سه شعر

چشمه

به جاده می پیچم
از برکه می گذرم
در خود می وزم
آن گونه که عشق در مشایعتی ناخواسته
و آفتاب در غروبی سنگین

نزدیک آخرین مرز
مثل هوا تکه تکه می ریزم
کسی نیست که ازجاری شدنم حرفی بزند
کسی نیست که به من بگوید
کدام پیچ و خمی در من جا مانده 
و اعتماد گمشده کی به جاده بر می گردد

پرده های خواب را می کشم
در دست زخم خورده ی روز راه می روم
کسی نیست به من بگوید که چرا کوه خسته است
و چرا دیوار نمی گذارد صدای من به تو برسد
تو را قدم به قدم چنان به زمین ریخته اند
که آسمان نتواند به من لبخند بزند

من نمی توانم به آهنگی که مرا نمی شناسد برقصم
و بگویم وطن یعنی خاطره ای که در جاده گم شده است

به خود می پیچم
از برکه می گذرم
اگر خوابم ببرد
هوا نفسم را می گیرد
نشانه ها را چنان جا به جا کرده اند
که چشم آهوان به مسافر نیفتد
دفترها را چنان پاک کرده اند
که جاده ها به تولد پشت کنند

اگر ستاره ها را جمع کنم
دیوار می شکند
اگر شب را سر بکشم
صبح را نمی بینم
باید کسی را پیدا کنم که با او راه بروم
چشمه های خشکیده باران می خواهند .
حرارت

با کشتی به دریا رفتم
دستم به بادهای شمالی نمی رسید که برگردم
آن که مرا در آفتاب تند به آب انداخته بود
کمرکش باد را بسته بود که نسیمش به من نرسد
اگر می توانستم دوباره به ساحل برگردم
سحری را پیدا می کردم که مرا در شن ها بنویسد
و پوستم را در آن همه آفتاب نسوزاند

عجیب است که این روز طولانی
به غروب نمی رسد
و هیچ ملوانی نمی خواهد مرا از آب بچیند

اگر شب نتواند کلمات من باشد
کسی باید مرا به بندر برگرداند
کتاب هنوز به پایان نرسیده است .
پله ها

اگر خوابت نبرد
با حرف های ساده می توانم بگویم که فردا ابری نیست
با روزنامه های سفید
می توانی مرا به میهمانی ببری
شاید که سایه ها
به خط درشت برای من چیزی بنویسند

خانه هائی که رو به روی هم دلتنگی می کنند
پرنده ای را دیده اند که به جای پریدن
هر روز روی بال غمگینش
پله نقاشی می کند
اگر خوابت نبرد
با حرف های ساده
برای پله ها می توانیم بال بکشیم.