پیام … و شکارچى ( دو شعر )

شکارچی

شکارچی سوار قطار بود

شکارچی پشت دیوار بود

 

شکارچی خانه به خانه به تابستان تنه می زد

 

و به رسم یادگاری به گلدان ها می نوشت : برگ ریزان

 

شکارچی از درهای بسته عکس می گرفت

 

و برسردر لحظه ها ضربدر می کشید

 

خنده های شکارچی خیابان را می بست

 

دوربین شکارچی به اتاق ها خیره می شد

 

دکان ها منتظر خط قرمز بودند

 

زیر پوست می ایستاد

 

با شکوفه می افتاد

 

در شاخه قد می کشید

 

روی ساعت ها می دوید

 

ازعقربه ها می ترسید

 

راه را برشماره ها می بست

 

و از شب می گذشت که با مهتاب خلوت کند 

 

رفتارش را به جویبار تحمیل می کرد

 

نگاهش را به غروب می پیچید

 

به امید برکه ای که در جغرافیای کویر گمشده بود

 

رمه ها را به افق می برد

 

رمه ها را به افق می دوخت

 

و برای آهوان

 

روی مه چشمه می کشید

 

که سراب را پنهان کند

 

و از آب های نازک می خواست

 

که بی محاکمه تسلیم سنگ شوند 

 

شکارچی خیابان بود

 

شکارچی دیوار بود

 

شکارچی قطار بود

 

شکارچی با باران می بارید

 

با ابرجا به جا می شد
و در آفتاب به زبانی می خزید

 

که آسمان کمانش را باور کند

 

با باران به زبانی حرف می زد

 

که پنجره فکر کند شهر نفس کشیده است 

 

شکارچی کنار ما بود

 

شکارچی در ما بود

 

شکارچی در دست های ما

 

از حصار می گذشت

 

شکارچی با دست های ما

 

تیرش را به کمان می گذاشت

 

شکارچی در فکر ما کمین می کرد

 

و در هر باغ و باغچه ای که آدم می روئید

 

به درخت ها می گفت که عاشق پرواز است 

 

ما پرنده را دیدیم

 

ما به پرنده نگفتیم

 

که بر شاخه های درخت انتهای باغ ننشیند

 

ما به شکارچی خندیدیم

 

ما شکارچی را با حروف بزرگ نوشتیم

 

ما مسیر پرنده را به شکارچی نشان دادیم 

 

وقتی قطار به این سرعت از کنار دیوار می گذرد

 

چه کسی می تواند عبور خیابان را

 

در تابستان ثبت کند

 

و به باران بگوید که بام خانه فروریخته 

 

شکارچی قطار بود

 

شکارچی دیوار بود

 

شکارچی تابستان بود

 

کسی نمی خواهد باور کند

 

که شاخه ها به نگاه زمین تردید کرده اند. 

 

خرداد ۱۳۸۹

 

 


 

پیام

 

فریدون گیلانی

 

gilani@f-gilani.com

 

www.f-gilani.com

 

ستاره ای را که به من داده بودی

 

گذاشتم کنار تابستان

 

پشت پرده جای امنی نیست

 

پنجره را باید برای پرنده باز بگذارم

 

هر چه می گردم خنده هایت را پیدا نمی کنم

 

نفس پرده ها چندان تنگ شده است

 

که باید کسی لب هایت را دوخته باشد

 

و به گلدان گفته باشد که ساقه اش را بریده اند

 

این گردباد دیوانه چنان درها را می شکند

 

که پنجره ها به پرده اعتماد نمی کنند

 

و غروب شان پراز صدای شکستن است 

 

ستاره ای را که به من داده بودی

 

به متانت برکه ای سپردم

 

که همیشه در اطرافش گل می دادی

 

باد ممکن است پنجره را بشکند

 

و کسی نباشد به ستاره بگوید که تابستان را گرفته اند

 

اگر خنده هایت را پیدا کنم

 

کسی باید باشد که راه را برگردباد ببندد

 

من با محله ها حرف می زنم

 

شاید که زمزمه ای

 

به گوش گلدان برساند که هنوز ساقه دارد

 

و بلندترین یال کوه

 

به آفتاب خوشامد گفته است .

 

اردیبهشت ۱۳۸۹