سوژه­ی انقلابی (معرفی و نقد آرای پوستون)

تبیینِ چگونگی و چرایی سوژه­ی رهایی­بخش در نظریه­ى انقلاب مارکس- نه کشف پرولتاریا هم­چون فاعل تاریخی سوسیالیسم(۱)-  از شمار  مسایلى است که  کم­تر به آن پرداخته شده. تنها در سال­هاى اخیر است که اهمیت این مساله و واکاوى مفهوم سوژه­ی انقلابی مورد توجه­ى مارکسیست­ها قرار گرفته است.

ما پیش از این، آراى دو تن از نظریه­پردازان مارکسیست- جان هالووی و مایکل لبوویتز- را در پیوند با موضوع یادشده، به خوانندگان خود معرفى کرده­ایم؛ (۲)  اکنون و این­جا، براى علاقه­مندانِ پروژه بازسازی چپ، به معرفى ره­یافت دیگرى از موشه پوستون، مارکسیست آلمانى تبار، می­پردازیم.

موشه پوستون یکی از نظریه­پردازان مکتب فرانکفورت است، که هر چند از شهرتی هم­پای یورگن هابرماس برخوردار نیست، اما از چهره­هاى مهم نسل دوم این نحله فکرى به شمار مى­آید. او که اکنون در دانشگاه شیکاگو رشته­ی تاریخ تدریس می­کند، در سال ۱۹۴۲ در آلمان به دنیا آمده است و در سال­هاى ۸۲۱۹۷۲ در دانشگاه یوهان ولفگانگ گوته در شهر فرانکفورت به تحصیل پرداخته و در سال ۱۹۸۳ تز خود را برای اخذ درجه­ی دکترای علوم سیاسی ارائه داده است. این رساله پس از تغییرات چندى، تحت عنوان “زمان، کار و سلطه­ی اجتماعی” در سال ۱۹۹۳  به زبان انگلیسی انتشار یافته و پس از ده سال (در سال ۲۰۰۳) به آلمانی برگردانده شده است.(۳)

پوستون در این اثر، روایت سنتی از مارکسیسم را به چالش مى­گیرد. اما آن­چه را که او “مارکسیسم سنتی” مى­نامد، نه یک گرایش نظری مشخص در مارکسیسم، و نه حتا یک دوره­ی معین از سیر تاریخی این اندیشه است. نقد او حاوی نکاتی است با دایره­ی شمولی گسترده که جریان­هاى گوناگون و گاه مخالف را نیز در بر می­گیرد. او در عین حال در جست­وجوی یافتن راه­حلی امیدبخش در فراسوى بدبینی نسل اول نظریه­ى انتقادى، هم­چون هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه است، که جامعه­ی کنونی را یک­سر اداره شده، تک­ساحتی و فاقد پویایی درونی در راستاى تحول به جامعه­ای رها شده مى­نگرد. و بالاخره او راه­حل­های خوش­بینانه هابرماسی را نیز مورد انتقاد قرار می­دهد، و به مارکس وفادارتر می­ماند و خواهان دگرگونی بنیادی جامعه سرمایه­داری است. بگذارید توضیحات او را در این باره از نزدیک دنبال ­کنیم:

 

الف- مارکسیسم سنتی

 پوستون در نقد “مارکسیسم سنتی” در واقع به طرح نکاتی می­پردازد که هریک از آن­ها، به تنهایی و یا در مجموع، در مورد افراد و جریان­های فکری متفاوتی مصداق دارند و الزاما بر جریان فکری معینى در جریان مارکسیسم دلالت نمى­کنند. انتقادهای پوستون عبارت­اند از:

۱– از دیدگاه پوستون، بنیاد تحلیل مارکسیسم سنتی از سرمایه­داری بر مالکیت خصوصی(۴) و بازار استوار است؛ مقوله­هایى که به قلم­رو توزیع و نه تولید تعلق دارند.

۲– مارکسیسم سنتی، روابط مبتنى بر سلطه در نظام سرمایه­داری را مقدمتا بر اساس استثمار و مناسبات طبقاتی توضیح می­دهد. به نظر پوستون در سطح مقولات استثمار و طبقه، ما با اشخاص روبه­رو هستیم؛ در حالی که سلطه و مناسبات سرمایه­داری، داراى خصیصه­ى پایه­­اى­تر، غیرشخصی و شبه­عینی هستند.

۳– مارکسیسم سنتی، به کار هم­چون مقوله­ای فراتاریخی می­نگرد؛ به شکل رابطه­ی عمومی انسان با طبیعت یا به دیگر سخن، تغییر هدف­مند طبیعت برای تامین نیازهای بشری. این رابطه برای همه عصرها و دوران­های بشری صادق است. به نظر پوستون باید کار را به مثابه­ی کار مشخص و ویژه در سرمایه­داری مورد تحلیل قرار داد.

۴– پوستون، بین ثروت مادی یا واقعی به عنوان مجموعه­ای از فرآورده­ها و محصولات کار و شکل ویژه­ی ثروت در جامعه­ی­ سرمایه­داری- یعنی ارزش هم­چون نتیجه­ی کار مجرد- تمایز قایل می­شود و معتقد است که مارکسیسم سنتی این تفاوت را نادیده می­گیرد.

۵– مارکسیسم سنتی، میان نظریه­ی ارزش مارکس و نظریه­ی ارزش ریکاردو تفاوت چندانی قایل نمی­شود، و تفاوت این دو را بیش­تر مربوط به نظریه­ی  ارزش اضافی می­داند. در حالی که مفهوم ریکاردویى ارزش، بر کار پیکریافته در کالا دلالت دارد؛ این مفهوم در نزد مارکس ناظر بر یک رابطه­ى اجتماعى معین است.

۶–  مارکسیسم سنتی، از موضع کار فراتاریخی، جامعه بورژوایی را مورد انتقاد قرار می­دهد. درست به سان بورژوازی که فئودال­ها را به عنوان طبقات غیر مولد مورد انتقاد قرار می­داد. این نقد از درون نظام سرمایه­داری، و با در نظر گرفتن تضادها و امکان­هاى تحول درونی آن نیست، بلکه از “نقطه­ی ارشمیدسی” از خارج نظام به نام “کار”، “خرد”، “عدالت” و غیره آن را مورد نقد قرار می­دهد.

۷– از منظر مارکسیسم سنتی، تضاد اصلی سرمایه­داری، تضاد بین نیروهای مولده و روابط تولیدی است: نیروهای مولده از حیث فنی یعنی “شیوه­ی تولید صنعتی” در نظر گرفته می­شوند، گویی مناسبات اجتماعی چه سرمایه­داری باشد و چه سوسیالیستی، و یا هر شکل دیگر، از حیث تحول نیروهای مولده بی تاثیر است. و روابط تولید نیز شامل مالکیت خصوصی و بازار می­شوند. نیروهای مولده یا شیوه تولید صنعتی پیوسته در حال رشد و تکامل­اند و مالکیت خصوصی و بازار در نقطه­ی معینی به ترمزى بر سر راه رشد آن­ها تبدیل می­شوند. انقلاب اجتماعی با الغاى مناسبات موجود و برقراری روابط جدید یعنی مالکیت جمعی و برنامه­ریزى مرکزى راه را برای رشد نیروهای مولده مى­گشاید.

با اندکى تسامح شاید بتوان گفت، مجموعه نکاتی که پوستون تحت عنوان “مارکسیسم سنتی” مطرح می­کند، بیش از همه با مواضع مارکسیست­های انترناسیونال دوم و سوم قرابت دارند؛ ولی اگر انتقادهای او را جداگانه در نظر بگیریم بسیاری از مارکسیست­ها و نیمه مارکسیست­ها در دایره­ی شمول آن قرار می­گیرند و تنها خود او از این انحراف­ها مبرا می­ماند.

 

 ب- مرزبندی با بدبینی مکتب فرانکفورت  

اریک هابزبام در اثر مشهور خود “عصر نهایت­ها”، قرن بیستم را به سه دوره تقسیم کرده است: دوره اول، عصر فاجعه، از ۱۹۱۴ تا پایان جنگ جهانى دوم؛ دوره­ی دوم، عصر طلایی، از ۱۹۴۷ تا اواسط دهه­ی ۷۰؛ و بالاخره دوره­ی سوم، عصر ریزش، از اواسط دهه­ی ۷۰ تا پایان قرن بیستم. مکتب فرانکفورت در واقع از اواخر دهه­ی ۱۹۳۰ تا پایان عصر فاجعه (مطابق تقسیم­بندی هابزبام) شکل گرفت؛ متن تاریخی معینى که با شکست انقلاب­ها و جنبش­های کارگری در غرب، پیروزی فاشیسم و سلطه­ی استالینیسم در شوروی مشخص می­شود. درست در چنین هنگامه­ای است که با بر هم خوردن تناسب قوای اجتماعی و سیاسی به سود نیروهای ارتجاعی و تمامیت­گرا، روحیه­ی یاس و ناامیدی به شدت گسترش پیدا می­کند.

 در همین دوره، که در عین حال با گسترش مداخله­ی دولت در اقتصاد متناظر است، فردریش پولاک به همراه دو تن از هم­کاران خود به نام گرهارد مایر و کورت ماندل­باوم، ایده­ى “اولویت سیاست بر اقتصاد” را مطرح می­کنند. آن­ها باور داشتند که، موضع مارکس در پیوند با نقش تعیین­کننده اقتصاد، به دوران رقابت آزاد در سرمایه­دارى تعلق دارد؛ و اکنون ما در دوره­ى پسالیبرالی به سر می­بریم و شاهد افزایش نقش دولت در جامعه هستیم، در این دوره، نه اقتصاد بلکه سیاست از جایگاه مرکزى و تعیین­کننده برخوردار است. آن­ها هم­چنین نظرات مارکس درباره­ی توازن نرخ سود و کاهش قهری نرخ سود را به همان عصر رقابت آزاد مربوط مى­دانستند، که در شرایط جدید اعتبار خود را از دست داده­اند. به علاوه، پولاک در سال­هاى ۱۹۳۳۱۹۳۲ معتقد بود که کشورهای غربی اقتصادِ با برنامه­ى سرمایه­داری اند و شوروی اقتصادِ با برنامه­ی سوسیالیستی ­است؛ اما در سال ۱۹۴۱ اعلام کرد، که شوروی نیز به سرمایه­داری دولتی استحاله یافته ­است. 

پولاک از ارزیابی بالا به این نتیجه می­رسید که هر چند تضاد اصلی جامعه سرمایه­داری(تضاد بین نیروهای مولده و روابط تولید) یا به عبارتی تضاد بین “شیوه­ی تولید صنعتی” و “مالکیت خصوصی و بازار” از میان برخاسته، اما جامعه هم­چنان سرمایه­دارى باقی مانده است و ما با جامعه­ای آزاد و رها شده روبه­رو نیستیم. به نظر او با کاهش نسبی پرولتاریا، با پیشرفت وسایل کنترل روانی و فرهنگی توده­ها و تمرکز آن­ها در دست طبقات حاکم، و پیچیده­تر و مهلک­تر شدن سلاح­های جنگی، انقلاب پرولتری به امری بعید تبدیل شده است.

به نظر پوستون، نظرات پولاک در شکل­گیری نگاه بدبینانه در مکتب فرانکفورت تاثیر زیادی بر جای گذاشت. بررسی او در مورد تغییرات اساسی در روابط دولت و جامعه مدنی در تکوین ابعاد سیاسی-اقتصادی یک نظریه انتقادی از سرمایه­داری پسالیبرال نقش عمده­ای داشت که به وسیله­ی هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه تکامل یافت.

به نظر پوستون، نگرش پولاک از سه جهت در چارچوب مارکسیسم سنتی باقی مى­ماند:

۱– او کار را نه در شکل خاص سرمایه­دارانه آن، بلکه هم­چون مقوله­اى فراتاریخی مى­نگرد.

۲– “مالکیت خصوصی” و “بازار” را در شمار ویژگی­های ذاتی سرمایه­داری مى­انگارد.

۳– تضاد اصلی سرمایه­داری را تضاد بین “شیوه­ی تولید صنعتی” و “مالکیت خصوصی و بازار” مى­فهمد. به نظر پولاک در جوامع پسالیبرال، “مالکیت خصوصی” و “بازار” ملغی شده­اند و یا کارکرد خود را تا حد زیادی از دست داده­اند، ولی علی­رغم آن این جوامع کماکان سرمایه­داری باقی مانده­اند؛ بدین ترتیب او گامی در جهت فراتر رفتن از “مارکسیسم سنتی” برمی­دارد، اما این پیشرفت را به نتیجه­ی نهایی­اش نمی­رساند. پولاک توجه نداشت که “مالکیت خصوصی” و “بازار” مقولاتی متعلق به حوزه­ی توزیع­اند، و جنبه­های اساسی­تر سرمایه­داری را باید در قلم­رو تولید جست­وجو کرد.

 

احتراز از خوش­بینی هابرماسی

نقطه عزیمت هابرماس با پوستون شباهت بسیارى دارد؛ هر دو مى­کوشند در عین گسست از مارکسیسم سنتی به بدبینی مکتب فرانکفورت تسلیم نشوند و  برای برون­رفت از این وضعیت راهی بجویند. وجه افتراق آن­ها اما، در حوزه­ای است که تحول رهایی­بخش از آن جا آغاز می­شود: برای پوستون  “کار” و برای هابرماس “کنش ارتباطی”. هورکهایمر و آدورنو متعاقب اظهارات پولاک در مورد سرمایه­داری پسالیبرال، به تدریج نسبت به این که “کار” مى­تواند منشاء رهایی باشد دچار تردید شدند و از نقد مناسبات سرمایه­داری به نقد خردِ ابزاری و اندیشه روشنگری به عنوان خاستگاه اصلی شر گرایش پیدا کردند.

ره­یافت آن­ها از نظریه عقلانیت ماکس وبر الهام می­گرفت. وبر سرمایه­داری را چونان روند تکوین عقلانیت اجتماعی مى­نگریست، که عبارت بود از نهادینه شدن عقل ابزاری(۵) در قرن­هاى شانزدهم تا هیجدم در اروپا. پیش­زمینه­ی این تحول، شکل­گیرى عقلانیت فرهنگی بود که طی آن حوزه­های مختلف ارزشی که شامل حوزه­های علمی، هنری، قانونی و اخلاقی می­شد از یک دیگر تفکیک و تمایز یافتند و هر حوزه منطق خاص و مستقل خود را پیدا کرد(علم=  حقیقت، هنر=  زیبایی، قانون=  عدالت و اخلاق=  نیکی). به نظر وبر پى­آمد فرادستى این روندهای عقلانى، متناقض است و به سبب نهادینه شدن عقلانیت ابزاری در اقتصاد و دولت، زندگی مدرن- با تهى شدن از وحدت نظری و اخلاقی- معنای خود را از دست می­دهد و به یک “قفس آهنین” تبدیل می­شود.

هابرماس تحلیل وبر را از مدرنیته بر حسب روندهای عقلانی می­پذیرد؛ اما برخلاف وبر معتقد است که”قفس آهنین” نتیجه­ی ضروری تمام اشکال جامعه مدرن نیست. به نظر او تحلیل وبر حاوی دو کاستی عمده است: اول- او صرفا عقل ابزاری را در نظر می­گیرد که در محدوده­ی الگوی ذهن-عین یا سوژه-ابژه قرار دارد؛ تکمیل این نقصان با ملحوظ کردن عقل ارتباطی بر پایه­ی الگوی سوژه-سوژه یا بیناذهنی قابل رفع است. دوم- جامعه مدرن تنها به وسیله­ی نظریه عقلانیت(یا کنش) تبیین­پذیر نیست. ابعاد مهمی از زندگی اجتماعی مدرن نظیر اقتصاد و دولت به شیوه­ای نیمه­عینی و غیرشخصی تکوین یافته­اند و تنها با نظریه کنش قابل دریافت نیستند و باید با نظریه سیستم­ها آن­ها را تحلیل کرد. بدین ترتیب هابرماس به این نظر می­رسد که رهایی در قلم­روی کنش ابزاری ناممکن است، چون­که نظامی است با منطق خاص خود، مستقل از اراده­ی افراد، تماما اداره شده، ادغام شده و تک ساحتی که امکانی برای تحول اجتماعی باقی نمی­گذارد (قفس آهنین). پرولتاریا نیز جزیی از این نظام، و در آن استحاله یافته است.”کار” ایستاری مناسب برای نقد و رهایی نیست. رهایی را باید در عرصه­ی کنش ارتباطی و بیناذهنی جستجو کرد. هابرماس چشم به “جنبش­های جدید اجتماعی” و “جنبش حقوق مدنی” دارد؛ که اولی در تکاپوى دفاع و مقاومت در برابر نیروی ادغام­گر نظام تکوین­یافته­ی کنش ابزاری است؛ و دومی در پی تحقق اصول عام و تحقق نیافته­ی پروژه­ی روشنگری. پوستون اما، به دو دلیل با این روى­کرد خوش­بینانه همراه نیست. اول، او امکان رهایی را هم­چنان در درون مناسبات سرمایه­داری جست­وجو می­کند؛ دوم، او خواهان تحولی بنیادی و دگرگون­ساز است.

 

روش پوستون

پوستون در تحلیل سرمایه­داری بر روشی تکیه می­زند که به طور خلاصه عبارت ­است از:

۱- نقد درون­ذاتی(۶): نقد درون­ذاتی هدف­اش نقد یا واکاوى یک نظام مشخص تاریخی بر اساس معیارها و تضادهای درونی خود آن نظام است بدون آن که به معیارهای عام اخلاقی یا عقلانی خارج از نظام مثل عدالت، خرد، انسانیت و غیره یا معیاری فراتاریخی مثل کار، طبیعت، پیشرفت و غیره (مقوله­ای فراتاریخی، مقوله­ای است برای تمام تاریخ بشر، و نه مقوله­ای مشخص برای یک نظام معین اجتماعی) توسل جوید. این شکل از تحلیل می­خواهد با بررسی تضادهای اساسی یک نظام، امکانات نهفته­ى تحول آن را جست­وجو کند.(۷) هگل در نقد کانت که سپهر “استن” یا واقعیت موجود را از سپهر “بایستن”، یعنی دنیای مطلوب و آرمانی جدا می­کرد، قصد داشت در تضادهای ذاتی واقعیت، امکان تحول آن به سوی جهان آرمانی یا حقیقیت را جست­وجو کند. مارکس با زدودن جنبه­های پندارآمیز هگلی، از این روش در نقد سرمایه­داری استفاده کرد. این روش از طرف مارکسیست­های غربی نظیر لوکاچ، گرامشی و به خصوص طرف­داران تئوری انتقادی مورد تاکید قرار گرفته است.

۲- تحلیل بر پایه­ى مقولات، مقدم است بر تحلیل طبقاتی: تحلیل سرمایه­داری باید از عام­ترین و اساسی­ترین روابط آغاز شود، به همین دلیل باید از روابط خاص دوره­های معین سرمایه­داری مثل دوره­ی رقابت آزاد یا دوره­ی پسالیبرالی فراتر رود. علاوه بر این پوستون بر این باور است که روابط سلطه در سرمایه­داری غیرشخصی و مستقل از اراده و آگاهی انسان­ها عمل می­کند. بنابراین تحلیل باید از مقوله­هاى کالا، پول، سرمایه و غیره آغاز کند و سپس روابط طبقاتی را دربر گیرد.

۳- تقدم تولید بر توزیع: همان­گونه که پیش­تر اشاره رفت، از نگاه پولاک، در دوره­ى پسالیبرالی در جوامع غربی، افزایش نقش دولت در تنظیم اقتصاد، مالکیت خصوصی را به عاملى فرعی فرو مى­کاهد. اما سرمایه­داری علی­رغم این تغییرات هم­چنان به حیات خود ادامه می­دهد. پوستون با پذیرش این نکات به این نتیجه می­رسد که خصوصیات بنیادی سرمایه­داری را در حوزه­ی تولید باید جستجو کرد. و نه در حوزه­ی “توزیع” یعنی “مالکیت خصوصی” و “بازار”.

 

 

بازسازی نقد مارکسیستی از سرمایه­داری

پوستون با اتکا به روش خاص خود تلاش می­کند که  از منظر خود به بازسازی مقوله­های سرمایه­داری دست زند. پس بگذارید در این جا به طور مختصر ویژگی دیدگاه او را بیان کنیم.

کالا و ارزش: پوستون در تحلیل کالا، ارزش مصرف و مبادله، و کار مشخص و مجرد، بر وجود دو جنبه­ی متضاد در آن­ها تاکید دارد و بدین­سان نقدش را از نظریه­ی تک ساحتیِ مکتب انتقادی متمایز می­کند. به نظر او مقوله­ی ارزش باید به عنوان شکل معین سرمایه­داری فهمیده شود و شایسته نیست که این مقوله را به زمانی که این جامعه هنوز وجود نداشته تعمیم داد (این گونه تعمیم سابقه­اش به انگلس می­رسد). او سعی می­کند این مقوله را صرفا با تکیه بر حوزه­ی تولید و بدون در نظر گرفتن “بازار” و “مالکیت خصوصی” تعریف کند.

در جوامع پیشاسرمایه­داری، پیوند افراد بر بنیاد وابستگی شخصی و بر متنی از مناسبات خویشاوندی، قبیله­ای، سیاسی و عقیدتی شکل می­گیرد. روابط بین افراد مقدمتا اجتماعی است؛ بدین معنا که هر فرد در بستر و شبکه­ی معینی از پیوندهای فرافردی با دیگران مربوط می­شود؛ به عنوان عضوی از گروه خویشاوندی یا قبیله­ای یا واحدی از جماعت سیاسی یا مذهبی. این شبکه­ى پیوندها، قبل از هر فعالیت اقتصادی، میان افراد وجود دارد و تولید اجتماعی بر زمینه­ای از این روابط شکل می­گیرد. در واقع، در این جوامع اقتصاد واسطه­ى پیوند بین افراد نیست؛ تولید و توزیع اجتماعی بر متن این شبکه­ی از پیش موجود صورت می­گیرد. پوستون می­گوید این شبکه­هاى اجتماعی، و وابستگی­های شخصی ناشی از آن، همگی در دوران گذار به جامعه سرمایه­داری از هم گسسته و زوال می­یابند. در جامعه سرمایه­داری ما با افرادی آزاد و رها و گسسته از بستر این گونه پیوندها روبه­رو هستیم؛ علاوه بر این، در اشکال پیشاسرمایه­داری، کار خصلت شخصی و خصوصی داشت و تقسیم کار بسیار محدود و ساده بود؛ اما شالوده­ی جامعه سرمایه­داری بر تقسیم کار گسترده و پیچیده­ی اجتماعی استوار است و کار هر فرد مستقیما و از همان آغاز خصلت اجتماعی دارد و جزیی از تقسیم کار گسترده­ی اجتماعی به شمار می­رود. به عبارت دیگر، کار  هر فرد در جامعه­ى سرمایه­دارى، بخشى از کلیت کار اجتماعی محسوب می­شود؛ و وجود شبکه­ی پیوند­هاى اقتصادی همراه با گستردگی و پیچیدگی تقسیم کار، کار هر فرد را به افراد دیگر وابسته می­سازد. در این جوامع- برخلاف گذشته  که هر واحد اقتصادی خودکفا بوده و نیازهای خود را خود برآورده می­ساخت- نوعى وابستگی متقابل بین افراد پدید آمده که خصلت غیرشخصی آن برجسته است.(۸) در مناسبات اجتماعی جوامع قبلی، میانجی روابط بین افراد، اقتصادی نبود؛ اما در سرمایه­داری این روابط اقتصادی است که به میانجی بین افراد تبدیل شده است. در جوامع پیشاسرمایه­داری شبکه­ای از پیوندهای غیراقتصادی هم­چون میانجی بین افراد عمل می­کرد؛ در سرمایه­داری این روابط تولیدی یا به عبارت صریح­تر این کار اجتماعی است که نقش میانجی را بین افراد انسانی ایفا می­کند. این میانجی دیگر شخص یا گروه و طبقه­ی مشخصی نیست، بلکه روابط غیرشخصی و مجردی است که بین افراد وساطت و اعمال سلطه می­کند. این روابط، تحت سلطه­ی کلیتی قرار دارد که نمی­توان آن را به روابط شخصی بین افراد فروکاست. به قول پوستون:”تولید و کار اجتماعی بر افراد سلطه­ دارد و افراد تحت تابعیت آن قرار دارند؛ سلطه­ای مجرد و غیرشخصی و شبه­عینی”. این سلطه شبه عینی است چرا که انسان­ها در آن دخالت دارند و کاملا امری عینی و خالی از ذهنیت نیست.

بدین­سان پوستون ارزش را بدون بازار و فرآیند گردش تبیین می­کند. در مدل او تعدد سرمایه، واحدهای جدا و مستقل، و بازار نقشی ندارند و صرفا بر مبنای تقسیم کار استوار است. او در این باره می­گوید:”این بررسی نشان می­دهد که گرچه شکل گردش مبتنی بر بازار ممکن است برای تکوین تاریخی کالا به عنوان شکل اجتماعی کلیت­بخش ضروری باشد، ولی برای این شکل جنبه­ی ذاتی ندارد. قابل تصور است که شکل دیگری از هماهنگی و عمومیت- مثلا شکل اداری- بتواند کارکرد مشابهی برای این شکل متناقض اجتماعی داشته باشد. به بیان دیگر، قانون ارزش بعد از تثبیت می­تواند از طریق روابط سیاسی وساطت شود.”(۹) در این مدل پیکر بزرگی به نام کلیت اجتماعی وجود دارد که هر فرد جزیی از آن محسوب می­شود. این کلیت کار اجتماعی، نیروی مجردی است که گرچه از افراد تشکیل شده اما بر خودِ آن­ها سلطه دارد. این مدل از ارزش، با عقلانیت وبری شباهت دارد.

ما در این جا به علت احتراز از اطاله کلام، البته قصد نداریم بازسازی پوستون از مقوله­هاى اقتصادی را گام به گام دنبال کنیم و می­کوشیم بیش­تر به نکاتی بپردازم که ویژگی ره­یافت او را ­آشکار مى­کند.

 

روند تولید سرمایه­داری

پوستون در تبیین مارکسى شیوه­ی تولید سرمایه­داری، دو جنبه­ی متضاد را بازمى­شناسد: روند کار و روند ارزش­افزایی. روند کار، بیان­گر روند مادی تولید است؛ روندی که طى آن، کار مشخص به تولید ارزش­هاى مصرفی می­انجامد. روند ارزش­افزایی، فرآیند تحقق کار مجرد و تولید ارزش و ارزش اضافی است. در آغاز، روند ارزش­افزایی نسبت به روند کار جنبه­ی بیرونى دارد. یعنی روند کار هر چند که تابع ارزش­افزایی است ولی هنوز کاملا مطابق منطق ارزش­افزایی استحاله پیدا نکرده است. این استحاله طی سه مرحله­ى تعاون، مانوفاکتور و تولید ماشینی(۱۰) هر چه بیش­تر تکامل می­یابد و روند کار اساسا به وسیله­ی روند ارزش افزایی تغییر پیدا می­کند و به شکل روند کار مناسب براى سرمایه­داری در می­آید، و وحدت این دو کامل می­شود. پوستون به دلیل روایت ویژه­ى خود از تولید، تقسیم کار و ارزش، بر این دگرگونی روند کار تحت تاثیر روند ارزش­افزایی، تاکید­ى خاص دارد.

این شکل از روابط اجتماعی به میانجی کار در سرمایه­داری، تنها و ساده هم­چون زمینه­ی ارتباط بین افراد نیست؛ بلکه بیش­تر چونان نظامی مستقل و بیگانه کننده، وسایل و اهداف فعالیت افراد را تعیین می­کند.

یادآوری این نکته ضروری است که لوکاچ نیز بر شباهت و هماهنگی موجود میان بت­وارگی کالایی و روند عقلانی شدن نظام اداری تاکید داشت و این هر دو را زیر عنوان واحد شیی­شدگی(۱۱) قرار می­داد. اما او در مورد اقتصاد سرمایه­داری وجود مبادله کالایی و بازار را شکل ضروری پیوند می­دید. در روى­کرد پوستون می­توان ردپای نگرش پولاک را به روشنى دریافت. او با قبول تقدم سیاست بر اقتصاد در دوره پسالیبرال و اولویت نقش دولت نسبت به بازار، از تعریف مارکسى مقوله­ى ارزش فاصله گرفته و به عقلانیت وبرى نزدیک می­شود. پوستون فرآیند عقلانی شدن را تنها به حوزه­ی تولید منحصر نمى­داند و حوزه­های سیاسی بوروکراتیک را نیز مشمول این روند مى­داند. در این حوزه­ها نیز کارها به اجزای خرد و کوچک تقسیم شده و هر بخش آن به فردی واگذار می­شود. بدین طریق کار کارگر ماهر و باکیفیت­ به کار ساده­ى قابل تعویض تبدیل می­شود.

 

شکل دوگانه­ی ثروت در جامعه سرمایه­داری

از نگاه پوستون، در سرمایه­داری باید دو شکل متفاوت ثروت را از یک دیگر تمیز داد که در واقع با شکل دوگانه­ی کار منطبق است: اول، شکل ویژه­ی ثروت در جامعه سرمایه­داری یا ارزش که با میزان کار مجرد مصرف شده بر حسب زمان رابطه­ی مستقیم، و با میزان بارآوری کار رابطه­ی معکوس دارد. دوم، ثروت مادی یا واقعی که در محصولات کار به شکل ارزش مصرفی خود را نشان می­دهد و محصول کار مشخص است، اما کار تنها منبع آن نیست؛ بلکه طبیعت و ماشین آلات در به وجود آمدن آن نقش دارند. میزان کار مصرف شده در یک زمان معین همواره ارزشی معین به وجود می­آورد. اما همین میزان کار در شرایط مساعد یا نامساعد طبیعی و فنی مقدار بیش­تر یا کم­تری از ارزش مصرف تولید می­کند. به عبارتی، میزان ثابتی از ارزش در مقدار بیش­تر یا کم­تری از کالاها خود را نشان می­دهد. به نظر پوستون با ورود سرمایه­داری به مرحله صنعت ماشینی نقش کار انسانی در خلق ثروت­های مادی کاهش یافته و تاثیر علم و تکنیک در ایجاد آن­ها بیش­تر شده است.

 

زمان مشخص، زمان مجرد، زمان تاریخی 

یکی از وجوه عمده­ی تفسیر پوستون از نظریه­ی اجتماعی مارکس بٌعد زمانی ارزش است که می­شود آن را به شکل زیر خلاصه کرد:

زمان مشخص: زمانی است وابسته به حوادث و وقایع مشخص طبیعی(روز و شب، حرکت ماه و خورشید و فصل­ها) تاریخی و مذهبی. این زمان برای تغییر، سرعتِ ثابت و عامی ندارد و آهنگ تغییراتش، متناسب با حوادثِ مشخص است. تا قبل از ظهور سرمایه­داری در اروپا در قرن ۱۴ زمان مشخص مسلط بود.

زمان مجرد (زمان نیوتونی): زمانی است مستقل، همه جا حاضر و دارای واحدهای ثابت و قابل اندازه­گیری. از قرن ۱۴ با اختراع ساعت مکانیکی این درک از زمان رو به گسترش گذاشت. اما باید توجه داشت که عمومیت یافتن چنین درکی صرفا رخدادی فنی نبود (چرا که چنین امکانى به لحاظ فنی، در دوره­های تاریخی پیشین نیز کمابیش وجود داشت) و پیدایش زمینه­ها­ی اجتماعی مناسب، براى تکوین و گسترش چنین درکى ضرورى بود. در این باره مى­توان به صومعه­های بندیکتیانی اشاره کرد که راهبان آن­ها با انظباط سختی زمان انجام دعای روزانه و کار (در مزارع، کارگاه­ها و معادن) را رعایت می­کردند. شهرها در اواخر قرون وسطی(قرن ۱۴) نمونه­های وسیع­تر و موثرتری بودند که در آن­ها زمان کار و اجرت در کارگاه­های نساجی و دوزندگی با ساعت­های زنگ­دار تنظیم می­شد. ژاک لوگوف از این پدیده تحت عنوان”گذار از زمان کلیسا به زمان بازرگانان” یاد می­کند.

زمان تاریخی: این مفهوم از زمان، مربوط به تغییرات پیوسته در سطح بارآوری در سرمایه­داری است، که شامل تولید ارزش­های مصرف بیش­تر در زمان ثابت است. زمان کار اجتماعی بر حسب زمان مجرد و به عنوان معیار کل ارزش­های تولید شده ثابت می­ماند ولی به طور مشخص، افزایش بارآوری به علت افزایش مقدار ارزش­های مصرفی در واحد زمان (زمان مجرد) موجب کاهش ارزش مبادله­ی هر کالای واحد می­شود، بدون آن­که مجموعه­ی ارزش تولید شده در همان زمان تغییری کرده باشد. در نتیجه، زمان مجرد در عین ثابت بودن، غیر ثابت نیز می­باشد یا به سخن دیگر، یک ساعت، همان یک ساعت باقی می­ماند، اما به علت افزایش بارآوری فشرده­تر می­شود. زمان تاریخی محصول کارکرد رشد بٌعد ارزش مصرفی کار در تعامل با بٌعد ارزشی آن است.

 

 تضاد اصلی در نظام سرمایه­داری

 به عقیده پوستون تضاد اساسی سرمایه­داری تضادی است بین نیروهای مولده و روابط تولید. اما در این باره باید از اشتباهات “مارکسیسم سنتی” پرهیز کرد که: اولا، نیروهای مولده را معادل “شکل صنعتی تولید” و روابط تولید را شامل “مالکیت خصوصی بر وسایل تولید” و “بازار” می­داند؛ و ثانیا این تضاد را به صورت تضاد بین دو طبقه اجتماعی موجود یعنی پرولتاریا و بورژوازی در نظر می­گیرد. مالکیت خصوصی، بازار و بورژوازی بیان­گر مناسبات سرمایه­داری و تولید صنعتی و پرولتاریا عناصر جامعه آینده اند.

 به نظر پوستون تضاد اصلی(بین نیروهای مولده و روابط تولید) را باید در درون مناسبات تولید جست­وجو کرد، در دو سویه­ی متضاد سرمایه به عنوان شکل بیگانه­ی کار اجتماعی و نه بین سرمایه و عوامل خارج از آن یعنی مالکیت خصوصی و بازار. این دوسویه­ی متضاد ­ عبارت­اند از بٌعد ارزشی و بٌعد ارزش مصرف؛ یا به سخنى دیگر، ثروت به شکل ارزش (که صرفا محصول مصرف مستقیم کار انسانی است) و ثروت واقعی، که در اثر تکامل بارآوری و نتیجه­ی تکوین تاریخی نیروهای بارآور عام اجتماعی است و نمی­توان آن را به نیرو و تجربه­ی کارگران فروکاست.(۱۲) به بیان روشن­تر، در حالى­که امکان تولید ثروت مادی(ارزش­های مصرفی) در بطن سرمایه­داری به علت پیشرفت علم و فن­آوری وسیعا گسترش پیدا کرده، اما در همان حال در قالب شکل ارزشی ثروت محدود شده است.

 

سوژه­ی تحول تاریخی در جامعه سرمایه­داری

پوستون اشاره می­کند که مارکس در ۱۸۴۵ در کتاب خانواده­ی مقدس هگل را به خاطر اعتقاد به این که”روح مطلق” هم “سوژه­ی(۱۳) تحول کل هستی”  و هم  “ذات(۱۴) هستی” است مورد انتقاد قرار می­دهد:

 “برای هگل سه عنصر وجود دارد: ذات اسپینوزا، خودآگاهی فیشته و روح مطلق. هگل که وحدت ستیزگرانه آن دو است. عنصر اول، طبیعت جدا از انسان در لباس مبدل متافیزیکی؛ دومی روح جدا از طبیعت در هیات متافیزیکی؛ و سومی وحدت تغییر شکل­یافته­ی متافیزیکی انسان واقعی و نوع واقعی انسان است”.(۱۵)

اما به نظر او، مارکس بعدها در آثار دوران کمال فکری خود نظر هگل را درباره­ی روح مطلق در مورد سرمایه می­پذیرد. به این معنی که سرمایه هم “عامل حرکت جامعه سرمایه­داری”  است و هم”ذات سرمایه­داری”. در جلد اول کاپیتال می­خوانیم: “ارزش پیوسته از یک شکل به شکل دیگری در حال تغییر است، بدون آن که در این حرکت ناپدید شود و بدین سان به سوژه­ای خودکار تبدیل می­شود. اگر شکل­های خاصِ پدیداریِ ارزش خودارزش­افزا را در سیر زندگی آن به دقت تعیین کنیم. به توضیح زیر می­رسیم: سرمایه پول است، سرمایه کالا است. اما، در واقع، ارزش در این جا سوژه­ی فرآیندی است که در آن در حالی که پیوسته شکل پول و کالا را می­پذیرد، مقدار خود را تغییر می­دهد و خود به عنوان ارزش اضافی از خودش به عنوان ارزش اولیه جدا، و به این ترتیب خود به خود ارزش­افزا می­شود”.(۱۷) و کمی پایین­تر می­خوانیم:

“اما اکنون ارزش(در گردش پول- کالا- پول) ناگهان خود را به عنوان جوهری خودجنبده ارائه می­کند که فرآیندی از آن خویش را از سرمی­گذارند و کالاها و پول برای آن فقط شکل­های صرف محسوب می­شوند”.

 به نظر پوستون، مارکس در این جا به صراحت سرمایه را هم­چون عامل خودکار تحول تاریخی و ذات خودپو معرفی می­کند. این عامل، نمی­تواند عاملی انسانی چه به صورت فردی و چه به شکل جمعی، مثلا پرولتاریا یا انسانیت به طور عام باشد؛ بلکه روابط عنیت­یافته ویژه­ی سرمایه­داری است که ذاتی جزء کار مجرد ندارد و مستقل از اراده افراد عمل می­کند. اما  او می­پذیرد که “سرمایه” با “روح مطلق” هگل تفاوت­هایی معینی نیز دارد. اول، سرمایه عاملی آگاه نیست، بلکه ساختار کوری است که از عمل اجتماعی انسان­ها در شرایط تاریخی معینى به وجود آمده است. دوم، سرمایه “عامل تحول کل هستی” و فراتاریخی نیست، بلکه منطق یک شکل معین اجتماعی در یک دوره مشخص تاریخی به شمار می­آید.

سرمایه به عنوان عامل تحول در جامعه سرمایه­داری عاملی خودمیانجی نیز به شمار می­رود. به این معنا که در سیر حرکت­اش به شکل دورپیمایی همواره پیش­شرط­های خود را که عبارت­اند از پول، کالا (وسایل مصرف و وسایل تولید) و نیروی کار همواره بازتولید می­کند. به دیگر سخن، پیش­شرط­های وجودی­اش هم­چون نتایج حرکت­اش ظهور می­کنند. حرکتی دایره­وار (به شکل دایره­ى سحرآمیز هگل) که طی آن در ضمن افزایش هر بار به خود بر می­گردد و خود را بازتولید می­کند.

اما پرولتاریا در برابر سرمایه عاملی تبعی و وابسته است. او در روند گردش، به مثابه­ى دارنده­ی کالا (نیروی کار)، در برابرسرمایه­دار هم­چون کنش­گر ظاهر مى­شود؛ اما هم­چنان به صورت عاملی وابسته؛، چرا که بدون فروش کالایش قادر به تجدید تولید خود نیست و در روند تولید چیزی بیش از یک ارزش مصرفی، یک وسیله و عنصری از روند دورپیمایی سرمایه به حساب نمی­آید. پس پرولتاریا هم دارنده­ی کالا و هم کالاست؛ و یا به عبارتی، عامل و وسیله به طور توامان. و تکامل آگاهی او را بدون تحلیل این دو لحظه و تاثیر متقابل آن­ها در سیر تحول تاریخی نمی­توان فهمید. کارگران به عنوان دارنده­ی کالا وقتی می­توانند بر کالای خود کنترل موثر داشته باشند که به طور جمعی عمل کنند. تکامل اشکال جمعی مبارزه فی نفسه در تضاد با ساختار مناسبات سرمایه­داری قرار ندارد. البته این مبارزات محدود به روز کار و دست­مزد نیست و حول طیف وسیع­تری از خواست­ها مثل خصلت و شدت روند کار، کاربرد ماشین آلات، شرایط کار، منافع اجتماعی و حقوق کارگران انجام می­گیرد. ستیز طبقاتی به شکل این مبارزات جاری خود لحظه­ای از تکامل کلیت جامعه سرمایه­داری است.

علاوه بر این، پوستون با متمایز کردن ثروت مادی از ارزش، اعلام مى­کند که از زمان شکل­گیری صنعت ماشینى، اهمیت نیروى کار در تولید ثروت مادی مرتبا رو به کاهش گذاشته است، هر چند که هم­چنان به عنوان منبع ارزش جنبه­ی ضروری دارد. به این­ها باید نظر او مبنی بر کاهش اندازه­ی نسبی طبقه کارکر صنعتی و افزایش نسبی طبقه متوسط جدید در کشورهای پیشرفته سرمایه­داری را نیز افزود. بدین ترتیب، او به این نتیجه می­رسد که پرولتاریا جزیی از کلیت سرمایه­داری است و نه نماینده­ی اجتماعی آینده سوسیالیستی. و تحلیل سرمایه­داری امکان خودپرورانی پرولتاریا را به عنوان عامل واقعی تحول تاریخى نشان نمی­دهد، بلکه بیش­تر بر امکان الغای پرولتاریا به عنوان شرط رهایی گواهی می­کند.

پوستون در معرفی نیرویى جز پرولتاریا به مثابه­ى عامل دگرگونی سرمایه­داری، حرفی زیادی برای گفتن ندارد. او گاهی به مردم به طور عام اشاره می­کند و گاه به جنبش­های جدید اجتماعی؛ اما در اثبات نقش دگرگون­ساز آن­ها دلیلی ارائه نمی­کند.

 

انتقادهایی بر آرای پوستون

از آغاز انتشار کتاب “کار، زمان و سلطه­ی اجتماعی” تاکنون، این اثر مورد نقد و بررسى­هاى چندى قرار گرفته است. ما در نوشتار حاضر مى­کوشیم مهم­ترین انتقادها به نگرش پوستون را در چند محور صورت­بندی کنیم. این محورها عبارت­اند از: مالکیت خصوصی و بازار، ارزش و کار مجرد، نقد درون­ذاتی و امر فراتاریخی، و بالاخره اصلی­ترین آن یعنی سوژه.

 

“مالکیت بر وسایل تولید” مقوله­اى در قلم­رو توزیع نیست

در سنت مارکسیستی و به ویژه در میان مارکسیست­های انترناسیونال دوم و سوم مالکیت اساسا هم­چون مقوله­ای حقوقی فهمیده می­شود. به عنوان نمونه پلخانف به عنوان یکی از صاحب­نظران برجسته­ی انترناسیونال دوم در “نظریه مونیستی تاریخ” می­نویسد:

“مناسبات مالکیت انسان­ها به حوزه­ی روابط حقوقی تعلق دارند: مالکیت قبل از هر چیز نهادی حقوقی است. گفتن این که کلید فهم پدیده­های تاریخی را باید در مناسبات مالکیت انسان­ها جستجو کرد به این معنا است که این کلید در نهادهای قانون نهفته است.”.(۱۷)

نظرات مارکس در باره­ی مالکیت در شرایط تاریخی معین بعد از انقلاب فرانسه و جنگ­های ناپلئونی در اروپا شکل گرفت. در ۱۸۰۶ امیران عضو اتحادیه­ی راین طى نشستى قوانین امپراتوری روم مقدس را ملغا اعلام کردند.(۱۸) اما مشاجره بین طرف­داران حقوق رومی با طرف­داران حقوق ژرمنی سال­ها ادامه داشت. فردریش کارل فون ساوینی(۱۸۶۱-۱۷۷۹) یکی از چهره­های اصلی درگیر در این مشاجرات، پایه­گذار مکتب تاریخی حقوق و مدافع حقوق رومی در سال ۱۸۰۳ کتابی منتشر کرد با عنوان “در باب حق تصرف” که در آن به تشریح تمایز میان حق مالکیت(Eigentum) و حق تصرف(Besitz) پرداخت. او از این راه کوشید تفاوت مهم میان حق، یا خصوصیتى حقوقى از یک ­طرف، و قدرت واقعى استفاده، بهره­مندى و به کارگیرى، از طرف دیگر، را نشان دهد. اولی نهادی حقوقی است، هم­چون بازتاب حقوقی یک رابطه­ی واقعی؛ اما دومی یک رابطه­ی واقعی است، به معناى قدرت بهره­گیرى از چیزهایى که براى استفاده معین به کار مى­روند، خصوصا ابزار تولید و قدرت در اختیار داشتن محصولاتى که از به کارگیرى این ابزار تولید به دست مى­آیند. این قدرت مى­تواند به شکل توانایى تنظیم یا هدایت روندهاى کار و قدرت تملک فرآورده­هاى آن باشد.

مارکس در تنظیم رساله­ی دکترای خود (۱۸۴۱) و هم­چنین در نقد فلسفه دولت هگل(۱۸۴۳) از اثر ساوینی استفاده کرده و احتمالا در دوران دانشجویی در برلین در کلاس­های او حضور داشته است:

 “حق مالکیت خصوصی[درجامعه­ى رومی] حق استفاده و عدم استفاده است، حقی که فرد را قادر می­سازد از شیی، آن گونه که می­خواهد استفاده کند… زمینه­ی واقعی یا مالکیت خصوصی، یعنی تصرف (Besitz)، یک امر واقعی است، که صرفا به زبان حقوقی نمی­توان آن را توضیح داد. تصاحب واقعی (Faktischen Besitz) تنها به وسیله تعریف­های قضایی که جامعه به آن نسبت می­دهد، خصلت تصاحب حقوقی یا مالکیت خصوصی را به دست می­آورد”.(۱۹)

مارکس تحت تاثیر ساوینی(۲۰) به یک مفهوم دو وجهی و یا به عبارتی دو مفهوم متمایز از مقوله­ی مالکیت می­رسد. از سویى، مالکیت هم­چون یک رابطه­ى اقتصادى که بر سلطه یا عدم سلطه­ى واقعی مولدین مستقیم بر وسایل تولید، روند تولید و نتایج آن دلالت دارد و با مفهوم از آن خود کردن(۲۱) لاک و روسو کاملا متفاوت است و از سوى دیگر، مالکیت به مثابه­ی یک رابطه­ى حقوقى، که حقوق فرد را نسبت به شیی معین صورت­بندی می­کند و بازتاب حقوقی روابط اقتصادی واقعی است. به نظر مارکس مفهوم اقتصادی مالکیت به لحاظ اهمیت و از نظر تاریخی بر مفهوم حقوقی آن تقدم دارد.

این تمایز در پیوند با بحث پوستون در مورد الغای مالکیت خصوصی از اهمیت وافری برخوردار است. او به پیروی از پولاک مرتبا از الغای مالکیت خصوصی و فقدان رهایی در جامعه شوروی حرف می­زند، بدون آن که به این امر توجه کند که الغای مالکیت خصوصی بر وسایل تولید صرفا امری حقوقی نیست بلکه شامل تغییر مناسبات واقعی اقتصادی هم می­شود که عبارت­ست از سلطه­ی کامل مولدین مستقیم بر وسایل تولید، روند تولید و محصولات آن. در جوامع نوع شوروی، الغای مالکیت خصوصی سرمایه­داران در سطح حقوقی جامه­ی عمل پوشید، اما از تحقق سلطه مولدین هم­بسته بر تولید، فرسنگ­ها فاصله وجود داشت.

 

جایگاه “بازار” در شیوه­ی تولید سرمایه­داری

برای روشن شدن نقش و اهمیت “بازار” یا به بیان دقیق­تر روند گردش در کل شیوه­ی تولید سرمایه­داری باید تعریف حداقلی از سرمایه­داری به دست دهیم. سرمایه­داری در عام­ترین سطح از دو سویه­ی اساسی، که لازم و ملزوم یک­دیگرند، تشکیل شده است: یکی رابطه­ی کار و سرمایه، و دیگری وجود سرمایه­های متعدد و مستقل و رابطه­ی بین آن­ها. (۲۲) رابطه­ی کار و سرمایه نتیجه­ی جدائی مولدین مستقیم از شرایط عینی تولید در متنی از گسترش مناسبات کالائی است. مولدین مستقیم برای حفظ حیات خود راهى جز فروش نیروی کار خویش به صاحبان سرمایه یا شرایط عینی تولید ندارند. با عمل مبادله میان کار و سرمایه، نیروی کار تحت سلطه­ی سرمایه در روند تولید به کار واداشته می­شود و کار اضافی به شکل ارزش اضافی به تصاجب سرمایه­دار در می­آید. اما برای تولید و تصاجب ارزش اضافی باید نخست محصول کار به شکل ارزش ظاهر شود. شرط چنین تبدیلی وجود سرمایه­های متعدد و مستقل است. یک ساختار اجتماعی که در آن تولید اجتماعی در واحدهای جدا و مستقل از یک­دیگر جریان می­یابد، بدون آن­که این واحدها بین خود قرار گذاشته باشند که در هم­کاری با هم تولید اجتماعی را در میان خود سرشکن کنند، و بدون هیچ ارتباط مستقیمی بین تولید و مصرف اجتماعی. هر واحدی به دنبال حداکثر سود و در رقابت با واحدهای دیگر عمل می­کند. اطلاعات مربوط به هر واحدی (فنی، اقتصادی، حساب­داری و غیره) به صورت اسرار شغلی در انحصار همان واحد باقی می­ماند و با واحدهای دیگر رد و بدل نمی­شود. محصولات هر واحدی تا زمانی­که به فروش نرسند، خصلت اجتماعی خود را نشان نمی­دهند و محصولاتی خصوصی باقی می­مانند. در چنین جامعه­ای تنظیم تولید اجتماعی و موازنه بین تولید و مصرف اجتماعی نه به وسیله تصمیم­گیری آگاهانه و دموکراتیک انسان­ها، بلکه از طریق روندی مستقل از اراده انسان­ها (دست نامرئی آدام اسمیت) انجام می­گیرد: یعنی از طریق نوسانات پر آشوب اضافه تولید و کم­بود تولید که گاهی نیز به بحران منجر می­شود.

این واحدهای جداگانه و مستقل از هم، هر یک به تنهائی حلقه­ای از زنجیره­ی تولید اجتماعی محسوب می­شوند و همگی با هم مجموعه­ی تولید اجتماعی را می سازند. محصول هر واحدی قبل از این­که به فروش برسد محصولی خصوصی است و صرفا پس از مبادله با محصولات واحدهای دیگر به محصول اجتماعی بدل می­شود. بدین ترتیب می­توان گفت که “بازار” نهاد یک­پارچه کننده و کلیت بخش در جامعه سرمایه­داری است و پوستون اهمیت این مساله را نادیده می­گیرد.

 

ایجاد تقابل میان “بازار” و “دولت”

خطای دیگر پوستون ایجاد تقابل میان “بازار” و “دولت” است. بدین معنی که هر گونه افزایشی در نقش دولت الزاما به معنی کاهشی در نقش بازار به شمار می­آید و بر عکس. برای روشن شدن مطلب سه شکل مختلف از رابطه­ی بازار با دولت را با هم مقایسه می­کنیم:

شکل اول- سرمایه­داری خصوصی: واحدهای جداگانه تحت مالکیت خصوصی، هر یک به طور مستقل و بر اساس مناسبات و سازوکار بازار در رقابت با سایر واحدها، برای تصاحب بیش­ترین سود ممکن تلاش می­کنند. مبادله­ی کالائی شکل پیوند و اجتماعی شدن تولید اجتماعی است.

شکل دوم- سرمایه­داری دولتی: واحدها تحت مالکیت دولت قرار دارند. دولت برای هر واحدی مدیر تعیین می­کند. هر مدیری مستقل از مدیریت سایر واحدها، واحد تحت نظارت خود را بر اساس مناسبات بازار و در رقابت با سایر واحدها برای کسب حداکثر سود ممکن اداره می­کند.

شکل سوم- جوامع نوع شوروی: واحدها تحت مالکیت دولت قرار دارند، مدیریت از طرف دولت تعیین می­شود. بخش اعظم تولید اجتماعی طبق برنامه­ای که از طرف نهادها و مقامات مسئول طرح­ریزی شده بین واحدها سرشکن می­شود و هر مدیری مسئول به سرانجام رساندن وظائفی است که در برنامه تعیین شده است. کنترل وسائل تولید و برنامه­ریزی اساسا در دست مقامات دولتی- حزبی قرار دارد در این جوامع نیز کارگران استثمار می­شوند، اما کار اضافی به شکل ارزش اصافی در نمی­آید، چون محصول کار شکل ارزشی ندارد.

بر خلاف نظر پوستون، مشاهد می­کنیم که در حالت دوم همراه با افزایش نقش دولت، از اهمیت نقش بازار نیز کاسته نشده است.

 

بررسی نظر پوستون درباره ارزش و کار مجرد

برای ورود به این بحث بهتر است در ابتدا مروری کوتاه بر تاریخچه­ی بحث ارزش داشته باشیم، عمده­ترین جریان­های نظری در بحث ارزش عبارت­اند از:  

 

                                                                                                           الف-مارکسیسم سنتی(ریکاردوئی)

                        نظریه­های مبتنی بر کار پیکریافته

                                                                          ب-مارکسیسم سرافایی(نوریکاردویی)

 

   ارزش              

                                                    ج-نظریه­ى روبین

                       نظریه­های مبتنی بر شکل ارزشی

                                                                      د- تفسیر جدید

 

الف:- مارکسیسم سنتی (ریکاردوئی): اغلب مارکسیست­های انترناسیونال دوم و سوم و صاحب نظرانی مثل موریس داب، پل سوییزی را می­توان در زمره کسانی دانست که درکی سنتی از قانون ارزش دارند. برای آن­ها نظریه­ی ارزش مارکس با نظریه­ی ریکاردو تفاوت اساسی ندارد و تفاوت بین آن­ها بیش­تر در نظریه ارزش و استثمار نیروی کار خود را نشان می­دهد. ارزش هر کالا مقدار کار مجردی است که در آن متبلور شده و برای تعیین نرخ استثمار ضروری به شمار می­رود. در این دیدگاه، ذات و شکل ارزش، و رابطه­ى بین ارزش و پول (نظر مارکس درباره پول) مورد غفلت قرار می­گیرد.

ب- مارکسیسم سرافائی (نو ریکاردویی): در دهه­ی ۷۰ قرن بیستم، برخى از مارکسیست­ها در تلاش برای یافتن بدیلی در قبال کاستی­های مارکسیسم سنتی، به نظرات سرافا اقتصاددان ایتالیایی روی آوردند. استیدمن و پاسینتی عمده­ترین کسانی بودند که با استفاده از نظرات سرافا در صدد پیوند نظام ارزش­ها و نظام قیمت­ها بودند.

تحلیل آن­ها معمولا شامل دو دسته معادله می­شد؛ یک دسته برای ارزش­ها و یک دسته برای قیمت­ها. این تحلیل بیش­تر به محاسبه­ی کمی ارزش می­پرداخت و جوهر و شکل ارزش را کاملا نادیده می­گرفت و با کم­بودها و تناقضاتی بیش از مارکسیسم سنتی روبه­رو بود. در این رویکرد اولا، ارزش عبارت بود از کار پیکریافته در کالا و ثانیا، تمایزی بین نیروی کار و کالاهای دیگر وجود نداشت. ساختار تولید بیش­تر یک ساختار فنی بود تا اجتماعی و نمی­توانست بین سرمایه­داری با سایر جوامعی که بر توازن نرخ بازده استوارند، تمایز قائل شود.(۲۳)

ج- نظریه­ى روبین: نظریات مبتنی بر شکل ارزشی، در دهه­ی ۷۰ قرن بیستم، در واکنش نسبت به کم­بودهای مارکسیسم سنتی و زیاده­روی­های مارکسیسم سرافایی شکل گرفتند. شکل­گیری این نظریات به دنبال کشف مجدد آثار اقتصاددان شوروی ایزاک – ایلیچ روبین (۱۹۳۷-۱۸۹۶) بود. نظریات این اقتصاددان خود در متن بحث­هایی شکل گرفته بود که در دهه­ی ۲۰ در شوروی حول مساله­ی ارزش جریان داشت. او متاسفانه قربانی تصفیه­های استالینی شد. نظرات او در دهه­ی هفتاد به وسیله­ى کسانى چون لوئی آلتوسر، هانس- گئورک باک­هاوس و سوزان دو برون­هوف تکامل یافت و تحت عنوان نظریه­ی شکل ارزشی مطرح شد. این نظریه توجه را از جنبه­ی کمی ارزش، یعنی محاسبه­ی ارزش و قیمت بر می­گرفت و بیش­تر به جانب جنبه­ی کیفی ارزش، یعنی تحلیل روابط اجتماعی تولیدِ ارزش و اشکال پدیداری آن معطوف می­کرد. و معتقد بود که کار اجتماعی در جریان مبادله کالائی و روند گردش به کار مجرد تبدیل می­شود. این نظریه شالوده­ی محکمی بود برای نقد نظریه غیرتاریخی ارزش به عنوان کار پیکریافته در کالا، چون در صدد تحلیل آن روابط مشخص تاریخی بود، که بر پایه­ى آن کار انسانی شکل کالائی و ارزش به خود می­گیرد. در ارزش، پول جایگاه ویژه­ای داشت و به همین دلیل تحلیل­های مارکس در مورد پول مجددا در کانون توجه قرار گرفت.

اما این توجه بیش از حد به روند گردش و اهمیت آن در شیوه تولید سرمایه داری معطوف است و روند تولید و مسائلی نظیر روند کار، روند ارزش­افزایی، مهارت­زدائی، ماشینی شدن و غیره را مورد غفلت قرار می­دهد.

د-  تفسیر جدید– در اوائل دهه­ی ۸۰ قرن بیستم ژرار دومنیل و دانکن فولی در واکنش به تاکید بیش از حد طرف­داران نظریه­ى روبین بر روند گردش، مستقلا به تحلیلی از ارزش پرداختند که بر ویژگی­های تولید سرمایه­داری در سطح اقتصاد کلان، مفهوم محصول خالص و ارزش کالاهای خاص مثل ارزش نیروی کار و ارزش پول انگشت می­گذاشت. این شکل از تحلیل ارزش، علی­رغم دست آوردهایش نتوانست بنیاد خود را بر ترکیب و توازن بین روند تولید و روند گردش سرمایه­داری استوار کند. ما تلاش می­کنیم با در نظر گرفتن توامان تولید و روند گردش سرمایه­داری، به طور خلاصه به طرح نظریه­ی ارزش بپردازیم:

                                                               رابطه­ی بین کار و سرمایه

دو جنبه­ی اساسی شیوه­ی تولید سرمایه­داری

                                                       

 تعدد سرمایه­ها و رابطه­ی بین آن­ها

 

۱رابطه­ی بین کار و سرمایه: در جامعه سرمایه­داری، تولیدکننده مستقیم از وسائل تولید جدا شده و از امکان بازتولید مادی و معنوی خود محروم است و برای این که بتواند به بازتولید خود بپردازد، ناگزیر است نیروی کار خود را در بازار کار به سرمایه­دار بفروشد. سرمایه­دار با خرید نیروی کار آن را در فرآیند تولید به کار می­گمارد و ارزش و ارزش اضافی حاصله از آن را تصاحب می­کند. پس در تکوین جامعه سرمایه­داری و شکل ارزشی، اولین شرط این­ست که نیروی کار به کالا تبدیل شده باشد.

۲– واحدهای تولید منفرد، مجزا و مستقل از یک­دیگر اند. از این رو هیچ­گونه پیوند مستقیم اجتماعی بین آن­ها برای هم­کاری در تنظیم تولید اجتماعی، تخصیص منابع و هم­آهنگی تولید با مصرف اجتماعی وجود ندارد؛ کار و محصول در هر یک از آن­ها مستقیما خصوصی است و صرفا به واسطه­ی مبادله و گردش در بازار اجتماعی می­شود.

۳– سرمایه­داری نظام تولید کالائی تعمیم­یافته است. در این نظام، وسائل تولید، مصرف و نیروی کار همگی به کالا تبدیل شده­اند. حال آن­که در جوامع پیشاسرمایه­داری، تولیدکنند­گان بسیاری از وسائل تولید مورد نیاز را خود می­ساختند یا از طریق مناسبات قبیله­ای یا روستائی به این وسائل دست می­یافتند.

۴– همه­ى اقلام ورودی (مواد خام، مواد کمکی، ابزار تولید، نیروی کار) به شکل کالا وارد واحد تولید می­شوند.

۵– همه­ى اقلام خروجی به شکل کالا از واحد تولید خارج می­شوند و بر عکس جوامع پیش سرمایه­داری تولید صرفا برای فروش است، نه برای مصرف شخصی یا خانوار. به همین دلیل تمامی محصول، و نه مازاد آن، شکل کالا به خود می­گیرد.

۶– بازار، نوسان­هاى عرضه و تقاضا و رقابت به صورت یک سازوکار اجتماعی مستقل از اراده و آگاهی انسان­ها، تولید و مصرف اجتماعی را تنظیم می­کند. این تنظیم نه از قبل بلکه بعد(۲۵) از نوسان­هاى پر هرج و مرج بازار تحقق می­پذیرد.

۷– زمان کار به شکل مستقل، عمومی و با یک واحد ثابت استاندارد (ساعت، دقیقه، ثانیه) از طریق سازوکار بازار خود را بر روند تولید و مولدین مستقیم تحمیل می­کند و بدین طریق زمان کار در واحدهای تولید به زمان کار متوسط اجتماعا لازم نزدیک می­شود.

۸– شرط برقراری قانون ارزش این­ست که در روند مبادله­ی ارزش­های برابر با یک­دیگر مبادله شوند. از این­رو طرفین معامله در روند گردش باید صرفا به عنوان دارندگان کالا و بدون هیچ­گونه امتیاز حقوقی و سیاسی نسبت به هم در برابر هم قرار گیرند.

۹– و بالاخره باید به چگونگی تبدیل کار مشخص به کار مجرد اشاره کرد- این تبدیل طی سه مرحله مختلف اما مکمل یک­دیگر انجام می­گیرد:

مرحله اول: تبدیل کار مشخص به کار مجرد طی روند گردش- ارزش مصرف هر کالا از یک طرف  نتیجه­ى کار مشخصى است که روی آن انجام گرفته، و از طرف دیگر هر کالائی طبق ارزش مصرف خود یک نیاز مشخص اجتماعی را برآورده می­کند؛ اما برای برآوردن این نیاز باید با کالاهای دیگر مبادله شود. طی روند مبادله، ارزش­های مصرف متفاوت، یا به عبارتی کارهای مشخص متفاوت، در برابر هم قرار می­گیرند و با هم مبادله می­شوند. “مبادله و برابری کارهای مختلف فقط در تجرید از نابرابری واقعی­شان (کارهای مشخص متفاوت) ممکن است، یعنی در تبدیل آن­ها به یک خصلت مشترک به عنوان محصول نیروی کار انسانی یا کار مجرد انسانی”. (۲۵) طرفداران سنت روبین تبدیل کار مشخص به مجرد را صرفا نتیجه روند گردش می­دانند.

مرحله دوم: جابه­جایى نیروى کار، علت تبدیل کار مشخص به کار مجرد است- در جامعه سرمایه­داری، رقابت موجب حرکت دائمی سرمایه از یک شاخه­ی تولید به شاخه­ی دیگر می­شود. لازمه­ى این روند، انعطاف و تحرک نیروى کار به گونه­اى است که در بین شاخه­های مختلف تولید در حرکت باشد. پل سوئیزی این جابه­جائی کار را در مجرد شدن آن موثر می­داند.

مرحله سوم: مهارت­زدائی عامل شکل­گیری کار مجرد است- به نظر دیوید گلایشر در جریان تغییر روند کار از هم­کاری ساده به مانوفاکتور و تولید ماشینی، ما از یک سو شاهد جدائی فنی (افزون بر جدائی حقوقی) مولدین مستقیم از ابزار تولید، پیچیده شدن ابزار تولید و استقلال روند تولید نسبت به مولدین مستقیم و تبدیل آن­ها به دنباله­ی این روند هستیم؛ و از دیگر سو، ناظر تجزیه­ی کار مرکب به اجزای ساده و بی کیفیتی هستیم که انجام آن نیاز به مهارت خاصی ندارد. بدین ترتیب، کار به دنباله­ى ساده و قابل تعویضِ روند تولید تبدیل می­شود (تابعیت واقعی کار از سرمایه). گلایشر از این راه مى­کوشد تبدیل کار مشخص به کار مجرد را نه در حوزه­ى گردش، بلکه در قلم­روى تولید واکاود.

یوستون با پذیرش بی چون و چرای نظرات پولاک درباره جوامع پسالیبرال، یعنی پابرجا ماندن سرمایه­داری علی­رغم الغای “مالکیت خصوصی” و “بازار”، از درک اهمیت این دو مقوله غافل می­ماند. و آن­ها را یک سر در حوزه­ى گردش جاى مىدهد. و آن­گاه می­کوشد صرفا از حوزه­ی تولید، به معنی اخص کلمه، وجوه اساسی سرمایه­داری را استنتاج کند. به همین دلیل او صرفا ارزش را بر پایه­ى تقسیم کار و مهارت­ز­دایی توضیح مى­دهد، بى­آن­که از مفاهیمی مثل روند گردش، استثمار نیروی کار، مالکیت و غیره بهره جوید. او به تقسیم کار متوسل می­شود، اما بستر اجتماعی این تقسیم کار در غبار رازآمیزی از نظر پنهان می­ماند.

 

درباره نقد درون­ذاتی

نقد درون­ذاتی، همان­گونه که پیش­تر اشاره رفت، نقدی است که امکان­هاى تحول یک نظام اجتماعی را، بر بنیاد واکاوى تضادهای درونى آن، در درون خود نظام مى­جوید و نه بر پایه­ی اصل و آرمانی خارج از آن. چنین ره­یافتى، بر خلاف نظر کانت که گزاره­هاى تجویزی را از گزاره­هاى توصیفی جدا می­کرد، گزاره­هاى تجویزی را در بطن گزاره­هاى توصیفی جستجو می­کند. پوستون خود را متعهد به پیروی از این روش می­داند و به شکل مبالغه­آمیزی سعی دارد که پویائی و حرکت سرمایه­داری را با بررسی تضادهای ساختاری آن کشف کند. او در این راه دچار دو اشتباه می­شود (غیر از حذف چند عامل مهم از تحلیل خود به تاسى از پولاک) که ما در این­جا با آن­ها می­پردازیم:

نخست– او به جای نقد درون­ذاتی پراتیک­های اجتماعی به شیوه­ی گرامشی، که لاجرم متضمن در نظرداشت­­ِ تاثیرات متقابل شرایط ذهنی و عینی یا به بیان دیگر عامل و ساختار است، صرفا در چارچوب تحلیل ساختاری باقی می­ماند و به شیوه­ی یک ساختارگرا نقش عامل انسانی را به عنصرى وابسته، که آگاهی و کنش آن­ها تابعی است از تحولات ساختاری، فرو مى­کاهد.

دوم– او مقدمات فراتاریخی یا پیشاتاریخی یک نظام اجتماعی را به بوته­ی فراموشی می­سپارد، چرا که اجزا و عناصر یک نظام اجتماعی همگی هم­زاد آن نیستند و هم­زمان با آن پا به عرصه وجود نمی­گذارند. بعضی قبل از آن وجود داشته­اند، برخی هم زمان با تکوین آن شکل می­گیرند و پاره­ای بعدا در جریان تحول آن به وجود می­آیند. از این­رو نمی­توان تمام عناصر و لحظه­های متشکله­ی یک ساختار اجتماعی را از امکانات و تضادهای درون آن استنتاج کرد. ما در این جا به بیان برخی از این عوامل بسنده می­کنیم.

 

طبیعت انسان:

سرشت انسان چون امری فراتاریخی محصول میلیون­ها سال تکامل طبیعی است. او طی این روند طولانی خصوصیات بیولوژیکی معینی به دست آورده است که مارکس در ایدئولوژی آلمانی از آن­ها تحت عنوان سازمان جسمانی انسان(۲۶) یا امکانات جسمانی (۲۷) یاد می­کند. این ویژگی­ها، اولا انسان را از پاره­ای توانائی­ها و هم­چنین قدرت تغییر طبیعت و محیط پیرامون خویش برخوردار می­کند؛ مثل مغز با امکان منحصر به فردش در حل مشکلات، نوآوری و تفکر مجرد؛ حنجره با قابلیت ایجاد صوت­های صدادار و بی­صدا و ترکیب آن­ها؛ و دست با قدرت، دقت و حساسیت در گرفتن و تغییر شکل اجسام. و ثانیا پاره­ای خصوصیات دیگر به شکل نیازها و محدودیت­های طبیعی که جهت، چگونگی و چارچوب تغییر طبیعت را مشخص می­کنند؛ مثل رژیم غذائی معین، هوازی بودن، خون­گرم بودن، خاک­زی بودن، روززی بودن، محدوده­ی توانائی اندام­های حسی و حرکتی، طول عمر معین و غیره. این ویژگی­های طبیعی و چگونگی سوخت و ساز انسان با طبیعت، بر نحوه­ی فعالیت تولیدی او اثر قابل ملاحظه­ای دارد. این خصوصیات را کمابیش به طور عام در تمام اشکال تولید اجتماعی و دوره­های مختلف تاریخ بشری می­توان مشاهده کرد و در تحلیل هر نظام اجتماعی باید آن­ها را هم­چون پیش­شرط­هاى فراتاریخی در نظر گرفت.(۲۸)

 

شرایط پیش­یافته­ى طبیعی (۲۹)

مارکس در ایدئولوژی آلمانی به درستی اشاره می­کند که برای تحلیل هر نظام اجتماعی باید مقدمتا به شرایط طبیعی از پیش موجود، که این نظام بر بستر آن­ها بنا شده است، به عنوان پیش­شرط­های طبیعی توجه داشت. او این پیش شرط­های پیش­یافته­ى طبیعی را به سه گروه تقسیم می­کند.

۱– شرایط زمین­شناسانه(۳۰)– منابع زیرزمینی و منابع روی زمینی

۲– شرایط از حیث وجود کوهستان، دریا، صحرا(۳۱)

۳– شرایط آب و هوائی(۳۲)

بدیهی است که این شرایط پیش­یافته را نمی­توان از تحلیل درون­ذاتی ساختار اجتماعی نتیجه­گیری کرد. کافی است تنها چند جامعه، که داراى شیوه­ى تولید یک­سانى-مثلا سرمایه­داری-هستند، را با هم مقایسه کنیم تا موضوع روشن شود. یکی بر روی خاک حاصل­خیزی سر راست کرده و دیگری بر کویر­ى لم یزرع. یکی دارای چشمه­ها و منابع پرآب است و دیگری با بی­آبی و خشک­سالی دست و پنجه نرم می­کند. یکی بندرهای پر رفت و آمدی دارد و آن دیگرى محصور در خشکی و در انزوا به سر می­برد. یکی دارای منابع غنی طبیعی است و دیگری از لحاظ منابع طبیعی به لعنت خدا هم نمی­ارزد.

 

شرایط پیش­تاریخی:

جوامع بشری دارای حیات ازلی نیستند آن­ها در روند تاریخی معینی تکوین پیدا کرده­اند و همواره مسبوق و مشروط به شرایط تاریخی ماقبل خود هستند.

 در تحلیل هر جامعه معین، غیر از بررسی ساختار اجتماعی باید سنت­های فرهنگی و تاریخی از پیش موجود را نیز در نظر گرفت. به عنوان نمونه، روحیه مبارزه­جویانه در دهقانان روسی به علت وجود جنگ­های دهقانی وسیع و انتقال این روحیه در جریان مهاجرت از روستا به شهر و به درون مناسبات سرمایه داری و تاثیر این روحیه در رفتار و کنش طبقه کارگر روسیه.

چنان که مشاهده می­کنیم، نقد درون­ذاتی همه این عامل­های مهم را یک­سر نادیده می­گیرد و خود را از غنای تحلیلی محروم می­سازد.

 

معضل سوژه­ی انقلابی

پوستون عقیده دارد که مارکس در دوران کمال خود به هگل بازگشته و از الگوی “روح مطلق” برای تحلیل”سرمایه” استفاده کرده است. به این اعتبار، سرمایه هم سوژه و هم ذات پویائی و تحول سرمایه­داری است؛ سلسله­جنبان حرکت تولید و گردش و دگرگونى است. سرمایه ذات نهفته در پس نشانه­ها و تغییرات اقتصادی، کلیتی خودبسنده، خودمیانجی و مستقل، که پیش­شرط­های وجود خود را (نیروی کار، وسائل تولید و روابط اجتماعی متناسب با آن­ها) در جریان حرکتش بازتولید می­کند؛ و در مسیرهای دایره­وار هر بار غنی­تر و فزون­تر به خود باز می­گردد. (۳۳)

نیروی کار Lp=          کالا   C=        وسایل تولیدMp=                    پول M =

 

 

به باور پوستون اما کار در برابر “سرمایه” صرفا به عنوان عاملی وابسته ظاهر می­شود، چه به عنوان سوژه در بازار کار که مجبور به فروش نیروی کار خویش است؛ و چه در روند تولید، که فقط هم چون وسیله (ابژه) و لحظه­ای از حرکت سرمایه به شمار می­رود. به علاوه، مبارزات کارگران نیز بر اساس کنترل جمعی آن­ها، به عنوان فروشندگان نیروى کار، بر شرایط فروش کالای خویش، بیش­تر در جهت دوام و قوام شیوه­ی تولید سرمایه­داری عمل کرده است.(۳۴)

اما آیا سرمایه همان­طور که پوستون می­گوید هم­چون سوژه- ذات هگلی است؟

طبق نظر مارکس، تا آن­جا که از روش و مفاهیم هگلی استفاده می­کند، سرمایه برای احراز چنین مقامی باید حداقل دارای سه مشخصه­ی زیر باشد: بی­نهایت حقیقی؛  کلیت خودبسنده؛عامیت مشخص.

بگذارید در هر یک از این مشخصه­ها درنگ کنیم.

 الف- بی­نهایت حقیقی: به نظر هگل فردِ منفرد و جدا از جامعه، نمی­تواند به آگاهی و آزادی دست یابد و دست­یابی به چنین هدف­هایی به میانجی افراد دیگر، زبان، فرهنگ، نهادهای اجتماعی و دولت امکان­پذیر است. در “پدیدارشناسی روح”، آگاهی فردِ تک افتاده، یقین بلاواسطه خود را ترک می­کند و عازم سفر دشوار کشف خود در قلم­رو دیگران می­شود. کشف دیگری در دو مسیر رخ می­دهد، مسیر اول در بی­نهایت مجازی است که در خط مستقیم، یعنی گم شدن در زنجیره­ای ممتد و بی­پایان از ارتباط و وساطت، هرگز به نقطه­ای از بازشناسی خود در دیگری نمی­رسد. و مسیر دوم، در بی­نهایت حقیقی است که دایره­وار است و در آن هر تجربه، تحولی کیفی و گسستی در امتداد میانجی­های بسیار است و زمینه­ی بازگشت به خویش و تکامل خویش را فراهم می­کند؛. بی­کرانگی در متن تجربه و تاریخ بشری است، نه بیرون ازآن.

مراد هگل از بی­نهایت مجازی این است که: اولا، راه نادرستی است برای رسیدن به حقیقت؛ ثانیا، برای فایق آمدن بر نقضان شناخت و برای دست­یابی به نقطه­ی معرفت،  موضوع­های دیگری را پی در پی و بی­شمار بر آن می­افزاید؛ و ثالثا، برای تعین بخشیدن به یک پدیده، خود را به تعین بخشیدن به پدیده­ی دیگری تا بی نهایت ملزم می­سازد.                                           

 بی­نهایت حقیقی از منظر او عبارت است از: اولا٬ شناخت را از راه فراگرد خود به دست می­آورد و به وسیله­ی خود تعین می­یابد، چرا که تعیین­کننده، خودسامان و محصورکننده­ی خویش است؛ ثانیا، پیوند یک پدیده با پدیده­ی دیگر را به نحو ضروری به پیش می­نهد و محدوده­ی خود را تحت هیچ شرایطی وا نمی­نهد؛ و ثالثا با جذب عینیت سرانجام بار دیگر به خود بر می­گردد و تعین خود را از طریق جذب آن “دیگر” غنی­ترى می­سازد. 

مارکس از این مفاهیم برای تبیین گردش پول و سرمایه بارها استفاده کرده است. مثلا در بحث از گردش پی در پی پول در جریان انباشت سرمایه، در گروندریسه با لحنی تائید­آمیز به عبارت جالبى از گالیانی اشاره می­کند: “اشیاء در حرکت دایره­وار دارای کیفیتى بی­کرانه­اند که در حرکت خطی و مستقیم­ فاقد آن هستند.”(۳۵)

یا در بخش دوم کتاب سرمایه، جلد اول، در فصل فرمول عام سرمایه؛ و هم­چنین در سرمایه جلد دوم، بخش نخست، تحت عنوان “دگرسانی سرمایه در دورپیمائی آن­ها” و در بسیاری موارد دیگر.

مارکس همه جا حرکت سرمایه را به شکل دورپیمائی و بازگشت به خویش معرفی می­کند، اما این بدان معنی نیست که او سرمایه را نمونه­ای از بی­نهایت راستین می­داند. او در واقع معتقد است که پول به عنوان شکلی از سرمایه که هر بار می­تواند دورپیمائی را از سر بگیرد با تضادی درونی روبه­روست: تضاد بین “کمیتی که محدود است” و “کیفیتی که ویژگی­اش در نامحدودی است”؛ یا به سخن دیگر، هر شکل محدودی از سرمایه به مثابه­ی مقدار معینی از پول در برابر گرایش سرمایه به بی­نهایت و هدف نهائی­اش هم­چون “ثروت مطلق” مانع ایجاد می­کند. از این­رو سرمایه به ذات خود روند بی پایانی از نفی خویش است. سرمایه به فراسوی چارچوب پیشین­اش چنگ­ مىاندازد تا باز خود را از هدفش که ثروت نامتناهی است دور ببیند. این همان نکته­ای است که مارکس در گروندریسه به شکل دیگری بیان می­کند:”حدومرز داشتن با بى­قیدوبندى سرشتى سرمایه در تضاد است.” هر شکل مشخصی از سرمایه به عنوان مقدار معینی از پول با مفهوم عام آن یعنی “ثروت مطلق” در تضاد است. در نتیجه، سرمایه در تب و تابی بی پایان برای فراتر رفتن از محدوده کمی خویش است.

بنابراین این­جا بی­نهایت حقیقی و مجازی با هم آمیخته­اند. سرمایه در جریان دورپیمائی به خود باز می­گردد ولی در عین حال در دایره شیطانی انباشت اسیر است و از آن رهائی ندارد.(۳۶)

ب- آیا سرمایه یک کلیت خودبسنده است: کلیت خودبسنده کلیتی است که در جریان حرکتش پیش­شرط­های وجودی­ خود را تولید می­کند و از این­رو می­تواند قائم به ذات و بدون اتکا به عوامل خارجی حرکت خود را هر بار از سر بگیرد.

بدین ترتیب روند تولید به روند بازتولید پی در پی و بدون کمک عوامل خارج از کلیت بدل می­شود. مارکس مى­گوید:

“تمامی مقدمات روند به عنوان نتیجه فراهم می­آیند، به عنوان نتایجی که به وسیله خود روند، تولید می­شوند. هر لحظه هم­چون نقطه عزیمت، گذر و بازگشت به نظر می­رسد”.

اما سرمایه علی­رغم این­که پیش­شرط­های خود را بازتولید می­کند، وجود و حرکتش به دو پیش­شرط اساسی وابسته است که روند تولید و بازتولید آن­ها خارج از دورپیمائی سرمایه قرار دارد. این دو پیش­شرط عبارت­اند از: نیروی کار و طبیعت.

مایکل لبووتیز در کتاب “فراسوی سرمایه”، با بررسی فرمول­های تجدید تولید مارکس در جلد دوم سرمایه، نشان می­دهد که سرمایه تمامی پیش­شرط­های وجود و حرکت خود از ابزار تولید، مواد اولیه و مواد کمکی گرفته تا پول (پول بیش­تر و انباشت سرمایه) و مناسبات اجتماعی لازم (نیروی کار آزاد در یک سو و تمرکز وسایل و امکانات تولید به شکل سرمایه در سوی دیگر) را در جریان دورپیمایی خود تولید می­کند به غیر از نیروی کار.

نیروی کار Lp=          کالا   C=        وسایل تولیدMp=                    پول M =

 

 

 

لبوویتز می­گوید:

“آن­چه که ما در این­جا داریم مصرف نیروی کار است نه تولید آن؛ و تولید کالای مصرفی، نه مصرف آن­. به طور خلاصه، این نظام صرفا با در نظر گرفتن صریح روند تولید دیگری ممکن است. یک لحظه­ی دوم تولید، جدا از روند تولید سرمایه – روندی که طی آن نیروی کار در جریان مصرف کالاهای مصرفی تولید می­شود.” (۳۷)

روند تولید نیروی کار روندی است جدا از دورپیمائی سرمایه اما در پیوند با آن، که طی آن کارگر در زمان فراغت خود و در خانه و یا در میان خانواده­اش به شکل روزمره و نسلی تولید و تجدید تولید می­شود و مشخصه­هاى عمده آن عبارت­اند از:

۱– این روند تولید مستقیما روند مصرف نیز به شمار می­رود.

۲– طی این روند خودِ کارگر و نسل پس از او بازتولید می­شوند. 

۳– کار خانگی به مثابه­ی روند کار که باعث تولید کارگر می­شود.

مارکس بارها به این نکته اشاره می­کند. اما در کتاب سرمایه خود را به توضیح روند تولید سرمایه­داری محدود می­کند و احتمالا توضیح این مطلب را به کتاب جداگانه­ای در باره­ی کار مزدی (طبق طرح اولیه­اش که شامل شش کتاب می­شد) سپرده بود. به عنوان نمونه مارکس در جلد اول سرمایه می­گوید:

“حفظ و بازتولید طبقه کارگر به عنوان یک شرط ضروری برای بازتولید سرمایه باقی می­ماند. اما سرمایه­دار آن را به اطمینان غریزی کارگر به بقای نفس و تکثیر نسل وامی­گذارد”.(۳۸)

در واقع، ما با دو روند تولید و دو سوژه سر و کار داریم. در اولی، نیروی کار به وسیله سرمایه مصرف می­شود و برای سرمایه وجود دارد؛ و در دومی، نیروی کار به وسیله کارگر مصرف می­شود و برای کارگر وجود دارد.

دو روندی که لازم و ملزوم یک­دیگر و در عین حال در تضاد با هم قرار دارند. هستی برای خودِ هر سوژه­ای در گرو هستی او برای دیگری است.

طبیعت نیز یک پیش­شرط­اساسی دیگر سرمایه است که بازتولید آن مستقل از دورپیمائی سرمایه و تابع روندهای طبیعی است. شیوه­ی تولید سرمایه­داری طبق منطق انباشت فزاینده، سودجوئی، رقابت، تبعیت از نیروی کور بازار و بیگانگی انسان از شرایط طبیعی تولید خود باعث گسستِ بیش از پیش وحدت و متابولیسم جامعه و طبیعت و در نتیجه تخریب طبیعت در مقیاس جهانی شده است..(۳۹)

ج- آیا سرمایه یک عامیت مشخص است: عامیت مجرد(۴۰) متضمن تجریدی است جدا از جنبه­ی اصلی و ماهوی مورد خاص(۴۱) و بدون ارتباط با آن. عامیت مشخص(۴۲) ماهیت مشخص امر خاص را در نظر می­گیرد و از این­رو با آن وحدت دارد. به عنوان نمونه، کالا از طرفی شیی است با فایده مشخص و محصول کاری مشخص؛ و از طرف دیگر حامل جوهری است مجرد، قابل اندازه­گیری و قابل مبادله به نام ارزش.، کالا از هستی محسوس خود جدا شده و در یک روند تجرید اجباری به کمیت محض از کار مجرد انسانی بدل شده است که هیچ نشانی از منشاء مشخص آن را با خود ندارد. این تضاد آشتی­ناپذیر لاجرم به ظهور پول می­انجامد که این تضاد را با خود حمل می­کند. اقتصاد سرمایه­داری به طور کلی شامل تضاد ساختاری بین هستی مشخص و ذات مجرد (ارزش) است که در بحران­ها شدت و حدت آن به میزانی مطلق می­رسد.

این نظام، ساختاری است با تجرید نظام­یافته، ساختاری از بی­نهایتِ مجازی که کار در آن هر چه بیش­تر فراموش و پای­مال می­شود. نظامی که در آن انسان­ها باید تمام جلوه­های کار و حیات واقعی خود را در محراب عامیت مجرد آن قربانی کنند.

در برابر، چشم­انداز مارکس از جامعه­ى آینده قرار دارد. جامعه­اى که در آن، برآوردن نیازهاى گوناگون آدمیان٬ هدف تولید اجتماعی است؛ ساختاری با عامیت مشخص که در آن “تکامل آزاد هر فرد شرط تکامل آزاد همگان” است؛ جامعه­ای که در آن عام و خاص٬ و جامعه و فرد در وحدت و آشتی به سر می­برند. 

همان­طور که دیدیم سرمایه نه بی­نهایت حقیقی است، نه کلیت خودبسنده و خودمیانجی که مستقلا پیش شرط­های اساسی خود را بازتولید کند، و نه عامیت مشخص که ویژگی­های ماهوی افراد خود را در بر بگیرد. بنابراین ادعای پوستون در مورد پیروی تقریبا تمام و کمال مارکس از روح مطلق هگلی در تحلیل سرمایه بی اساس است، و استفاده مارکس از واژه­هایی هم­چون سوژه و جوهر خودجنبنده در توصیف سرمایه کاملا محدود و مشروط است.(۴۳) این نکته قابل توجه است که پیتر هادیس در نقد پوستون یادآور می­شود که مارکس در چاپ فرانسوی سرمایه ۷۵-۱۸۷۲ موارد استفاده از اصطلاح سوژه برای ارزش و سرمایه را حذف کرد.(۴۴)

وجه مشخصه­ی آرای پوستون پیرامون سوژه، صرفا به مدعای او در پیوند با سوژه-ذات بودن سرمایه در کناب سرمایه منحصر نمی­شود؛ بلکه موضوع ادغام طبقه کارگر در سیستم را هم شامل می­شود. در واقع پوستون از لحاظ اعتقاد به ادغام طبقه کارگر در نظام سرمایه­داری ادامه دهنده­ی سنت فکری مکتب فرانکفورت است. پیش از او٬ هورکهایمر و آدورنو٬ تحت تاثیر آراى پولاک٬ بر این باور بودند که سرمایه­داری دوران رقابت آزاد را پشت سر گذاشته و در دوره­ی سلطه­ی انحصارات به سر می­برد. در این دوره نقش دولت در تنظیم اقتصاد تعیین­کننده­تر از نقش بازار است. بین دولت و سرمایه­داری انحصاری هم­کاری و هم­آهنگی فزاینده­ای وجود دارد و این امر توانایی سرمایه­داری را در مواجه با مشکلات و بحران­هاى ادوارى به مراتب بیش­تر کرده است؛. آن­گونه که می­توان گفت تضاد میان نیروهای مولده و روابط تولیدی به میزان قابل ملاحظه­ای کاهش یافته است.(۴۵) در جامعه­ی کنونی سلطه­ی سیاسی و تولید سرمایه­داری به شکل جدایی­ناپذیری درهم ادغام شده و سازمانی تماما اداره شده و فراگیر به وجود آورده­اند. پرولتاریا و بورژوازی به صورت پیچ و مهره­های این نظام در برابر منطق ادغام­گر آن هر دم نقش فرعی­تری به عهده می­گیرند.(۴۶) بدین ترتیب نظر آن­ها از “اقتصاد سیاسی” به جانب “سیاست”، از “استثمار” به جانب “سلطه”، و در نتیجه نوعی بازنگری نیچه­ای- وبری از مارکس گرایش پیدا کرد و “نقد سرمایه­داری” جای خود را به نقد خرد ابزاری داد.

آثار مارکوزه بعد از جنگ جهانی دوم، مانند سایر صاحب­نظران مکتب فرانکفورت، مشحون است از بررسى­هاى انتقادى پیرامون  نقش تکنیک، خردابزاری، نقش دولت سرمایه­داری، جامعه تماما اداره شده، فرهنگ انبوه و مصرف­گرایی. اما در مورد زوال نقش انقلابی طبقه کارگر او تا زمان نگارش پس­گفتاری بر کتاب خرد و انقلاب (این کتاب اولین بار در ۱۹۴۱ منتشر شد) که در چاپ مجدد این اثر در سال ۱۹۵۴ به آن افزوده شد، اظهارنظر صریحی نکرد. در این پس­گفتار بود که اعلام کرد: “مفهوم مارکس از پرولتاریای “آزاد” به عنوان نفی مطلق سامان اجتماعی مستقر، به الگوی سرمایه­داری آزاد تعلق داشت: جامعه­ای که در آن عمل­کرد آزادانه­ی قوانین و روابط اقتصادی بنیادی، می­بایست تناقض­های داخلی را افزایش دهد و پرولتاریای صنعتی را قربانی اصلی این تناقض­ها و در ضمن عامل خودآگاه رفع انقلابی آن­ها سازد… اما درست در همین کشورهای صنعتی پیشرفته، با سپری شدن قرن نوزدهم، تناقض­های داخلی سرمایه­داری تحت سازمانی درآمد که روز به روز کارآتر و نیروی منفی پرولتاریا از پیش ضعیف­تر می­شد. نه تنها اشرافیت کوچک کارگری، بلکه بخش اعظم طبقات کارگر، به صورت عنصر مثبت جامعه­ی مستقر در آمدند”.(۴۷)

او در کتاب “انسان تک ساحتی”(۱۹۶۴) با تفصیل بیش­تری به این مطلب پرداخت. به نظر او طبقه کارگر به دلایل زیر در جامعه سرمایه­داری ادغام شده است:

۱-     بالا رفتن دست­­مزدها و افزایش تامین­هاى اجتماعی (نظیر حقوق  بیکاری و بازنشستگی، درمان و آموزش رایگان)؛

۲-     کاهش کمیت و شدت انرژی بدنی مصرف شده در روند کار در اثر پیشرفت و بهبود شرایط فنی کار؛

۳-     تغییر ساختار طبقه کارگر، به علت تغییرات فنی در روند کار، و افزایش تعداد کارگران “یقه سفید” نسبت به کارگران”یقه­ی آبی”؛ 

۴-     کاهش اختلاف در شیوه­ی مصرف، فاصله­ى میان طبقه متوسط و طبقه کارگر را کاهش داده است.(۴۸)

هورکهایمر و آدورنو مفهوم”خرد ابزاری” را از کنش هدف­مند- عقلانی وبر به عاریت گرفته بودند و به نظر آن­ها این شکل از عقلانیت اساس ساختارهای اقتصادی و سیاسی مدرن را تشکیل می­داد و دست­کم در دنیای مدرن تنها شکل عقلانیت بود. اما درست همین موضوع آن­ها را در بن­بستی گریزناپذیر گرفتار مى­کرد. آن­ها می­خواستند با سلاح نقد دنیا را عقلانی­تر کنند، اما وسیله­ای که به کار می­گرفتند خود ابزار سلطه بود. پیشرفت به وسیله­ی خرد ابزاری مساوی بود با پس­روی در زمینه­ی رهایی بشر. آدورنو و مارکوزه برای فرار از این بن­بست، در هنر و زیبایی­شناسی نوعی حساسیت غیرابزاری را جست­وجو می­کردند. اما هورکهایمر به راه حل آن­ها باور چندانی نداشت و به ناگزیر این بن­بست را پذیرفته بود.

هابرماس در بازسازی نظریه­ی انتقادی مسیری را انتخاب می­کند که نسل اول آن را پیموده بود. او الزامات جامعه­ی پسالیبرال، اولویت سیاست بر اقتصاد، اولویت سلطه بر استثمار و انتقال حوزه­ی نقد از اقتصاد سیاسی به عقلانیت وبری را به عنوان مقدمات این بازسازی می­پذیرد، اما سعی می­کند که از محدودیت­های نظری پیشینان خود فراتر رود بدین ترتیب که چارچوب مقولاتی­ ِ نظریه­ی انتقادی را از خرد ابزاری که بر الگوی ذهن- عین استوار است به حوزه­ی خرد ارتباطی بسط و توسعه دهد که بر الگوی بیناذهنی متکی است.

برای هابرماس خرد ارتباطی درست نقطه­مقابل خرد ابزاری است خرد ابزاری وسیله­ای است برای دخالت و سلطه بر طبیعت و جامعه، اما خرد ارتباطی تفاهم متقابل بین انسان­ها را طلب می­کند. و از این رو در برابر شکل ابزاری خرد قرار دارد که هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه را به گرداب ناامیدی و یاس فرو افکند. به نظر هابرماس امکان رهایی در ساختارهای تولیدی، طبقاتی و دولت سرمایه­داری وجود ندارد چرا که تماما بر اساس منطق ابزاری سازمان یافته­اند. این امکان تنها در مناسبات اخلاقی- عملی بین انسان­ها و مبتنی بر منطق ارتباطی قابل تحقق است.

پس از این مرور کوتاه، اکنون می­توانیم نظرات پوستون را با سایر صاحب­نظران نظریه انتقادی مقایسه کنیم: پوستون سخن پولاک را در باره­ى تغییرات مالکیت خصوصی و بازار در دوره­ی پسالیبرال می­پذیرد، اما در چارچوب نقد شیوه­ی تولید سرمایه­داری باقی می­ماند و از مفاهیم خرد ابزاری و ارتباطی و غیره استفاده نمی­کند. برای او سرمایه سوژه­ی اصلی است، سوژه­ای غیرشخصی، ساختار یا کلیتی که منطق خود را بر تمامی اجزایش اعمال می­کند و پرولتاریا نیز به عنوان جزیی از این کلیت در هم نوایی با آن عمل می­کند و در آن ادغام شده است و کنش و مبارزه او صرفا در حوزه­ی گردش و به عنوان فروشنده­ی کالای خویش یعنی نیروی کار می­تواند تبیین شود. پوستون تلاش می­کند که سوژه­ی انقلابی را بیرون از مناسبات سرمایه­داری جست­وجو کند و در این راه به “جنبش­های جدید اجتماعی” روى مى­آورد. اما او نمى­گوید که چرا و چگونه است که این جنبش­ها مى­توانند هم­چون عامل تحول اجتماعى نقش­آفرینى کنند: چرا تضاد این جنبش­ها با نظام سرمایه­داری در چارچوب خود این نظام قابل حل نیست؟ ظرفیت و امکانات این جنبش­ها برای به چالش طلبیدن مناسبات موجود کدام است؟ این جنبش­ها حامل کدام مناسبات نوین­اند و برای تحقق آن چه امکاناتی در اختیار دارند؟(۴۹)

 

یادداشت­ها:

 این نوشتار مقدمه­ مجموعه مقالاتی تحت عنوان سوژه انقلابی( معرفی و نقد آرای پوستون) است که به کوشش فروغ اسدپور به فارسی برگردانده شده و به زودی در سایت بیدار در اختیار خوانندگان قرار می­گیرد.

www.nashrebidar.com

 

۱-   هال دریپر در”به سوی اصل خودرهانی” به شیوه­ی شجره­شناسانه نشان می­دهد که نگاه مارکس و انگلس به پرولتاریا هم­چون سوژه­ی انقلابی چگونه شکل گرفت، اما متاسفانه او در باره چرایی این امر بحثی ارائه نمی­کند. این مقاله را در دو ماخذ زیر می­توانید پیدا کند: یکی در کتاب نظریه­ی انقلاب کارل مارکس که توسط حسن شمس­آوری ترجمه شده و نشر آگاه آن­ را به چاپ رسانده است و دیگری در کتاب مارکسیسم، روشنفکران و خودرهانی کارگران که سوسن روستا آن را به فارسی برگرد­انده و نشر بیدار آن را منتشر کرده  است.

فراسوی سرمایه، مایکل لبووتیز، برگردان فروغ اسدپور.

۲-       سوژه­ی انقلابی(معرفی و نقد آرای جان هالووی)، برگردان ح. ریاحی.

۳-   پوستون علاوه بر اثر فوق در زمینه­ی آنتی سمیتیسم و معرفی پیر بوردیو نیز تالیفاتی دارد. شهرت او در واقع به –  خاطر نظرات­اش درباره­ی آنتی سمیتیسم است.

۴-   چنان­که ملاحظه می­کنیم سخن پوستون این است که مالکیت خصوصی مقوله بنیادی در تبیین و ” آناتومی”  شیوه­ی تولید سرمایه­داری نیست. بی توجهی به این نکته در دستگاه فکری پوستون، به برداشت­های نادرستی از دیدگاه او انجامیده است. از جمله در میان فعالان جنبش چپ کشور ما، که اخیرا آرای پوستون را مورد توجه قرار داده­اند، چنین بدفهمی­هایی دیده می­شود. برای نمونه در نوشتاری از آقای ناصر پایدار، در نقد آرای پوستون، می­خوانیم که:”پوستون در تبیین سرمایه به عنوان یک رابطه­ی اجتماعی با روش رجوع یک سویه به مجرد مالکیت خصوصی برای آناتومی شیوه تولید سرمایه­داری یک­سان می­بیند”. ناصر پایدار، “موشه پوستون و بازاندیشی نقد مارکسی اقتصاد سیاسی”، مجله نگاه شماره ۲۰٫ پایدار متاسفانه شماری از تر­م­های مورد استفاده­ی پوستون را کاملا مغایر با دیدگاه این نویسنده روایت کرده و مورد نقد قرار داده است. او در جای دیگری از همان نوشته می­گوید: پوستون “مدعی است، که برای یک بررسی انتقادی شورانگیز از سرمایه­داری نباید بر صرف پروسه­ی کار و تولید اتکا نمود”. (همان­جا، تاکید از ما). این در حالی است که پوستون به نحو افراطی بر عنصر تولید تاکید می­کند، تا آ­ن­جا که سهم عوامل دیگر را به نحو شایسته ادا نمی­کند.

۵-   عقل ابزاری: عقل یا کنشی که می­خواهد با موثرترین(یا به عبارتی کم هزینه­ترین) وسیله به هدف مشخص برسد و بیش­تر بر چگونگی دست­یابی به هدف تاکید دارد تا چرایی آن.

۶-   Immanent Critique   پوستون از این روش به شکل مبالغه­آمیزی استفاده می­کند تا جایی که تحلیل­هایش به بهای نادیده گرفتن نظریه­ی پراکسیس یا به عبارتی تعامل سوژه و ساختار، به سطح یک ساختارگرایی سترون تنزل می­یابد.

۷-     نقد درون­ماندگار یعنی نفی سرمایه از طریق انکشاف امکانات درونی نظام سرمایه­داری. گفتنی است که در این باره نیز برداشت نادرست از این مفهوم در دیدگاه پوستون سبب شده است که آقای پایدار در نقد پیش گفته مدعی شود:”پوستون همه­ی این حقایق و نوع نگاه مارکس به این واقعیت­ها را یک جا در بخش مغفوله­ی شتاخت یله می­کند و با انتساب یافته­های ذهنی متناقض خود به مارکس، اعلام می­نماید که نظریه­ی مارکسی شناخت سرمایه­داری بر پویه­ی درون ماندگار سرمایه استوار است!!! نویسنده­ی “نقدو تحول تاریخی” ادعا می­کند، که برای فهم درست روایت مارکسی نقد اقتصاد سیاسی پورزوازی دست به کار فراروی از نظریه­های رایج درک تاریخ به مثابه­ی ضرورت یا تصادف است، اما او راه فراروی خویش را از همان مبدا به سمت”پویه تاریخا ماندگار سرمایه” کج می­کند و در این رویکرد آن چنان شتاب می­گیرد که بن مایه­ی ماتریالیسم انقلابی مارکس و کل مبانی تحلیل وی از سرمایه­داری را زیر پای خود له می­سازد”. چنان­که ملاحظه می­شود آقای پایدار نقد درون­ماندگار را”ماندگاری هستی سرمایه” یا “پویه تاریخا ماندگار سرمایه”فهمیده است.

۸-   این به معنای آن نیست که در جوامع گذشته همه­ی نیازها به طور مطلق توسط واحدهای اقتصادی تامین می­شدند، اما رفع این نیازها خصلت محدود داشت و در محل تامین می­شد؛ و نیازی به روابط گسترده در مقیاس بزرگ نبود.

۹-      زمان، کار و سلطه­ی اجتماعی،ص۲۱۹٫

۱۰-   سرمایه، جلد اول، فصل­های ۱۱، ۱۲، ۱۳.

۱۱-   Reification

۱۲-   پوستون این تضاد را در قالب مقولات زمان به شکل تضاد بین زمان مجرد و زمان تاریخی بیان می­کند.

۱۳-   سوژه (Subject، Subjekt): قبل از هگل، سوژه در معناهای گوناگونی مورد استفاده قرار می­گرفت:

الف-زمینه­ی حالت­ها و کیفیت­های مختلف- سوژه در این معنا از ذات متمایز نیست.

ب-حامل حالت­هاى روانی-سوژه در این معنا به روان(psycke) نزدیک است اما در برابر ذات قرار دارد.

ج-عامل شناسنده که در برابر موضوع شناخت و هم چنین در مقابل ذات قرار می­گیرد.

د- فاعل و کنش­گر -سوژه در این معنا نیز در مقابل ذات قرار دارد.

ه-فاعل یا مبتدای جمله (حکم)- سوژه در این معناى دستوری یا منطقی  دربرابر گزاره قرار دارد.

هگل معنای پنجم را مورد انتقاد قرار داد، و معنای اول را بیش­تر برای ذات به کار می­برد. اما از معنای دوم،سوم و چهارم برای سوژه استفاده می­کند. سوژه به واسطه­ی مفهوم تکوین می­یابد(سوژه بی­واسطه مورد قبول هگل نیست) چون اولا، مفهوم به سوژه وحدت می­بخشد. ثانیا، مفهوم اساسا فعال است و در جریان فعالیت خود موجب تمایز سوژه، ابژه، و عام، خاص، فرد می­شود. ثالثا، مفهوم در جریان فعالیت خود، وحدت دوباره را برقرار می­کند و سوژه از لحاظ معرفتی و عملی از ابژه فراتر می­رود.

سوژه با روح چند تفاوت دارد: اول، روح در تقابل با ابژه نیست بلکه آن را در بر می­گیرد. دوم، روح در فکر و احساس و عواطف تجلی می­کند. سوم، روح در جریان کمال به مرحله بیناذهنی می­رسد. هگل وقتی می­گوید مطلق هم سوژه است و هم ذات، قصد دارد کاستی­های ذات اسپینوزایی را در مفهوم بالاتری رفع کند. او این کاستی­ها را چنین بر می­شمارد: ذات اسپینوزا برخلاف سوژه نمی­تواند وحدت تمایزاتِ بسیار باشد، اسپینوزا توضیح کافی در مورد ظهور عرض­های گوناگون از ذات واحد نمی­دهد، عرض­ها استقلال واقعی ندارند و بالاخره اسپینوزا سازوکار مناسبی برای بازگشت عرض­های مستقل به ذات ارائه نمی­دهد.

۱۴-   ذات(SUBSTANCE; SUBSTANZ) غالبا به سه معنی به کار می­رود:

الف-ذات به معنای ارسطویی، به عنوان جوهر یا جنبه­ی مستقل قایم به خود و پایدار در برابر عرض (ACCIDANT;AKZIDENZ) جنبه­ی وابسته و گذرا مثل ماده­ی یک شیی در برابر رنگ آن. اسپینوزا در تعریف علت­العلل همین معنی از ذات را مطلق می­کند. هگل در بخش”آموزه­ی ذات” در کتاب علم منطق همین معنی را در نظر دارد و مارکس در بحث از کالا، پول و سرمایه به عنوان اشکال گوناگون ارزش از همین معنی استفاده می­کند.

ب- ذات به معنای محتوی در برابر شکل، به عنوان جنس و ماده­ای که شیی از آن به وجود آمده است در مقابل شکل آن، مثلا پارچه و لباس. مارکس این معنی را در فصل اول از جلد اول کتاب سرمایه برای کار مجرد به عنوان ذات ارزش به کار می­برد.

ج- ذات به معنای ذات در برابر پدیده، یا به عبارتی شیی آن چنان که هست در مقابل شیی آن چنان که برای ذهن شناسنده ظاهر می­شود. هگل ذات را به همین معنی در کتاب “پدیدارشناسی” به کار می­برد و مورد انتقاد مارکس قرار می­گیرد. به نظر هگل برای حل این تضاد، سوژه باید ذات را هم­چون دیگرِ خود، چونان پاره­ای از خود که از او بیگانه شده است، دربر بگیرد و از آن خود کند. مارکس حل این تضاد را در پراکسیس به عنوان واسطه و پیوند در وحدت این دو قطب می­داند. مارکس در خانواده مقدس در نقد هگل معنای اخیر (ج) را در نظر دارد و در نقل قول مورد مراجعه پوستون از کتاب سرمایه معنای اول (الف) را. پوستون این اختلاف را در نظر نمی­گیرد و به این نتیجه می­رسد که مارکس در دوران کمال فکری خود انتقادش به هگل را زیرپا گذاشته و نظر هگل را در مورد هم­سانی سوژه و ذات پذیرفته است. در تهیه مطالب بالا از منابع زیر استفاده شده است.

INWOOD;M:A HEGEL DICTIONARY: LONDON1992.

COBBEN;P; HEGEL-LEXIOCON:DARMSTADT;2006.

۱۵-   خانوده مقدس، کلیات آثار به انگلسی، جلد ۴، ۱۹۷۵، لندن.

۱۶-   کاپیتال( جلد اول) کارل مارکس، حسن مرتضوی، ص ۱۸۴٫

۱۷-   نظریه مونیستی تاریخ، پلخانف، چاپ مسکو، ۱۹۵۶، ص ۳۵٫

۱۸-  در روند انتخاب نظام قانونی جدید، نقاط قوت و ضعف سه آیین­نامه قانونی معتبر بعد از دوران روشنگری، یعنی قانون عمومی ایالت پروس(۱۷۹۴)، آیین­نامه ناپلئونی (۱۸۰۴) و کتاب قانون مدنی اتریش(۱۸۱۱) مورد مقایسه قرار می­گرفت.

۱۹-   مجموعه آثار مارکس و انگلس، جلد ۱، نقد فلسفه­ی دولت هگل ، ص ۳۱۳٫

۲۰-  این سخن به این معنا نیست که مارکس تمام و کمال با نظرات مطرح شده از طرف مکتب تاریخی حقوق موافق بود. او با خردستیزی و پذیرش محافظه­کارانه سنت­ها و رسوم از طرف این مکتب برخوردی انتقادی داشت. مراجعه کنید به بیانیه فلسفی مکتب تاریخی حقوق(۱۸۴۲) در نقد گوستاو هوگو از پیشگامان این نحله.

۲۱-   APPROPRIATION.

۲۲-  سرمایه به مثابه­ی سرمایه­های بسیار وجود دارد و فقط به مثابه­ی سرمایه­های بسیار می­تواند وجود داشته باشد”. مارکس، گروندریسه، ص ۴۱۴٫

۲۳-   برای اطلاع بیش­تر از انتقاداتی که بر مارکسیسم سنتی وارد شده است، مراجعه کنید به:

Smith;M. Invisible leviathan. Torento.1994.

Freeman; A.and G.Carchedi (eds). Marx and non-Equilibrium.Aldershot.1996.

-۲۴ aposterori

۲۵- سرمایه جلد اول، مجموعه آثار مارکس و انگلس، جلد ۲۳، ص ۱۰۴.

۲۶ Körperliche Organisation der Menschen.

۲۷- Körperliche Anlage.

-۲۸ برای توضیح بیش­تر مراجعه کنید به:

Fracchia, joseph. “Beyond the human-nature Debate“.Historical Materialstm,Vol 13,no1,2005.

۲۹- vorgefundenenen Naturbedingungen

۳۰- geoloische

۳۱- oro-hydrographische

۳۲- klimatorische

-۳۳“سرمایه” بر خلاف”روح مطلق”، سوژه­ای غیرآگاه و محدود به یک دوره­ی مشخص تاریخی است نه کل هستی.

۳۴– پوستون،ص­ص ۳۲۰-۳۱۷٫

۳۵- گروندریسه، مارکس،۱۹۷۴، ص۸۴۳ و ص۲۷۱٫

۳۶- دیالکتیک جدید و مارکس ، کریس آرتور،۲۰۰۲٫ و مقاله­ی دیوید مک­نلی در همین مجموعه.

۳۷- فراسوی سرمایه، مایکل لبووتیز، برگردان فروغ اسدپور.

۳۸- سرمایه، کارل مارکس،

۳۹- نگاه کنید به اکولوژی مارکس، اثر جان بلامی فوستر که به کوشش اکبر معصوم­بیگی به فارسی برگردانده شده و نشر دیگر آن را به چاپ رسانده است.

Marxism and Ecological Economics: by Paul Burkett 2006.

-۴۰ Abstract universality

-۴۱ Particular

 -۴۲ Concrete universal

۴۳- در واقع مارکس این اصطلاح­ها را برای “ارزش” به کار می­برد و نه “سرمایه”، اما با اندکی تسامح و در نظر گرفتن این که سرمایه خود ارزشِ ارزش­افزا است، می­توان سخن پوستون را پذیرفت.

۴۴- نگاه کنید به مقاله پیتر هادیس در همین مجموعه.

۴۵- فرانتس نویمان برخلاف پولاک، بر این نظر بود که مناسبات سرمایه­داری تغییرات چندانی نکرده است و بازار و رقابت هم­چنان نقش عمده­ای در اقتصاد دارند.

۴۶- این تردید و تغییر نظر در مورد سوژه­ی انقلابی که در ۱۹۴۰ به صورت نشانه­هایی در یادداشت­ها، نامه­ها و مقالات آدرونو به چشم می­خورد در ۱۹۴۲ در مقاله­ی “تاملی در باب نظریه­ی طبقاتی” بیانی صریح و روشن پیدا کرد و در مینیما مورالیا(۱۹۵۱) به نظری جاافتاده تبدیل شد.

۴۷- خرد و انقلاب، هربرت مارکوزه، محسن ثلاثی، نشر نقره، ص۴۳۰٫

۴۸- مارکوزه در سال­های ۹-۱۹۵۸ و ۲-۱۹۶۱ در حین کار بر روى  کتاب انسان تک­ساحتی در پاریس تدریس    می­کرد. او در همان هنگام با گروهی به نام آرگومنت در تماس بود که نشریه­ای نیز به همین نام منتشر می­کردند. این گروه درباره­ی جوامع پیشرفته­ی صنعتی و جایگاه و نقش طبقه کارگر تحقیق می­کرد. از معروف­ترین چهره­های این گروه می­توان سرژ ماله صاحب اثر”طبقه کارگر جدید”(پاریس ۱۹۶۳) و ژیلبر سیموندون صاحب اثر”شیوه­ی وجود وسایل فنی”(پاریس ۱۹۵۸) را نام برد که هر دو نفر در شکل­گیری نظرات او تاثیر قابل ملاحظه­ای داشتند و در “انسان تک ساحتی” به آن­ها اشاره می­کند.

۴۹- بررسی جامعه­شناختی از وزن و اهمیت طبقه کارگر در جامعه سرمایه­داری معاصر و لایه­بندی­های درون آن؛ و برخورد تاریخی پیرامون مبارزات تاکنونی طبقه، و مناسبات آن با طبقات دیگر از زمره­ی مسایل با اهمیتی هستند که پرداختن به آن­ها را به فرصت دیگر موکول می­کنیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برخی از منابعی که در تهیه این مقدمه استفاده شده­اند:

 

Symposium on Moishe Postone’s ‘Time, Labor and Social Domination’ Historical Materialism Volume 12, Number 3, 2004..

Fracchia, joseph. “Beyond the human-nature Debate“.Historical Materialstm,Vol 13,no1,2005.

Smith;M. Invisible leviathan. Toonti.1994.

Freeman; A.and G.Carchedi (eds). Marx and non-Equilibrium.Aldershot.1996.

INWOOD;M:A HEGEL DICTIONARY: LONDON1992.

COBBEN;P; HEGEL-LEXIOCON:DARMSTADT;2006.

Christopher J. Arthur, The New Dialectic and Marx”s Capital.

Time, Labor and Social Domination: A Reinterpretation of Marx’s Critical Theory, New York and Cambridge: Cambridge University Press, 1993.

MARX.MEW. BAND 1. S 313.

“Critique, State, and Economy” in Fred Rush (ed.) The Cambridge Companion to Critical Theory, Cambridge: Cambridge University Press, 2004.

“Lukács and the Dialectical Critique of Capitalism,” in R. Albritton and J. Simoulidis, (eds.), New Dialectics and Political Economy, Houndsmill, Basingstoke and New York: Palgrave Macmillan, 2003.

“Contemporary Historical Transformations: Beyond Postindustrial and Neo-Marxist Theories,” Current Perspectives in Social Theory. Vol. 19, 1999. Stamford, Conn: JAI Press Inc., 1999.

“Rethinking Marx in a Postmarxist World,” in Charles Camic (ed.), Reclaiming the Sociological Classics. Cambridge, Mass.: Blackwell Publishers, 1998.

“History and Critical Social Theory,” (Review essay on Jürgen Habermas, The Theory of Communicative Action) in Contemporary Sociology. Vol. 19, No. 2, March, 1990.

 

 

 

 

منابع فارسی

خرد و انقلاب، هربرت مارکوزه، محسن ثلاثی، نشر نقره.

اکولوژی مارکس، جان بلامی فوستر، اکبر معصوم­بیگی، نشر دیگر.

فراسوی سرمایه، مایکل لبووتیز، برگردان فروغ اسدپور.

خانوده مقدس، کلیات آثار به انگلسی، جلد ۴، ۱۹۷۵، لندن.

کاپیتال، جلد اول، کارل مارکس، حسن مرتضوی، آگه.

کاپیتال،جلد دوم، کارل مارکس، ایرج اسکندری.

نظریه مونیستی تاریخ، پلخانف، چاپ مسکو، ۱۹۵۶،

گروندریسه،  کارل مارکس، باقر پرهام و احمد تدین.آگه.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بحران اتحادیه­ها

 و راه­های برون­رفت از آن

 

طرح مساله: اکنون مدتی است در امریکا، کانادا، ژاپن، کشورهای اروپایی به استثنای بلژیک عضویت در اتحادیه­ها و اعتراضات کارگری به شدت کاهش یافته است. هر چند در فرانسه اعتراضات کارگری افت کم­تری را نشان می­دهد، در کشورهای اسکاندیناوی و بلژیک عضویت در اتحادیه­ها و مبارزات کارگری یا ثابت مانده و یا اندکی کاهش یافته است؛ و فقط در فنلاند عضویت در اتحادیه افزایش مختصری را نشان می­دهد. دلیل این افت چشم­گیر و غیر قابل انکار را در کجا باید سراغ گرفت؟ چگونه می­توان افت و بحران جنبش کارگری را تبیین کرد؟

از اوایل سال­های هفتاد قرن بیست تاکنون، بحث­های فراوانی در زمینه­ی­ تعلیل این وضعیت صورت گرفته است. ما در این جا تلاش می­کنیم که نگاه و روی­کرد برخی از پژوهش­گران و فعالان چپ را در قبال این مساله معرفی کنیم. در این میان جان کلی، پتر واترمن و کیم مودی، تبیین­های قابل تامل، و راه­حل­های معینی ارائه داده­اند. آن­ها دقیقا بر افت و بحران جنبش کارگری متمرکز شده­اند؛ و هریک از زاویه­ی معینی به تبیین مساله دست زده­اند و تلاش کرده­اند راه­حل­هایی را برای برون رفت از این بحران پیشنهاد کنند.

پس بگذارید تک تک این رویکردها را به اختصار بیان کنیم و آرای آن­ها را از نزدیک معرفی کنیم. در ابتدا از جان کلی شروع می­کنیم.

 

بحران اتحادیه از منظر جان کلی و بدیل او

 

بسیج کارگران در فراز و فرود موج­های بلند:

جان کلی در تبیین مساله – افت جنبش کارگری به طور عام و کاهش عضویت در اتحادیه­ها به طور خاص- از یک طرف از نظریه بسیج چارلز تیلی و از طرف دیگر از نظریه موج بلند کندراتیف استفاده کرده است. او تحلیل خود از موقعیت جنبش کارگری را بر پایه­ی ترکیب دو نظریه­ی یاد شده انجام داده است

در جامعه­شناسی جنبش کارگری با نظریه­های “جامعه­شناسی صنعتی” و “روابط صنعتی” آشنا هستیم. این نظریه­ها بیش­تر بر آمار تکیه داشتند و کاملا از خصلت پوزیتویستی برخوردار بودند؛ و برای توضیح مساله به جمع­آوری داده­ها، ارقام و آمار اکتفا می­کردند. و کمیت اعتصاب­ها، تعداد اعتراضات، شاخص خوبی برای میزان شکست­ها و یا پیروزی­ها جنبش کارگری بود. کاستی اصلی این رهیافت­ها فقدان نظریه است و نقطه قوت آن­ها این است که بر اطلاعات آماری تکیه می­زنند. به علاوه آن­جا که به نظریه­پردازی دست می­زنند شدیدا تحت تاثیر “نهادگرایی”، یا نظریه “انتخاب عقلانی” اند. پیش­فرض این رویکردها پذیرش جامعه سرمایه­داری هم­چون امری مسلم است. ویژگی­ و فلسفه وجودی این رویکردها، بر حٌسن کارکرد واحد صنعتی به مثابه­ی یک جمع ارگانیک استوار است. دغدغه­ی آن­ها دست­یابی بر حداکثر بهره­وری است. این دیدگاه­ها تضاد طبقاتی، برخورد منافع و چالش در واحد صنعتی را یک­سره نادیده می­گیرند. از همین روست که به سمت سازش طبقاتی جهت­گیری می­کنند و اخیرا تحت عنوان­های “هم­کاری اجتماعی”، “مدیریت منابع انسانی” صورت­بندی ­شده و شناخته می­شوند.

در نقد این نوع از نظریه­ها، جان کلی از “تئوری بسیج” استفاده می­کند. این نظریه برای اولین بار در امریکا در اواخر سال­های هفتاد و اوایل سال­های هشتاد مطرح شد. چارلز تیلی، مک­آدام و گیمسون پایه­گذاران اصلی این نظریه به شمار می­روند. شالوده­ی اصلی این نظریه بر تضاد منافع کار- سرمایه بنا شده است. این نظریه اولین بار در قلمرو تبیین انقلابات اجتماعی به کار گرفته شده است. این نظریه در پی این مساله است که کنش و عمل جمعی چگونه رخ می­دهد و از لحظه تکوین تا کنش جمعی از چه مراحلی عبور می­کند.

مدافعان این نظریه، کنش جمعی را به چند مرحله تقسیم کرده، و مشخصه­های هر یک را بر شمرده­اند تا امکان مطالعه، مقایسه و بررسی عمل جمعی فراهم شود. آن­ها عمل جمعی[۱] را به پنج مرحله تقسیم می­کنند:

الف- منافع جمعی: در این مرحله ما با تکوین و فعال شدن هویت، منفعت و آگاهی فرد در پیوند با افراد دیگر رو به رو هستیم. در این مرحله است که افراد بی عدالتی را حس می­کنند. تکوین این احساس البته در خلاء روی نمی­دهد، بلکه با مختصات جامعه، کیفیت ارزش­های حاکم بر جامعه، وفاق همگانی و ایدئولوژی­های موجود پیوند ناگسستنی دارد. به علاوه این امر اهمیت دارد که این احساس را به چه عواملی نسبت می­دهند. به عنوان نمونه ورشکستگی یک واحد تولیدی از نقطه نظر کارگران آن چگونه تبیین می­شود. آیا به خاطر عدم قدرت رقابت با شرکت­های دیگر است یا از کارکردهای سرمایه­دارانه دیگر ناشی می­شود؟ از این رو تکوین احساس ستم­دیدگی در میان کارگران و فهم منشا آن می­تواند جهت­گیری و نوع کنش را تعیین کند. 

ب-سازمان­یابی: در این مرحله ما شاهد برپایی رابطه و شبکه­­ بین افراد دارای هویت و منفعت مشترک هستیم. تیلی در تعریف از تشکیلات، بر دو محور عمده اشاره می­کند: میزان هویت مشترک و ساختار وحدت بخش. او برای توضیح این دو مفهوم، از بحث روابط دسته­ای و روابط شبکه­ای بهره می­گیرد. روابط دسته­ای، روابط میان افراد حول ویژگی­های مشترک است، همانند هویت جنسیتی، نژادی، ملی، سنی، مذهبی؛ و روابط شبکه­ای به ارتباط و پیوندهای مستقیم و غیر مستقیم به واسطه نوع خاصی از علقه­های بین­ اشخاص اشاره دارد. ترکیب روابط دسته­ای و شبکه­ای منجر به پیدایش گروه می­شود. از این رو، به اعتقاد تیلی، “هر قدر که یک گروه از هویت مشترک و شبکه­های داخلی وسیع­تری برخوردار باشد، سازمان­یافته­تر است”. به بیان دیگر، سازمان برآیند روابط دسته­ای و شبکه­ای مداوم در درون یک جمعیت معین است.

 از نظر جان کلی اما در مرحله سازمان­یابی، عنصر رهبری نقش تعیین کننده­ای ایفا می­کند. او مطالعات خود را بر تجربه­ی اتحادیه­های انگلیس استوار ساخته است که در آن نقش فعالان کمونیست، تروتسکیست… در بسیج اتحادیه­ها عنصری دارای اهمیت غیر قابل چشم­پوشی است.

ج- بسیج: در این مرحله آگاهی و کنترل بر منابع جمعی لازم، نظیر توقف تولید برای کنش جمعی مورد تاکید قرار می­گیرد. تیلی معتقد است که واژه بسیج به شکل متعارف معرفی­کننده فرایندی است که به واسطه­ی آن گروهی، از حالت مجموعه منفعلی از افراد به مشارکت­کننده فعال در زندگی عمومی تبدیل می­شود. به بیان دیگر، بسیج یعنی گردآوری منابع (انسانی و مادی) برای استفاده و عمل جمعی. تیلی از سه شکل بسیج نام می برد: یکم، بسیج تدافعی؛ دوم، بسیج تهاجمی؛ و سوم، بسیج تدارکاتی. در بسیج تدافعی، تهدیدی از خارج، اعضای یک گروه را وا می­دارد که منابع خود را برای جنگ با دشمن گرد هم آورند. در بسیج تهاجمی، یک گروه در واکنش نسبت به “فرصت”های فراهم آمده برای تحقق منافع خود، به گردآوردن منابع می­پردازد. و در بسیج تدارکاتی، گروه با پیش­بینی فرصت­ها و تهدیدهای آینده، به انباشت و ذخیره­سازی منابع می­پردازد. هر قدر از بسیج تدافعی به سمت تهاجمی و تدارکاتی حرکت می­شود، بر میزان دوراندیشی و نگاه استراتژیک سازمانی افزوده می­شود.

د-فرصت­های سیاسی: در این مرحله، ارزیابی از شرایط برای عمل جمعی صورت می­گیرد. در این مرحله است که بررسی توازن قوا اهمیت می­یابد. آیا مبارزه در مرحله تدافعی صورت می­گیرد یا در مرحله تعرضی. اردوی خودی در چه شرایطی به سر می­برد و اردوی دشمن در چه موقعیتی. به علاوه شرایط عمومی جامعه از چه مختصاتی برخوردار است. سود- زیان اقدام­های نیروهای حاکم کدام است و برای نیروهای چالش­گر چه عواقبی در بر دارد. از نظر تیلی، عناصر شکل­دهنده فرصت را می­توان به سه بخش تقسیم کرد: الف. فرصت- تهدید (رابطه منابع و منافع با وضعیت محیطی)، ب. سرکوب- تسهیل (هزینه و منابع مصرفی عمل جمعی)، و ج. قدرت (بازده عمل جمعی).

ذ-کنش جمعی: در این مرحله بر اساس برآیند عوامل بالا عمل جمعی رخ می­دهد. در این مرحله شکل­های مختلف اقدام­های کارگری نظیر اعتصاب، تحصن، گروگان­گیری، راهپیمایی… در دستور قرار می­گیرند.

بدین­سان چارلز تیلی با تدوین نظریه کنش جمعی و با تقسیم آن به مراحل مشخص، این امکان را فراهم می­کند که بتوان هر جنبش کارگری را در پرتو آن مورد بررسی قرار داد. به علاوه این نظریه کمک می­کند تا جنبش کارگری کشورهای مختلف را از جهات گوناگون با هم بهتر مقایسه کرد.

جان کلی نظریه­ی دیگری را مورد استفاده قرار می­دهد که به نظریه موج بلند معروف است. این نظریه در سال ۱۹۲۰ توسط کندراتیف مطرح شد. او مشاهده کرد علاوه بر دوره­های ۱۰-۷ ساله اقتصادی رونق، رکود، بحران، تغییرات قیمت، تکنیک و سود از نوسانات بلند مدت­تر پنجاه ساله نیز تبعیت می­کنند که شامل یک مرحله صعودی و یک مرحله نزولی اند. سیکل­های ادواری در متن همین مرحله­های صعودی یا نزولی اتفاق می­افتند. بین دو موج بلند و در متن هر موج­ بلند دوره­های گذار معینی نیز وجود دارد که ما از بررسی آن در این جا صرف­نظر می­کنیم. طبق این نظر، در سرمایه­داری غرب از ۱۸۴۰ تا ۲۰۰۰ سه موج بلند مشاهده می­شود.

۱-موج اول از۱۸۴۰ شروع می­شود و در ۱۸۹۰ پایان می­یابد. هر موجی یک فاز صعودی دارد و یک فاز نزولی. فاز صعودی دوره­ی اول از ۱۸۴۰ شروع و تا ۱۸۷۰ ادامه دارد. فاز نزولی موج اول از ۱۸۷۰ شروع و در سال ۱۸۹۰ پایان می­یابد.

۲-موج دوم از اوایل ۱۸۹۰ شروع می­شود تا آخر جنگ جهانی دوم ادامه می­یابد. فاز صعودی این موج از ۱۸۹۰ شروع و تا جنگ جهانی اول ادامه پیدا می­کند. فاز نزولی از جنگ جهانی اول شروع و تا پایان جنگ جهانی دوم ادامه می­یابد.

۳-   موج سوم از جنگ جهانی دوم شروع شده و تا دهه­ی ۹۰ قرن بیست ادامه داشت. فاز صعودی این موج از جنگ جهانی دوم تا دهه­ی ۷۰ ادامه یافت و فاز نزولی آن از دهه ۷۰ شروع و تا اواخر دهه­ی ۹۰ یا ۲۰۰۰ ادامه یافته است.

یک محقق ایتالیایی به نام اسکرپانتی تلاش کرده است تا در درون این موج­های ۵۰ ساله، منحنی رشد اتحادیه­ها و اعتصاب­ها را مورد مطالعه قرار دهد. هدف او این بوده که دریابد در این موج­های ۵۰ ساله، چه زمانی اعتصاب­ها رو به رشد می­گذارند و در چه مقطعی رو به کاهش. او دریافت که در انتهای هر فاز صعودی، ما با موج وسیعی از اعتصاب­های کارگری و با رشد اتحادیه­ها رو به رو هستیم. او این دوره را “گسست مرحله صعودی یا موج بزرگ اعتصاب­ها” نامید. به علاوه او مشاهده کرد در آخر دوره­ی نزولی نیز با رشد حرکت­های کارگری مواجه­ایم که البته به اندازه­ی فاز صعودی نیست و آن­ها را با ترم”موج کوچک اعتصاب­ها” مشخص کرد. این مطالعه در در آغاز در ۵ کشور شروع شد و سپس به ۱۴ کشور صنعتی گسترش یافت. در این مطالعه استثناهایی دیده می­شود اما گرایش عمومی درستی این دریافت را تایید می­کند. اولین موج بزرگ اعتصاب­ها در موج بلند اول از ۱۸۶۹ شروع و تا سال۱۸۷۵ ادامه دارد. در این دوره رشد فعالیت­های کارگری با رشد اتحادیه­ها متناظر است. در این دوره عضویت در اتحادیه گسترش می­یابد و حرکت­های اعتصابی چشم­گیر است. دومین موج بزرگ اعتصاب­ها از ۱۹۱۰ شروع و تا ۱۹۲۰ ادامه دارد. و سومین موج بزرگ و معروف اعتصاب­ها از ۱۹۶۸ شروع می­شود تا ۱۹۷۴  ادامه می­یابد.

چنان که در بالا اشاره شد در فازهای نزولی نیز با با “موج کوچکی از اعتصاب­ها” روبه­رو هستیم. این اعتصاب­ها به ترتیب در موج اول در ۱۸۸۹ شروع و در سال ۱۸۹۳ به پایان می­رسد. موج دوم این اعتصاب­ها از ۱۹۳۵ شروع و تا ۱۹۴۸ ادامه دارد؛ این اعتصاب­ها در انتهای فاز نزولی دوره دوم اتفاق می­افتد. اسکرپانتی موج کوچک اعتصاب­ها را در موج بلند سوم مشخص نکرده است. از نقطه نظر زمانی این موج کوچک می­بایست در دهه­ی ۹۰ اتفاق می­افتد اما متاسفانه رکود جنبش کارگری کماکان ادامه دارد.

جان کلی با استفاده از نظریه بسیج تلاش می­کند گسترش اعتصاب­ها را در هر فاز از موج­های بلند تشریح کند. او بر این باور است که در هر فاز از رونق اقتصادی، ما با رشد شاخص­های اقتصادی، افزایش اشتغال و کاهش بیکاری مواجه هستیم. در این دوران اما نرخ سود نه تنها افزایش نمی­یابد بلکه رو به تنزل می­گذارد. از همین رو سرمایه­داران تلاش می­کنند که این روند را متوقف کنند و جلوی گرایش رو به نزول سود را مهار کنند. آن­ها برای دست­یابی به این هدف، راهی جز اعمال فشار بیش­تر بر طبقه کارگر ندارند. از این رو تلاش می­ورزند که تدابیر متعددی را به کار بندند از جمله دست­مزدها را کاهش دهند، دست به اخراج کارگران بزنند، و در عوض از طریق افزایش شدت کار  بر روی بخش شاغل این کمبود را جبران ­کنند. به علاوه در این دوره برای افزایش نرخ سود، قیمت کالاها را افزایش می­دهند. همه این اقدام­ها اثرات مخربی بر وضعیت عمومی کارگران بر جا می­گذارد؛ در عین حال اما احساس بی عدالتی را در بین کارگران افزایش می­دهد. این احساس بی­عدالتی  و روحیه رزمندگی، درست در شرایط مساعد رشد می­کند. چرا که اشتعال بالاست و به طور کلی بیکاری گسترده نیست؛ در مجموع می­توان گفت در این دوره توازن قوا به نفع کارگران است. در نتیجه نظر جان کلی را می­توان چنین خلاصه کرد: در فاز رونقِ موج بلند ما از یک طرف با شرایط مساعد به نفع اردوی کار مواجه ایم که به دنبال خود تنزل نرخ سود را به همراه دارد. این امر به نوبه­ی خود واکنش اردوی سرمایه را به دنبال می­آورد و باعت ضد حمله او می­شود. حمله به سطح زندگی کارگران باعث موجی از اعتراض­ها و اعتصاب­ها می­شود. جان کلی البته در تبیین علت وقوع این موج اعتصابی، تنها این عامل را دخیل نمی­داند بلکه به یک رشته عوامل دیگر نظیر تغییرات نسلی کارگران، تجربه کارگران… هم اشاره می­کند.

 اکنون پرسش این است که جان کلی موج کوچک اعتصاب در فاز رکود را چگونه توضیح می­دهد؟ او بر این باور است که نظریه بسیج نمی­تواند این فاز را به خوبی تبیین کند. به نظر او در پایان هر دوره­ی رکود، بیکاری افزایش می­یابد، و فشار بر سطح دستمزدها بیش­تر می­شود. فضای عمومی نشان از رکود دارد. در بطن این شرایط کارگران به یک رشته عملیات تدافعی دست می­زنند. او موج دوم و کوچک اعتصاب را با خصلت تدافعی مشخص می­کند. این حرکت­ها ابتکاری نیستند بلکه واکنشی هستند در برابر شرایط بس نامطلوبی که کارگران در آن به سر می­برند.

 حالا با توجه به ابزارهای تحلیلی جان کلی پرسش این است که او علت افت فعالیت­های اتحادیه­ای را در شرایط کنونی چگونه توضیح می­دهد؟

جان کلی بر این باور است که ما سومین موج بزرگ اعتصاب­ها یعنی سال­های ۶۸ تا ۷۴ را پشت سر گذاشته­ایم و در فاز رکود این موج بلند به سر می­بریم. جان کلی می­گوید در انتهای فاز صعودی این موج بلند، اردوی سرمایه به یک “ضدبسیج” دست زده است. او به نئولیبرالیسم اشاره نمی­کند اما حالا دیگر روشن است که این حمله چیزی جز فشار نئولیبرالیسم بر سطح معیشت توده کارگر نیست. تعرض اردوی سرمایه و سازمان­دهی این “ضد بسیج”درست مصادف است با فروپاشی اردوی شوروی که به سهم خود دامنه­ی تعرض آن­ها را هردم افزایش می­دهد. حالا همه می­دانند، ابعاد و عوارض مخرب فروپاشی شوروی به کشورهای مزبور محدود نمانده است و دامنه­ی بحران، احزاب کمونیست و نیروهای مخالف نظام را هم در بر گرفته است. ما در این دوران شاهد برآمد گرایش­هایی در درون جنبش کارگری هستیم که سازش طبقاتی را نمایندگی می­کنند. در داخل اتحادیه­های کارگری، احزابی نظیر حزب کارگر انگلیس و حزب سوسیال دموکرات آلمان و کمابیش تمام احزاب سوسیال دموکرات، پلاتفرم همکاری طبقاتی را که از مدت­ها قبل تدارک دیده بودند به طور شتابان خصلت عملی بخشیدند. در این دوره نظریه­های مبنی بر “تامین منافع مشترک” غلبه پیدا کرده است. به علاوه در این دوره نه تنها اتحادیه­گرایی بلکه برعکس فقدان اتحادیه­گرایی مشاهده می­شود. در این دوره به امر عضوگیری جدید کاملا بی اعتنایی صورت می­گیرد؛ که خود این رویکرد نتیجه­ی سازش طبقاتی است. در شرایطی که رهیافت این احزاب بر همکاری طبقاتی استوار است بسیج پایه­های کارگری چه مصرفی می­تواند در بر داشته باشد. و بالاخره نکته­ای دیگری که جان کلی در این دوره بر روی آن انگشت می­گذارد فقدان عنصر رهبری رزمنده است که هم در خدمت بسیج و هم در راستایی مبارزه­جویانه فعالیت کند.

جان کلی پس از تبیین علت رکود فعالیت اتحادیه­ای بر راه­های برون رفت از این شرایط متمرکز می­شود. او برای مقابله با این وضعیت قبل از هر چیز بر پلاتفرم مبارزه طبقاتی به جای سازش طبقاتی تاکید می­کند. اتحادیه­هایی که او پیش­نهاد می­کند بر مدار تضاد کار با سرمایه پا می­گیرند. او در این باره در یک جدول تفاوت و تمایز این دو نوع اتحایه را چنین ترسیم می­کند:

 

اجزاء

مبارزه جویی

اعتدال

اهداف

خواست­هایی بلندپروازانه با دادن امتیاز کم

خواست­های معتدل با دادن امتیاز بیش­تر(سازش)

منابع بسیج

اتکای قوی به بسیج اعضای اتحادیه

اتکا به کارفرما، طرف سوم یا قانون (پراکندگی)

منابع نهادی

 

تکیه بر چانه­زنی جمعی

گرایش به جلب حمایت نهادهای خارج از چانه زنی(تابعیت)

روش

تهدید پی در پی یا استفاده از عمل اعتراضی

عدم استفاده از تهدید یا عمل صنعتی

ایدئولوژی

 

ایدئولوژی ستیز منافع

ایدئولوژی هم­کاری (ادغام)

جدول(۱) اجزای مبارزه­جویی و اعتدال در اتحادیه (جان کلی۱۹۸۸ ص ۶۱)

جان کلی برای احیا و نوسازی اتحادیه­ها طرح پلاتفرم را لازم می­داند اما آن را کافی نمی­داند. او معتقد است مبارزه برای مناسبات دموکراتیک، بدون مبارزه با بوروکراسی اتحادیه ناممکن است و مبارزه علیه بوروکراسی بدون فعال شدن پایه­های اتحادیه میسر نیست. به علاوه او معتقد است مبارزه برای یک اتحادیه دموکراتیک نمی­تواند در محدوده ملی درجا زند­، این امر بدون پیوند با سایر اتحادیه­ها در مقیاس بین­المللی از کارآیی موثری برخوردار نیست. از نظر جان کلی همبستگی بین­المللی نه یک توصیه­ی اخلاقی بلکه یک ضرورت عینی روزمره در مبارزه طبقه کارگر به شمار می­رود.

جان کلی به طور حاشیه­ای به اتحادیه­های جنبش اجتماعی اشاره می­کند. حتی می­توان گفت تا حد معینی این نوع اتحادیه­ها را مثبت ارزیابی می­کند؛ معهذا این مدل جدید از اتحادیه در نظام فکری او نقش برجسته­ای بازی نمی­کند.

 

بحران اتحادیه از منظر پیتر واترمن و بدیل او

 

جنبش کارگری و پسامدنیسم:

تحلیل اجتماعی پیتر واترمن از اوضاع کنونی تحت تاثیر دیدگاه­های پسا- مدرنیستی و نظریه­ی جنبش­های جدید اجتماعی است. طبق این نظر جامعه کنونی وارد مرحله­ی پساصنعتی شده است و روند کار نیز از لحاظ کیفی دچار تحولاتی شده که غالبا تحت عنوان پسافوردیسم از آن نام برده می­شود. البته پیتر واترمن علاوه بر این تغییرات اقتصادی، در سطح سیاسی نیز به ظهور و فعال شدن جنبش­های جدید اجتماعی تاکید می­ورزد.

 طبق نظر دانیل بل، یکی از برجسته­ترین نظریه­پرداز جامعه پساصنعتی، جامعه به سه دوره­ی سنتی، صنعتی و پساصنعتی تقسیم می­شود. دوره­ی سنتی به جوامع کشاورزی اطلاق می­شود. دوره صنعتی با کاربرد صنعت جدید در تولید متناظر است. و در دوره پساصنعتی اهمیت صنعت رو به کاهش می­گذارد و خدمات به بخش غالب تبدیل می­شود.

دومین مشخصه­، اهمیت یافتن دانش نه تنها در حوزه­ی تولید بلکه در سطح کل جامعه است. اگر در جوامع قبلی، کار دستی یا ماشین از چنین نقشی برخوردار بود حالا این دانش است که چنین نقش فائقه­ای را ایفا می­کند. از این رو نه صاحبان سرمایه­ و مالکان ثروت­های اجتماعی، بلکه گروهی از نخبگان و متخصصان اند که در راس جامعه قرار می­گیرند. در این نوع جوامع پروفسورها، دانشمندان و متخصصان، جامعه را هدایت می­کنند. این امر محصول جدایی مالکیت از کنترل، و برآمد نقش مدیران در حیطه کنترل بر تولید است. در این جوامع، این مدیران هستند که اداره و کنترل واحدهای اقتصادی را در دست دارند. از این امر تحت عنوان “انقلاب مدیریت” نیز یاد شده است. در جوامع صنعتی طبقات، مبارزه طبقاتی، هویت و تمایزهای طبقاتی از اهمیت برخوردارند، اما حالا این تمایزات اهمیت­شان را از دست داده­اند. و جوامع به گروه­های کوچک با منافع خاص تبدیل شد­ه­اند.

 سومین مشخصه­ی تغییرات جدید تکنیکی است که عبارت اند از:

 الف- اتوماسیون، ماشین­های خودفرمان و خودکار (روبات­ها)

ب- تکنیک و دانش اطلاعاتی (رایانه­ها)

طرف­داران جامعه پساصنعتی معتقدند پیشرفت فنی جدید نیز به سهم خود سیما و چهره­ی جامعه را دگرگون کرده است. تغییرات در اتوماسیون، سبب رواج ماشین­های خودکار شده که بخش قابل توجهی از وجود نیروی کار را زایل ساخته و وزن طبقه­ی کارگر را کاهش داده است. به علاوه دانش و تکنیک اطلاعاتی نقش دانش را نسبت به کار بدنی به مراتب افزایش داده است. هم اکنون کامپیوترها در اداره و هدایت تولید، نقش موثری ایفا می­کنند. این دو پدیده توامان جامعه­ای را ساخته­اند که به طور کیفی با جامعه صنعتی تفاوت دارد.

عامل دیگر، تغییرات در فرآیند کار است که اصطلاحا پسافوردیسم نامیده می­شود. مرحله فوردیسم عبارت بود از تجزیه روند کار در یک کارخانه به ساده­ترین اجزاء یا وظایف ممکن، و انتقال این وظایف ساده و پیاپی بر روی نوار نقاله، و سپس واگذاری هر وظیفه­ی ساده به یک کارگر. بدین طریق آهنگ و سرعت روند کار به وسیله سرعت نوار نقاله قابل تنظیم و کنترل بود. هم چنین در روند تولید انبوه کالا از کارگران مهارت­زدایی می­شد (بریورمن ۱۹۷۴). در دوره پسافوردیسم (تولید لاغر یا تویوتیسم) تولید نه در سطح انبوه، بلکه بر مبنای سفارش معینی انجام می­گیرد. و وجود رایانه­ها نیز این امر را عملی­تر کرده است.[۲] کار به شکل تیمی انجام می­شود. در هر تیم کارگران چند مهارتی هستند[۳] و تیم کار مسئول است که سفارش­های معین را در زمان تعیین شده تحویل دهد. در هر کارخانه روند کار به انجام قسمت اصلی تولید محدود می­شود و قسمت­های فرعی و پیرامونی به کارگاه­های کوچک و مولدان کوچک مستقل واگذار می­شود.[۴] گاه این انتقال خارج از مرزهای ملی و به کشورهایی است که سطح دستمزد پایین­تر است. نتیجه­ای که این تغییرات در بر دارد کاهش وزن تولید صنعتی، کارگران صنعتی، جنبش کارگری و در نهایت مبارزه طبقاتی است.[۵]

پیتر واترمن تحلیل خود را به تغییرات فرآیند تولید منحصر نمی­کند بلکه به عامل مهم دیگری اشاره می­کند و آن تکوین جنبش­های جدید اجتماعی است نظیر جنبش­ زنان، محیط زیست، صلح، سبک زندگی… است. از دهه­ی ۷۰ جنبش­های جدید اجتماعی در صحنه سیاسی نقش فعال­تری یافته­ا­ند[۶] و این درست در شرایطی است که وزن جنبش کارگری، مبارزه طبقاتی و هویت طبقاتی رو به کاهش گذاشته است. در این دوره ما شاهد برآمد هویت­های جدید و مرزبندی­های جدید هستیم که صرفا از جایگاه این نیروها در شیوه­ی تولید بر نخاسته است؛  خاستگاه برخی از آن­ها دقیقا خارج از شیوه­ی تولید است. هم اکنون این هویت­های فراطبقاتی نظیر جنسی، نژادی و ملی… هستند که هویت­های داغ در صحنه مبارزه اند و این هویت­ها را نمی­توان به تضاد طبقاتی فرو کاست. به قول آلن تورن فردی که جزء اولین کسانی بوده است که این جنبش­ها را صورت­بندی کرده”جنبش­های اجتماعی، مخالفان حاشیه­ای نظم موجود نیستند بلکه نیروهای محوری هستند ک برای کنترل تولید جامعه و کنترل اقدامات طبقات برای شکل­دهی به تاریخ­مندی با یک دیگر در حال مبارزه­اند”[۷]

 با توجه به توضیح بالا از منظر واترمن، بحران اتحادیه­ها را، باید در تغییرات ساختاری، فرآیند کار و تحولات سیاسی جامعه سراغ گرفت.

پیتر واترمن پس از تبیین بحران، تلاش می­کند متناسب با آن، بدیل خود را ارائه دهد. او در ابتدا از اتحادیه جنبش اجتماعی سخن می­گوید. بعدها این اصطلاح را کنار گذاشته و اصطلاح اتحادیه جدید اجتماعی را به کار می­گیرد. آن چه که پیتر واترمن از این اصطلاح افاده می­کند پیوند بین جنبش­های اجتماعی مختلف است. در بین این جنبش­ها آیا نیرویی از مرکزیت یا رسالت خاصی برخوردار است؟ پاسخ واترمن به این پرسش منفی است. در نگاه واترمن این جنبش­ها هم­تراز و برابراند و باید در هم­کاری از حقوق برابر برخوردار باشند.

نکته­ی دیگری که در راه­حل واترمن دیده می­شود نقد و نفی بوروکراسی در اتحادیه­هاست. او بر فعال شدن پایه­ها در برابر رهبران فاسد اتحادیه­ها تاکید می­کند تا روح جدیدی در آن­ها دمیده شود.

 در آخر واترمن نیز بر بین­المللی شدن اتحادیه تاکید ویژه دارد. او در این باره بر تکوین نهادهای انترناسیونالیستی با توجه با جهانی شدن سرمایه­داری و انباشت در مقیاس بین­المللی تاکید می­کند و آن را یک اقدام ضروری و حیاتی در برابر تعرض سرمایه می­داند. 

 

بحران اتحادیه از منظر کیم مودی و بدیل او

 

دگرگونی مناسبات کار و سرمایه، جهانی شدن و بحران جنبش کارگری:

حوزه­ی پژوهش کیم مودی جنبش کارگری امریکا است. اما بحث­های او جنبه­ها­ی عام نیز دارند. کیم مودی در بحث آسیب­شناسی جنبش کارگری بحران آن را محصول تغییراتی در مناسبات سرمایه­داری می­داند که عبارت­اند از:

۱– تغییرات در فرآیند کار (افزایش بارآوری کار، افزایش زمان کار، افزایش شدت کار)

۲– تغییر در ترکیب طبقه کارگر

۳– تسریع ادغام سرمایه  در عرصه جهانی

بگذارید هر یک از این تغییرات را از نزدیک مورد ملاحظه قرار دهیم:

تغییرات در فرآیند کار: اول، بارآوری نیروی کار به علت رشد سرمایه­گذاری و به کارگیری ماشین­آلات جدید افزایش یافته است. بارآوری صنعتی از ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۰ سالانه به طور متوسط در امریکا ۵/۴% بالا رفته است در نتیجه در بخش صنعت علی­رغم کاهش سه میلیون نفری در تعداد کارگران میزان تولید افزایش نیز یافته است.

دوم، ازدیاد ساعات کار در بخش صنعت در امریکا میزان کار سالانه از سال ۱۹۸۲ تا سال ۲۰۰۰ از ۱۸۹۸ ساعت در سال به ۱۹۷۷ ساعت در سال افزایش یافته است.

فرآیند ازدیاد ساعات کار از امریکا و انگلیس شروع شد و بعدا به سایر کشورهای سرمایه­داری نیز سرایت کرد. باید گفت ما در این دوره شاهد افزایش کسب ارزش اضافی مطلق بوده­ایم.

 سوم، افزایش شدت کار: مبلغان تولید لاغر از این شیوه سازمان­دهی کار به عنوان ارتقاء استقلال کارگران و نفی از خودبیگانگی یاد می­کردند. کیم مودی برعکس معتقد است کاربست تولید لاغر نه تنها باعت افزایش شدت و فشار کار شده است بلکه ازخودبیگانگی، اضطراب و ناراحتی­های روانی طبقه کارگر را هر دم افزایش نیز داده است. به عنوان نمونه در جنرال موتورز در سال ۱۹۸۰ شدت کار در یک دقیقه ۴۵ ثانیه بود. اما در سال ۲۰۰۲ با تغییراتی که در فرآیند کار تحت عنوان تویوتایسم، یا تولید لاغر انجام گرفت، شدت کار به ۵۷ ثانیه رسید (دفتر آمار امریکا، ۲۰۰۲).

ب- تغییر ترکیب طبقه کارگر: از اواسط دهه­ی هفتاد، طبقه کارگر به لحاظ جنسی، ملی، نژادی… تغییرات معینی را پست سر گذاشته که با سیمای دوره قبل که چهره کارگر، مرد سفیدپوست را تداعی می­کرد فاصله گرفته است. ورود زنان، لاتینی­ها،آسیایی­ها و رنگین­پوستان سیمای طبقه کارگر را عوض کرده است. این روند البته به امریکا محدود نمی­شود بلکه سایر کشورهای سرمایه­داری را به میزان­های متفاوت در بر می­گیرد.

نکته دیگر ازدیاد کارگران پاره وقت است قبلا بخش اعظم طبقه کارگر کارگران تمام وقت بودند؛ الان مدتی است که سرمایه­داران به استخدام کارگران پاره وقت متوسل می­شوند. حالا در ترکیب طبقه، افزایش وزن این نوع از کارگران درصد بالایی را نشان می­دهد. طبق آمار موسسه سیاست اقتصادی(EPI) در سال ۲۰۰۰، ۳۴% از زنان و ۲۵% از مردان به طور پاره وقت کار می­کردند.

ج- تسریع ادغام سرمایه  در عرصه جهانی: این روند که از دهه هفتاد شتاب بیش­تری پیدا کرده است سبب شده سرمایه­داران بخش قابل ملاحظه­ای از سرمایه خود را به کشورهای جهان سوم انتقال دهند و فرآیندهای تولید صنعتی را در آن­جا تعقیب کنند. رشد کمی طبقه کارگر در کشورهای مرکزی کاهش پیدا کرده ولی در مقابل در کشورهای پیرامونی و جهان سوم افزایش نشان می­دهد. او در این باره می­گوید:”یکی از این موانع جهانی­سازی است که باعث نابودی و جا به جا کردن مشاغل است، که با آن­ها اهرم قدرت اتحادیه هم سقوط می­کند”. کیم مودی بر یک نکته­ی خاص دیگر هم در پیوند با این مساله اشاره می­کند که ویژگی جنبش کارگری امریکا را نشان می­دهد که همانا انتقال سرمایه از شمال صنعتی به جنوب کشاورزی است. ما در این دوره با یک مهاجرت جغرافیایی سرمایه چه در سطح جهانی و چه در سطح ملی روبه­رو هستیم.

کیم مودی پس از برشماری این عناصر نتیجه می­گیرد که تغییرات در فرآیند کار، رشدبارآوری، افزایش شدت کار، تغییر در ترکیب نیروی کار و انتقال سرمایه اثراتی مخربی بر موقعیت عمومی جنبش کارگری داشته است. این عوامل قدرت چانه­زنی نیروی کار را به شدت تضعیف می­کنند. به علاوه ما در این دوره با ورود نیروهای جدیدی در روابط سرمایه_داری روبه رو هستیم که بی تجربه و سازمان­نیافته اند. علاوه بر این عوامل با روند جهانی شدن و انتقال سرمایه موقعیت اتحادیه­های کارگری هر دم شکننده­تر و بحرانی­تر می­شود. در تکوین این وضعیت البته رهبران اتحادیه­ها هم نقش داشته­اند و با پیروی از سیاست سازش طبقاتی تلاشی برای سازمان­دهی این نیروهای جدید از خود نشان نداده­اند.

کیم مودی برای مقابله با بحران اتحادیه­ها سرراست از مفهوم اتحادیه جنبش اجتماعی استفاده می­کند. او بر خلاف پیتر واترمن بر نقش مرکزی طبقه کارگر تاکید دارد و بر این باور است که طبقه کارگر در تقابل با نظام تولیدی مسلط قرار دارد و از این ظرفیت برخوردار است که آن را مورد چالش قرار ­دهد، در حالی که جنبش­های اجتماعی دیگر با جنبه­هایی از نظام سرمایه­داری درگیرند. از این رو مبارزه طبقه کارگر جنبه­ی اساسی و مرکزی پیدا می­کند.

 به نظر او توجه به حوزه­های پیرامونی تولید نباید تحت هیچ شرایطی نقش مرکزی قلمروی تولید را وا نهد بلکه درست با ملاحظه­ی این جنبه، باید به سایر حوزه­ها نظر افکند. او معتقد است فراتر از تولید آری، اما همواره باید قدرت طبقه در تولید مد نظر قرار گیرد. او با در نظر گرفتن این عناصر، طرح اتحادیه جنبش اجتماعی خود را بنا می­کند. اتحادیه­های که از یک سو در درون طبقه ریشه دارند و از سوی دیگر محل زندگی کارگران و سایر بخش­های طبقه را مورد توجه قرار می­دهند و هم­کاری با سایر جنبش­های اجتماعی را نیز در مد نظر دارند.

کیم مودی متناسب با آسیب­شناسی خود از بحران اتحادیه به ارائه راه حل می­پردازد. او معتقد است که نوسازی و بازسازی اتحادیه­ها نمی­تواند موفق شود مگر این که ورود نیروهای کار جدید نظیر زنان، ملیت­های مختلف، بیکاران، جوانان، مهاجران[۸]... که در حول و حوش تولید قرار دارند به اتحادیه تسهیل شود.

 اتحادیه­ها باید با ابتکار شرایطی را فراهم کنند که ورود کارگران پاره وقت به آن­ها را تسهیل کند. از نظر وی حتی جوانانی که الان در تولید نقشی ندارند اما در آینده به نیروی کار تبدیل می­شوند باید و می­توانند به عضویت اتحادیه در آیند. او حتی آینده­ی قدرت اتحادیه کارگری را در “سازمان­یابی کارگران سازمان­نیافته” می­داند.

نکته­ی برجسته دیگر در طرح کیم مودی عطف توجه به محله­های کارگری است او معتقد است خانواده­های کارگری نیز بخشی از اردوی کار و زحمت تلقی می­شوند  که در امر مبارزه می­توانند نقش بسیار موثری ایفا کنند. او در پیوند با این موضوع به مراکز کارگری در امریکا اشاره می­کند که  محل تلاقی­ کار و زیست کارگران مهاجر در حول و حوش مراکز صنعتی جنوب امریکا به شمار می­روند. یعنی جایی که کار و محل زندگی در یک منطقه جغرافیایی معین به هم گره خورده است. او می­گوید در سال­های اخیر، همین مراکز کارگری بودند که مرکز جوش و خروش جنبش کارگری امریکا به شمار می­رفتند. بنابراین پیوند بین محل تولید و محل زندگی از طریق ترکیب خواست­های این دو بخش و حرکات مبارزاتی مشترک یکی از راه­هایی است که او برای فایق آمدن بر بحران اتحادیه­ها پیش­نهاد می­کند.[۹]

کیم مودی هم­چون جان کلی معتقد است غالب اتحادیه­های موجود اتحادیه­های سازش طبقاتی اند که از طریق رهبران خود با دولت و کارفرما به همکاری طبقاتی می­پردازند. او در عوض پیشنهاد می­کند که اتحادیه باید بر تمایز کار از سرمایه بنا شود و اهرمی در پیکار طبقاتی باشد. او برای دستیابی به این هدف فعال شدن پایه­های اتحادیه را مطرح میکند و می­گوید پایه­های اتحادیه باید با فعالیت مستقل وارد میدان نبرد شوند و راسا برای خواست­های خود به مبارزه دست بزنند. اتحادیه­های موجود اتحادیه­های خدمت­دهنده هستند باید آن­ها را به اتحادیه­های سازمان­دهنده و جنبشی را بدل کرد.

در دیدگاه او مبارزه با بوروکراسی اتحادیه­ها از جایگاه ویژه­ای برخوردار است. این مهم، نه تنها از طریق وضع موازین دموکراتیک بلکه با مداخله­ی فعال توده­های پایه به دست می­آید. او در این باره به مطالعه و تحقیق مشخصی در امریکا اشاره می­کند که در آن نشان داده شده که جایگزینی کارگران با تجربه به جای کارگزاران و متخصصان کارآیی اتحادیه را بیش­تر می­کند.

کیم مودی مبارزه در سطح ملی را لازم می­داند، اما با توجه به تحلیل او از جهانی شدن سرمایه آن را کافی نمی­داند. از این رو مبارزه در سطح بین­المللی به امری با فعلیت و ضرورت روزمره تبدیل شده است و برای نوسازی اتحادیه­ها هم­چون امری حیاتی به شمار می­رود.

در تهیه این نوشته از منابع زیر استفاده شده است.

 چارلز تیلی، از بسیج تا انقلاب، ترجمه علی مرشدی زاد.

طبقه کارگر امریکا در موقعیت دشوار و مرحله­ی تغییر، کیم مودی، فریده ثابتی، امید زارعیان، نگاه ۲۲ .

مقدمه­ای بر جنبش­های اجتماعی دوناتلا دلاپورتا، ماریو دیانی، محمد تقی دلفروز.

 

 

John Kelly; Rethinking Industrial Relation  London;1998. 

R. Munck and P. Waterman (eds), Labour World-wide in the Era of Globalisation, Macmillan, London and New York ;(1999)..

Moody, K. (1997), Workers in a Lean World: Unions in the International Economy, Verso, London and New York.

Kim Moody ;U.S. Labor in Trouble and Transition: The Failure of Reform from Above, the Promise of Revival from Below; von Verso.

 

 

 

 


[۱] – چارلز تیلی عناصر این الگو را چنین بر می­شمارد: منافع، سازمان، بسیج، فرصت، و کنش جمعی. منافع، مجموعه امتیازات و محرومیت های مشترکی است که ممکن است در اثر تعاملات مختلف با دیگر جمعیت ها بر جمعیت مورد بحث وارد آید. سازمان، میزان هویت مشترک و ساختار وحدت بخش افراد در درون یک جمعیت است. بسیج، میزان منابعی است که تحت کنترل جمعی یک مدعی قرار دارد. کنش جمعی، میزان اقدامات جمعی یک مدعی در جهت نیل به هدف مشخصی است. و فرصت، رابطه میان منافع جمعیت و وضعیت جهان اطراف است (تیلی، از بسیج تا انقلاب، ص ۸۴).

[۲] – Just in time

[۳] – Flexible Specialization

[۴] – Outsourcing

[۵] – ما در این جا در مقام بررسی صحت تزهای این مکتب و تعریف آن­ها از طبقه کارگر نیستم که خود مجال و فرصت دیگری می­طلبد.

[۶]- ما در باره این که این جنبش­ها دارای چه اهمیت اند و تاچه پایه جدیدند وارد بحث نمی­شویم.

[۷]- مقدمه­ای بر جنبش­های اجتماعی دوناتلا دلاپورتا، ماریو دیانی، محمد تقی دلفروز، ص۲۷٫

[۸] – کیم مودی کارگران مهاجران را یکی از بازیگرانی می­داند که می­توانند راهی به سوی آینده را در جنبش کارگری امریکا بگشاید. او در این باره می­گوید:”هرکدام از آن­ها[منظور چهار رخداد جنبش کارگری امریکاست:۱-پیروزی کارگران ائتلاف ایموکولی۲- اعتصاب کارگران حمل و نقل۳- انشعاب در فدراسیون کنگره کار سازمان صنعتی۴- خروش عظیم کارگران مهاجر در آپریل با شعار “روز بدون مهاجرین” است] به ما چیزی در باره حال و آینده­ی نیروی کار می­گویند و هر کدام در میان ابرهای تیره راهی به سوی آینده را نشان می­دهند. کاراکترهای آن مهم است، چرا که منعکس کننده­ی جنبش کارگری امریکاست، نه فقط اتحادیه­ها. بازیگران این صحنه­ی نمایش از پایین به بالا عبارتند: از کارگران مهاجر با دستمزد ناچیز مزارع جنوب که شاید اوراق مربوط به اقامت را ندارند و عضو هیچ اتحادیه­ای نیستند”. طبقه کارگر امریکا در موقعیت دشوار و مرحله­ی تغییر، کیم مودی، فریده ثابتی، امید زارعیان، نگاه ۲۲ .

[۹] – کیم مودی پیام گارگران رزمنده­ی ایموکولی با سایر کارگران را درست به همین نکته خلاصه می­کند:”در نتیجه چیزی که کارگران ایموکولی به سایر کارگران می­گویند، این است که شما به پایگاه محکمی در محل زندگی و هم در محل کارتان نیاز دارید”.