(گو شه ایی از خاطرات فرهاد حاجی میرزایی همبند رفقای جان باخته فرزاد و علی)

در یک روز گرم مرداد ماه ۸۷ در ساعات حدود چهار یا پنچ بعدازظهر در اتاق ۱۲۲باز شد و یک نفر با قدی بلند هنگامی که چشم بند به چشم و دو تا پتوزیر بغل  داشت وارد اتاق شد از ظاهرش پیدا بود روزها وماها وسالهای سخت و تلخی را گذرانده است وبه دلیل ضعف جسمی و وضعیت غیر قابل وصفش معلوم بود که در اعتصاب غذا به سر میبرد.

من و بچه های دیگر که آنجا بودیم. مثل همیشه به استقبالش رفتیم و پتوهارا ازش گرفتیم و من سریعا رفتم یک شربت آبلیمو برایش درست کردم اوایل من نمی دانستم  بچه ی کجاست! البته من اسمش را از رسانه ها شنیده بودم! بعد از اینکه شربت آبلیمو را نوشید من ازش با زبان فارسی پرسیدم!  رفیق جان اسم شما و بچه کجایی؟

گفت که علی هستم از کردستان! گفتم کجای کردستان؟ گفت سنندج !.من در آن موقع نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت !

خوشحالی به دلیل اینکه من بعد از ۷ ماه یکی از همشهریهای کرد زبانم را دیده بودم وناراحتی به دلیل اینکه یکی از هم وطنانم را در بند رژیم جانی اسلامی دیده بودم!

واوهم از من پرسید اسم شما چیست؟ منم با گریه و احساسی پر از درد و رنج  ودر عین حال خوشحالی علی را در آغوش گرفتم وبا کردی بهش گفتم رفیق جان (منیش فه رهادم منالی سنه م)منم فرهاد هستم از سنندج ! واو هم همان احساسی را داشت که در وجود من بود.

.علی و فرزاد و فرهاد را تقریبا بعد از ۲ سال شکنجه تحقیر و اذیت و آزار و دادن حکم اعدام به آنها  از رجایی شهر به ۲۰۹  آورده بودند ودوباره ۱۷ روز را در انفرادیهای سرد ومرده ۲۰۹ گذرانده بودند و دست بردارشان نبودند چون روحیه و شجاعت و جسارت آنها بعد از گرفتن حکم اعدام برای رژیم فاشیست و جنایت کار اسلامی قابل تحمل نبود.می خواست آنها را بشکند. اما آنها شکستنی نبودند!

ابتدا علی سراغ فرزاد وفرهاد وکیلی را گرفت ومن گفتم که آنها را ندیدم. چند روزی گذشت  بعد یک روز در بند ۱۲۱ یکی داشت آواز می خواند  وداشت  یک سرود کردی (راو که ری به د خولق به ردی له دل خون ریژی خون خور… ) را با صدای بلند می خواند بعد علی رو به من کردوبا خوشحالی گفت فرزاد است! خودشه!. آخه مگه می شد فرزاد  یه جایی باشد وروحیه انقلابی خود را نمایان نکند.

در آن روزها علی از شکنجه هایش میگفت! از تحقیرهایی که بهش کرده بودند میگفت!

ولی علی جان آیا میشود شکنجه تحقیر بی حرمتی  را با زبان بیان کرد؟

آیا میشود سلول تنگ و نمورو بوی مرده به خود گرفته را با زبان تعریف کرد؟

آیا میشود صدای خرخرو دلخراش و زلزله مانند چرخهای وسیله حمل صبحانه را که آن هم وسیله ای بود برای شکنجه کردن از این سلول به آن سلول از این ردیف به آن ردیف در هنگام سپیده صبح هنگامی که تو ساعت اولیه شب را به دلیل استرس و درد و افکار آشفته ات نخوابیدی و تنها حدود نیم ساعت یا نهایتا یک ساعت از خوابت گذشته است وبعد انگار با پتک برسرت بکوبند سرتا سر وجودت را ترس و واهمه فرا میگیرد را بازبان تعریف کرد؟

آیا میشود هنگامی که میر غضب در سلولت را میزنند و میگود چشم بندت را بزن و بیا بیرون باز جویی داری و درطول راه رفتن به اتاقهای فنی و شکنجه صد بار چشم بندت را بالا و پایین میکنند و رو به دیوارایستادن و فحش ها و حرفهای رکیک آنهایی که هیچ بویی از انسانیت نبرده اند و به دلیل بیماری سادیسمی که دارند شکنجه کردن شده تفریح وغذای روحشان رابا زبان تعرف کرد؟

آیا میشود صدای گریه و ناله های دختران و پسرانی را که آنجا برای پذیرفتن جرمهای نکرده

شکنجه می شدند که به مراتب سختر از شکنجه هایست که خود متحمل آن می شدی را با زبان تعریف کرد ؟ آیا میشود لحظاتی را که به تو وعده شکنجه کردن  مثلا بعد از ظهر یا فردا  یا پس فردا را به تو میدهند و ثانیه ثانیه هایی را که هر ثانیه آن به یک قرن میگذرد و تو در انتظاری سخت وکشنده که تمام تار و پود بدنت را متلاشی کرده است را با زبان تعریف کرد ؟آیا میشود؟آیا میشود …؟؟؟؟ نه! نه! هرگز! هرگز! هرگز!!!

لحظه موعود نزدیک می شود ولی کسی سراغت نیامده است وتو بعد از گذشت حدودا یک ساعت از لحظه موعود نفس راحتی میکشی و میگی نه نیامدند! بعد نگهبان درست در آن لحظه با آن صدای خوفناک و پراز اغده و نفرت دوباره انتظار کشیدنت را تمدید میکند. چه انتظار مسموم و کشنده ایی!

.دوباره آن لحظه  وعده داده شده را سپری میکنی وباز سراغت نیامده اند باز یک تنفس دیگر!

تو به دلیل استرس و وحشتی که برایت ایجاد کرده اند ۲ یا ۳ شبانه روز را نه خواب داشتی نه خوراک  ودرست در لحظه ایی که تو انتظارش را نداری و می خواهی چرتی بزنی وخستگی از تن به در کنی سراغت می آیند وباز روز از نو روزی از نو!

در آن اتاقهای بازجویی هفت هشت نفر مثل کفتارهای گرسنه که یک بچه آهو را شکار کرده باشند هر کدام ازاین کفتارها مسولیت پاره کردن بخشی از بدنت را بر عهده دارد.ولی آیا با زبان قابل وصف است؟نه! نه! هرگز! هرگز!!!

می دانید دلیل این شکنجه های روحی و روانی چیست ؟ میدانید دلیل این تحقیر ها و شکنجه های جسمی عصر حجری چیست ؟ دلیلش  این است که تو نه تنها اتهمات بی پایه و اساست را بپذیری بلکه روزی هزار بار مرگت را آرزو کنی! دلیلش این است که تو زیر بار یوغ شیطان نرفتی!

علی جان یادت هست آن روزی را که تو را برای شکنجه کردن بردند وبعد از ۷ یا ۸ ساعت شکنجه وباز جویی موقعی که با لبانی ترکیده و خون آلود و گونه های ورم کرده به اتاق بر گشتی و من ازت پرسیدم علی جان چرا اینجوریت کردن؟

و تو با آن روحیه پر از شجاعتت گفتی رفیق جان نگران نباش برای رسیدن به آزادی و برابری و رها شدن از زیربار یوغ ستم بایستی بها داد.

یادت هست می گفتی امروز در اتاق باز جویی اسم حک شده اکبرمحمدی را روی میز باز جویی دیدم و به من می گفتی باید از اکبر محمدی ها درس استقامت و شجاعت و انسان دوستی

را یاد گرفت .

علی و فرزاد عزیز من از خاطرات تلخ و شکنجه هاو تحقیرهای آنجا و در عین حال حرفهای زیبا و دل نشینتان و مهربانی وانسانیتتان و شجاعت و آزادگی تان کتابها برای گفتن دارم ولی فعلا به این بسنده میکنم.

رفقای جان باخته  علی. فرزاد. شرین. فرهاد .مهدی. واکبر محمدی ها  امروز اسم حک شده شما تنها  به روی میز های باز جویی بسنده نمی کند. امروز اسم شما نه تنها در تمام جهان بلکه  در تمام  ذهن انسان های تحت ستم و آزادی خواه و برابری طلب ومخالف با تبعیض و نا برابری حک شده است و حالا شما به اسطوره و نماد مقاومت در سر تا سر جهان تبدیل شده ایی خون شما پلی خواهد بود که ملت تحت ستم ایران را از اعدام ترور شکنجه تجاوز زندان فقر و فلاکت وفحشا و گرسنگی و آوارگی رهایی می بخشد.

در فردای سرنگونی رژیم متحجرو جانی وجنایت کار اسلامی دیگر مادرانی چون مادرپیر من علی .فرزاد. شیرین. فرهاد. مهدی .اکبرمحمدی ها را نخواهیم داشت که هزاران کیلو متر از  کردستان فارس و مازندران را به شوق دیدن فرزند به مقصد اوین طی کنند و بعد فردای آن روز با توهین و ناسزای زندانبانان رژیم جهل و جنایت مواجه شوند و فرزند ندیده و آرزو به دل مانده با دلی پر از یاس و نا امیدی اوین را به مقصد کردستان فارس و مازندران ترک کنند.

به آرزوی آن روز

زنده باد آزادی و برابری.

و سرنگون باد رژیم ترور وتجاوز اسلامی.

(هرگزهرگز مرگتان را باور نمی کنم)

فرهاد حاجی میرزایی

۱۴/۵/۲۰۱۰