درباره سیاست اپیزمنت غرب با فاشیسم دهه سی قرن بیستم
آن روشهای سبعانه، شوک ناشی از مذاکرات فیمابین هوآر و لاوال، شکست اقدامات جامعه ملل و فروپاشی آشکار نظام «امنیت جمعی» نه تنها در حزب کارگر و حزب لیبرال ولولهیی بهپا کرده بود، بلکه طیف گسترده افکار عمومی که هفت ماه پیش هنوز به حفظ صلح رأی داده بودند، حالا همگی علیه جباریت نازیسم و فاشیسم برخاسته و حاضر بودند علیه آنها بجنگند… اما دولت روی همان خط خودش درجا میزد : دعوت به آرامش، کارها و اقدامات نیمبند، و ادامه مشی مماشات…
چرچیل،ص ۱۰۵ کتاب جنگ جهانی دوم
«… طی دو سال تعیین کننده ۱۹۳۶-۱۹۳۵ اداره امور مهم انگلستان به دست مردی افتاد که – به قول لرد کرزن «به اشد درجه معمولی و بیاراده بود». بالدوین نه استقلال عمل و نه قوه تصمیمگیری لازم برای یک دولتمرد را داشت. درمقابل مشکلات سیاست خارجی، خود را میباخت و با دغدغه دائمی (که مردم چه خواهند گفت) متزلزل بود، به جای آن که در شرایط دشوار عزم جزم نشان دهد و شجاعانه تودهها را رهبری کند. »
تاریخ سیاسی انگلستان، اریش ایکه برلین،۱۹۵۱- صفحه۱۲۰
۱۹۳۶، برآورد نیمهوقت
همزمان با تهاجمات فاشیسم ـ نازیسم، افت سیاسی قدرتهای ورسای، تزلزل اتحاد و اضمحلال اعتماد میان دولتهای دموکراتیک (انگلستان و فرانسه)، پیچیدهتر شدن تناقضات این کشورها با قدرتهای سربلند کرده (آلمان و ایتالیا)، بهعلاوه ضعف و ناتوانی نظام اجرایی ورسای (جامعه ملل)، و از همه بدتر غیبت یک رهبری با صلاحیت وصلابت سیاسی در رأس دولت انگلیس و… باری، در اثر همه این عوامل یک خلأ قدرت خطرناک در اروپای نیمه نخست دهه سی(۱۹۳۶) به وجود آمده بود. دیکتاتورها شروع کرده بودند به دستدرازی و تجاوز که این خلأ را پر کنند. قدرت فائقه بریتانیا در حال عقبنشینی و صورت مسأله تازه عبارت بود از کسب هژمونی قدرت در قاره اروپا.
انزوای سیاسی بنیتو موسولینی (در پی تجاوز به حبشه) موجب شد که دست همکاری بهسوی آن منزوی دیگر، آدولف هیتلر، دراز کند و چندی بعد سنگ بنای «محور شر» آن زمان و صفآرایی منجر به جنگ جهانی دوم گذاشته شد.
البته، اوائل ۱۹۳۶، هنوز نیروهای دموکرات جامعه ملل و مجموعه قوای جهانی آنها کماکان بسیار قویتر از مجموعه نیروی دیکتاتوریها بود. علاوه بر این جو جامعه انگلستان هم مبارزهجوتر از سابق شده و (منهای لابی هیتلر و رسانههای کلیودن-ست) تمایل به صفآرایی علیه فاشیسم بیشتر به چشم میخورد. منتهی، در سیاست خارجی، بهرغم روی کار آمدن ایدن، وزیر خارجه جدید، کماکان در به همان پاشنه سابق میچرخید. آنتونی ایدن مخالف امتیاز دادن به دیکتاتورها موضع میگرفت و به قول خودش به اپیزمنت کل اروپا (یعنی به مصالحه و ثبات صلح درکل اروپا) فکر میکرد. اما نخست وزیر بالدوین و اکثریت کابینه، که خط مشی را معین و اجرایی میکردند، دو دستی به اپیزمنت با رایش آلمان و شخص هیتلر چسبیده بودند. گرچه این دو دیدگاه اینهمانی نداشتند، ولی مماشات و استمالت دیکتاتورها در دستور بود. امتیاز دادن به هیتلر و عقد قراردادهای دوجانبه (مثل همان قرارداد ناوگانها با بریتانیا) به نفع نازیها و مشخصاً به ضرر صلح در کل اروپا تمام میشد. هیتلر داشت – تحت عنوان «تجدید نظردر ورسای و حقوق برابر برای آلمان» – به سرعت، باختههای جنگ جهانی اول را تقریباً مجانی پس میگرفت و چراغ راهنمای او در این مرحله (تشدید بازسازی قوای نظامی)، ادامه پیشروی توسط مانورهای تهاجمی در سیاست خارجی بود. او، در گام بعدی، حال با همراهی بریتانیا و یا بدون آن، هژمونی اروپا را میخواست… در نهان طرح فرمانروایی بر کل جهان را تدارک میدید. او از همان سالهای نخست از یک استراتژی پیروی میکرد: سرکوب و انقیاد فرانسه در غرب و کسب سرزمین و «فضای حیاتی» در شرق، فراسوی اروپا تا اورال و مرزهای هند توسط هجوم بزرگ به شوروی و نابودی و تصرف آن. و حالا داشت فاز اول این استراتژی (یعنی فسخ ورسای و تجدید استقلال عمل نظامی ـسیاسی آلمان) را به سرعت پیش میبرد. در دید او فاشیسم ژاپن هم میتوانست ترتیب ایالات متحده انزواطلب (و از نظر نظامی ناآماده) را بدهد.
سعی هیتلر در عقد پیمانهای دوجانبه یک تاکتیک چند منظوره بود. با این نوع پیمانها، همسایهها را تا روز موعود خواب میکرد (نمونه لهستان)، جبهه حریفان را منشعب و ضعیف نموده و حلقه محاصره دور آلمان را از بین میبرد.
در داخل (ضمن سرکوب مخالفان ـ یهودیان)، برنامه ۴ سالهیی که در کنگره حزب نازی در سال ۳۶ اعلام کرد، یکجا در خدمت ساختمان نظامی غولآسا و آماده شدن برای جنگ بزرگ بود. در سیاست خارجی اما (تا رسیدن به لحظه موعود) همه چیزمیبایست در خدمت ایجاد شکاف مابین انگلستان و فرانسه، حصول توافق، دستکم بیطرفی بریتانیا و بستن پیمانهای دوجانبه صلح و «عدم حمله» با همسایگان و طرف حسابهای بینالمللی، و البته پرهیز از پیمان جمعی باشد!
موسولینی نیز بعد از حبشه هوسهای دیگر در سر داشت.
طرف شدن «قدرتها» و بهویژه بریتانیا با این دیکتاتورهای مهیب و مهاجم، توش و توان شخصیتی ـ سیاسی متناسب میطلبید. بهخصوص، رودررویی و مقابله با هژمونیطلبی هیتلر (که به هرحال چشم به جهان داشت)، به یک بینش استراتژیک و رهبری سیاسی از نوع دیگر نیازمند بود. مکدونالد ـ بالدوین و کابینههای عمدتاً متشکل از اشرافیت اجتماعی ـحزبی قدیمی انگلستان، آشکارا فاقد خصوصیتهای لازم برای چنان میدان سیاسی بود. در عین حال، پتانسیل اجتماعی و امکانات گوناگون سیاسی و بینالمللی برای یک صفآرایی جدید و قاطع وجود داشت، منتهی به سیاست و یک رهبری صالح سیاسی ـ استراتژیک احتیاج داشت، که چند سال بعد، البته پس از وقوع فاجعه سر کار آمد.
قدر مسلم آن است که (به شهادت مدارک تاریخی) اتخاذ سیاست اپیزمنت با دیکتاتوریها در دهه سی قرن بیستم، به هیچوجه یک اجبار عینی و مسیر ناگزیر دولت فخیمه به شمار نمیرفت، بلکه قطعاً یک انتخاب سیاسی از بین بدیلهای متعدد بود. گزینشی که تا حدود زیادی بازتاب درجه کفایت و قابلیت رهبری سیاسی در هیأت حاکمه وقت انگلستان بود.
در واقع، پس از روی کار آمدن هیتلر و شروع تهاجم دیکتاتوریهای ژاپن و ایتالیا در نیمه دوم دهه سی، تضاد مابین فاشیسم و دموکراسی در اعماق (اقتصاد، سیاستها و فرهنگ و…) آشتیناپذیر شده بود. ولی این تحول در سطح رهبری وقت دولتهای انگلستان ـ فرانسه اصلاً مفهوم نبود و طبعاً به هیچ سیاست راهبردی برای مقابله تبدیل نشد. سیاست خارجی آنها کماکان خصلت تاکتیکی داشت و آکنده از حساب ـکتابهای ارتجاعی و توهمات کوتهبینانه:
طرح محدود نگهداشتن دیکتاتورها توسط سیاست اپیزمنت – به طور پاسیو در زمان کابینههای مکدونالد ـ بالدوین، و بعد سیاست فعال اپیزمنت از طرف چمبرلین. در تمام این سالها، توهم آشتی و سازش (و حتی، اینجا و آنجا، تمایل اتحاد و همکاری) با فاشیسم درکابینهها کار میکرد. قبل از شروع جنگ جهانی، در هیچ دورهیی سیاست دفع قاطع فاشیسم، بهمثابه دشمن قسمخورده و اعلامشده دموکراسی، در دستور دولت انگلیس نبود. حتی پافشاری روی موازین و اساسنامه جامعه ملل هم بهطور جدی پیگیری نمیشد. بر عکس، دولت بریتانیای کبیر، که ظاهراً و رسماً بزرگترین قدرت نظامی ـ سیاسی جامعه ملل و ضامن اول نظام ورسای به شمارمیرفت، در عمل خود اولین ناقض و خاطی نسبت به این نظام بود. کابینههای بریتانیا، از طرفی گرفتار افکار عقبمانده اشرافی و غرق آنتی کمونیسم و وحشتزده از مبارزه سندیکایی ـ سیاسی زحمتکشان داخل کشور خود بودند، و از طرف دیگر عاجز و ناتوان از مبارزه قاطع علیه فاشیسم. این وضعیت سنگین بهعلاوه عدم آمادگی نظامی ــسیاسی و فشار مداوم لابی دیکتاتورها و اشراف ضد بلشویست و رسانه و مطبوعات قدرتمند آنها…
در هر حال، خصوصیتهای طبقاتی ـ فرهنگی و فشارهای سیاسی فوق از راست، دولتهای وقت را به خیال این «پنبه دانه» انداخت که میل هیتلر به کسب هژمونی درغرب را (توسط استمالت) کور کند و هیولا را در شرق صرفاً به جان بلشویسم اندازد. گمان میکرد اینطوری میتواند دو طرف را به جان هم انداخته، خود بدون مایه گذاشتن برنده معرکه شود!!
طبعاً، حاصل این خرده سیاستهای تاجرمنشانه و پوسیده چیزی جز شکست و فضاحت و رسوایی نمیتوانست باشد. در چشم دیکتاتورهایی چون موسولینی و هیتلر، مشت چنین دولتها و خرده تاکتیکها همواره باز بود. این حضرات یک لحظه هم هماورد بازیگران شیطانی و جنگافروزی چون هیتلر نبودند.
استانلی بالدوین، سیاستمداری کهنهکار (با منشأ روستایی) بهعنوان یک تاکتیسین ماهر در کشمکشهای حزبی داخل کشور شهرت داشت، ولی در سیاست خارجی- که میدان اصلی مانورها و درگیریهای بزرگ دهه سی قرن بیستم به شمارمیرفت- بالدوین تقریباً هیچکاره بود. وی در فکر استراتژیک که هیچ، سطح دانش و آمادگیاش در مسائل سیاست خارجی حتی به روز هم نبود. معروف بود که سیاست خارجی را دوست ندارد…، و در این صحنه دائم دچار ندانمکاری وسرگشتگی، محتاج دستیاری دیگران است. هنگام یک بحران خارجی، سران مطبوعات کشور بارها وی را عصبی و عاجز دیده بودند. درحالی که میدان سیاست خارجی دهه سی، در مثل، همانند قماری بزرگ با «داوی» به ارزش اروپا و جهان بود. و لیکن بازیگران انگلیسی ـ فرانسوی – در اندیشه و عمل و توان تجربهشان – اساساً اهل چنین کارهایی نبودند. به قول چرچیل، حتی اعصاب این بازی را هم نداشتند! دغدغه فکریشان خردهحسابهای فراکسیونی در مجلس و رقم آرای انتخابات بود. هر دفعه که در سیاست خارجی آتشی بهپا میشد، بالدوین یا غایب (در مرخصی) بود و یا دچار لرزش و تردید، به غایت محتاط و البته همیشه خواهان «حفظ صلح»!
در آن سالهای خطیر، جوهر بازی هیتلر و جنم بازیگر انگلیسی، خود مثال تناسبی یکطرفه محکوم به شکست بود. برای گشودن چشمانداز متفاوت، اول طرف انگلیسی معادله میبایست تغییرکند. فرانسه هم که به لحاظ خطرعاجل همسایه نازی ناچاربود گاه سیاستی قاطع اتخاذ نماید، با وجود توان نظامی برتر، باز به دلیل جا زدن انگلیسیها و یا روی کاربودن افرادی چون لاوال ـ فلاندین در فرانسه، عملاً نمیتوانست مکر و موقعیت واقعی دیکتاتورها را بشناسد و در برابر آنها جربزه و عزم سیاسی نشان دهد. وانگهی مرتجعانی چون لاوال، در برابر دیکتاتورها واداده، اساساً در فکر مقابله و مبارزه با فاشیسم نبودند…
بدینترتیب در اروپای ۱۹۳۶، شرایط و دینامیسمهای سیاسی آشکارا به نفع نازیسم ـفاشیسم و به ضرر ساختارهای بینالمللی دموکراسی در حال تغییر بود. یک قیاس و برآورد ساده با سال ۱۹۳۳ نشان میداد که نتایج عملی خطمشی اپیزمنت طی این دوره، بهطور قطع به نفع دیکتاتوریها (ژاپن، ایتالیا، آلمان) تمام شده بود. بهخصوص (پس از ورشکستگی تحریمهای نیمبند جامعه ملل علیه ایتالیا)، وضعیت جاری برای موسولینی و دیکتاتور کمین گرفته آلمان، بسیارمساعد شده، امکانات بیسابقه چشمک میزدند.
خط «نه جنگ»، که عملاً چیزی جز تسلیم و عقبنشینی دائمی در مقابل زیادهخواهیها و تجاوزهای فاشیسم نبود، مرتب به متجاوز و مهاجم فرصتهای تازه و ارزانتر میبخشید. ضعف و فتور سیاسی غرب، تعلل و سستی در مبارزه قاطع با فاشیسم، بهطور مداوم موقعیت ممالک دموکراتیک و جامعه ملل را به تحلیل میبرد، تعادلهای موجود را بهم میزد و خطر جنگ بزرگ نهایی (که از اول در طرح استراتژیک هیتلر نهفته و پیشبینی شده بود) و بیشتر نزدیک میشد. در آن دوران حساس که میبایست در سیاست و دیپلوماسی قاطع و ثابت قدم باقی ماند و روی حقوق ملتها و الزامات امضا شده بینالمللی محکم ایستاد و به جامعه ملل اعتبار و قدرت اجرایی فزاینده بخشید، استمالتگران به خیال پرهیز از جنگ، دائم ضعف و سستی نشان میدادند. فقط گروه کوچکی از سیاستمداران بزرگ انگلستان که در انزوای محض و در اپوزیسیون بودند، بهرغم فشارها، پیوسته روی مسائل مبرم پیکار آزادی انگشت میگذاشتند و هشدار میدادند:
«سستی و بزدلی، گیریم با نیت نیک و انگیزه شریف هم باشد، هرگز از پس شرارت مصمم و مسلح برنمیآید. در این روال شکستآمیز، صلحدوستی صمیمانه هیچ پوزش قابل قبولی نیست که صدها میلیون انسان ساده و معمولی رابه سراشیب یک جنگ تمام عیار ساقط کنیم.
کفزدنها و شعاردادنهای صلجویانه با نیت نیک (هنگام پیشروی قوای جنگافروز شرور)، رفتهرفته خاموش میشوند و بههنگام وقوع فاجعه دیگر صدای آنها به جایی نمیرسد». ۱
تاکتیک هیتلر در بحران حبشه
در طول بحران و جنگ حبشه، هیتلر نخست بیطرفی پیشه کرد. تهاجم موسولینی برخی محاسبهها و اصول قدیمی مطلوب وی را بهم زده بود. تمایل به اتحاد با هر دو کشور بریتانیا و ایتالیا جهت نابودی حریف قدیمی یعنی فرانسه، و تهاجم نهایی به شرق اروپا و روسیه، این برنامه منطبق بر خط قدیمی مندرج درکتاب «نبرد من» هیتلر و تا آن زمان نیز چراغ راهنمای اعلام نشده وی درسیاست خارجی رایش آلمان بود. اما، مشی استعماری موسولینی و در نتیجه بروز اختلاف مابین امپراتوری انگلستان و ایتالیا بر سر حبشه، آن نقشه اولیه را بههم ریخته بود. درآغازبحران ظاهراً به هر طرف که میگرایید، میتوانست طرف مقابل را برنجاند. پس، چند صباحی خود را کنار کشید و به مشاهده روند وقایع چشم دوخت. همین که مطمئن شد موسولینی قلدری میکند و انگلستان هم اهل مقابله جدی نیست، با آن که تازگی به اولین قرارداد نظامی (ناوگانها) دست یافته و «عصر جدید رابطه با بریتانیا» را اعلام کرده بود، ولی تصمیم گرفت بحران غیرمترقبه را دامن زند. شروع کرد بهطرف ایتالیائی امداد رساندن و دستور داد، با زیر پا گذاشتن تحریمهای جامعه ملل، مواد خام و بهخصوص ذغال سنگ از آلمان به ایتالیا ارسال شود. از سوی دیگر، پیروزی سریع موسولینی و بازگشت قدرت نظامی غولآسای وی به صحنه اروپا به نفع رایش آلمان نبود. بنابراین، در گام بعدی و کاملاً پنهانی، از همان تابستان ۳۵ شروع کرد به کمک نظامی رساندن به حبشه۲٫ هیتلر، با تاکتیک ارتجاعی تقویت آتش جنگ و بحران، به چند هدف سیاسی دست یافت:
ـ بحران و جنگ حبشه را در حد توان خود تشدید و حتیالمقدور طولانی و از این طریق (بهجهت عوارض سیاست اپیزمنت نسبت به موسولینی) موضع انگلستان و نیز تتمه اقتدار جامعه ملل را به سهم خود ضعیفتر و سیستم امنیت جمعی را بیشتر بیآبرو کرد،
ـ برای اولین بار خط انزوای سیاسی آلمان در جنوب اروپا را شکست و
ـ با دادن کمک به موسولینی، روابط آلمان با ایتالیا را از تنش و تخاصم قبلی (سر مسأله کودتا در اتریش) در آورد و فراتر از آن، بذر همکاری و اتحاد بعدی با ایتالیای فاشیست را کاشت. موسولینی بعدها به این واقعیت اقرارکرد که ایده تشکیل محور رم ـ برلین در پائیز ۱۹۳۵ متولدشد.۳
بدین ترتیب، درصحنه سیاست خارجی، در اثر ضعف نشان دادن دولت انگلستان و ترس و بیصلاحیتی دولت وقت فرانسه، هیتلر بحران حبشه و شرایط ماههای آخر جنگ را همچون یک فرصت جدید و طلایی گرفت و بلافاصله، به بهانه موهوم (دوستی شوروی با فرانسه)، بیدرنگ در جهت اجرای زودرس یک طرح قدیمی خود فرمان حرکت صادر نمود.
اشغال و تصرف مجدد سرزمین راین ۴
هیتلر قبلاً، در نطق مورخ ۲۱ماه مه ۳۵ در رایشتاگ آلمان، با اشاره و برخورد خصمانه به تدارک قرارداد دوستی مابین فرانسه و اتحاد شوروی، آن را «یک عنصر ناامنی در پیمان لوکارنو۵» خوانده بود. همان زمان، دولتهای فرانسه و… طی یادداشتی حرف هیتلر را رد کرده بودند. ولی او در رابطه با نقشه خود به این مستمسک نیاز داشت و لذا مرتب علیه قرارداد دوستی فرانسه ـ شوروی (که هنوز تصویب نشده بود) تبلیغ میکرد.
۲۱نوامبر۳۵، فرانسوآز پونسه، سفیر فرانسه در برلین، برای ادامه توضیح و رفع مجدد نگرانی هیتلر به ملاقات وی رفت و مفصل صحبت کردند. پس از این دیدار، سفیر هوشیار که از افکار صدراعظم نازی شناخت نسبتاً دقیق داشت، از فحوای کلام وی به نقشه و طرح تجاوز بعدی وی پیبرد و نتیجهگیری خود را طی یک گزارش خفیه برای دولت متبوع فرستاد:
«هیتلر مصمم است قرارداد شوروی ـفرانسه را دستاویز قرار دهد و به بهانه آن، امضای آلمان زیر پیمان لوکارنو را فسخ کند، تا بتواند منطقه غیرنظامی راینلند را مجدداً تصرف نماید. برای انجام این کار او فقط منتظر یک فرصت مناسب است».۶
در دولت فرانسه کسی به این گزارش مهم سفیر اهمیتی نداد و رؤسای ارتش فرانسه نیز به هیچ اقدام احتیاطی دست نزدند!
لازم است یادآوری شود که، پس از جنگ جهانی اول، طبق قرارداد ورسای (مواد ۴۲-۴۴) مقررشده بود که آلمان حق تأسیس استحکامات و تمرکز نیروی نظامی در غرب رودخانه راین و نیز تا شعاع ۵۰کیلومتری شرق راین را ندارد. تمام موارد فوق مجدداً در پیمان لوکارنو داوطلبانه توسط خود آلمان هم تأیید و امضا شده بود. طبق این پیمان، در صورت اشغال نظامی سرزمین غیرنظامی راین، کشورهای امضاکننده موظف بودند فوراً اقدام متقابل علیه اشغالگر به عمل آورند. منطقه گسترده غرب رود راین (مابین فرانسه ـبلژیک و آلمان)، نوعی تضمین برای جلوگیری از درگیری نظامی مجدد میان آلمان و فرانسه محسوب میشد. این سرزمین غیر نظامی برای امنیت انگلستان هم اهمیت زیادی داشت، طوری که جملهیی از بالدوین همه جا شهرت یافته بود: «وقتی ازخط امنیت انگلستان صحبت میشود، مقصود صخرههای سفید ساحل دوور نیست، بلکه منظور خط رودخانه راین است».
از آنجا که طبق قراردادهای ورسای و لوکارنو، آلمان اجازه تأسیس استحکامات نظامی و تمرکز نیرو در این منطقه نداشت، بنابراین فرانسه، با برتری نظامی که داشت به سادگی میتوانست هر زمان که لازم بود بدون برخورد به مانع نیروهای نظامی خود را از طریق منطقه راین وارد آلمان کند و به یاری کشورهایی شتابد که فرضاً درمرزشرقی مورد تهدید و تجاوز آلمان قرارمیگرفتند. بنابراین، راینلند ِغیرنظامی یک حلقه استراتژیک درچند قرارداد امنیتی اروپا به شمارمیرفت، از جمله در قراردادهای دوجانبه مابین فرانسه و لهستان و چکسلواکی.
هیتلر یک سال قبل، یعنی زمان اعلام علنی بازسازی نیروهای نظامی آلمان و نیز هنگام ملاقات با هیأت سایمون ـ ایدن دربرلین(اواخر مارس۳۵)، رسماً گفته بود کماکان به قرارداد لوکارنو متعهد باقی میماند. ولی بنا بر اسناد تاریخی موجود، وی درست همان زمان دستورتدارک نظامی و طرح اشغال راینلند را پنهانی صادرکرده بود!
روش معمول او هنگام تجاوز به مفاد ورسای هم این بود که هر تعرض را زیر یک پوشش تبلیغاتی و ساز کردن نغمه مظلومنمایی آلمان انجام میداد و با طلبکاری، تجاوز انجام شده را یک اقدام دفاعی آلمان میشمرد. برنامه عملی را نیز همیشه در روزهای تعطیل آخر هفته آغاز و تمام میکرد. حسابش این بود که وزارتخانههای ممالک دموکراتیک تعطیل هستند و عملاً یک فرصت دو روزه جلو میافتد و این طوری همه را درمقابل عمل انجام شده قرار میداد. سپس، بلافاصله، نطقی ظاهرالصلاح و قویاً صلحجویانه ایراد میکرد و یک سری حرفهای جذاب در باب حسن همجواری و «عقل و آرامش» تحویل افکار عمومی میداد. به قول فرانسواز پونسه:
«هیتلر یک مشت محکم به صورت حریفان میکوبید و در عین حال اعلام میکرد من برای صلح با شما حاضر و آمادهام»!۷
با این روش، هم به مطلوب خود میرسید و هم در صدد کاهش خطر مقابله احتمالی حریفان برمیآمد. ضمناً، با نطق صلح و پیشنهادهای کذایی، نیروهای سیاسی مروج و مجری اپیزمنت را – اعم از اعضاء و رسانه های کلیودن– ست و یا لابیهای آشکار و پنهان مالی و اقتصادی و شخصیتهای شیفته خود در انگلستان را تغذیه سیاسی میکرد. بدین ترتیب وی (پس از شکار طعمه نقد) رأساً به عنوان فرشته صلح (نسیه) به میدان میآمد و به همه طرفها پند و اندرز مسالمت میداد!
همین الگو را برای انجام تجاوز به منطقه غیرنظامی راین نیز به کارگرفت.
دستاویز وی امضای قرارداد شوروی – فرانسه بود. هیتلر با انگشت گذاشتن روی قرارداد شوروی – فرانسه، در واقع یک مسأله بهشدت مورد اختلاف در فضای سیاست داخلی فرانسه را پیش کشیده بود. با این کار به مشاجرههای داخلی فرانسه نیز آگاهانه دامن میزد.
در ۱۱فوریه۱۹۳۶ قرارداد شوروی-فرانسه به بحث نمایندگان مجلس فرانسه گذاشته شد. دو هفته بعد، روز۲۷فوریه، این قرارداد، با ۳۵۳ رأی موافق در مقابل ۱۶۴ رأی مخالف به طور دموکراتیک تصویب شد و رسمیت یافت. روز بعد، روزنامه «پاریس میدی» متن یک مصاحبه با هیتلر را (که مدتی قبل تهیه شده بود) در صفحات خود به چاپ رساند. در این مصاحبه صدراعظم رایش با جملات دوستانه از امکان عقد قرارداد دوستی با فرانسه سخن گفته بود. دولت فرانسه، بر اساس حرفهای هیتلر در این مصاحبه، به سفیر خود مأموریت داد ازصدراعظم استفسارکند برای حصول این مهم چه پیشنهاد عملی دارد. اما، وقتی فرانسوآز پونسه روز ۲ مارس به این منظور حضور هیتلر رسید، وی با اوقات تلخ (و انتقاد تند نسبت به تاریخ چاپ مصاحبهاش) با سفیر روبهرو شد. در عین حال ژست رهبر بخشنده به خود میگرفت و گفت حاضراست به پرسش دولت فرانسه پاسخ دهد. درآیندهیی نزدیک حتماً یک سری پیشنهاد در این باره مطرح خواهد کرد! اما، بنا به یادداشت گوبلز، مورخ ۲مارس، هیتلر قبلاً (یعنی روز ۱مارس) تصمیم تجاوز و اشغال قریبالوقوع راینلند را گرفته بود. وی از فورر نقل میکند که:
«… زمان مناسب برای این کار رسیده و این فرصت را نباید ازدست داد».۸
اسناد و مدارک نظامی که پس از جنگ به دست آمدند نشان میدهند فرمانهای هیتلر جهت اشغال نظامی راینلند، مدتها پیش از ملاقات فوق با سفیر فرانسه صادر شده بودهاند! از قضا، وزیر جنگ آلمان، ژنرال بلومبرگ، درست در همان روز دیدار فرانسوآز پونسه با هیتلر(۲مارس)، طرح اجرایی اشغال سرزمین راین را امضا کرده است.
۵روز بعد (۷مارس۶۳) صبح زود، قوای نظامی هیتلر درحد چند هنگ، از پلهای رودخانه راین میگذرند و وارد سرزمین غرب راین میشوند. همان روز در برلین، آقای فون نویرات، وزیرخارجه رایش آلمان، سفرای فرانسه، انگلستان و ایتالیا را نزد خویش میخواند و فهرست دلایل دولت جهت فسخ امضای آلمان پای پیمان لوکارنو را اعلام و در عین حال یک سری پیشنهادهای گسترده صلحجویانه با فرانسه ارائه مینماید!
هیتلر، به جای پیمان لوکارنو، یک قرارداد عدم حمله متقابل ۵۲ ساله به فرانسه و بلژیک پیشنهاد و… و علاوه بر این از امکان «بازگشت آلمان به جامعه ملل» دم میزند.
بنا به برداشت مورخان، هیتلر با فرمان به اشغال راینلند درآن تاریخ، به بزرگترین ریسک و بلوف سیاسیاش تا آن زمان دست زده بود. فهرست طولانی پیشنهادات صلح و درب باغ سبز وسرخی که نشان میداد صرفاً برای متزلزل کردن و جلوگیری از اقدامات احتمالی ارتش فرانسه و ممانعت از باخت بلافاصله دراین قمار خطیر سیاسی- نظامی بود.
هیتلرهمان روز ورود قوای نظامیاش به غرب راینلند، حوالی ظهر در رایشتاگ حضور یافت و نطقی بسا صلحجویانه و «عقلانی» در باب حسن همجواری با فرانسه و… ایراد نمود. یک پاراگراف آن را به عنوان نمونه میآوریم:
«… چرا امکان نداشته باشد مشاجره چند صد ساله و بیهوده مابین فرانسه و آلمان را خاتمه داد؟ و… چرا امکان نداشته باشد معضل تضادهای ملی و کشوری ممالک اروپایی را از فضای غیرعقلانی و احساساتی بیرون کشید و آن را درپرتوی نور آرام عقل وآگاهی حل و فصل نمود؟…»۹
وی در این سخنرانی سرشار از صلحدوستی و مسالمت، به مقدسات(!) سوگند خورد حالا (که راینلند به مام میهن بازگشته) میخواهد بیش ازپیش (؟!) برای پیشرفت تفاهم مابین ملتهای اروپا کار و تلاش کند…
اما، نعرههای «هایل هیتلر» چند صد نماینده ـ گماشته ازجا جسته و غرش گوشخراش پایکوبی آنها (به محض اعلام ورود ارتش به راینلند) پیامی غیراز صلح و تفاهم داشت.
توازن قوا و ذلت «قدرتها»
ژنرال آلفرد یودل، رئیس ستاد رهبری ارتش هیتلر، بعد از جنگ جهانی دوم، ضمن اعترافات خود در دادگاه نورنبرگ تصریح میکند، نیروی آلمانی که برای کل طرح اشغال مجدد راینلند به کار رفت قریب یک لشگر، و از این نیرو صرفاً سه هنگ ازطریق پلهای راین وارد منطقه غرب رودخانه و بعد در شهرهای آخن، تریر و ساربروکن مستقرمیشوند. تازه اول کار، ستاد ارتش با اطلاع از برخی جا بهجایی قوای فرانسه جا خورده و رأی به برگشت این سه هنگ میدهد. منتهی هیتلر مانع میشود. موضع وی، با تحلیل سیاست خارجی«قدرتها»، این بود که انگلستان و فرانسه اقدام به عمل نظامی نخواهند کرد. ۱۰
بنا به مدارک تاریخی، درآن زمان نیروی نظامی حاضر به یراق فرانسه کماً و کیفاً صددرصد برکل نیروهای درحال بازسازی و تازهکار آلمان برتری داشت. علاوه بر این طبق مفاد پیمان لوکارنو، قوای نظامی لهستان و چکسلواکی نیز در صورت لزوم، کنار فرانسه وارد عمل میشدند. یعنی رویهم ۹۰ لشکر بلافاصله بسیج بهعلاوه صد لشکر ذخیره جمعاً در اختیار فرانسه بود. بههمین دلیل، تمام ژنرالهای رأس ارتش آلمان شدیداً با اجرای طرح در اوایل مارس ۳۶ مخالف بودند. ولی برای هیتلر، در آن موقعیت سیاسی مساعد، فاکتهای نظامی تعیینکننده نبودند. وی با بررسی مواضع «قدرتها» در جنگ حبشه، که هنوز جریان داشت و دست قوای موسولینی را هم بند کرده بود، فرصت را برای اشغال سرزمین راین بی نظیرمیدانست و معتقد بود حریفان غربی فاقد عزم و توان سیاسیاند و بهخاطر راینلند مقابله نظامی نخواهند کرد! ۱۱
و همین طورهم شد. دولت بریتانیا، برخلاف پیمان لوکارنو، واکنش نشان دادن به این تجاوز را در درجه نخست مربوط به خود دولتهای (فرانسه و بلژیک) دانست، که همسایه آن منطقه بودند!! فلاندین، وزیرخارجه جدید فرانسه به لندن رفت و اصرار عبث که انگلستان به میدان آید. ولی در عمل، روند رویدادها به همان ترتیب جریان یافت که سال پیش. ارتشهای ضامن ورسای و لوکارنو البته دست از پا خطا نکردند! نمایندگان و سران قدرتها (انگلستان و فرانسه) البته نگران افزایش قدرت آلمان به تعاطی فکر نشستند(!) و در یک فضای واداده سیاسی چه کنیم و چه… سر انجام طی یادداشتی اقدام رایش آلمان را نکوهش کردند. چندی بعد جامعه ملل هم آن را محکوم نمود. از آن طرف هیتلر هم رسماً این نکوهشها و محکومیتها را مردود دانست…
آخر سر نیز این جمله لابی هیتلر سر زبان بالدوین و دیگرسران دولت انگلستان افتاد که: «راینلند بهرحال جزئی از آلمان بوده است»!
هیتلر موفق شده بود، در ظرف چند ساعت، بدون شلیک حتی یک گلوله، سرزمین استراتژیک راینلند را به سادگی به اشغال خود در آورد. سران نازی این «معجزه رهبر» را جشن گرفتند و فریاد گوشخراش فتح و پیروزی به آسمان رسید.
این منطقه، فراسوی اهمیت سیاسی- روانشناسی آن برای نازیها، از نظر انبوه جمعیت و امکان سربازگیری و نیز منابع زیرزمینی و پتانسیل صنعتیاش، برای تدارکات جنگی واجد اهمیت زیاد بود. علاوه بر اینها، نیروهای آلمانی، طبق فرمان، بلافاصله پس از تصرف راینلند شروع کردند به ساختن استحکامات نظامی درمرزهای غربی آن(به بلژیک و فرانسه) و بدین ترتیب تمام طرحهای امنیتی ورسای به بعد و قراردادهای امنیتی دوجانبه فرانسه با دیگر کشورها ، جملگی ارزش و اهمیتشان تنزل میکرد، چون با ساخته شدن استحکامات نظامی آلمانیها، دیگر امکان ورود آزاد و بی مانع نیروهای بلژیک ـ فرانسه به داخل آلمان منتفی میشد! همین طور، خط امنیتی کشور انگلستان دیگر رودخانه راین نبود. وقایع آینده نشان داد که بای دادن رایگان سرزمین راین و این تغییر مرز امنیتی، تا چه حد به هر سه این کشورها لطمه زد.
جامعه انگلستان از این ضعف و بیعملی سیاسی سران کشور در خشم شد، ولی رسانهها و روابط عمومی اپیزمنت، در گسترهیی بیسابقه و ابعادی سراسری، بیشترین تلاش مطبوعاتی خود را به خرج دادند که باخت استراتژیک راینلند را امری پیش پا افتاده و عادی جلوه دهند و به عنوان یک اتفاق ساده و تمام شده پشت سر گذارند و از این به بعد «بازسازی» رابطه با آلمان را در دستورکار قراردهند، با تکرار استدلهای لابی هیتلر:
تایمز ۹مارس۱۹۳۶: «ساختار قدیمی صلح اروپا که یکجانبه و نامتعادل است فروپاشیده است و اکنون وقت یأس و نا امیدی نیست، بلکه زمان از نو سازی روابط است».
دیلی میل ۹مارس ۱۹۳۶: «آلمان به غایت ممنون خواهد بود اگر نیروی دیگری- مثلاً انگلستان- بهعنوان یک واسطه صادق، با طرحهای قابل اجرا برای حل و فصل مسائل پا پیش گذارد».
تایمز ۱۰مارس۱۹۳۶ [کاسه از آش داغتر، از قول مردم فرانسه و آلمان] :
«میلیونها فرانسوی و آلمانی آرزوئی جز این ندارند که به آنها رخصت داده شود در صلح و حسن همجواری به کسب و کارشان بپردازند. به خاطر منافع آنها هم که شده، استفاده از هر موقعیتی برای اجابت این خواسته باید موضوع سیاست خارجی انگلستان باشد».
جالب است که بعد ها شخص هیتلر اقرارمیکند که :
«۸۴ ساعت اول بعد از ورود به داخل راینلند سنگینترین و پرفشارترین فاز دوره زندگیم تا آن زمان بود. هر آینه نیروهای [برتر] فرانسوی در آن زمان [طبق مفاد صریح پیمان لوکارنو] حرکت میکردند و وارد راینلند میشدند، ما میبایست، با سرافکندگی و زیر باران فحش و فضاحت، قوایمان را پس میکشیدیم، چون نیروی نظامی که در اختیار ما بود، در صورت ورود و هجوم فرانسویها، برای یک ایستادگی معمولی هم کفایت نمیکرد»۱۲
پانویسها: ——————————-
ـ چرچیل، ص ۱۰۶ کتاب جنگ جهانی دوم…
۲ـ درحران و جنگ حبشه، یکی از جنبه های حیرت انگیز از درجه هوشیاری و قاطعیت ارتجاع فاشیستی درمقابل تعلل و کودنی سیاسی دولت وقت انگستان قابل مطالعه است. همان زمانی که دولت انگستان حاضرنبود به دولت حبشه، که روابط بسیار دوستانه با آن داشت، کمک نظامی برساند، هیتلر شروع کرد( کاملاً مخفیانه) این خلاء را با ارسال سازوبرگ جنگی به ارزش چهارمیلیون مارک و بخصوص توپهای ضد تانک ، پرکردن. با رساندن کمک نظامی به حبشه و کمک اقتصادی و مواد خام به ایتالیا، عملاً هیتلر یک سیاست تشدید بحران را به نفع موقعیت آلمان پیش برد.
برای مطالعه تفصیلی این فصل تاریخ نگاه کنید به کتاب آلمانی « تحریمها و توپها، هیتلر/ موسولینی/ و منازعه حبشه » :
Manfred Funke, Sanktionen und Kanonen, Hitler,Mussolini und der Abessinienkonflikt
۳ نگاه کنید به : Elizabeth Wiskemann: The Rom – Berlin Axis, Oxford, 1949, P. 51/51
۴ـ رایلند، منطقه گسترده ای درامتداد رود راین درغرب آلمان که شامل چند استان پرجمعیت و صنعتی می شود. طبق معاهده ورسای مقرر شد که متفقیق قسمتهائی ازاین منطقه را از ۵ تا ۱۵ سال اشغال کنند؛ و آلمان از ساختن استحکامات نظامی درآن و از متمرکزکردن نیروها ی خود دریک فاصله ۵۰ کیلومتری ازآن ممنوع شد. تمام این منطقه درسالهای ۱۹۲۳ الی ۱۹۲۵ دراشغال قوای بلزیک و فرانسه بود. آخرین دسته از نیروهای فرانسه درسال ۱۹۳۰ راینلند را تخلیه کردند. دولت آلمان درپیمان لوکارنو غیرنطامی ماندن راینلند را مورد تأیید قرارداد. هیتلر این پیمان را درمارچ ۱۹۳۶ زیر پا گذاشت و مجدداً این سرزمین را به اشغال نظامی خود درآورد.
۵- پیمان لوکارنو- مشتمل بریک رشته عهدنامه های تضمین متقابل و داوری که در۱۹۲۵درشهرلوکارنو بین نمایندگان انگلستان ،فرانسه ،آلمان ، ایتالیا، و…منعقد شد. برطبق این پیمان آلمان تعهد کرد که بخشی ازراینلند (یعنی تمام سرزمینهای غرب رودخانه راین ازجنوب غربی تا شمال غربی ) به صورت غیرنطامی بماند.درمقابل دیگران ورودآلمان به جامعه ملل را تضمین کردند.این پیمان شالوده امنیت اروپا تلقی شد. در۷ ماه مارچ ۱۹۳۵ هیتلرآن را زیرپا گذاشت و نیروهای نظامی اش را از پلهای راین به سمت غرب عبور داد و راینلند را مجدداً تصرف کرد. فرانسه با وجودی که برتری نظامی داشت هیچ واکنش نشان نداد. با لغو عمدی پیمان لوکارنو عملاً تعادلهای نظامی و استتراتژیک کل اروپا ، به نفع آلمان نازی،بهم ریخت.
۶ـ نگاه کنید به : Andre Francois-Poncet, The Fateful Years, Gollancz, London,1949.P.193 ,
۷ـ همان جا، ص ۱۹۳
۸ ـ یادداشت مورخ ۲ مارچ ۱۹۳۶ ،بخش اول از مجلد دوم یادداشتهای گوبلز، به زبان آلمانی
۹ ـ به نقل از ص ۳۴۳ کتاب
Alan Bullock, Hitler, eine Studie ueber Tyrannei به زبان آلمانی
۱۰ـ اعترافات ژنرال یودل، مندرج در قسمت پانزدهم اسناد دادگاه نورنبرگ به زبان آلمانی
۱۱ ـ همان اعترافات و نیز شرح مندرج درکتاب مورخ انگلیسی الن بالاک، هیتلر… ص ۳۴۲
۱۲ ـ به نقل از ص ۳۲۰ کتاب دکتر پاول اشمیت ، مترجم هیتلر……« سیاهی لشگر در صحنه دیپلماسی»