیل شد فقط ۳ در صد منتسب به ملت ایتالیایی در آن بسرمیبردند و بقیه خودرا از ملتهای دیگر میدانستند. یکی از رهبران جنبش ناسیونالیستی ایتالیا در همین ارتباط و با فتح آخرین سنگرها میگوید “ایتالیا را ساختیم اکنون باید برویم ایتالیایی بسازیم”. تا اوایل قرن بیست این روند هضم و جذب قهری ملتهای شکست خورده در دولت – ملتهای غالب جریان داشت و خود در عین حال محمل جنگها و سرکوبها و کشاکش های تاریخ سازی بود که بر کل جنبشهای سیاسی تاثیرات تعیین کننده ای داشت.

 

یک ملت فقط یک دولت

 

ناسیونالیسم یک جنبش سیاسی است. اینکه مردمی خودرا قوم یا نژاد معین یا حتی ملت معین بنامند و به سرزمین و فرهنگ و ویژگی معینی خودرا پیوند دهند و به آن ببالند٬ هنوز آن پدیده جهان شمولی را که تاریخ دویست سیصد سال گذشته بشر را دستخوش تحولات و افت و خیزهای عظیمی کرده است توضیح نمیدهد. همیشه در طول تاریخ مردم معینی به کوه و شهر و طبیعت و سرزمین و ویژگیهای فرهنگی و نژادی و زبانی معینی احساس تعلق خاطر کرده اند و این هیچ تاثیر ویژه ای در سیر تاریخ نداشته است. جنبش ناسیونالیستی یا جنبش ملی آنجایی شروع میشود که این ویژگیها حال واقعی یا ساختگی به محمل حق داشتن دولت ملی گره میخورد. از منظر ناسیونالیسم و جنبشهای ناسیونالیستی و ملی اساس مساله دولت است. همه این ویژگیها و تابوها و تقدیس کردن آنها اساسا با هدف حق داشتن دولت مستقل ملی صورت میگیرد. این پرچم و پلاتفرم اساسی ناسیونالیسم است. عروج جنبش ناسیونالیستی با شروع عصر تشکیل دولت – ملت ها و جنگها و نزاعها و رقابتها بر سر مرزهای دولت ملی مشخص میشود. دولتهایی که خودرا نه همچون امپراطوریهای برده دار و فئودالی و اشرافی و قرون وسطائی نماینده شاه و امپراطور و خد و آسمان٬ و نه همچون دولتهای دموکراتیک آتن و یونانی نماینده مردم آزاد و شهروندان٬ بلکه نماینده “ملت” معرفی میکنند. چارچوب و قلمروی این دولتها ظاهرا با چارچوب جغرافیای ملتها تعیین میشود. و جنگ ها و نزاعها و رقابتهای خونین میان ناسیونالیسم های رقیب به این مساله که چه بخشهایی از مردم جزو یک ملت معین محسوب میشوند متمرکز میشود. قرن نوزده اوج این تحول است. مارش خونین جنبش های ناسیونالیستی با پرچم “یک ملت یک دولت” در گوشه و کنار جهان آغاز میشود. و همه چیز را دستخوش جابجایی و دگرگونی میکند. سیمای جهان در ابتدای قرن نوزده با انتهای آن دیگر قابل مقایسه نیست. رسالت ناسیونالیسم های رنگارنگ اینست که ملتها را همزمان با دولتها زیر پرچم هر ملت یک دولت شکل دهد. اما این پلاتفرم دو محور اصلی دارد که ناسیونالیسم بشدت به هردوی آنها پایبند است. مازینی یکی از رهبران شاخص ناسیونالیسم ایتالیائی که مبتکر این شعار است میگوید “یک ملت یک دولت. و یک ملت فقط یک دولت” این سرلوحه و اساس پلاتفرم سیاسی جنبشهای ملی و جریانات ناسیونالیستی از ابتدا تاکنون بوده است. از نظر همه ناسیونالیستها به همان اندازه اولی بخش دوم نیز اساسی و حیاتی است. همه جریانات ناسیونالیست وقتی به دولت ملی خود دست می یابند بر این اصل یعنی “یک ملت فقط یک دولت” با قاطعیت و تعصب پافشاری میکنند. این جزو جدایی ناپذیر شعار یک ملت یک دولت است. از نظر ناسیونالیستها ملت تقسیم ناپذیر است. اگر مردمی که از جانب یک ناسیونالیسم ملت نامیده میشوند بخشی از انها به هر دلیلی از جمله اینکه آنها خودرا یک ملت جداگانه میدانند٬ نخواهند زیر سیطره دولت حاکم بمانند و بخواهند از آن جدا شوند و سرنوشت خودرا طور دیگری رقم بزنند و دولت خودرا داشته باشند یک گناه بزرگ و نابخشودنی مرتکب میشوند و مستوجب سرکوب و نابودی اند. ملت فقط باید یک دولت داشته باشد. هیچ بخشی از یک ملت حق تشکیل دولت جداگانه را ندارد. اینجا دیگر همان ابهام در تعریف ملت کمک میکند که هر ملت غالبی تمام مردمی با هرتاریخ و گذشته و خصوصیت و زبانی را که به سرزمین خود ملحق کرده بطور تلویحی و علیرغم تحقیر و تبعیضات آشکار علیه آنها٬ جزو ملت خود بنامد و با این “لطف” به آنها آن “حق مقدس ملی” که ظاهرا همه ملتها باید از آن برخوردار شوند یعی حق تشکیل دولت مستقل را از آنها سلب کند. در مجموع اصلی که از اوایل قرن نوزده به عنوان یک اصل تخطی ناپذیر بر جهان حاکم میشود اینست که دولتها نماینده ملتها هستند و “اراده ملت” را به پیش میبرند. و ملت پایه و اساس و صاحب دولت است. این به اصل اساسی ناظر بر تشکیل دولتها از قرن نوزده تاکنون تبدیل میشود. از این دوره این مشیت ملت است که بجای مشیت الهی می نشیند. کلیسا و آسمان و حکومت الهی و سایه خدا با انقلابات و جنگها به زیر کشیده میشوند و ملت جای آنها را میگیرد. این ملت در عین حال جانشین شهروندان و مردم و افراد است. انقلاب فرانسه که سوت آغاز این تحول را زد مبنا را از ابتدا شهروندان و حقوق افراد در جامعه گذاشته بود. اما پژواک آن انقلاب ملت ها بودند که خیلی زود بجای شهروندان و مردم نشستند و تقدسی همپای خدایان و شاهان پیدا کردند. حکومت خدا و کلیسا و شاهان به پایان رسیده بود و عصر اقتدار ملتها شروع شده بود. این بار این ملت بود که تقدسی آسمانی پیدا کرد تا بجای خدا و آسمان٬ مصالح و واقعیات زمینی و طبقاتی را پوشیده نگه دارد.  

***

 

تا اینجا تلاش کردیم ناسیونالیسم و ملت را بطور درخود و فی نفسه یعنی همانگونه که هست و ادعا میکند و خودرا بیان میکند٬ مورد کنکاش قرار دهیم. اما سوالی که مطرح میشود اینست که چه عوامل تاریخی ای باعث میشود که ملت و نگاه و تلقی ملی و ناسیونالیستی از قرن نوزده به بعد اینچنین بر همه گوشه زوایای جهان غالب شود؟ چه ضرورت و نیاز تاریخی و طبقاتی ای این جنبش را ایجاد کرده و دامن زده و به پیش رانده است؟ و ناسیونالیسم و ملت در سیر تحولات خود چه روندی را طی کرده و به کجا میرود؟ امیدوارم بتوانم در نوشته های بعدی به این سوالات و جنبه های دیگری از این مساله بپردازم و جایگاه سیاسی ناسیونالیسم در شرایط امروز و چشم اندازی که مقابل آن قرار دارد را مورد بحث قرار دهم.

توضیح: این نوشته در اولین شماره نشریه کمونیسم کارگری نشریه تئوریک سیاسی حزب کمونیست کارگری ایران بچاپ رسیده است. آدرس اینترنتی نشریه :  www.wpiran.org/komonism-k/kk-index.htm