خاطره ای تلخ ٬ نوروز سال ١٣۶۴

اعدام پنج نفر از  زندانیان سیاسی در روز مادر و اینکه حتی جنازه های آن عزیزان را به خانواده هایشان تحویل نمی دهند، مرا به یاد یکی از جنایات جمهوری اسلامی انداخت که سه روز قبل از عید  نوروز  رخ داد. با شنیدن خبر تکان دهنده ای که در روز یکشنبه نوزدهم ِِ  اردیبهشت به وقوع پیوست، در کنار غم عمیقی که از این حادثه بر دلم نشسته بود،  اتفاق  شبیه ی که سالها قبل برای خانواده ِ من افتاد همچون فیلمی بارها و بارها  در جلو چشمانم ظاهر شد. این بود که تصمیم گرفتم که آن خاطره ِ دردناک را بنویسم .
٭٭٭
فصل بهار در راه بود و مردم با وجود تمام مشکلات، از جنگ ایران و عراق گرفته، تا فقر و بیکاری و تهیدستی که رژیم جمهوری اسلامی  برایشان به ارمغان آورده بود، خود را برای عید نوروز آماده می کردن. در خیابانها مردم  وسائل ِِ  سفره هفت سین فراهم می کردن و بچه هایشان را برای خرید ِ عیدی به مغازه ها می بردند. ولی در خانه ما نه تنها  خبری از این تدارکات نبود، بلکه خانه را فضای غمگینی گرفته بود. پدرم حدود یک ماه بود که بدنبال خبر زخمی شدن برادرم که به صفوف  پیشمرگان کو مه له پیوسته بود از خانه بیرون رفته بود و هیچ خبری نه از او و نه از رفیق و برادر جانباخته ام جمشید وفایی ( قاسم)  نبود. در کنار این  از داییم که بعد از جنگ ۲۴ روزه شهر سنندج از شهر  بیرون رفته  بود،  خبری نبود. او در ماه دی مخفیانه .به سنندج به قصد خداحافظی با ما آمد و گفت که در شهری که کار می کرد ه  شناسایی شده و می خواد به خارج از کشور سفر کنه و به محض رسیدن به ترکیه با ما تماس خواهد گرفت. این دو مسئله به اضافه  ِ بیکاری پدرم که از کارش اخراج شده بود ، مادرم را بشدت افسرده  کرده بود و این بود که او تقریبا قادر به انجام هیچ کاری نبود. با وجود تمام اینها من دوست داشتم که فضای خانه را از آن حالت غم زده بیرون بیاورم.  به کمک دوستان ِ نزدیک، دخترخاله ها و یکی از خواهرانم  حسابی خانه تکانی کردیم. و در کنار این برای خواهر و برادر کوچکم  عیدی خریدم که برای اولین بار در طول حیات جمهوری اسلامی نوروز را جشن بگیریم.
وقتی که الان زندگی ِ آن دوران خود را مرور می کنم می بینم من و تقریبا تمام انسانهای ِ آن دوران همچون انسانهای ِ  ضعیفی که  با اندامهای ِ لاغر و تکیده  در مسابقه ِ بکس بازی شرکت  می کنند بودیم که مرتب توسط حریفان مان  که ده برابر از ما قوی تر بودند  به زمین می خوردیم و هر بار که بر پای خود می ایستادیم با ضربه ای کاری تر به زمین می افتادیم.  خوشبختانه الان شرایط زندگی مردم از بسیاری لحاظ بهتر است  و این هم به دلیل مبارزات چندین ساله ِ مردم بر علیه رژیم ِ هار جمهوری ِ اسلامیست  که در طول چندین سال  به انواع و اقسام شیوه ها  به این رژیم نشان داده اند که زیر ِ بار قوانین ِ ضد ِ بشریش نخواهند رفت  و به این ترتیب  جمهوری ِ اسلامی را در بسیاری عرصه ها وادار به عقب نشینی کرده اند.  اعتصاب عمومی ِ روز ۲۳ اردیبهشت همین روزها که به فراخوان ِ حزب کمونیست ایران ( کومله)  برگزار شد مثال ِ زنده ای از این قبیل  مبارزات است.
٭٭٭٭٭
آخرین روز خانه تکانی بود، من روی چهار پایه ای ایستاده بودم و مشغول گرد گیری بودم. دیدم که مادرم  با ناراحتی   داخل اتاق شد و در گوشه ای نشست و گفت:« دخترم، اینقد  خودتو خسته نکن. ما کی از این شانسها داریم که عید نوروز رو جشن بگیریم.» بعد آهی کشید و در ادامه با همان ناراحتی گفت: «  امشب خیلی خوابهای ِ وحشتناک دیدم. خدا به صالح و جمشید رحم کنه. » و در عین اینکه این حرفها را می زد دیدم که بدنش می لرزد. من هم  از آن بالا گفتم:«مامان جون، خودت رو  اینقد ناراحت نکن. دائیم که گفت به خارج می ره. داداشم هم که می گن پاش زخمی شده. جون ِ خودت بخاطر ما هم که شده در این ایام عید نوروز خوشحال باش.»
یادم میآد که درست در لحظه ای که قاب عکس دائیم دستم بود که تمیزش کنم،  قاب عکس رو بوسیدم و به عکس خیره شدم، صدای زنگ در به صدا در آمد و وقتی که درو باز کردیم دیدیم که  یکی از اقواممان با بچه های خاله ام  سراسیمه وارد حیاط شدند. فامیلمان ،رشید که سعی می کرد در چشمان مادرم خیره نشود با صدایی  که به زحمت شنیده میشد گفت:
«آقا بایزید(شوهر خاله ام) در جاده صلوات آباد تصادف کرده و الان در بیمارستانه و حالش خوب نیست. من آومدم  که شما را نزد خواهرتان ببرم. با شنیدن این جمله مادرم شروع کرد به شیون و زاری و صورت خود را چنگ انداختن و به رشید گفت:« رشید،  من می دونم که  اتفاقی یا  برای صالح افتاده یا جمشید، فقط به من بگو کدامیک از آنها.»
رشید هم اصرار داشت  که آقا بایزیده  و از مادرم می خواست که سوار ماشین بشه. خلاصه ما سوار ماشین ِ رشید شدیم  و بعد از مدتی،  رشید ماشین رو جلو در منزل خاله م پارک کرد. از ماشین پیاده شدیم و با عجله خود رو به اتاقی که از آن صدای گریه و فریاد می آمد وارد شدیم. خاله هام در گوشه ای نشسته بودن و گریه می کردن و زنانی هم آنجا بودن و دست آنها را گرفته بودن تا که آنها  آنقدر بر سر و صورت ِ خود نکوبن. با ورود ما به داخل اتاق یکی از خاله هام به مادرم گفت:«بیا خواهر، بیا تنها برادرمون از دنیا رفته ». از همه جا صدای گریه می آمد. یادم می آد که من همینجور در جای خود جلو در میخکوب شده بودم و صحنه را نگاه می کردم. بعد از اینکه اولین موج شیون  و زاری فرو کش کرد،خاله م شروع کرد به توضیح ماجرا:
«تقریبا  یک ساعت قبل پاسدارا زنگ زدن. ما هم در رو  باز کردیم و یکی از آنها  از ما پرسید که آیا کسی به اسم صالح مرادی پور را می شناسیم یا نه.من هم گفتم بله صالح مرادی پور برادر منه و اینجا نیست.»
خاله م تعریف می کرد که پاسدار در اوج بیشرمی لبخندی زده و گفته:«میدونم که اینجا نیست. ما به اینجا اومدیم  که به شما بگیم  که برادرتان در زندان خودکشی کرده. ما هم جنازه ش رو دفن کردیم. از آنجا که او خودکشی کرده، شما باید هزینه خاکسپاری را پرداخت کنید. » خاله م در ادامه گفت: «بعد هم کاغذی رو در دستم گذاشت و گفت:« شما باید به قروه بروید و هزینه رو پرداخت کنید و بعد از اینکار گورش را به شما نشان خواهند داد.»
خاله م می گفت که دیگر مثل لالها شده بود و نمی تونست صحبت کنه. به همین دلیل شوهر خاله م با عصبانیت پرسیده بود:« از کجا بدونیم که شما راست می گین. فکر می کنید بچه  گول می دین؟. صالح ما کسی نبود که  خودکشی کنه.
چیه می خواین با این کارتون دستمون بندازین؟ اصلا فکر نکنم که حتی دستگیر هم شده باشه.»
پاسدار هم در جواب با خنده و تمسخر  گفته بود:« صالحتون دو ماه قبل در جاده سنندج ـ  سقز در ماشینی که در آن اسلحه جاسازی شده بود دستگیر شد.  برین و از خدا شکر کنید که یکی از هم بندهاش از ما خواهش کرده که به شما خبر بدیم. و او بود که آدرس خونه ِ شما را در اختیار ما گذاشت.» و پاسدار بدون توجه به فریادهای شوهر خاله م که آن یک نفر کی بود و….سوار ماشین شده بود و به سرعت از محل دور شده بودن.
با شنیدن این حرفها من هم با اطمینان کامل گفتم:«به نظر من این دروغه. دائیم گفت که می خواد به خارج بره. چطور ممکنه که دستگیر شده باشه؟» بحثهای زیادی در موافقت و مخالفت با نظر من بین افراد فامیل صورت گرفت. گریه و زاری همچون جزو مد دریا گاه بالا می گرفت  و گاه فروکش می کرد و در نیمه های شب هر کس در همان  جایی که نشسته بود در میان هق هق ِ گریه به خواب رفت.
صبح روز بعد بزرگان خانواده به  طرف قروه، به این امید که این مسئله راست نباشه و اگر هم که راست باشه جنازه رو به سنندج بیاورند به راه افتادن. حالا دیگه  دردسر ِ دیگری هم برای آنها درست شده بود. در عرض یک هفته این بیچاره ها با  آن دلهای ِ غمگین، با گرسنگی و تشنگی،  پرداخت رشوه و هزینه های کلان به ادارات مختلف و دست به دست کردنشان از اداره ای به اداره ای دیگر و از شهری به شهر ِ دیگر، عاقبت آنها را به قبرستان اعدامیان بردن. در آنجا قبری سیمان کاری شده را به آنان نشان داده بودن و فردی که قبر را به آنان نشان داده بود به مادرم ،مادر بزرگم  و خاله هایم گفته بود: «این هم از قبر برادرتان که اون همه عجله داشتین که ببینید. آره همینجاس شماره…. درسته، خودشه»
با شنیدن این حرف ِ وقیحانه یکی از خاله هام گفته بود: «آره  احمق، بعد از یک هفته دونده گی ، ما می خوایم  بدونیم که این خبر راسته یا نه. اون برای تو یک شماره س، ولی برای ما برادر بود، عزیز بود و تکیه گاه بود.»
طرفهای عصر با برگشتن مادر بزرگ و بقیه و اینکه شنیدیم به آنها یک قبر را نشان داده اند، باز هم امید اینکه شاید این خبر واقعیت نداشته باشه در دلها افتاد. همگی، مخصوصا جوانان و نو جوانان می گفتیم که این خبر دروغه، اگه راست می گن چرا جنازه رو به ما نشان نمیدن. پس شروع کردیم به فشار آوردن بر بزرگان خانواده که باید از آنان درخواست کنند که اگر جنازه ای وجود داره با ید  جنازه رو بهمون تحویل بدن.
دور دیگری از دوندگی و پرداخت هزینه های کلان و قرض کردن برای پرداخت آن هزینه ها شروع شد و در کنار همه اینها تحقیر و اذیت و آزار  و حتی کتک و اینکه آنها خانواده زندانی سیاسیی و در نتیجه  نجس هستند شروع شد.
 عاقبت قبول کردن  که به هزینه خودمان جنازه را از قروه به سنندج ببریم و قرار بود در سرد خانه بهشت محمدی به مادر بزرگم و دخترانش اجازه دیدن جنازه را بدهند. البته آنها را به امضای نامه ای وادار کرده بودن  که بر طبق آن می بایست آنها به مردم  بگویند که دائیم خودکشی کرده،به غیر از خواهرها هیچ کسی نمی بایست از روز دفن کردن آن عزیز در سنندج با خبر می شد، آنها بهشت محمدی را در محاصره قرار می دهند و در صورت هر نوع ناآرامی به روی مردم شلیک خواهند کرد. و اینکه آنان حق برگزاری مجلس عزاداری ندارند.  بزرگان خانواده تمامی این شرط ها  را قبول کرده بودن و تعهد داده بودن که هر ناآرامی که صورت بگیرد مسئولیت ش به عهده ِ آنهاست.
با توجه به علاقه شدیدی که من به دائیم داشتم و اینکه در طول آن دو هفته همچون کسی که در شعله های ِ آتش می سوزد،  بی قرار بودم و به هیچ وجه مرگ داییم رو قبول نمی کردم و حتی اگر کسی تسلیت می گفت عصبانی می شدم و می گفتم که دایی ِ  من زنده س، دایی من نمرده که کسی به ما تسلیت بگه ،بزرگان ِ خانواده  با یکدیگر توافق کردن که منو با خودشان ببرن تا بلکه با دیدن جنازه و دیدن داییم برای آخرین بار،  به قول ِ خودشان صبوری پیدا کنم. البته  ازم قول گرفتن که  می بایست  آرامش خودم رو حفظ کنم، چون در غیر ِ این صورت مزدوران ِ رژیم  دستگیرم می کنن . حالا بگذریم از اینکه با گفتن این حرفها چقدر گریه می کردن و خاله هایم می گفتن: «الاهی خاله ت بمیره، ما می بایست تو رو برای عروسی  داییت می بردیم. حالا می بریمت جنازه شو ببینی و ….»
صبح زود برای تحویل گرفتن جنازه به راه افتادیم. وقتی که به قروه رسیدیم، شوهر یکی از  خاله ها م گفت از آنجایی که زیاد توهین و تحقیر می کنند بهتر است که من در ماشین بمانم،  زیرا به  هیچ کس  اجازه ِ دیدن جنازه رو در آنجا  نمی دن.
تحویل گرفتن جنازه تقریبا ۳ ساعت طول کشید و با تحویل جنازه باز به طرف سنندج به راه افتادیم. در آنجا جنازه رو به سرد خانه بردن و بعد از دو ساعت انتظار جلو در، به مادر بزرگ و خاله هایم اجازه ورود دادن. من هم به دنبال آنان به راه افتادم که پاسداری لاغر و ریز نقش لوله ِ اسلحه اش را به طرف من نشانه  گرفت و گفت:« قرار بود فقط مادر و خواهرانش داخل شوند. که پنج نفر می شود. تو حق نداری وارد شوی.» منم نوک اسلحه اش را که روی شکمم بود گرفتم و با عصبانیت از خود دور کردم و گفتم. :« برو احمق ،حساب هم که بلد نیستی. » با گفتن این جمله با شتاب وارد اتاق شدم. در آنجا دیدم که خاله هام و مادرم آنقدر بر صورت و سینه خود چنگ زده اند که  حسابی خونین شده اند و با صدای بلند فریاد میزدند: « برادر مهربون ما، آخه چرا تو رو به این روز انداختن؟. آخه  برادر ِِ عزیز ِ ما، چرا می بایست با  کشیدن ِ این  همه درد از دنیا بری؟.». وقتی که متوجه ورود من شدند دیدم که پارچه سفیدی که روی جنازه بود هر کدام از طرفی محکم گرفتن و می گفتند که  نباید بزارن  که من  جنازه رو ببینه. من هم در کمال تعجب مثل پروانه ای بی قرار از طرفی به طرف دیگر می رفتم و از آنها با گریه  می پرسیدم: «مگه شما خودتون نگفتین که با شما بیام و برای آخرین بار داییمو ببینم. حالا چرا نمی زارین صورتشو ببوسم و باهاش خداحافظی کنم؟». آنها هم با ناراحتی و نالان  می گفتند:« دخترم بهتره که تو نبینیش.» وقتی که دیدم آنها اصلا اجازه نمی دن صورتش رو  ببینم، شروع کردم به کشیدن پارچه و آنها هم متقابلا پارچه را محکم گرفته بودند و به طرف بالا می کشیدند. در جریان این گیرو دار بود که پارچه از روی پاهای داییم کنار رفت و من پاهایش را دیدم. دیدم که پاهایش ورم کرده بود و  به رنگ  سیاه و کبود  بود. تعدادی از ناخنهایش سیاه شده بود و تعدادی از آنها  افتاده بود. شیارهای عمیق و اثرات سوختگی  در زیر پاهایش بود و کلا می توانم بگویم که پاهایش شکل خود را از دست داده بود و به دو تکه گوشت سیاه و کبود شبیه بود. دو تکه گوشتی که قصاب با چاقو به آنها شیارهای عمیقی داده بود آن را سوزانده بود  و بعد در بیابان  در زیر چنگ و دندان ِ گرگهای ِ وحشی رها کرده  بود.
 همرمان با دیدن پاهای ِ دائیم،  صدای گریه های  مادر بزرگم به گوشم می رسید.  او در حالی که  دست شکسته ِ  داییم رو در دست خود گذاشته بود و آرام آرام نوازش میکرد  با ناله  می گفت: « پسرم، پسر مهربانم، آخه چرا این آخوندهای وحشی تو رو به این روز انداختن؟. تو که آونقد مهربون بودی که  راه  خودت رو کج می کردی تا مبادا  مورچه ای در زیر پاهات له شود، تو که  وقتی بچه بودی جو جه  گنجشکارو که از آشیانشون پایین می افتادن می آوردی خونه و با دستای کوچکت به اونا غذا می دادی، تو که تحمل دیدن بچه های  فقیر و گرسنه رو نداشتی و…»  در عین ِ حال، دیگه  متوجه  شده بودم  که وضع بقیه اعضای بدنش به مراتب بدتره  و به همین دلیل بود که نمی گذاشتن  صورت آن عزیز رو ببینم. تمامی اینها باعث شد که دیگه خونم حسابی به جوش بیاد. در اتاق  با صدای بلند فریاد کشیدم:
«پس بخاطر این شکنجه های وحشتناکه که نمی خواستن جنازه ِ دایی رو تحویلمون بدن، بعد م می گن که خودکشی کرده.»
همگی سعی کردن که آرومم کنن ولی دیگه بیفایده بود. از اتاق بیرون اومدم و دیدم که در عرض اون مدت کوتاهی که ما در آن اتاق بودیم، هم به تعداد مردم اضافه شده و هم به تعداد نیروهای انتظامی و مزدوران رژیم.
 با صدای بلند به مردمی که در اطراف بودن گفتم: « مردم یک فاجعه بزرگ رخ داده. داییم رو زیر شکنجه کشتن و می گن که خود کشی کرده.» به یاد دارم که رفیق بسیار عزیزم ملکه عزتی را برای اولین بار در آنجا دیدم. او از جمله کسانی بود که از من خواست که آرام باشم چرا که نیروهای رژیم مثل مور و ملخ به آنجا هجوم آورده ن و در صورتی که به این حرفها ادامه دهم ، دستگیریم حتمی خواهد بود. ولی من آنقدر از دیدن آن صحنه ناراحت بودم که حرف حساب حالیم نمی شد. و مثل دیوانه ها می دویدم و به مزدوران رژیم دشنام می دادم و می گفتم که راه آن عزیز رو ادامه خواهم داد. یادمه که پسر جوانی  روبرویم آمد ، مرا متوقف کرد، روبرویم ایستاد و شانه هایم رو گرفت و به آهستگی و شمرده  گفت: « بسته دیگه،، تمومش کن،  دورو بر خودتو  نگاه کن، کاملا در محاصره آنها هستیم.  اگه می خوای راه دائیتو ادامه بدی ، باید زنده بمونی، با این کاری  که تو الان می کنی مثل اینه که با پای ِ خودت به زندان بری.» و وقتی که دید من آرامتر شده م، دستاشو از روی ِ شانه هام کنار کشید و با همان صدای آهسته گفت: « باز هم به اطرافت   نگا کن. بسیاری از کسانی که امروز به اینجا اومدن از شاگردهای ِ دایی تو هستند. خود من هم یکی از آنها هستم. دایی تو برای ِ من هم معلم بود و هم پدر.  من و بقیه کسانی که در اینجا جمع شدیم ادامه دهندگان راه عزیزش هستیم. مطمئن باش که ما نمی گذاریم که خون آن عزیز پایمال شود. پس برو، و با سر ِ بلند برو، که دایی تو انسان ِ بزرگی بود و هیچگاه سرش رو برای ِ دشمنانش خم نکرد. نگاه کن که حتی از جنازه اش هم می ترسن. می بینی  چه نیرویی رو در اینجا جمع کردن!!! باید افتخار کنی که صالح مرادی پور  دایی ِ تو بود» شنیدن این سخنان و حالت ادای ِ آن جملات که به گونه ای دلسوزانه و منطقی  بیان می شد و دیدن مردمی که به آنجا آمده  بودن  تا به همراه ما با داییم وداع بگویند در دل آن تاریکی  تاثیر عمیقی در من گذاشت. این بود که همان طور که آن پسر از من خواست، با سر بلندی به طرف محلی که قرار بود آرامگاه داییم شود به راه افتادم. حدود یک ساعت هم در آنجا منتظر جنازه شدیم. سخترین لحظه زندگیم، اینکه خواسته یا نا خواسته می بایست قبول کنم که دیگه داییم رو نمی بینم فرا رسید و جنازه اش به خاک سپرده می شد.به یاد دارم که  در همان هنگام که می خواستند او را به خاک بسپارند  پیر زنی به جمعیت نزدیک شد و پرسید که چه کسی رو خاک سپاری می کنند و یکی از مزدوران ِ رژیم که در نزدیکی من ایستاده بود گفت: «کسی نیست، یک نفره که خودکشی کرده.» شنیدن این جمله در آن لحظه به مثابه مشتی محکم در صورت من بود. این بود که باز هم با صدای بلند رو به مزدوری که آن حرف را زده بود  فریاد کردم: «ای  بی شرف ِ پست، یک نفره که خودکشی کرده؟، چرا نمی گی در زیر شکنجه کشته شده؟ دایی من مرد خودکشی نبود. او زندگی رو دوست داشت، مردم رو دوست داشت. او هر کسی نبود، او صالح مرادی پور معلمی مبارز  بود که بدلیل تسلیم نشدن در مقابل شما، در زیر شکنجه جانش را گرفتید و به مردم می گویید که خود کشی کرده». بعد هم به صورت آن مزدور تف انداختم.  دو نفر از اقوامم که  به نوعی نگهبان  من بودند ، بازوهایم رو گرفتن و با سرعت برق آسا مرا به داخل ماشینی که در همان نزدیکی پارک کرده بودند  انداختند و مرا به منزل یکی از اقواممان بردند. معمولا در اینگونه مواقع بزرگترها عادت داشتند که سرزنشی هم بکنند ولی در ماشین مدتی طولانی به سکوت گذشت. بعد یکی از آنها با نگرانی  رویش رو برگرداند و وقتی که دید بدنم بشدت می لرزد آهی کشید و  با حالتی متاثر گفت:« ناهید، کاش تو رو به اونجا نمی بردن، می ترسم این  واقعه  تاثیرات روحی  بسیار بدی بر روی تو بگذاره. تو هنوز خیلی بچه ای.» و من هم در جوابش گفتم: «تاثیری که بر روی من گذاشته  اینه که دیگه زندگی ِ من مال ِ خودم نیست، از امروز به بعد دیگه تمام زندگیم را در راه مبارزه می گذارم. شاید به این ترتیب بتوانم  آرامشی پیدا کنم.» و تقریبا پنج ماه پس از این واقعه و بدنبال جان باختن برادر ِ بسیار عزیزم جمشید وفایی و اینکه وضعیت امنیتی خودم به خطر افتاده بود و دیگه نمی تونستم در خونه ِ خودمون بمانم، به صفوف پیشمرگان کو مه له پیوستم.
شب همان روز خاک سپاری، مزدوران ِ رژیم  به قصد ِ دستگیری من به خانه ِ  خاله م که  هر چهار خواهر و مادر بزرگم در آنجا بودند، ریخته بودن. و مادرم هم زرنگی کرده بود و به آنها گفته بود. یعنی شما حتی به دیوانه ها هم رحم نمی کنید؟ دختر من که دیوانس و عقل سالمی نداره. با شنیدن این حرف ِ مادرم تمام حاضران تایید کرده بودند که من دیوانه هستم. خلاصه آنها آنقدر با اطمینان گفته بودن که من دیوانه م که مزدوران هم  باور کرده بودن و وقتی که منزل خاله م  رو ترک می کردن یکی از آنها  گفته بودن:« آره خوب، قیافش که خیلی به دیوانه ها شبیه بود  ولی حرفاش به حرفهای دیوانه ها شبیه نبود.».
 با توجه به آنچه که در سردخانه  دیده بودم تا مدتها فکر می کردم که  دائیم در زیر ِ شکنجه جان باخته، تا اینکه روزی از مادرم پرسیدم که چرا آنها آن روز در سرد خانه نگذاشتند که من صورت داییم رو ببینم و او در جواب گفت:« به این دلیل که آنقدر شکنجه شده بود که صورتش قابل تشخیص نبود. چشمهایش ورم کرده بود و خون ِ زیادی در چشمانش جمع شده بود،  فکش رو شکسته بودن و صورتش ورم کرده بود و سیاه ِ سیاه بود. ما نمی خواستیم که تو آن عزیز رو با اون قیافه ببینی. فکر کردیم که بهتره اونو با همون تبسم ِ  زیبایی که همیشه بر لبانش بود به خاطر داشته باشی».
 مادرم در ادامه گفت: «  و فکر کنم که او مدتی طولانی به دار آویخته شده بود چون دور گردنش به اندازه ِ پهنای ِطنابی زخیم  گوشتش پاره شده بود، گردنش شکسته بود  و استخوانهای ِ پشت ِ گردنش پیدا بود.» در واقع  آنها توانسته بودن از روی خالی درشت، برجسته  و  قهوای رنگ  که در پشت ِ گوش ِ چپش بود، مطمئن شوند که آن جنازه جنازه ِ دایی ِ من است.
و الان یکی از اشعاری که آن موقع بر اساس آنچه که دیده و شنیده بودم نوشتم در اینجا می نویسم.
ناهید وفایی                                                                    ‏یکشنبه‏، ۲۰۱۰‏/۰۵‏/۱۶

برای دایی گرامیم بزرگترین آموزگارم
ای درخت ایستاده
پاهایت را با کابل
شکنجه دادند
تا دیگر نتوانی بر روی ِ پاهایت  بایستی
پشتت را شلاق زدند
تا به آن گونه که آنان می خواستند عمل کنی
بر دهانت مشت کوبیدند
تا فریادهایت را خفه کنند
تو را با مشت و لگد کتک زدند
تا تو را ضعیف کنند
تمام هنرهای شکنجه گری خود را بکار بردند
تا تو را از پا بیفکنند
ولی ای درخت ایستاده
تو نیفتادی
وقتی فهمیدند که با شکنجه
اندیشه های تو را
نمی توانند صاحب شوند
تو را به دار آویختند
و هنگامی که تو را در خاک دفن میکردند
مزدوران  لبخند بر لب
بر سر مزار ت ایستاده بودند
آنان گمان می کردند
که دشمنی بزرگ را از دست داده اند
ولی آنان نمی دانستند
که شاگردانت هم
بر سر مزار ت ایستاده اند
و با چشمان گریان
به تو میگویند
ای درخت ایستاده
ای کوه با وقار
ای آموزگار بزرگ
صالح مرادی پور
رفتی از میان ما
ولی ما گرامی میداریم یاد تو را
و بر سر مزار ت
با تو پیمان میبندیم
که نگذریم از این جنایت
به همین ساده گیها                                                            
                                                           نوروز ۶۴ سنندج