بیاد فرزاد کمانگر

مروری بر بعضی از نامه های یک معلم طغیانگر از زندان و علت اجرای حکم اعدام فرزاد چه بود؟

اکنون نزدیک به دو ماه از کابوس این خبر کوتاه میگذرد. روز ۱۹ اردیبهشت ۸۹ در روز جهانی مادر هدیه سران جنایتکار اسلامی به دایه سلطنه رضائی و چهار مادر دیگر به دار آویختن فرزاد کمانگر، شیرین علم هولی، علی حیدریان، فرهاد وکیلی و مهدی اسلامیان بود. میگویند جرمشان محاربه بوده است، یعنی این پنج نفر علیه خدا دست به اسلحه برده اند.

 

اما فرزاد و این ۴ نفر دیگر علیرغم اسیر و دربند بودنشان چه ترس وحشتی را در دل سرداران و سربازان خدای روی زمین ایران ایجاد کرده بودند. ماموران امام زمان قبل از اجرای حکم اعدام این عزیزان از وحشتی که از خانواده های آنها و مردم ایران داشتند در مرحله اول تلفنهای زندان اوین و خانوادهای محکومین را قطع کرده بودند و بعد تک، تک این پنج نفر را از بندهایشان به تک سلولی انفرادی زندان اوین ربوده بودند. اکنون بعد از نزدیک به دو ماه از قتل این عزیزان هنوز وحشتشان از جنازه های بیجان فرزاد، شیرین، علی، فرهاد و مهدی فروکش نکرده ونمی گزارند جنازه های بیجان این عزیزان برای آخرین بار با خانوادهایشان وداع کنند. انگار این محاربین بعد از مرگ هم اسلحه را علیه خدا زمین نگذاشته اند و مرگ آنها به کابوس قاتلان این عزیزان تبدیل شده و به خانوادها گفته اند خود جنازه ها را در مکانی نامعلوم دفن کرده اند و آدرس محل دفن را فعلا اعلام نمیکنند. علت چیست؟ وحشتشان از چیست و از کیست؟

 

اما سران رژیم آدم کشان ترس و وحشتشان واقعی است، مادر فرزاد میگوید فرزاد نمرده است، فرزاد زنده است! مادر فرزاد حرف واقعی میزند او امروز میلیونها فرزاد را در کنار خود در ایران و سراسر جهان میبیند، رژه زنان و مردانی که تعهد به تحقق آرزوهای انسانی فرزاد به او به جامعه ایران دادند که انسان شایسته انسانی زیستند است و همین امید، ترس وحشت را چند برابر به کابوس در دل سربازان خدای روی زمین ایران تبدیل کرده اند و حکومت خدا و امام زمان امروز در مقابل این پنج جنازه بی جان با کابوس مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکنند. زنده باد جان باختگانمان که مرگشان هم باعث کابوس سران جنایتکار اسلامی شده است.

 

مروری کوتاه بر بعضی از نامه های یک معلم طغیانگر

 

رژیم اسلامی ۴ سال پیش فرزاد کمانگر را دستگیر کرد. نقشه شکنجه گران رژیم در همان روزهای اول با نهایت وحشیگری شکستن و تسلیم اراده و مقاومت او بود. اما فرزاد در مقابل شکنجه های وحشیانه نه تنها شکسته و تسلیم نشد بلکه با اراده ای قوی و محکم دست به افشای شکنجه های وحشیانه شکنجه گران علیه خود زد که امروز افکار عمومی جهان میدانند که رژیم اسلامی با شکنجه و اعدام سر پا است و اگر حتی یک روز شکنجه و اعدام نکنند عمر ننگینشان پایان یافته است. امروز پرونده فرزاد به تنها کیفرخواستی علیه جنایت سران رژیم آدم کش علیه جامعه بشری ایران است. فرزاد آینه تمام عیار تصویری از وحشیگری سیستمی است که با شکنجه بنا شده و زبانی جز شکنجه، خشونت و قتل نمی فهمد، اما فرزاد با تسلیم بیگانه بود و سرکش و یاغی از ستم شده بود دلش هوای

آزادی و برابری طلبی را داشت و همچنان بلند پروازانه می اندیشید و عمل میکرد

 

فرزاد در همان ابتدا با نهایت شجاعت از درون زندان رنجنامه خود را نوشت که شرح فهرست کوتاهی از انواع شکنجه های سیستماتیک انجام گرفته از زندانهای اوین، کرمانشاه و سنندج علیه خود بود. رنجنامه فرزاد گوشه ای کم از کیفرخواست او علیه سیستم وحشی و فاسدی است که کوچکترین احترامی برای حقوق انسان قائل نیست. او در این شرح حال کوتاه از انواع شکنجه ها و تحقیرها در گوشه ای از رنجنامه اش مینویسد:

 

” ۱-بازی فوتبال : این اصطلاحی بود که بازجوها به کار می بردند ، لباسهایم را از تنم در می آوردند و چهار -پنج نفر مرا دوره می کردند و با ضربات مشت و لگد به همدیگر پاس میدادند . هنگام افتادن من روی زمین می خندیدند و با فحاشی کتکم می زدند.

۲-ساعتها روی یک پا مرا نگه می داشتند و دستهایم را مجبور بودم بالا نگه دارم هرگاه خسته می شدم دوباره کتکم می زدند . چون می دانستند که پای چپم آسیب دیده بیشتر روی پای چپم فشار می آوردند . صدای قرآن را از ضبط صوت پخش می کردند تا کسی صدایم را نشنود .

۳-در هنگام بازجویی صورتم را زیر مشت و سیلی می گرفتند ،

۴-زیر زمین بازداشتگاه که از راهروی اصلی به طرف در هواخوری پله های آن با زباله و ریزه های نان پوشانده می شد برای اینکه کسی متوجه آن نشود ، اتاق شکنجه دیگری بود که شبها مرا به آنجا می بردند ، دستها و پاهایم را به تختی می بستند و بوسیله ی شلاقی که آنرا می نامیدند به زیر پاهایم ، ساق پا ، ران و کمرم می زدند . درد بسیار زیادی داشت و تا روزها نمی توانستم حتی راه بروم .

۵-چون هوا سرد بود و فصل زمستان ، اتاق سردی داشتند که معمولاً به بهانه بازجویی از صبح تا غروب مرا در آن حبس می کردند و بازجویی هم در کار نبود.

۶-در کرمانشاه نیز از شوکهای الکتریکی استفاده میکردند و به جاهای حساس بدنم شوک وارد میکردند.

۷-اجازه استفاده از خمیردندان و مسواک را هم نداشتم ، غذای مانده و کم و بدبویی به من میدادند که قابل خوردن نبود.”

 

اما فرزاد همچنان تسلیم ناپذیر علیرغم تداوم شکنجه های سیستماتیک و تحقیر هر لحظه ارتباط خود را با بیرون از زندان حفظ کرد و در رویا هایش همچنان در مقام آقا معلم به فکر شاگردانش بود و نامه سنت شکنانه بابا آب داد را نوشت که پر از احساس و صداقت است. او مینویسد:

” بچه ها سلام،

دلم برای همه شما تنگ شده ، اینجا شب و روز با خیال و خاطرات شیرینتان شعر زندگی میسرایم ، هر روز به جای شما به خورشید روزبخیر میگویم ، از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار میشوم ، با شما میخندم و با شما میخوابم . گاهی « چیزی شبیه دلتنگی » همه وجودم را میگیرد .

کاش میشد مانند گذشته خسته از بازدید که آن را گردش علمی مینامیدیم ، و خسته از همه هیاهوها ، گرد و غبار خستگیهایمان را همراه زلالی چشمه روستا  به دست فراموشی میسپردیم ، کاش میشد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب » و تنمان را به نوازش گل و گیاه میسپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت کلاس درسمان را تشکیل میدادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات زیر سنگی میگذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقدیم کردن در سفره ندارد چه فرقی میکند ، پی سه ممیز چهارده باشید با صد ممیز چهارده ، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری میگذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه میکردیم و منتظر تغییری میمانیدم که کورش همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترکمان نکند ، منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد .

کاش میشد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردیمان را دوره میکردیم و برای هم با زبان مادری شعر می سرودیم و آواز میخواندیم و بعد دست در دست هم میرقصیدیم و میرقصیدیم و میرقصیدیم .

کاش میشد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان میشدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل میزدید و همدیگر را در آغوش میکشیدید ، اما افسوس نمیدانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود میگیرد ، کاش میشد باز پای ثابت حلقه عمو زنجیرباف دختران کلاس اول میشدم ، همان دخترانی که میدانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی مینویسید کاش دختر به دنیا نمیامدید.

میدانم بزرگ شده اید ، شوهر میکنید ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلایشی هستید که هنوز « جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده میشود ،راستی چه کسی میداند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبودید ، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمیکردید و یا اگر در این گوشه از « خاک فراموش شده خدا » به دنیا نمی آمدید ، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت « زیر تور سفید زن شدن » برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و « قصه تلخ جنس دوم بودن » را با تمام وجود تجربه کنید . دختران سرزمین اهورا ، فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکیتان یاد کنید .

پسران طبیعت آفتاب میدانم دیگر نمیتوانید با همکلاسیهایتان بنشینید ، بخوانید و بخندید چون بعد از « مصیبت مرد شدن » تازه « غم نان » گریبان شما را گرفته ، اما یادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به لیلاهایتان ، به رویاهایتان پشت نکنید ، به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمینشان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب میسپارمتان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمینمان مترنم شوید .

 

اما فرزاد در هر زندان و تک سلول و بندی که قرار میگرفت از فضای سلول و بند در جریان شکنجه و رنج و سرنوشت زندانیان قبل از خود قرار میگرفت و آنها را بازمیشناخت و آنها را درک و احساس میکرد و به شدت بیانگر آرزوهای قربانیان، شکنجه شدگان و اعدامیانی بود که به جنایتکاران اسلامی تنها “نه” گفته بودند، بود. او آرمانخواهانه انتقام را در عدالت طلبی میدید و به هم نسل خود امیدوار بود. فرزاد در نامه تقدیم به چشمان منتظر مینوسد

” زیر خاک در خواب نمی مانی

ای برادر ، ای رفیق

قلبت می شنود که بهار پا می گیرد

و چون تو همراه باد ها خواهد آمد¹

ابراهیم عزیز ، آنشب که فریادهایت در میان دیوارها به دنبال روزنه ای بود تا گوش فلک را کر کند و راهی به عرش بیابد ناجوانمردانه صدایت را در گلو خفه کردند تا کسی نشنود آنچه را که تو دیده بودی و کسی نبیند جامه سرخ تنت را .

برادر ، می دانم بر تو چه گذشته است چون پیش از تو نیز دیوار سلول ها ناگفته ها را با ما باز گفتند .

دیوارها گفتند ، از انعکاس فریاد ” مریم های مقدس کردستان ” آنانکه تاریخ به قدیسه بودنشان بر خود خواهد بالید ، چرا که در برابر گرگان چشم دریده ” زن بودن ” را معنا بخشیدند ، دیوارها گفتند از آخرین چشم انتظاری های کیومرث و نادر ².

آنها که گوشه چشمی به در داشتند تا شاید برای آخرین بار عزیزانشان را ببینند و ” ای رفیق”³ را بر لب ترنم می کردند تا مبادا  چوبه دار آن صبحگاه را بدون سرود به روز برساند ، دیوارها گفتند که آن شب ماه رمضان چگونه آنها با لب های خندان به پیشواز سحر رفتند شاید گوش های نادر سرود ” سیداره “⁴ محمد رضا را شنیده بودند که اینگونه به دنبال گم شده اش بی قراری می کرد .

دیوارها گفتند از شرافتمندانه زیستن کسانی که قامت در برابر توفان نا برابری ها خم نکردند و بدون پا ،  سر به دار سپردند تا تن به ذلت ندهند ، دیوارها باز خواهند گفت که گفته بودید ” برای رسیدن به سرچشمه نور به پا و دست نیاز نیست ” این سفر سر می خواهد و دل ، بدون پا هم دل به دریا زدید و سر به دار . ای رفیق ، دیوارها دیدند در آن سپیدهً دار که چگونه اهورا مزدا به زمین آمد و به جای مرحم زخم ها ، چند قطره اشک به زلالی سیروان ، فرات و هیبل ریخت و اهورایی ترین و قویترین سرودش را برای تو خواند تا خاک کردستان مغرورانه و سر فراز جگر گوشه دیگری را در آغوش کشد که این مادر مغرور همیشه سرکش ، بهترین فرزندانش را برای خود می خواهد تا با آنها به آرامش برسد .ای رفیق درسپیده وداع آنگاه که غریبانه بدور از چشمان مادر و خواهر به سفر می رفتی آبیدر⁵ نگاهش را ملتمسانه بدرقه راهت میکرد و حسرت میخود که به تو بگوید ابراهیم ، مژده گانی ” در کلبه سرد درمیان بارش بیم وهراس، نوزادی برای پیشمرگ شدن بدنیا می آید “⁶اما تو رفتی و ابیدر حسرت جمله “سفرت به خیر ابراهیم” بر لبانش خشکید .

سفرت بخیر رفیق…”

فرزاد کمانگر، برابری طلبی و ۸ مارس روز جهانی زن، نامه ای به ققنوس های دیار ما، زندان، شکنجه و حکم اعدام هم مانع عاشق شدن او نمیشود، او عشق و عاطفه خود را پنهان نمیکند او در این روز تعلق خاطر عاشق شدن خود را بیان میکند. فرزاد در این نامه تصویر روشنی از تعلق فکری و طبقاتی خود به مسئله برابری زن و مرد را بیان میکند و همچنین در ابتدای نامه اش عشق و عاطفه ای برابری طلبانه خود را چنین بیان میکند

“نازنینم سلام ، روز زن است ، همان روزی که همیشه خدا منتظرش هستم .

در این روز به جای دستان مهربان تو ، شاخه گل نرگسم را آراسته خیال پریشان تر از گیسوانت می نمایم. دو سال است که دستانم نه رنگ بنفشه به خود دیده است و نه عطر گل یاس . دو سال است چشمان بی قرار چند قطره اشک از سر ذوق و خوشحالی است تو بهتر می دانی که همه روزهای سال برای رسیدن به این روز لحظه شماری می کنم اما امروز مانده ام برای این روز چه هدیه ای مناسب توست آواز ” مرا ببوس ” یا آواز ” باغچه پاشا “۲ یا شمعی که روشنی بخش خاطراتمان باشد اما نازنینم نه صدای آوازم را می شنوی و نه می توانم شمعی برایت روشن نمایم ، اینجا ارباب ” دیوارها ” شمع ها را نیز به زنجیر می کشد شاعر هم نیستم تا به مانند آن ” پیر عاشق به کالبد باد ، روح عشق بدمم تا نوازشگر جامه تنت باشد “

 

شغل معلمی برای فرزاد فقط برای امرار معاش نبود او رویا هایش را در این حرفه تحقق شده میدید و به آن دست یافته بود. فرزاد معلم امید به آرزوهای برآورده نشده بود، او معلم کودکانی شده بود که هر کدام در پی نان دوران کودکیشان تباه شده بود اما آقا معلم همچنان دست بردار نبود و با کوله باری از کتاب، دفتر و مداد به کوه و برزن به دنبال نان آوران کچلوی بود و تخته سنگهای کوهستان را تبدیل به تخته سیاه مدرسه میکرد تا شاید بتواند امید به تحقق عدالت را در هم نسل خود شعله ور نگهدارد.

 

فرزاد بمناسبت روز معلم مینویسد: بنویسید درد و رنج ، بخوانید زندگی

باید معلم بچه هایی میشدم که در کودکی درد و رنج بزرگسالی را به دوش میکشیدند و در بزرگسالی آرزوهای برآورده نشده کودکیشان را از فرزندانشان پنهان میکردند ، معلم دخترانی که با دستانی پر نقش و نگار سوی چشمشان را پای دار قالی میگذاشتند تا هنرشان زینت بخش خانه های دیگران باشد و مژده نان برای سفره خانواده .

معلم کودکانی که زاده رنج و درد بودند اما امید و حرکت سرود جاری لبانشان بود ، کسانی که سخت کوشی و سخاوت را از طبیعت به ارث برده بودند . آنها کسی را میخواستند از جتس خودشان ، کسی که بوی خاک بدهد ، کسی که معنی نابرابری و فقر را بداند ، رفیقی که همبازیشان شود و آرزوهایشان را باور کند . با آنها بخندد و با آنها بگرید . آنها یک دوست ، یک سنگ صبور ، یک هم راز میخواستند که مثل خودشان بیقرار ساعتهای مدرسه باشد کسی که به ماندن فکر کند نه رفتن .دیری نگذشت که در کنار آنها خود را نه معلم که محصلی دیدم که خیلی دیر راه مکتبش را یافته بود .

 

بند ۲۰۹ زندان اوین، شناسنامه ای برای جامعه ایران است، به پیکاسو نیاز است تا بر اساس تصویر فرزاد آن را به تابلوی ننگ بشریت در قرن ۲۱م بکشد. در این زندان حقیقت و انسانیت فارغ از مذهب، جنسیت، نژاد و رنگ پوست به بند کشیده شده است. تصویر فرزاد از این زندان تنها برای معلومات دادن به جامعه جهت اطلاع نیست، هدف فرزاد از این تصویر نشان دادن راه برچیدن این مکان ننگ جامعه بشری است. فرزاد با مقدمه ای از “برتولد برشت” میگوید راستی فکر کن شاید فردا نوبت تو باشد…

 

فرزاد در نامه بندی ۲۰۹ مینویسد  

 

۲۰۹ یعنی انفرادی ، انفرادی که قریب ترین و گمنام ترین واژه کتابهای قانون ماست یعنی توهین ، تحقیر ، بازجویی های چندین و چند ساعته ، بی خبری مطلق ، ایزوله کردن و در خلاء نگهداشتن ، خرد کردن به هر قیمت و هر وسیله ای . انفرادی یعنی شکنجه سفید یعنی شبهای بی پایان و اضطراب ، بعد از شکنجه سفید شب و روز فرقی با هم ندارد فقط نباید هیچ اخبار یا اطلاعات تازه ای به تو برسد . اطلاعات و اخبار تو تنها القائاتی است که روزی چند بار در اتاقهای سبز رنگ بازجویی طبقه اول در گوشهایت تکرار میشود تا تو را ضربه پذیر سازد و تو در سلولت وعده های بازجویت را در ذهن بررسی میکنی و فردا و فرداها دوباره همان برنامه در اتاقهای سبز بازجویی شبیه اتاق جراحی تکرار میشود و آنقدر این عمل تکرار میشود تا گفته های بازجو ملکه ذهن تو میگردد و تو باور میکنی که چه موجود بدی بوده ای !

و هر روز که از اتاق بازجویی به سلولت برمیگردی هر آنچه در سلولت هست زیر و رو شده است یا بهتر بگویم شخم زده شده است ، خمیر دندان ، صابون ، شامپو ، پتوهای سیاه بد بویت ، موکت رنگ و رفته و حتی لیوان چندبار مصرفت را بدنبال چیزی جابجا کرده اند . شاید به دنبال ردی از لبخند ، امید ، شادی ، آرزو و خاطره میگردند تا مبادا پنهان کرده باشی ، و هر شب که تو در رویای دیدن دوباره مهتاب به دیوار سلولت چشم میدوزی چیزی مانند شبح از دریچه کوچک سلولت سرک میکشد و تو را زیر نظر میگیرد ، مبادا به “خواب شیرین” رفته باشی و یا در رویای شبانه ات مادر بر بالین فرزند آمده باشد و در آن تاریکستان لالایی را مرهم زخمهای فرزند نموده باشد.

به دیوارها که چشم میدوزی به یادگاریهایی که میهمانان قبلی سلولت  از خود به جا گذاشته اند از عرب و ترک و کرد و بلوچ و معلم و کارگر و دانشجو گرفته تا فعال حقوق بشر و روزنامه نگار ، همه به اینجا سری زدند . گویی درون ۲۰۹ عدالت در حق همه به طور مساوی اعمال شده است چون اینجا فارغ از قومیت ، فازغ از جنسیت ، فارغ از مذهب و فارغ از هرگونه طبقه ای همه به گونه ای مساوی به زندان می آیند .

 

 

فرزاد همواره محکم و استوار شکنجه گران و دستگاه قضائی را افشاء میکند و در مورد حفظ جان خود حاضر به چانه زنی و معامله نیست و برعکس شکنجه گران و دستگاه قضائی را حتی طبق قوانین تبعیض آمیز خودشان به چالش میکشد. فرزاد در نامه “طلب عفو از چه و به که؟” با نشان دادن اصل نقض حقوق زندانی سیاسی در قانون رژیم اسلامی، شکنجه گران و دستگاه قضائی را در اجرای قانون خودشان با تناقضات را افشاء کرده که امروز برای مردم ایران و جهان روشن است که دستگاه قضائی رژیم اسلامی مزحک است و قضات آن همان شکنجه گرانی هستند که در جریان همان بازجویی و شکنجه حکمشان را صادر کرده اند. اسم و قواره دستگاه قضائی و قضات آن یک نمایش توخالی بیش نیستند. فرزاد در این نامه با بر شمردن ۶ مورد مستند در واقع گوشه ای دیگر از کیفرخواست خود را علیه شکنجه گران و دستگاه کذائی قضائی اسلامی صادر کرد که توجه خواننده را به آن جلب میکنم

 

 -۱اینجانب در تاریخ ۲۷/۵/۸۵ در شهر تهران به دلیل تحت مظان قرار داشتن به فعالیت سیاسی غیر مجاز بازداشت شدم ، علیرغم تصریح قانون اساسی به حق متهم مبنی بر داشتن وکیل ۱۶ ماه از این حق محروم بودم ، یعنی بعد از ۱۶ ماه تحمل سخت ترین انواع شکنجه تحت لوای بازجویی که برخلاف موارد مطروحه در قانون حفظ حقوق شهروندی بوده و شرح کوتاهی از آن را در رنجنامه ای که قبلاً نگاشتم ذکر شده است . البته لازم به ذکر است که در شهر کرمانشاه دادستان انقلاب وقت ضمن بی اعتنایی به اصل تفهیم اتهام با صدور دستور به ضابطین قوه قضائیه خواستار تداوم شکنجه و فشار بیشتر جهت پذیرش گناه مرتکب نشده اینجانب شد (که اگر بازپرس شعبه ۱۴ امنیت تهران دستور بازگشت ما را به تهران نمیداد بی گمان زنده نبودم) و حتی کار را به آنجا رسانیدند که مراحل آغازین تشکیل پرونده  به گفته خودشان انجام “تحقیقات فنی ” هنگامی که نه جرمی ثابت شده و نه جلسه دادرسی برگزار شده و بدون داشتن وکیل هرگونه اتهامی را به اینجانب وارد می ساختند  و صراحتاً و با کمال خوشحالی از صدور حکم اعدام من خبر میدادند.

۲- در خلال دوره ۱۶ ماهه در کارخانه متحول سازی وزارت اطلاعات و بعد از اعزام از کرمانشاه به تهران دفعتاً وطی یک عملیات محیرالعقول عناوین اتهامی قبلی اینجانب نظیر عضویت در حزب پزاک ، حمل مواد منفجره ، اقدام به شروع بمب گذاری و حتی بمبگذاری از نامه اعمال من محو شده و اتهام خلق الساعه جدیدی به نام عضویت در حزب کارگران کردستان ترکیه ؟!!! برایم تجویز شد . البته بنا به عادت مافی السبق بدون هیچگونه مستند و مدرکی ، حتی جعلی و ظاهری .

۳- در همان ایام مذکور شعبه ۳۰ دادگاه انقلاب تهران معلوم نیست که چرا و چگونه ناگهان قرار عدم صلاحیت خود به طرفیت دادگاه انقلاب سنندج را صادر نمود.

۴- تحمل نزدیک به دو ماه انفرادی همراه با شکنجه های وحشتناک توسط مسئول بازداشتگاه اطلاعات سنندج که مشخص نبود اعمال این حجم عظیم فشار و شکنجه به چه جهت و در خدمت کدامین هدف و مقصود بود ؟ چرا که در طول این مدت نه تفهیم اتهام جدیدی شده بودم و نه حتی یکبار ، یک سئوال جدید هم از من پرسیده شد و سرانجام این قصه صدور قرار عدم صلاحیت این بار به طریق معکوس از طرف دادگاه انقلاب سنندج به طرفیت شعبه ۳۰ دادگاه انقلاب تهران تکرار شد ، گویا حضرات به این نتیجه رسیده بودند که تنوعی در اعمال شکنجه اینجانب قرار دهند و طبعیت مهرپرور و مهرورز خود را در هر سه مرکز استان به من نشان داده و ترجیحاً به من فهمانده شود ، به هر کجا که روی “آسمان همین رنگ است”

۵- و بالاخره میرسیم به اوج شاهکار این سناریو امنیتی – قضائی ، یعنی مرحله تشکیل دادگاه ، مرحله تشکیل جلسه دادرسی و نهایتاً صدور حکم ، البته خواننده متوجه باشد که دستگاه قضائی در هجدهمین ماه پس از دستگیری به این نتیجه رسید که اتلاف فرصت دیگر کافی است و این پرونده باید سریعاً ختم به خیر شود و این نیت خیرخواهانه حتی به جلسه دادگاه نیز سرایت نمود و اینجانب در طی کمتر از ۷ دقیقه (بله درست خواندید ، فقط هفت دقیقه) که ۳ دقیقه آن صرف قرائت کیفر خواست گردید ، مستحق اعدام تشخیص داده شدم ، آنهم در دادگاهی که طبق نص صریح اصل ۱۶۸ قانون اساسی جمهوری اسلامی باید به شکل علنی با حضور وکیل و در حضور هیئت منصفه برگزار میگردید ، که هیئت منصفه و علنی بودن دادگاه فوق هیچگونه مفهوم و وجود خارجی نداشته و حتی به وکیل اینجانب نیز قبل از دادگاه و در هنگام دادگاه اجازه صحبت کردن حتی در حد سلام و علیک با من را ندادند و حتی فرصت قانونی دفاع از من را نیز پیدا نکرد . قابل ذکر است در کیفرخواست فقط اتهام عضویت در پ.ک.ک در دادگاه به من ابلاغ شد.

۶- قاضی پرونده یکماه بعد، طی یک پروسه تشریفاتی هنگام ابلاغ حکم به اینجانب صراحتاً اعلام نمود که وزارت اطلاعات قبل از صدور حکم دادگاه محاربه تو را مسلم و قطعی تشخیص داده و حداقل حکم مورد انتظار را اعدام دانسته ، البته این موضوع چندان برای من تازگی نداشت زیرا که تمامی بازجویان اطلاعات در هر سه شهر از همان روزهای آغازین بازجویی پیشاپیش تاکید موکد داشتند که “ما تشخیص میدهیم که چه کسی چه حکمی باید بدهد و حکم تو نیز باید اعدام باشد” (عین گفته بازجوهای پرونده)…

  بعد  در همین نامه چنین دامه میدهد:

حال با توجه به آنچه که شرحش دادم ، آیا من شایسته حکم اعدام بوده ام ؟ و آیا اینجانب جهت حفظ زندگی خود باید تقاضای عفو نمایم ؟ عفو و عذر تقصیر از چه و به که ؟ آیا آنانی که حتی قانون مکتوب خود را به کرات زیر پا گذاشته و به قانون نانوشته و خودسرانه خود حکم به شکنجه و اعدام میدهند ، در این راه با دست و دلبازی تمام زندگی بخشش میکنند به درخواست عفو مستحق تر نیستند ؟

 

فرزاد از درون زندان، درد و رنج همنوعان سرزمین خود را فراموش نمیکند، او بمعنای واقعی تصویرگر تاریخ و مبارزات و بافت طبقاتی جامعه کردستان است، او به موقعیت فرودست زندگی اکثریت مردم کردستان اشاره مکیند و در آن جایگاه و موقعیت زنان و جوانان را در مبارزه با استبداد و بی عدالتی را بسیار مهم میداند. فرزاد در نامه ناتمام به “سماء بهمنی” فعال حقوق بشر اهل بندرعباس که جهت تهیه گزارش و همبستگی با تلاشگران برای آزادی فرزاد به کردستان سفر کرده بود و توسط شکنجه گران وزارت اطلاعات دستگیر و زندانی شده بود، در بخشی از نامه اش به او مینویسد:

 

 

عزیزم سماء ، حال که دوربینت را گرفتند با دیدگان بنگر و با نیزه قلمت بنویس ، بنویس که این سرزمین سالهاست که زخمی است ، زخمی از خشونت ، سرکوب و سرب .

بنویس که این زخم مرهم میخواهد و تیماردار ، بنویس سرزمین من حلقومی میخواهد مثل ما تا ناگفته هایش را فریاد زند و گوشهایی که پای درد و دل مردمش بنشیند ، بنویس در این دیار گلها ، گلوله ها حکمرانند ، بنویس اینجا خنجر همه روزه خون را به محاکمه میکشد.

بنویس در کوره راهها اینجا همه به کمین خورشید نشسته اند ، به تاراج چشم و قلم و دوربین و به کمین آگاهی و دوستی ، بنویس که اینجا مینها هنوز به پای کودکان زهرخند میزنند ، اکنون که سرزمینم کردستان را دیده ای ، گلایه نکن که زندانی ات کرده اند این زندان سالهاست که چون چرکین غده ای بر دل ما سنگینی میکند ، گله نکن که نگذاشتند میزبان خوبی برایت باشم ، این مهمانهای ناخوانده میخواهند رسم مهمان نوازی را نیز از ما به یغما ببرند و از بین ببرند .

گله نکن که آوای ما هزینه است ، آخر در سرزمین من سالهاست “خج و سیامند”² و شیرین و فرهاد تحت تعقیب اند و سالهاست که عشق و آشتی تحت پیگرد قانونی هستند ، سالهاست آواز ما بی قراریهای نوعروسان چشم به راه داماد و مادران چشم به راه عروسی فرزندان است .

آواز ما داستان “خجه های بی سیامند” است ، داستان “زین است که بدنبال مم”³ زندان به زندان و شهر به شهر آواره گشته ، سالهات که فرهاد سرزمینم بر دیوار ظلمت نقش خورشید و بنفشه میکشد ، سالهاست زنگی مست شرافت شیرین آواره به دنبال فرهاد را به تیغ میزند.

گلایه نکن که اگر حوره و طیران سوزناک است ، آخر لبریز از اشک یعقوبهای چشم انتظار فرزند است و داستان خواهران چشم انتظار برادر ، اما با این همه چونان کوه زیرسالی مانده ایم که در دریا می ایستد .

 

زندان، تکسلولی، شکنجه جسمی و روحی و صدور حکم اعدام قرار بود اراده و شخصیت فرزاد را خرد کند، قرار بود عشق به آموزش کودکان را فراموش کند، قرار بود نسبت به فرو دستی زنان بی تفاوت باشد، قرار بود به دستان پینه بسته کارگران کاری نداشته باشد، قرار بود درد و رنج همه جامعه را فراموش کند، قرار بود به آینده، به انسانیت، به عدالت امیدوار نباشد. اما در درون فرزاد آتشفشانی از عشق به انسانیت همچنان در حال طغیان و شعله ور است و آرام و قرار ندارد، او درد و رنج همنوعانش را فارغ از زبان، قومیت، رنگ پوست، مذهب و محل تولد به خوبی میشناسد و حاضر نیست اراده و اعتقادش را برای حفظ جانش با جلادان معامله کند. او مینویسد، اما امروزکه قرار است زندگی را ازمن بگیرند  با “عشق به همنوعانم” تصمیم گرفته ام اعضای بدنم را به بیمارانی که مرگ من میتواند به آنها زندگی ببخشد هدیه کنم و قلبم را با همه ی” عشق ومهری” که در آن است به کودکی هدیه نمایم. فرزاد در نامه “آقای اژه ای بگذار قلبم بتپد” مینویسد:

 

 آقای اژه ای ، بگذار قلبم بتپد  

ماههاست که در زندانم ، زندانی که قراربود اراده ام را ، عشقم را و انسان بودنم را درهم بشکند . زندانی که باید آرام و رامم میکرد چون “برده ای سر براه ” ، ماههاست بندی زندانی هستم با دیوارهایی به بلندای تاریخ .

دیوارهایی که قرار بود فاصله ای باشد بین من ومردمم که دوستشان دارم ، بین من و کودکان سرزمینم فاصله ای باشد تا ابدیت ، اما من هر روز از دریچه سلولم به دور دستها میرفتم و خود را در میان آنها ومثل آنها احساس می کردم و آنها نیز دردهای خود را در منِ زندانی میدیدند و زندان بین ما پیوندی عمیق تر از گذشته ایجاد نمود .

قرار بود تاریکی زندان معنای آفتاب و نور را از من بگیرد ، اما در زندان من روئیدن بنفشه را در تاریکی و سکوت به نظاره نشستم.

قرار بود زندان مفهوم زمان و ارزش آن را در ذهنم به فراموشی بسپرد ، اما من با لحظه ها در بیرون از زندان زندگی کرده ام وخود را دوباره به د نیا آورده ام برای انتخاب راهی نو.

و من نیز مانند زندانیانِ پیش از خود تحقیرها ، توهینها و آزارها را ذره ذره ، با همه وجود به جان خریدم تا شاید آخرین نفر باشم از نسل رنج کشیدگانی که تاریکی زندان را به شوق دیدار سحر در دلشان زنده نگه داشته بودند.

اما روزی “محاربم ” خواندند ، می پنداشتند به جنگ “خدا”یشان رفته ام و طناب عدالتشان را بافتند تا سحرگاهی به زندگیم خاتمه دهند و از آن روز ناخواسته در انتظار اجرای حکم میباشم. اما امروزکه قرار است زندگی را ازمن بگیرند  با “عشق به همنوعانم” تصمیم گرفته ام اعضای بدنم را به بیمارانی که مرگ من میتواند به آنها زندگی ببخشد هدیه کنم و قلبم را با همه ی” عشق ومهری” که در آن است به کودکی هدیه نمایم . فرقی نمیکند که کجا باشد بر ساحل کارون یا دامنه سبلان یا در حاشیه ی کویر شرق و یا کودکی که طلوع خورشید را از زاگرس به نظاره می نشیند ، فقط قلب یاغی و بیقرارم در سینه کودکی بتپد که یاغی تر از من آرزوهای کودکیش را شب ها با ماه وستاره در میان بگذارد و آنها را چون  شاهدی بگیرد تا در بزرگسالی به رویاهای کودکی اش خیانت نکند ، قلبم در سینه کسی بتپد  که بیقرار کودکانی باشد که شب سر گرسنه بر بالین نهاده اند و یاد “حامد ” دانش آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زنده نگهدارد که نوشت ؛ “کوچکترین آرزویم هم در این زندگی برآورده نمیشود ” وخود را حلق آویزکرد.

بگذارید قلبم در سینه کسی بتپد مهم نیست با چه زبانی صحبت کند یا رنگ پوستش چه باشد فقط کودک کارگری باشد تا زبری دستان پینه بسته پدرش ، شراره ی طغیانی دوباره در برابر نابرابریها را در قلبم زنده نگهدارد.

قلبم در سینه کودکی بتپد تا فردایی نه چندان دورمعلم روستایی کوچک شود وهر روز صبح بچه ها با لبخندی زیبا به پیشوازش بیایند واو را شریک همه ی شادی ها وبازیهای خود بنمایند شاید ان زمان کودکان طعم فقر وگرسنگی را ندانند ودر دنیای آنها واژه های “زندان ، شکنجه ، ستم ونابرابری” معنای نداشته باشد.

بگذارید قلبم در گوشه ای از این جهان پهناورتان بتپد فقط مواظبش باشید  قلب انسانیست که ناگفته های بسیاری از مردم وسرزمینش را به همراه دارد از مردمی که تاریخشان سراسر رنج واندوه ودرد بوده است.

بگذارید قلبم در سینه ی کودکی بتپبد تا صبحگاهی از گلویی با زبان مادریم فریاد برارم :

“من ده مه وی ببمه باییه

خوشه ویستی مروف به رم

بو گشت سوچی ئه م دنیاییه “

معنی شعر : می خواهم نسیمی شوم و”پیام عشق به انسانها” را به همه جای این زمین پهناور ببرم.

من یک معلم میمانم و تو یک زندانبان،

وقتی سیستمی فاسد باشد، همه مدافعان و محافظان آن سیستم یا انگلهای درون جامعه اند که همه چیز را از دریچه منافع شخصی خود میبینند که دست به هر جنایتی میزنند و یا آدمهای کودنی هستند که مغزشان شسته شده و خود به قربانیان آن سیستم فاسد تبدیل میشوند. در نامه “من یک معلم میمانم و تو یک زندانبان” خیلی روشن این دو دسته را چنین دسته بندی میکند، به دسته اول “انگلها”: “حال که من را شناختی ، تو از خودت بگو ، همکارانت که بوده اند ، خشم ونفرت وجودت را از چه کسی به ارث برده ای ، دستبند و پابندهایت از چه کسی به جا مانده ؟ از سیاهچالهای ضحاک ؟

از خودت بگو ، تو کیستی ؟ فقط مرا از دستبند و زنجیر و شلاق ، از دیوارهای محکم ۲۰۹ ، از چشمهای الکترونیکی زندان ، از درهای محکم آن مترسان، دیگر هیچ هراسی در من ایجاد نمی کنند. عصبانی مشو ، فریاد مکش ، با مشت بر قلبم مکوب که چرا سرم را بالا میگیرم ، داستان مشت تو و سر زن زندانی را به یاد دارم.” در همان نامه به دسته دوم “کودنها”: ” اما نترس به درون سلولم بیا ، مهمان سفره کوچک و پاره من باش ، ببین من چگونه هر شب همه دانش آموزانم را مهمان میکنم ، برایشان چگونه قصه میگویم ، اما تو که اجازه نداری ببینی ، تو که اجازه نداری بشنوی ، تو باید عاشق شوی ، باید انسان شوی ، باید اینسوی درب باشی تا بفهمی من چه میگویم ” فرزاد در این نامه با قدرتی محکم تعلق هویت سیاسی اجتماعی خود را معرفی میکند و با شجاعت به معرفی زندانبانان خود میپرازد. به نظر من اگر در ایران فقط ۶ ماه فرصت پیش میامد تا از طریق مدرسه، دانشگاه و مطبوعات این نامه در اختیار جامعه قرار میگرفت بعد از آن بطور یقین هیچ انسان شرافتمندی به این سیستم فاسد توهم پیدا نمیکرد! و این شغل زندانبانی به عطیقه ننگ تاریخ جامعه ایران تبدیل میشد.

 

علت اجرای حکم اعدام فرزاد چه بود؟

 

سران جنایتکار رژیم اسلامی میدانستند که فرزاد بی گناه است و کوچکترین مدرکی در جهت پاپوش دوزی که برایش ساخته بودند وجود ندارد. اما آنها میدانستند فرزاد با اراده و اعتقادی که داشت به شخصیتی محبوب و دوستداشتنی مردم ایران و جهان تبدیل شده بود. دستگاه جنایتکار قضائی اسلامی ۴ سال فرزاد را شکنجه سیستماتیک کردند، میخواستند اراده و اعتقاد او را بشکنند، میخواستند او را وادار به اعتراف علیه شرافت و وجدان خود کنند، میخواستند او را تسلیم کنند. اما فرزاد مانند یک آژیتاتور اجتماعی همه درد و رنج و شکنجه های که بر او انجام گرفته بود با جامعه و مردم در میان گذاشت. فرزاد، زندان، شکنجه و اعدام را غده سرطانی میدانست که بر قلب جامعه ایران تحمیل شده است. او مداوای این غده سرطانی را در اتحاد و همبستگی مردم میدانست و در این جهت پیگیرانه تلاش میکرد.

اما سران رژیم اسلامی دیگر تاب تحمل مقاومت و محبوبیت فرزاد را در میان مردم نداشتند، آنها از طرفی نقشه های کثیفشان برای تسلیم شدن فرزاد به بنبست رسید و شکست خرده بود، از طرف دیگر هر روز محبوبیت فرزاد در میان مردم ایران و جامعه جهانی بیشتر میشد که این جنایتکاران تنها راه حل را در اجرای حکم اعدام او برای دهن کجی به درخواستهای میلیونی مردم برای آزادی او و  زهر چشم گرفتن از اعتراضات مردم ایران میدانستند.

اما قرار بود اجرای حکم اعدام فرزاد، شیرین، علی، فرهاد و مهدی به سه هدف سران رژیم اسلامی خدمت کند. هدف اول از اعدام آن عزیزان نمایش قدرت سران رژیم اسلامی را در ادامه سرکوب اعتراضات مردم علیه کلیت رژیم اسلامی بود و با اعدام این عزیزان به جامعه نشان بدهند که رژیم اسلامی هنوز قدرت سرکوب را دارد، هنوز ماشین اعدامشان از کار نیفتاده است، هنوز حاکمیتشان متکی به سرکوب، خشونت و اعدام است.

هدف دوم، انتقام و زهر چشم گرفتن از مردم کردستان بود. طی سه دهه اخیر مردم کردستان همواره علیه قوانین ارتجاعی رژیم اسلامی بوده اند  و آنها را نپذیرفته اند. از نظر اکثریت مردم کردستان، قوانین جمهوری اسلامی ارتجاعی و فاقد شرعیت قانونی است. مردم کردستان همواره به قوانین رژیم اسلامی “نه” گفته اند. کارگران کردستان به منافه طبقاتی خود آگاه هستند، زنان در کردستان خواهان حقوق اجتماعی برابر در جامعه هستند. جوانان کردستان یک پای اصلی مبارزه با ارتجاع اسلامی بوده اند.

مردم کردستان بعد از انتخابات ریاست جمهوری دههم دنباله رو جنبش سبز نشدند و به کلیت رژیم اسلامی “نه” گفتند. مردم کردستان به دنبال فرصتی برای خلاصی از شر هر چه قانون ارتجاعی اسلامی هستند. همه این واقعیتها باعث این غده چرکین در دل سران رژیم اسلامی از عدم تسلیم مردم کردستان شده و مدام در حال انتقام جوی هستند. اعدامهای ۱۹ اردیبهشت برای زهره چشم گرفتن از مبارزات مردم کردستان بود.  

 

هدف سوم: هدف دیگر از اعدام آن عزیزان نشان دادن حسن نیت سران رژیم اسلامی به سفر رجب تیوب اردوغان نخست وزیر ترکیه در آستانه سفر او به تهران برای دلالی و میانجگری در مناقشه هسته ای ایران با غرب بود، از آنجا که پاپوش دوزی که برای پرونده فرزاد ساخته بودند او را بعنوان عضو پ ک ک به خورد جامعه داده بودند و بقیه هم بعنوان فعال پژاک معرفی شده بودند اعدام آنها هدیه سران رژیم برای خیرمقدم به نخست وزیر ترکیه جهت دلالی برای حل مناقشه هسته ای رژیم اسلامی با دول رقیب بود.

 

سران رژیم با محاسبه ای غلت مواجه شدند!

 

در محاسبه سران رژیم قرار بود اعدامهای روز ۱۹ اردیبهشت باعث ایجاد رعب و وحشت در میان مردم شود و مردم را مرعوب کند. اما مردم در همان روز اول با نفرت و انزجار اعدام آن عزیزان را نشانه زبونی رژیمی دانستند که تا خر، خره با بحران درونی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی غرق شده است و این عمل کثیف و نفرت انگیز را با اعتراض میلیونی مردم در داخل ایران و خارج کشور جواب دادند.

اعتصاب عمومی روز ۲۳ اردیبهشت درکردستان و تظاهراتهای گسترده در جلو سفارتخانه های رژیم در اروپا و آسیا و آمریکا و عکس فرزاد بر روی تیشرت بر تن کارگران معترض در جاکارتا در اندونزی و تظاهرات مردم افغانستان و ترکیه همه اینها سران جنایتکار رژیم اسلامی را قافلگیر کرد. امروز ۵ جنازه بر روی دستهای خونین سران جنایتکار در گروگان مانده است، امر تحویل گرفتن این جنازه ها تنها وظیفه خانوادهای آن عزیزان نیست، مردم باید نقش اصلی را به عهده بگیرند!

 

فرزاد ستاره درخشان، برای آزادی و عدالت اجتماعی!

 

امروز نام فرزاد کمانگر تنها بعنوان معلم روستاهای محروم کردستان شناخته نمیشود، امروز نام فرزاد بعنوان یک معلم که مشعل شجاعت، مقاومت و آزادی و عدالت اجتماعی را در دست دارد در قلب میلیونها انسان در ایران و سراسر جهان از جاکارتا، تا آمریکا از کشورهای اروپای تا افغانستان و ترکیه جا گرفته است.

فرزاد خود را شاگرد صمد بهرنگی، جان علی و همکار بهمن عزتی معرفی میکند، اما او آگاهی و سخنوری را از صدیق کمانگر* و اعتقاد و مقاومت را از لطفالله کمانگر** به ارث برده بود.

نام فرزاد به تاریخ پر افتخار آزادی و انسانیت پیوسته است.

 بی تردید در فردای تحقق عدالت اجتماعی در ایران در کنار محاکمه سران رژیم اسلامی به جرم جنایت علیه بشریت، مجسمه های از فرزاد بعنوانه سمبل آزادی و برابری در میادین بزرگ شهرهای ایران برپا خواهیم کرد. یاد فرزاد عزیز برای همیشه زنده است!

۱ ژوئیه ۲۰۱۰ – ۱۰ تیر ۱۳۸۹

________________________________________________

*

صدیق کمانگر شخصیت محبوب و برجسته و آژیتاتور مارکسیست جامعه کردستان و یکی از رهبران حزب کمونیست ایران و کومله در سال ۶۸  بوسیله عوامل رژیم اسلامی در کردستان عراق ترور شد.

**

لطفالله کمانگر مسئول تشکیلات مخفی کومله در شهر کرمانشاه بعد از ۳۰ خرداد ۶۰ دستگیر شد او سرسختانه در مقابل شکنجه های وحشیانه با جسارت قوی مقاومت کرد و به نمایشهای تواب سازی تلوزیونی تن نداد و سر انجام اعدام شد.