تبیینِ چگونگی و چرایی سوژهی رهاییبخش در نظریهى انقلاب مارکس- نه کشف پرولتاریا همچون فاعل تاریخی سوسیالیسم(۱)- از شمار مسایلى است که کمتر به آن پرداخته شده. تنها در سالهاى اخیر است که اهمیت این مساله و واکاوى مفهوم سوژهی انقلابی مورد توجهى مارکسیستها قرار گرفته است.
ما پیش از این، آراى دو تن از نظریهپردازان مارکسیست- جان هالووی و مایکل لبوویتز- را در پیوند با موضوع یادشده، به خوانندگان خود معرفى کردهایم؛ (۲) اکنون و اینجا، براى علاقهمندانِ پروژه بازسازی چپ، به معرفى رهیافت دیگرى از موشه پوستون، مارکسیست آلمانى تبار، میپردازیم.
موشه پوستون یکی از نظریهپردازان مکتب فرانکفورت است، که هر چند از شهرتی همپای یورگن هابرماس برخوردار نیست، اما از چهرههاى مهم نسل دوم این نحله فکرى به شمار مىآید. او که اکنون در دانشگاه شیکاگو رشتهی تاریخ تدریس میکند، در سال ۱۹۴۲ در آلمان به دنیا آمده است و در سالهاى ۸۲–۱۹۷۲ در دانشگاه یوهان ولفگانگ گوته در شهر فرانکفورت به تحصیل پرداخته و در سال ۱۹۸۳ تز خود را برای اخذ درجهی دکترای علوم سیاسی ارائه داده است. این رساله پس از تغییرات چندى، تحت عنوان “زمان، کار و سلطهی اجتماعی” در سال ۱۹۹۳ به زبان انگلیسی انتشار یافته و پس از ده سال (در سال ۲۰۰۳) به آلمانی برگردانده شده است.(۳)
پوستون در این اثر، روایت سنتی از مارکسیسم را به چالش مىگیرد. اما آنچه را که او “مارکسیسم سنتی” مىنامد، نه یک گرایش نظری مشخص در مارکسیسم، و نه حتا یک دورهی معین از سیر تاریخی این اندیشه است. نقد او حاوی نکاتی است با دایرهی شمولی گسترده که جریانهاى گوناگون و گاه مخالف را نیز در بر میگیرد. او در عین حال در جستوجوی یافتن راهحلی امیدبخش در فراسوى بدبینی نسل اول نظریهى انتقادى، همچون هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه است، که جامعهی کنونی را یکسر اداره شده، تکساحتی و فاقد پویایی درونی در راستاى تحول به جامعهای رها شده مىنگرد. و بالاخره او راهحلهای خوشبینانه هابرماسی را نیز مورد انتقاد قرار میدهد، و به مارکس وفادارتر میماند و خواهان دگرگونی بنیادی جامعه سرمایهداری است. بگذارید توضیحات او را در این باره از نزدیک دنبال کنیم:
الف- مارکسیسم سنتی
پوستون در نقد “مارکسیسم سنتی” در واقع به طرح نکاتی میپردازد که هریک از آنها، به تنهایی و یا در مجموع، در مورد افراد و جریانهای فکری متفاوتی مصداق دارند و الزاما بر جریان فکری معینى در جریان مارکسیسم دلالت نمىکنند. انتقادهای پوستون عبارتاند از:
۱– از دیدگاه پوستون، بنیاد تحلیل مارکسیسم سنتی از سرمایهداری بر مالکیت خصوصی(۴) و بازار استوار است؛ مقولههایى که به قلمرو توزیع و نه تولید تعلق دارند.
۲– مارکسیسم سنتی، روابط مبتنى بر سلطه در نظام سرمایهداری را مقدمتا بر اساس استثمار و مناسبات طبقاتی توضیح میدهد. به نظر پوستون در سطح مقولات استثمار و طبقه، ما با اشخاص روبهرو هستیم؛ در حالی که سلطه و مناسبات سرمایهداری، داراى خصیصهى پایهاىتر، غیرشخصی و شبهعینی هستند.
۳– مارکسیسم سنتی، به کار همچون مقولهای فراتاریخی مینگرد؛ به شکل رابطهی عمومی انسان با طبیعت یا به دیگر سخن، تغییر هدفمند طبیعت برای تامین نیازهای بشری. این رابطه برای همه عصرها و دورانهای بشری صادق است. به نظر پوستون باید کار را به مثابهی کار مشخص و ویژه در سرمایهداری مورد تحلیل قرار داد.
۴– پوستون، بین ثروت مادی یا واقعی به عنوان مجموعهای از فرآوردهها و محصولات کار و شکل ویژهی ثروت در جامعهی سرمایهداری- یعنی ارزش همچون نتیجهی کار مجرد- تمایز قایل میشود و معتقد است که مارکسیسم سنتی این تفاوت را نادیده میگیرد.
۵– مارکسیسم سنتی، میان نظریهی ارزش مارکس و نظریهی ارزش ریکاردو تفاوت چندانی قایل نمیشود، و تفاوت این دو را بیشتر مربوط به نظریهی ارزش اضافی میداند. در حالی که مفهوم ریکاردویى ارزش، بر کار پیکریافته در کالا دلالت دارد؛ این مفهوم در نزد مارکس ناظر بر یک رابطهى اجتماعى معین است.
۶– مارکسیسم سنتی، از موضع کار فراتاریخی، جامعه بورژوایی را مورد انتقاد قرار میدهد. درست به سان بورژوازی که فئودالها را به عنوان طبقات غیر مولد مورد انتقاد قرار میداد. این نقد از درون نظام سرمایهداری، و با در نظر گرفتن تضادها و امکانهاى تحول درونی آن نیست، بلکه از “نقطهی ارشمیدسی” از خارج نظام به نام “کار”، “خرد”، “عدالت” و غیره آن را مورد نقد قرار میدهد.
۷– از منظر مارکسیسم سنتی، تضاد اصلی سرمایهداری، تضاد بین نیروهای مولده و روابط تولیدی است: نیروهای مولده از حیث فنی یعنی “شیوهی تولید صنعتی” در نظر گرفته میشوند، گویی مناسبات اجتماعی چه سرمایهداری باشد و چه سوسیالیستی، و یا هر شکل دیگر، از حیث تحول نیروهای مولده بی تاثیر است. و روابط تولید نیز شامل مالکیت خصوصی و بازار میشوند. نیروهای مولده یا شیوه تولید صنعتی پیوسته در حال رشد و تکاملاند و مالکیت خصوصی و بازار در نقطهی معینی به ترمزى بر سر راه رشد آنها تبدیل میشوند. انقلاب اجتماعی با الغاى مناسبات موجود و برقراری روابط جدید یعنی مالکیت جمعی و برنامهریزى مرکزى راه را برای رشد نیروهای مولده مىگشاید.
با اندکى تسامح شاید بتوان گفت، مجموعه نکاتی که پوستون تحت عنوان “مارکسیسم سنتی” مطرح میکند، بیش از همه با مواضع مارکسیستهای انترناسیونال دوم و سوم قرابت دارند؛ ولی اگر انتقادهای او را جداگانه در نظر بگیریم بسیاری از مارکسیستها و نیمه مارکسیستها در دایرهی شمول آن قرار میگیرند و تنها خود او از این انحرافها مبرا میماند.
ب- مرزبندی با بدبینی مکتب فرانکفورت
اریک هابزبام در اثر مشهور خود “عصر نهایتها”، قرن بیستم را به سه دوره تقسیم کرده است: دوره اول، عصر فاجعه، از ۱۹۱۴ تا پایان جنگ جهانى دوم؛ دورهی دوم، عصر طلایی، از ۱۹۴۷ تا اواسط دههی ۷۰؛ و بالاخره دورهی سوم، عصر ریزش، از اواسط دههی ۷۰ تا پایان قرن بیستم. مکتب فرانکفورت در واقع از اواخر دههی ۱۹۳۰ تا پایان عصر فاجعه (مطابق تقسیمبندی هابزبام) شکل گرفت؛ متن تاریخی معینى که با شکست انقلابها و جنبشهای کارگری در غرب، پیروزی فاشیسم و سلطهی استالینیسم در شوروی مشخص میشود. درست در چنین هنگامهای است که با بر هم خوردن تناسب قوای اجتماعی و سیاسی به سود نیروهای ارتجاعی و تمامیتگرا، روحیهی یاس و ناامیدی به شدت گسترش پیدا میکند.
در همین دوره، که در عین حال با گسترش مداخلهی دولت در اقتصاد متناظر است، فردریش پولاک به همراه دو تن از همکاران خود به نام گرهارد مایر و کورت ماندلباوم، ایدهى “اولویت سیاست بر اقتصاد” را مطرح میکنند. آنها باور داشتند که، موضع مارکس در پیوند با نقش تعیینکننده اقتصاد، به دوران رقابت آزاد در سرمایهدارى تعلق دارد؛ و اکنون ما در دورهى پسالیبرالی به سر میبریم و شاهد افزایش نقش دولت در جامعه هستیم، در این دوره، نه اقتصاد بلکه سیاست از جایگاه مرکزى و تعیینکننده برخوردار است. آنها همچنین نظرات مارکس دربارهی توازن نرخ سود و کاهش قهری نرخ سود را به همان عصر رقابت آزاد مربوط مىدانستند، که در شرایط جدید اعتبار خود را از دست دادهاند. به علاوه، پولاک در سالهاى ۱۹۳۳–۱۹۳۲ معتقد بود که کشورهای غربی اقتصادِ با برنامهى سرمایهداری اند و شوروی اقتصادِ با برنامهی سوسیالیستی است؛ اما در سال ۱۹۴۱ اعلام کرد، که شوروی نیز به سرمایهداری دولتی استحاله یافته است.
پولاک از ارزیابی بالا به این نتیجه میرسید که هر چند تضاد اصلی جامعه سرمایهداری(تضاد بین نیروهای مولده و روابط تولید) یا به عبارتی تضاد بین “شیوهی تولید صنعتی” و “مالکیت خصوصی و بازار” از میان برخاسته، اما جامعه همچنان سرمایهدارى باقی مانده است و ما با جامعهای آزاد و رها شده روبهرو نیستیم. به نظر او با کاهش نسبی پرولتاریا، با پیشرفت وسایل کنترل روانی و فرهنگی تودهها و تمرکز آنها در دست طبقات حاکم، و پیچیدهتر و مهلکتر شدن سلاحهای جنگی، انقلاب پرولتری به امری بعید تبدیل شده است.
به نظر پوستون، نظرات پولاک در شکلگیری نگاه بدبینانه در مکتب فرانکفورت تاثیر زیادی بر جای گذاشت. بررسی او در مورد تغییرات اساسی در روابط دولت و جامعه مدنی در تکوین ابعاد سیاسی-اقتصادی یک نظریه انتقادی از سرمایهداری پسالیبرال نقش عمدهای داشت که به وسیلهی هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه تکامل یافت.
به نظر پوستون، نگرش پولاک از سه جهت در چارچوب مارکسیسم سنتی باقی مىماند:
۱– او کار را نه در شکل خاص سرمایهدارانه آن، بلکه همچون مقولهاى فراتاریخی مىنگرد.
۲– “مالکیت خصوصی” و “بازار” را در شمار ویژگیهای ذاتی سرمایهداری مىانگارد.
۳– تضاد اصلی سرمایهداری را تضاد بین “شیوهی تولید صنعتی” و “مالکیت خصوصی و بازار” مىفهمد. به نظر پولاک در جوامع پسالیبرال، “مالکیت خصوصی” و “بازار” ملغی شدهاند و یا کارکرد خود را تا حد زیادی از دست دادهاند، ولی علیرغم آن این جوامع کماکان سرمایهداری باقی ماندهاند؛ بدین ترتیب او گامی در جهت فراتر رفتن از “مارکسیسم سنتی” برمیدارد، اما این پیشرفت را به نتیجهی نهاییاش نمیرساند. پولاک توجه نداشت که “مالکیت خصوصی” و “بازار” مقولاتی متعلق به حوزهی توزیعاند، و جنبههای اساسیتر سرمایهداری را باید در قلمرو تولید جستوجو کرد.
احتراز از خوشبینی هابرماسی
نقطه عزیمت هابرماس با پوستون شباهت بسیارى دارد؛ هر دو مىکوشند در عین گسست از مارکسیسم سنتی به بدبینی مکتب فرانکفورت تسلیم نشوند و برای برونرفت از این وضعیت راهی بجویند. وجه افتراق آنها اما، در حوزهای است که تحول رهاییبخش از آن جا آغاز میشود: برای پوستون “کار” و برای هابرماس “کنش ارتباطی”. هورکهایمر و آدورنو متعاقب اظهارات پولاک در مورد سرمایهداری پسالیبرال، به تدریج نسبت به این که “کار” مىتواند منشاء رهایی باشد دچار تردید شدند و از نقد مناسبات سرمایهداری به نقد خردِ ابزاری و اندیشه روشنگری به عنوان خاستگاه اصلی شر گرایش پیدا کردند.
رهیافت آنها از نظریه عقلانیت ماکس وبر الهام میگرفت. وبر سرمایهداری را چونان روند تکوین عقلانیت اجتماعی مىنگریست، که عبارت بود از نهادینه شدن عقل ابزاری(۵) در قرنهاى شانزدهم تا هیجدم در اروپا. پیشزمینهی این تحول، شکلگیرى عقلانیت فرهنگی بود که طی آن حوزههای مختلف ارزشی که شامل حوزههای علمی، هنری، قانونی و اخلاقی میشد از یک دیگر تفکیک و تمایز یافتند و هر حوزه منطق خاص و مستقل خود را پیدا کرد(علم= حقیقت، هنر= زیبایی، قانون= عدالت و اخلاق= نیکی). به نظر وبر پىآمد فرادستى این روندهای عقلانى، متناقض است و به سبب نهادینه شدن عقلانیت ابزاری در اقتصاد و دولت، زندگی مدرن- با تهى شدن از وحدت نظری و اخلاقی- معنای خود را از دست میدهد و به یک “قفس آهنین” تبدیل میشود.
هابرماس تحلیل وبر را از مدرنیته بر حسب روندهای عقلانی میپذیرد؛ اما برخلاف وبر معتقد است که”قفس آهنین” نتیجهی ضروری تمام اشکال جامعه مدرن نیست. به نظر او تحلیل وبر حاوی دو کاستی عمده است: اول- او صرفا عقل ابزاری را در نظر میگیرد که در محدودهی الگوی ذهن-عین یا سوژه-ابژه قرار دارد؛ تکمیل این نقصان با ملحوظ کردن عقل ارتباطی بر پایهی الگوی سوژه-سوژه یا بیناذهنی قابل رفع است. دوم- جامعه مدرن تنها به وسیلهی نظریه عقلانیت(یا کنش) تبیینپذیر نیست. ابعاد مهمی از زندگی اجتماعی مدرن نظیر اقتصاد و دولت به شیوهای نیمهعینی و غیرشخصی تکوین یافتهاند و تنها با نظریه کنش قابل دریافت نیستند و باید با نظریه سیستمها آنها را تحلیل کرد. بدین ترتیب هابرماس به این نظر میرسد که رهایی در قلمروی کنش ابزاری ناممکن است، چونکه نظامی است با منطق خاص خود، مستقل از ارادهی افراد، تماما اداره شده، ادغام شده و تک ساحتی که امکانی برای تحول اجتماعی باقی نمیگذارد (قفس آهنین). پرولتاریا نیز جزیی از این نظام، و در آن استحاله یافته است.”کار” ایستاری مناسب برای نقد و رهایی نیست. رهایی را باید در عرصهی کنش ارتباطی و بیناذهنی جستجو کرد. هابرماس چشم به “جنبشهای جدید اجتماعی” و “جنبش حقوق مدنی” دارد؛ که اولی در تکاپوى دفاع و مقاومت در برابر نیروی ادغامگر نظام تکوینیافتهی کنش ابزاری است؛ و دومی در پی تحقق اصول عام و تحقق نیافتهی پروژهی روشنگری. پوستون اما، به دو دلیل با این روىکرد خوشبینانه همراه نیست. اول، او امکان رهایی را همچنان در درون مناسبات سرمایهداری جستوجو میکند؛ دوم، او خواهان تحولی بنیادی و دگرگونساز است.
روش پوستون
پوستون در تحلیل سرمایهداری بر روشی تکیه میزند که به طور خلاصه عبارت است از:
۱- نقد درونذاتی(۶): نقد درونذاتی هدفاش نقد یا واکاوى یک نظام مشخص تاریخی بر اساس معیارها و تضادهای درونی خود آن نظام است بدون آن که به معیارهای عام اخلاقی یا عقلانی خارج از نظام مثل عدالت، خرد، انسانیت و غیره یا معیاری فراتاریخی مثل کار، طبیعت، پیشرفت و غیره (مقولهای فراتاریخی، مقولهای است برای تمام تاریخ بشر، و نه مقولهای مشخص برای یک نظام معین اجتماعی) توسل جوید. این شکل از تحلیل میخواهد با بررسی تضادهای اساسی یک نظام، امکانات نهفتهى تحول آن را جستوجو کند.(۷) هگل در نقد کانت که سپهر “استن” یا واقعیت موجود را از سپهر “بایستن”، یعنی دنیای مطلوب و آرمانی جدا میکرد، قصد داشت در تضادهای ذاتی واقعیت، امکان تحول آن به سوی جهان آرمانی یا حقیقیت را جستوجو کند. مارکس با زدودن جنبههای پندارآمیز هگلی، از این روش در نقد سرمایهداری استفاده کرد. این روش از طرف مارکسیستهای غربی نظیر لوکاچ، گرامشی و به خصوص طرفداران تئوری انتقادی مورد تاکید قرار گرفته است.
۲- تحلیل بر پایهى مقولات، مقدم است بر تحلیل طبقاتی: تحلیل سرمایهداری باید از عامترین و اساسیترین روابط آغاز شود، به همین دلیل باید از روابط خاص دورههای معین سرمایهداری مثل دورهی رقابت آزاد یا دورهی پسالیبرالی فراتر رود. علاوه بر این پوستون بر این باور است که روابط سلطه در سرمایهداری غیرشخصی و مستقل از اراده و آگاهی انسانها عمل میکند. بنابراین تحلیل باید از مقولههاى کالا، پول، سرمایه و غیره آغاز کند و سپس روابط طبقاتی را دربر گیرد.
۳- تقدم تولید بر توزیع: همانگونه که پیشتر اشاره رفت، از نگاه پولاک، در دورهى پسالیبرالی در جوامع غربی، افزایش نقش دولت در تنظیم اقتصاد، مالکیت خصوصی را به عاملى فرعی فرو مىکاهد. اما سرمایهداری علیرغم این تغییرات همچنان به حیات خود ادامه میدهد. پوستون با پذیرش این نکات به این نتیجه میرسد که خصوصیات بنیادی سرمایهداری را در حوزهی تولید باید جستجو کرد. و نه در حوزهی “توزیع” یعنی “مالکیت خصوصی” و “بازار”.
بازسازی نقد مارکسیستی از سرمایهداری
پوستون با اتکا به روش خاص خود تلاش میکند که از منظر خود به بازسازی مقولههای سرمایهداری دست زند. پس بگذارید در این جا به طور مختصر ویژگی دیدگاه او را بیان کنیم.
کالا و ارزش: پوستون در تحلیل کالا، ارزش مصرف و مبادله، و کار مشخص و مجرد، بر وجود دو جنبهی متضاد در آنها تاکید دارد و بدینسان نقدش را از نظریهی تک ساحتیِ مکتب انتقادی متمایز میکند. به نظر او مقولهی ارزش باید به عنوان شکل معین سرمایهداری فهمیده شود و شایسته نیست که این مقوله را به زمانی که این جامعه هنوز وجود نداشته تعمیم داد (این گونه تعمیم سابقهاش به انگلس میرسد). او سعی میکند این مقوله را صرفا با تکیه بر حوزهی تولید و بدون در نظر گرفتن “بازار” و “مالکیت خصوصی” تعریف کند.
در جوامع پیشاسرمایهداری، پیوند افراد بر بنیاد وابستگی شخصی و بر متنی از مناسبات خویشاوندی، قبیلهای، سیاسی و عقیدتی شکل میگیرد. روابط بین افراد مقدمتا اجتماعی است؛ بدین معنا که هر فرد در بستر و شبکهی معینی از پیوندهای فرافردی با دیگران مربوط میشود؛ به عنوان عضوی از گروه خویشاوندی یا قبیلهای یا واحدی از جماعت سیاسی یا مذهبی. این شبکهى پیوندها، قبل از هر فعالیت اقتصادی، میان افراد وجود دارد و تولید اجتماعی بر زمینهای از این روابط شکل میگیرد. در واقع، در این جوامع اقتصاد واسطهى پیوند بین افراد نیست؛ تولید و توزیع اجتماعی بر متن این شبکهی از پیش موجود صورت میگیرد. پوستون میگوید این شبکههاى اجتماعی، و وابستگیهای شخصی ناشی از آن، همگی در دوران گذار به جامعه سرمایهداری از هم گسسته و زوال مییابند. در جامعه سرمایهداری ما با افرادی آزاد و رها و گسسته از بستر این گونه پیوندها روبهرو هستیم؛ علاوه بر این، در اشکال پیشاسرمایهداری، کار خصلت شخصی و خصوصی داشت و تقسیم کار بسیار محدود و ساده بود؛ اما شالودهی جامعه سرمایهداری بر تقسیم کار گسترده و پیچیدهی اجتماعی استوار است و کار هر فرد مستقیما و از همان آغاز خصلت اجتماعی دارد و جزیی از تقسیم کار گستردهی اجتماعی به شمار میرود. به عبارت دیگر، کار هر فرد در جامعهى سرمایهدارى، بخشى از کلیت کار اجتماعی محسوب میشود؛ و وجود شبکهی پیوندهاى اقتصادی همراه با گستردگی و پیچیدگی تقسیم کار، کار هر فرد را به افراد دیگر وابسته میسازد. در این جوامع- برخلاف گذشته که هر واحد اقتصادی خودکفا بوده و نیازهای خود را خود برآورده میساخت- نوعى وابستگی متقابل بین افراد پدید آمده که خصلت غیرشخصی آن برجسته است.(۸) در مناسبات اجتماعی جوامع قبلی، میانجی روابط بین افراد، اقتصادی نبود؛ اما در سرمایهداری این روابط اقتصادی است که به میانجی بین افراد تبدیل شده است. در جوامع پیشاسرمایهداری شبکهای از پیوندهای غیراقتصادی همچون میانجی بین افراد عمل میکرد؛ در سرمایهداری این روابط تولیدی یا به عبارت صریحتر این کار اجتماعی است که نقش میانجی را بین افراد انسانی ایفا میکند. این میانجی دیگر شخص یا گروه و طبقهی مشخصی نیست، بلکه روابط غیرشخصی و مجردی است که بین افراد وساطت و اعمال سلطه میکند. این روابط، تحت سلطهی کلیتی قرار دارد که نمیتوان آن را به روابط شخصی بین افراد فروکاست. به قول پوستون:”تولید و کار اجتماعی بر افراد سلطه دارد و افراد تحت تابعیت آن قرار دارند؛ سلطهای مجرد و غیرشخصی و شبهعینی”. این سلطه شبه عینی است چرا که انسانها در آن دخالت دارند و کاملا امری عینی و خالی از ذهنیت نیست.
بدینسان پوستون ارزش را بدون بازار و فرآیند گردش تبیین میکند. در مدل او تعدد سرمایه، واحدهای جدا و مستقل، و بازار نقشی ندارند و صرفا بر مبنای تقسیم کار استوار است. او در این باره میگوید:”این بررسی نشان میدهد که گرچه شکل گردش مبتنی بر بازار ممکن است برای تکوین تاریخی کالا به عنوان شکل اجتماعی کلیتبخش ضروری باشد، ولی برای این شکل جنبهی ذاتی ندارد. قابل تصور است که شکل دیگری از هماهنگی و عمومیت- مثلا شکل اداری- بتواند کارکرد مشابهی برای این شکل متناقض اجتماعی داشته باشد. به بیان دیگر، قانون ارزش بعد از تثبیت میتواند از طریق روابط سیاسی وساطت شود.”(۹) در این مدل پیکر بزرگی به نام کلیت اجتماعی وجود دارد که هر فرد جزیی از آن محسوب میشود. این کلیت کار اجتماعی، نیروی مجردی است که گرچه از افراد تشکیل شده اما بر خودِ آنها سلطه دارد. این مدل از ارزش، با عقلانیت وبری شباهت دارد.
ما در این جا به علت احتراز از اطاله کلام، البته قصد نداریم بازسازی پوستون از مقولههاى اقتصادی را گام به گام دنبال کنیم و میکوشیم بیشتر به نکاتی بپردازم که ویژگی رهیافت او را آشکار مىکند.
روند تولید سرمایهداری
پوستون در تبیین مارکسى شیوهی تولید سرمایهداری، دو جنبهی متضاد را بازمىشناسد: روند کار و روند ارزشافزایی. روند کار، بیانگر روند مادی تولید است؛ روندی که طى آن، کار مشخص به تولید ارزشهاى مصرفی میانجامد. روند ارزشافزایی، فرآیند تحقق کار مجرد و تولید ارزش و ارزش اضافی است. در آغاز، روند ارزشافزایی نسبت به روند کار جنبهی بیرونى دارد. یعنی روند کار هر چند که تابع ارزشافزایی است ولی هنوز کاملا مطابق منطق ارزشافزایی استحاله پیدا نکرده است. این استحاله طی سه مرحلهى تعاون، مانوفاکتور و تولید ماشینی(۱۰) هر چه بیشتر تکامل مییابد و روند کار اساسا به وسیلهی روند ارزش افزایی تغییر پیدا میکند و به شکل روند کار مناسب براى سرمایهداری در میآید، و وحدت این دو کامل میشود. پوستون به دلیل روایت ویژهى خود از تولید، تقسیم کار و ارزش، بر این دگرگونی روند کار تحت تاثیر روند ارزشافزایی، تاکیدى خاص دارد.
این شکل از روابط اجتماعی به میانجی کار در سرمایهداری، تنها و ساده همچون زمینهی ارتباط بین افراد نیست؛ بلکه بیشتر چونان نظامی مستقل و بیگانه کننده، وسایل و اهداف فعالیت افراد را تعیین میکند.
یادآوری این نکته ضروری است که لوکاچ نیز بر شباهت و هماهنگی موجود میان بتوارگی کالایی و روند عقلانی شدن نظام اداری تاکید داشت و این هر دو را زیر عنوان واحد شییشدگی(۱۱) قرار میداد. اما او در مورد اقتصاد سرمایهداری وجود مبادله کالایی و بازار را شکل ضروری پیوند میدید. در روىکرد پوستون میتوان ردپای نگرش پولاک را به روشنى دریافت. او با قبول تقدم سیاست بر اقتصاد در دوره پسالیبرال و اولویت نقش دولت نسبت به بازار، از تعریف مارکسى مقولهى ارزش فاصله گرفته و به عقلانیت وبرى نزدیک میشود. پوستون فرآیند عقلانی شدن را تنها به حوزهی تولید منحصر نمىداند و حوزههای سیاسی بوروکراتیک را نیز مشمول این روند مىداند. در این حوزهها نیز کارها به اجزای خرد و کوچک تقسیم شده و هر بخش آن به فردی واگذار میشود. بدین طریق کار کارگر ماهر و باکیفیت به کار سادهى قابل تعویض تبدیل میشود.
شکل دوگانهی ثروت در جامعه سرمایهداری
از نگاه پوستون، در سرمایهداری باید دو شکل متفاوت ثروت را از یک دیگر تمیز داد که در واقع با شکل دوگانهی کار منطبق است: اول، شکل ویژهی ثروت در جامعه سرمایهداری یا ارزش که با میزان کار مجرد مصرف شده بر حسب زمان رابطهی مستقیم، و با میزان بارآوری کار رابطهی معکوس دارد. دوم، ثروت مادی یا واقعی که در محصولات کار به شکل ارزش مصرفی خود را نشان میدهد و محصول کار مشخص است، اما کار تنها منبع آن نیست؛ بلکه طبیعت و ماشین آلات در به وجود آمدن آن نقش دارند. میزان کار مصرف شده در یک زمان معین همواره ارزشی معین به وجود میآورد. اما همین میزان کار در شرایط مساعد یا نامساعد طبیعی و فنی مقدار بیشتر یا کمتری از ارزش مصرف تولید میکند. به عبارتی، میزان ثابتی از ارزش در مقدار بیشتر یا کمتری از کالاها خود را نشان میدهد. به نظر پوستون با ورود سرمایهداری به مرحله صنعت ماشینی نقش کار انسانی در خلق ثروتهای مادی کاهش یافته و تاثیر علم و تکنیک در ایجاد آنها بیشتر شده است.
زمان مشخص، زمان مجرد، زمان تاریخی
یکی از وجوه عمدهی تفسیر پوستون از نظریهی اجتماعی مارکس بٌعد زمانی ارزش است که میشود آن را به شکل زیر خلاصه کرد:
زمان مشخص: زمانی است وابسته به حوادث و وقایع مشخص طبیعی(روز و شب، حرکت ماه و خورشید و فصلها) تاریخی و مذهبی. این زمان برای تغییر، سرعتِ ثابت و عامی ندارد و آهنگ تغییراتش، متناسب با حوادثِ مشخص است. تا قبل از ظهور سرمایهداری در اروپا در قرن ۱۴ زمان مشخص مسلط بود.
زمان مجرد (زمان نیوتونی): زمانی است مستقل، همه جا حاضر و دارای واحدهای ثابت و قابل اندازهگیری. از قرن ۱۴ با اختراع ساعت مکانیکی این درک از زمان رو به گسترش گذاشت. اما باید توجه داشت که عمومیت یافتن چنین درکی صرفا رخدادی فنی نبود (چرا که چنین امکانى به لحاظ فنی، در دورههای تاریخی پیشین نیز کمابیش وجود داشت) و پیدایش زمینههای اجتماعی مناسب، براى تکوین و گسترش چنین درکى ضرورى بود. در این باره مىتوان به صومعههای بندیکتیانی اشاره کرد که راهبان آنها با انظباط سختی زمان انجام دعای روزانه و کار (در مزارع، کارگاهها و معادن) را رعایت میکردند. شهرها در اواخر قرون وسطی(قرن ۱۴) نمونههای وسیعتر و موثرتری بودند که در آنها زمان کار و اجرت در کارگاههای نساجی و دوزندگی با ساعتهای زنگدار تنظیم میشد. ژاک لوگوف از این پدیده تحت عنوان”گذار از زمان کلیسا به زمان بازرگانان” یاد میکند.
زمان تاریخی: این مفهوم از زمان، مربوط به تغییرات پیوسته در سطح بارآوری در سرمایهداری است، که شامل تولید ارزشهای مصرف بیشتر در زمان ثابت است. زمان کار اجتماعی بر حسب زمان مجرد و به عنوان معیار کل ارزشهای تولید شده ثابت میماند ولی به طور مشخص، افزایش بارآوری به علت افزایش مقدار ارزشهای مصرفی در واحد زمان (زمان مجرد) موجب کاهش ارزش مبادلهی هر کالای واحد میشود، بدون آنکه مجموعهی ارزش تولید شده در همان زمان تغییری کرده باشد. در نتیجه، زمان مجرد در عین ثابت بودن، غیر ثابت نیز میباشد یا به سخن دیگر، یک ساعت، همان یک ساعت باقی میماند، اما به علت افزایش بارآوری فشردهتر میشود. زمان تاریخی محصول کارکرد رشد بٌعد ارزش مصرفی کار در تعامل با بٌعد ارزشی آن است.
تضاد اصلی در نظام سرمایهداری
به عقیده پوستون تضاد اساسی سرمایهداری تضادی است بین نیروهای مولده و روابط تولید. اما در این باره باید از اشتباهات “مارکسیسم سنتی” پرهیز کرد که: اولا، نیروهای مولده را معادل “شکل صنعتی تولید” و روابط تولید را شامل “مالکیت خصوصی بر وسایل تولید” و “بازار” میداند؛ و ثانیا این تضاد را به صورت تضاد بین دو طبقه اجتماعی موجود یعنی پرولتاریا و بورژوازی در نظر میگیرد. مالکیت خصوصی، بازار و بورژوازی بیانگر مناسبات سرمایهداری و تولید صنعتی و پرولتاریا عناصر جامعه آینده اند.
به نظر پوستون تضاد اصلی(بین نیروهای مولده و روابط تولید) را باید در درون مناسبات تولید جستوجو کرد، در دو سویهی متضاد سرمایه به عنوان شکل بیگانهی کار اجتماعی و نه بین سرمایه و عوامل خارج از آن یعنی مالکیت خصوصی و بازار. این دوسویهی متضاد عبارتاند از بٌعد ارزشی و بٌعد ارزش مصرف؛ یا به سخنى دیگر، ثروت به شکل ارزش (که صرفا محصول مصرف مستقیم کار انسانی است) و ثروت واقعی، که در اثر تکامل بارآوری و نتیجهی تکوین تاریخی نیروهای بارآور عام اجتماعی است و نمیتوان آن را به نیرو و تجربهی کارگران فروکاست.(۱۲) به بیان روشنتر، در حالىکه امکان تولید ثروت مادی(ارزشهای مصرفی) در بطن سرمایهداری به علت پیشرفت علم و فنآوری وسیعا گسترش پیدا کرده، اما در همان حال در قالب شکل ارزشی ثروت محدود شده است.
سوژهی تحول تاریخی در جامعه سرمایهداری
پوستون اشاره میکند که مارکس در ۱۸۴۵ در کتاب خانوادهی مقدس هگل را به خاطر اعتقاد به این که”روح مطلق” هم “سوژهی(۱۳) تحول کل هستی” و هم “ذات(۱۴) هستی” است مورد انتقاد قرار میدهد:
“برای هگل سه عنصر وجود دارد: ذات اسپینوزا، خودآگاهی فیشته و روح مطلق. هگل که وحدت ستیزگرانه آن دو است. عنصر اول، طبیعت جدا از انسان در لباس مبدل متافیزیکی؛ دومی روح جدا از طبیعت در هیات متافیزیکی؛ و سومی وحدت تغییر شکلیافتهی متافیزیکی انسان واقعی و نوع واقعی انسان است”.(۱۵)
اما به نظر او، مارکس بعدها در آثار دوران کمال فکری خود نظر هگل را دربارهی روح مطلق در مورد سرمایه میپذیرد. به این معنی که سرمایه هم “عامل حرکت جامعه سرمایهداری” است و هم”ذات سرمایهداری”. در جلد اول کاپیتال میخوانیم: “ارزش پیوسته از یک شکل به شکل دیگری در حال تغییر است، بدون آن که در این حرکت ناپدید شود و بدین سان به سوژهای خودکار تبدیل میشود. اگر شکلهای خاصِ پدیداریِ ارزش خودارزشافزا را در سیر زندگی آن به دقت تعیین کنیم. به توضیح زیر میرسیم: سرمایه پول است، سرمایه کالا است. اما، در واقع، ارزش در این جا سوژهی فرآیندی است که در آن در حالی که پیوسته شکل پول و کالا را میپذیرد، مقدار خود را تغییر میدهد و خود به عنوان ارزش اضافی از خودش به عنوان ارزش اولیه جدا، و به این ترتیب خود به خود ارزشافزا میشود”.(۱۷) و کمی پایینتر میخوانیم:
“اما اکنون ارزش(در گردش پول- کالا- پول) ناگهان خود را به عنوان جوهری خودجنبده ارائه میکند که فرآیندی از آن خویش را از سرمیگذارند و کالاها و پول برای آن فقط شکلهای صرف محسوب میشوند”.
به نظر پوستون، مارکس در این جا به صراحت سرمایه را همچون عامل خودکار تحول تاریخی و ذات خودپو معرفی میکند. این عامل، نمیتواند عاملی انسانی چه به صورت فردی و چه به شکل جمعی، مثلا پرولتاریا یا انسانیت به طور عام باشد؛ بلکه روابط عنیتیافته ویژهی سرمایهداری است که ذاتی جزء کار مجرد ندارد و مستقل از اراده افراد عمل میکند. اما او میپذیرد که “سرمایه” با “روح مطلق” هگل تفاوتهایی معینی نیز دارد. اول، سرمایه عاملی آگاه نیست، بلکه ساختار کوری است که از عمل اجتماعی انسانها در شرایط تاریخی معینى به وجود آمده است. دوم، سرمایه “عامل تحول کل هستی” و فراتاریخی نیست، بلکه منطق یک شکل معین اجتماعی در یک دوره مشخص تاریخی به شمار میآید.
سرمایه به عنوان عامل تحول در جامعه سرمایهداری عاملی خودمیانجی نیز به شمار میرود. به این معنا که در سیر حرکتاش به شکل دورپیمایی همواره پیششرطهای خود را که عبارتاند از پول، کالا (وسایل مصرف و وسایل تولید) و نیروی کار همواره بازتولید میکند. به دیگر سخن، پیششرطهای وجودیاش همچون نتایج حرکتاش ظهور میکنند. حرکتی دایرهوار (به شکل دایرهى سحرآمیز هگل) که طی آن در ضمن افزایش هر بار به خود بر میگردد و خود را بازتولید میکند.
اما پرولتاریا در برابر سرمایه عاملی تبعی و وابسته است. او در روند گردش، به مثابهى دارندهی کالا (نیروی کار)، در برابرسرمایهدار همچون کنشگر ظاهر مىشود؛ اما همچنان به صورت عاملی وابسته؛، چرا که بدون فروش کالایش قادر به تجدید تولید خود نیست و در روند تولید چیزی بیش از یک ارزش مصرفی، یک وسیله و عنصری از روند دورپیمایی سرمایه به حساب نمیآید. پس پرولتاریا هم دارندهی کالا و هم کالاست؛ و یا به عبارتی، عامل و وسیله به طور توامان. و تکامل آگاهی او را بدون تحلیل این دو لحظه و تاثیر متقابل آنها در سیر تحول تاریخی نمیتوان فهمید. کارگران به عنوان دارندهی کالا وقتی میتوانند بر کالای خود کنترل موثر داشته باشند که به طور جمعی عمل کنند. تکامل اشکال جمعی مبارزه فی نفسه در تضاد با ساختار مناسبات سرمایهداری قرار ندارد. البته این مبارزات محدود به روز کار و دستمزد نیست و حول طیف وسیعتری از خواستها مثل خصلت و شدت روند کار، کاربرد ماشین آلات، شرایط کار، منافع اجتماعی و حقوق کارگران انجام میگیرد. ستیز طبقاتی به شکل این مبارزات جاری خود لحظهای از تکامل کلیت جامعه سرمایهداری است.
علاوه بر این، پوستون با متمایز کردن ثروت مادی از ارزش، اعلام مىکند که از زمان شکلگیری صنعت ماشینى، اهمیت نیروى کار در تولید ثروت مادی مرتبا رو به کاهش گذاشته است، هر چند که همچنان به عنوان منبع ارزش جنبهی ضروری دارد. به اینها باید نظر او مبنی بر کاهش اندازهی نسبی طبقه کارکر صنعتی و افزایش نسبی طبقه متوسط جدید در کشورهای پیشرفته سرمایهداری را نیز افزود. بدین ترتیب، او به این نتیجه میرسد که پرولتاریا جزیی از کلیت سرمایهداری است و نه نمایندهی اجتماعی آینده سوسیالیستی. و تحلیل سرمایهداری امکان خودپرورانی پرولتاریا را به عنوان عامل واقعی تحول تاریخى نشان نمیدهد، بلکه بیشتر بر امکان الغای پرولتاریا به عنوان شرط رهایی گواهی میکند.
پوستون در معرفی نیرویى جز پرولتاریا به مثابهى عامل دگرگونی سرمایهداری، حرفی زیادی برای گفتن ندارد. او گاهی به مردم به طور عام اشاره میکند و گاه به جنبشهای جدید اجتماعی؛ اما در اثبات نقش دگرگونساز آنها دلیلی ارائه نمیکند.
انتقادهایی بر آرای پوستون
از آغاز انتشار کتاب “کار، زمان و سلطهی اجتماعی” تاکنون، این اثر مورد نقد و بررسىهاى چندى قرار گرفته است. ما در نوشتار حاضر مىکوشیم مهمترین انتقادها به نگرش پوستون را در چند محور صورتبندی کنیم. این محورها عبارتاند از: مالکیت خصوصی و بازار، ارزش و کار مجرد، نقد درونذاتی و امر فراتاریخی، و بالاخره اصلیترین آن یعنی سوژه.
“مالکیت بر وسایل تولید” مقولهاى در قلمرو توزیع نیست
در سنت مارکسیستی و به ویژه در میان مارکسیستهای انترناسیونال دوم و سوم مالکیت اساسا همچون مقولهای حقوقی فهمیده میشود. به عنوان نمونه پلخانف به عنوان یکی از صاحبنظران برجستهی انترناسیونال دوم در “نظریه مونیستی تاریخ” مینویسد:
“مناسبات مالکیت انسانها به حوزهی روابط حقوقی تعلق دارند: مالکیت قبل از هر چیز نهادی حقوقی است. گفتن این که کلید فهم پدیدههای تاریخی را باید در مناسبات مالکیت انسانها جستجو کرد به این معنا است که این کلید در نهادهای قانون نهفته است.”.(۱۷)
نظرات مارکس در بارهی مالکیت در شرایط تاریخی معین بعد از انقلاب فرانسه و جنگهای ناپلئونی در اروپا شکل گرفت. در ۱۸۰۶ امیران عضو اتحادیهی راین طى نشستى قوانین امپراتوری روم مقدس را ملغا اعلام کردند.(۱۸) اما مشاجره بین طرفداران حقوق رومی با طرفداران حقوق ژرمنی سالها ادامه داشت. فردریش کارل فون ساوینی(۱۸۶۱-۱۷۷۹) یکی از چهرههای اصلی درگیر در این مشاجرات، پایهگذار مکتب تاریخی حقوق و مدافع حقوق رومی در سال ۱۸۰۳ کتابی منتشر کرد با عنوان “در باب حق تصرف” که در آن به تشریح تمایز میان حق مالکیت(Eigentum) و حق تصرف(Besitz) پرداخت. او از این راه کوشید تفاوت مهم میان حق، یا خصوصیتى حقوقى از یک طرف، و قدرت واقعى استفاده، بهرهمندى و به کارگیرى، از طرف دیگر، را نشان دهد. اولی نهادی حقوقی است، همچون بازتاب حقوقی یک رابطهی واقعی؛ اما دومی یک رابطهی واقعی است، به معناى قدرت بهرهگیرى از چیزهایى که براى استفاده معین به کار مىروند، خصوصا ابزار تولید و قدرت در اختیار داشتن محصولاتى که از به کارگیرى این ابزار تولید به دست مىآیند. این قدرت مىتواند به شکل توانایى تنظیم یا هدایت روندهاى کار و قدرت تملک فرآوردههاى آن باشد.
مارکس در تنظیم رسالهی دکترای خود (۱۸۴۱) و همچنین در نقد فلسفه دولت هگل(۱۸۴۳) از اثر ساوینی استفاده کرده و احتمالا در دوران دانشجویی در برلین در کلاسهای او حضور داشته است:
“حق مالکیت خصوصی[درجامعهى رومی] حق استفاده و عدم استفاده است، حقی که فرد را قادر میسازد از شیی، آن گونه که میخواهد استفاده کند… زمینهی واقعی یا مالکیت خصوصی، یعنی تصرف (Besitz)، یک امر واقعی است، که صرفا به زبان حقوقی نمیتوان آن را توضیح داد. تصاحب واقعی (Faktischen Besitz) تنها به وسیله تعریفهای قضایی که جامعه به آن نسبت میدهد، خصلت تصاحب حقوقی یا مالکیت خصوصی را به دست میآورد”.(۱۹)
مارکس تحت تاثیر ساوینی(۲۰) به یک مفهوم دو وجهی و یا به عبارتی دو مفهوم متمایز از مقولهی مالکیت میرسد. از سویى، مالکیت همچون یک رابطهى اقتصادى که بر سلطه یا عدم سلطهى واقعی مولدین مستقیم بر وسایل تولید، روند تولید و نتایج آن دلالت دارد و با مفهوم از آن خود کردن(۲۱) لاک و روسو کاملا متفاوت است و از سوى دیگر، مالکیت به مثابهی یک رابطهى حقوقى، که حقوق فرد را نسبت به شیی معین صورتبندی میکند و بازتاب حقوقی روابط اقتصادی واقعی است. به نظر مارکس مفهوم اقتصادی مالکیت به لحاظ اهمیت و از نظر تاریخی بر مفهوم حقوقی آن تقدم دارد.
این تمایز در پیوند با بحث پوستون در مورد الغای مالکیت خصوصی از اهمیت وافری برخوردار است. او به پیروی از پولاک مرتبا از الغای مالکیت خصوصی و فقدان رهایی در جامعه شوروی حرف میزند، بدون آن که به این امر توجه کند که الغای مالکیت خصوصی بر وسایل تولید صرفا امری حقوقی نیست بلکه شامل تغییر مناسبات واقعی اقتصادی هم میشود که عبارتست از سلطهی کامل مولدین مستقیم بر وسایل تولید، روند تولید و محصولات آن. در جوامع نوع شوروی، الغای مالکیت خصوصی سرمایهداران در سطح حقوقی جامهی عمل پوشید، اما از تحقق سلطه مولدین همبسته بر تولید، فرسنگها فاصله وجود داشت.
جایگاه “بازار” در شیوهی تولید سرمایهداری
برای روشن شدن نقش و اهمیت “بازار” یا به بیان دقیقتر روند گردش در کل شیوهی تولید سرمایهداری باید تعریف حداقلی از سرمایهداری به دست دهیم. سرمایهداری در عامترین سطح از دو سویهی اساسی، که لازم و ملزوم یکدیگرند، تشکیل شده است: یکی رابطهی کار و سرمایه، و دیگری وجود سرمایههای متعدد و مستقل و رابطهی بین آنها. (۲۲) رابطهی کار و سرمایه نتیجهی جدائی مولدین مستقیم از شرایط عینی تولید در متنی از گسترش مناسبات کالائی است. مولدین مستقیم برای حفظ حیات خود راهى جز فروش نیروی کار خویش به صاحبان سرمایه یا شرایط عینی تولید ندارند. با عمل مبادله میان کار و سرمایه، نیروی کار تحت سلطهی سرمایه در روند تولید به کار واداشته میشود و کار اضافی به شکل ارزش اضافی به تصاجب سرمایهدار در میآید. اما برای تولید و تصاجب ارزش اضافی باید نخست محصول کار به شکل ارزش ظاهر شود. شرط چنین تبدیلی وجود سرمایههای متعدد و مستقل است. یک ساختار اجتماعی که در آن تولید اجتماعی در واحدهای جدا و مستقل از یکدیگر جریان مییابد، بدون آنکه این واحدها بین خود قرار گذاشته باشند که در همکاری با هم تولید اجتماعی را در میان خود سرشکن کنند، و بدون هیچ ارتباط مستقیمی بین تولید و مصرف اجتماعی. هر واحدی به دنبال حداکثر سود و در رقابت با واحدهای دیگر عمل میکند. اطلاعات مربوط به هر واحدی (فنی، اقتصادی، حسابداری و غیره) به صورت اسرار شغلی در انحصار همان واحد باقی میماند و با واحدهای دیگر رد و بدل نمیشود. محصولات هر واحدی تا زمانیکه به فروش نرسند، خصلت اجتماعی خود را نشان نمیدهند و محصولاتی خصوصی باقی میمانند. در چنین جامعهای تنظیم تولید اجتماعی و موازنه بین تولید و مصرف اجتماعی نه به وسیله تصمیمگیری آگاهانه و دموکراتیک انسانها، بلکه از طریق روندی مستقل از اراده انسانها (دست نامرئی آدام اسمیت) انجام میگیرد: یعنی از طریق نوسانات پر آشوب اضافه تولید و کمبود تولید که گاهی نیز به بحران منجر میشود.
این واحدهای جداگانه و مستقل از هم، هر یک به تنهائی حلقهای از زنجیرهی تولید اجتماعی محسوب میشوند و همگی با هم مجموعهی تولید اجتماعی را می سازند. محصول هر واحدی قبل از اینکه به فروش برسد محصولی خصوصی است و صرفا پس از مبادله با محصولات واحدهای دیگر به محصول اجتماعی بدل میشود. بدین ترتیب میتوان گفت که “بازار” نهاد یکپارچه کننده و کلیت بخش در جامعه سرمایهداری است و پوستون اهمیت این مساله را نادیده میگیرد.
ایجاد تقابل میان “بازار” و “دولت”
خطای دیگر پوستون ایجاد تقابل میان “بازار” و “دولت” است. بدین معنی که هر گونه افزایشی در نقش دولت الزاما به معنی کاهشی در نقش بازار به شمار میآید و بر عکس. برای روشن شدن مطلب سه شکل مختلف از رابطهی بازار با دولت را با هم مقایسه میکنیم:
شکل اول- سرمایهداری خصوصی: واحدهای جداگانه تحت مالکیت خصوصی، هر یک به طور مستقل و بر اساس مناسبات و سازوکار بازار در رقابت با سایر واحدها، برای تصاحب بیشترین سود ممکن تلاش میکنند. مبادلهی کالائی شکل پیوند و اجتماعی شدن تولید اجتماعی است.
شکل دوم- سرمایهداری دولتی: واحدها تحت مالکیت دولت قرار دارند. دولت برای هر واحدی مدیر تعیین میکند. هر مدیری مستقل از مدیریت سایر واحدها، واحد تحت نظارت خود را بر اساس مناسبات بازار و در رقابت با سایر واحدها برای کسب حداکثر سود ممکن اداره میکند.
شکل سوم- جوامع نوع شوروی: واحدها تحت مالکیت دولت قرار دارند، مدیریت از طرف دولت تعیین میشود. بخش اعظم تولید اجتماعی طبق برنامهای که از طرف نهادها و مقامات مسئول طرحریزی شده بین واحدها سرشکن میشود و هر مدیری مسئول به سرانجام رساندن وظائفی است که در برنامه تعیین شده است. کنترل وسائل تولید و برنامهریزی اساسا در دست مقامات دولتی- حزبی قرار دارد در این جوامع نیز کارگران استثمار میشوند، اما کار اضافی به شکل ارزش اصافی در نمیآید، چون محصول کار شکل ارزشی ندارد.
بر خلاف نظر پوستون، مشاهد میکنیم که در حالت دوم همراه با افزایش نقش دولت، از اهمیت نقش بازار نیز کاسته نشده است.
بررسی نظر پوستون درباره ارزش و کار مجرد
برای ورود به این بحث بهتر است در ابتدا مروری کوتاه بر تاریخچهی بحث ارزش داشته باشیم، عمدهترین جریانهای نظری در بحث ارزش عبارتاند از:
الف-مارکسیسم سنتی(ریکاردوئی)
نظریههای مبتنی بر کار پیکریافته
ب-مارکسیسم سرافایی(نوریکاردویی)
ارزش
ج-نظریهى روبین
نظریههای مبتنی بر شکل ارزشی
د- تفسیر جدید
الف:- مارکسیسم سنتی (ریکاردوئی): اغلب مارکسیستهای انترناسیونال دوم و سوم و صاحب نظرانی مثل موریس داب، پل سوییزی را میتوان در زمره کسانی دانست که درکی سنتی از قانون ارزش دارند. برای آنها نظریهی ارزش مارکس با نظریهی ریکاردو تفاوت اساسی ندارد و تفاوت بین آنها بیشتر در نظریه ارزش و استثمار نیروی کار خود را نشان میدهد. ارزش هر کالا مقدار کار مجردی است که در آن متبلور شده و برای تعیین نرخ استثمار ضروری به شمار میرود. در این دیدگاه، ذات و شکل ارزش، و رابطهى بین ارزش و پول (نظر مارکس درباره پول) مورد غفلت قرار میگیرد.
ب- مارکسیسم سرافائی (نو ریکاردویی): در دههی ۷۰ قرن بیستم، برخى از مارکسیستها در تلاش برای یافتن بدیلی در قبال کاستیهای مارکسیسم سنتی، به نظرات سرافا اقتصاددان ایتالیایی روی آوردند. استیدمن و پاسینتی عمدهترین کسانی بودند که با استفاده از نظرات سرافا در صدد پیوند نظام ارزشها و نظام قیمتها بودند.
تحلیل آنها معمولا شامل دو دسته معادله میشد؛ یک دسته برای ارزشها و یک دسته برای قیمتها. این تحلیل بیشتر به محاسبهی کمی ارزش میپرداخت و جوهر و شکل ارزش را کاملا نادیده میگرفت و با کمبودها و تناقضاتی بیش از مارکسیسم سنتی روبهرو بود. در این رویکرد اولا، ارزش عبارت بود از کار پیکریافته در کالا و ثانیا، تمایزی بین نیروی کار و کالاهای دیگر وجود نداشت. ساختار تولید بیشتر یک ساختار فنی بود تا اجتماعی و نمیتوانست بین سرمایهداری با سایر جوامعی که بر توازن نرخ بازده استوارند، تمایز قائل شود.(۲۳)
ج- نظریهى روبین: نظریات مبتنی بر شکل ارزشی، در دههی ۷۰ قرن بیستم، در واکنش نسبت به کمبودهای مارکسیسم سنتی و زیادهرویهای مارکسیسم سرافایی شکل گرفتند. شکلگیری این نظریات به دنبال کشف مجدد آثار اقتصاددان شوروی ایزاک – ایلیچ روبین (۱۹۳۷-۱۸۹۶) بود. نظریات این اقتصاددان خود در متن بحثهایی شکل گرفته بود که در دههی ۲۰ در شوروی حول مسالهی ارزش جریان داشت. او متاسفانه قربانی تصفیههای استالینی شد. نظرات او در دههی هفتاد به وسیلهى کسانى چون لوئی آلتوسر، هانس- گئورک باکهاوس و سوزان دو برونهوف تکامل یافت و تحت عنوان نظریهی شکل ارزشی مطرح شد. این نظریه توجه را از جنبهی کمی ارزش، یعنی محاسبهی ارزش و قیمت بر میگرفت و بیشتر به جانب جنبهی کیفی ارزش، یعنی تحلیل روابط اجتماعی تولیدِ ارزش و اشکال پدیداری آن معطوف میکرد. و معتقد بود که کار اجتماعی در جریان مبادله کالائی و روند گردش به کار مجرد تبدیل میشود. این نظریه شالودهی محکمی بود برای نقد نظریه غیرتاریخی ارزش به عنوان کار پیکریافته در کالا، چون در صدد تحلیل آن روابط مشخص تاریخی بود، که بر پایهى آن کار انسانی شکل کالائی و ارزش به خود میگیرد. در ارزش، پول جایگاه ویژهای داشت و به همین دلیل تحلیلهای مارکس در مورد پول مجددا در کانون توجه قرار گرفت.
اما این توجه بیش از حد به روند گردش و اهمیت آن در شیوه تولید سرمایه داری معطوف است و روند تولید و مسائلی نظیر روند کار، روند ارزشافزایی، مهارتزدائی، ماشینی شدن و غیره را مورد غفلت قرار میدهد.
د- تفسیر جدید– در اوائل دههی ۸۰ قرن بیستم ژرار دومنیل و دانکن فولی در واکنش به تاکید بیش از حد طرفداران نظریهى روبین بر روند گردش، مستقلا به تحلیلی از ارزش پرداختند که بر ویژگیهای تولید سرمایهداری در سطح اقتصاد کلان، مفهوم محصول خالص و ارزش کالاهای خاص مثل ارزش نیروی کار و ارزش پول انگشت میگذاشت. این شکل از تحلیل ارزش، علیرغم دست آوردهایش نتوانست بنیاد خود را بر ترکیب و توازن بین روند تولید و روند گردش سرمایهداری استوار کند. ما تلاش میکنیم با در نظر گرفتن توامان تولید و روند گردش سرمایهداری، به طور خلاصه به طرح نظریهی ارزش بپردازیم:
رابطهی بین کار و سرمایه
دو جنبهی اساسی شیوهی تولید سرمایهداری
تعدد سرمایهها و رابطهی بین آنها
۱– رابطهی بین کار و سرمایه: در جامعه سرمایهداری، تولیدکننده مستقیم از وسائل تولید جدا شده و از امکان بازتولید مادی و معنوی خود محروم است و برای این که بتواند به بازتولید خود بپردازد، ناگزیر است نیروی کار خود را در بازار کار به سرمایهدار بفروشد. سرمایهدار با خرید نیروی کار آن را در فرآیند تولید به کار میگمارد و ارزش و ارزش اضافی حاصله از آن را تصاحب میکند. پس در تکوین جامعه سرمایهداری و شکل ارزشی، اولین شرط اینست که نیروی کار به کالا تبدیل شده باشد.
۲– واحدهای تولید منفرد، مجزا و مستقل از یکدیگر اند. از این رو هیچگونه پیوند مستقیم اجتماعی بین آنها برای همکاری در تنظیم تولید اجتماعی، تخصیص منابع و همآهنگی تولید با مصرف اجتماعی وجود ندارد؛ کار و محصول در هر یک از آنها مستقیما خصوصی است و صرفا به واسطهی مبادله و گردش در بازار اجتماعی میشود.
۳– سرمایهداری نظام تولید کالائی تعمیمیافته است. در این نظام، وسائل تولید، مصرف و نیروی کار همگی به کالا تبدیل شدهاند. حال آنکه در جوامع پیشاسرمایهداری، تولیدکنندگان بسیاری از وسائل تولید مورد نیاز را خود میساختند یا از طریق مناسبات قبیلهای یا روستائی به این وسائل دست مییافتند.
۴– همهى اقلام ورودی (مواد خام، مواد کمکی، ابزار تولید، نیروی کار) به شکل کالا وارد واحد تولید میشوند.
۵– همهى اقلام خروجی به شکل کالا از واحد تولید خارج میشوند و بر عکس جوامع پیش سرمایهداری تولید صرفا برای فروش است، نه برای مصرف شخصی یا خانوار. به همین دلیل تمامی محصول، و نه مازاد آن، شکل کالا به خود میگیرد.
۶– بازار، نوسانهاى عرضه و تقاضا و رقابت به صورت یک سازوکار اجتماعی مستقل از اراده و آگاهی انسانها، تولید و مصرف اجتماعی را تنظیم میکند. این تنظیم نه از قبل بلکه بعد(۲۵) از نوسانهاى پر هرج و مرج بازار تحقق میپذیرد.
۷– زمان کار به شکل مستقل، عمومی و با یک واحد ثابت استاندارد (ساعت، دقیقه، ثانیه) از طریق سازوکار بازار خود را بر روند تولید و مولدین مستقیم تحمیل میکند و بدین طریق زمان کار در واحدهای تولید به زمان کار متوسط اجتماعا لازم نزدیک میشود.
۸– شرط برقراری قانون ارزش اینست که در روند مبادلهی ارزشهای برابر با یکدیگر مبادله شوند. از اینرو طرفین معامله در روند گردش باید صرفا به عنوان دارندگان کالا و بدون هیچگونه امتیاز حقوقی و سیاسی نسبت به هم در برابر هم قرار گیرند.
۹– و بالاخره باید به چگونگی تبدیل کار مشخص به کار مجرد اشاره کرد- این تبدیل طی سه مرحله مختلف اما مکمل یکدیگر انجام میگیرد:
مرحله اول: تبدیل کار مشخص به کار مجرد طی روند گردش- ارزش مصرف هر کالا از یک طرف نتیجهى کار مشخصى است که روی آن انجام گرفته، و از طرف دیگر هر کالائی طبق ارزش مصرف خود یک نیاز مشخص اجتماعی را برآورده میکند؛ اما برای برآوردن این نیاز باید با کالاهای دیگر مبادله شود. طی روند مبادله، ارزشهای مصرف متفاوت، یا به عبارتی کارهای مشخص متفاوت، در برابر هم قرار میگیرند و با هم مبادله میشوند. “مبادله و برابری کارهای مختلف فقط در تجرید از نابرابری واقعیشان (کارهای مشخص متفاوت) ممکن است، یعنی در تبدیل آنها به یک خصلت مشترک به عنوان محصول نیروی کار انسانی یا کار مجرد انسانی”. (۲۵) طرفداران سنت روبین تبدیل کار مشخص به مجرد را صرفا نتیجه روند گردش میدانند.
مرحله دوم: جابهجایى نیروى کار، علت تبدیل کار مشخص به کار مجرد است- در جامعه سرمایهداری، رقابت موجب حرکت دائمی سرمایه از یک شاخهی تولید به شاخهی دیگر میشود. لازمهى این روند، انعطاف و تحرک نیروى کار به گونهاى است که در بین شاخههای مختلف تولید در حرکت باشد. پل سوئیزی این جابهجائی کار را در مجرد شدن آن موثر میداند.
مرحله سوم: مهارتزدائی عامل شکلگیری کار مجرد است- به نظر دیوید گلایشر در جریان تغییر روند کار از همکاری ساده به مانوفاکتور و تولید ماشینی، ما از یک سو شاهد جدائی فنی (افزون بر جدائی حقوقی) مولدین مستقیم از ابزار تولید، پیچیده شدن ابزار تولید و استقلال روند تولید نسبت به مولدین مستقیم و تبدیل آنها به دنبالهی این روند هستیم؛ و از دیگر سو، ناظر تجزیهی کار مرکب به اجزای ساده و بی کیفیتی هستیم که انجام آن نیاز به مهارت خاصی ندارد. بدین ترتیب، کار به دنبالهى ساده و قابل تعویضِ روند تولید تبدیل میشود (تابعیت واقعی کار از سرمایه). گلایشر از این راه مىکوشد تبدیل کار مشخص به کار مجرد را نه در حوزهى گردش، بلکه در قلمروى تولید واکاود.
یوستون با پذیرش بی چون و چرای نظرات پولاک درباره جوامع پسالیبرال، یعنی پابرجا ماندن سرمایهداری علیرغم الغای “مالکیت خصوصی” و “بازار”، از درک اهمیت این دو مقوله غافل میماند. و آنها را یک سر در حوزهى گردش جاى مىدهد. و آنگاه میکوشد صرفا از حوزهی تولید، به معنی اخص کلمه، وجوه اساسی سرمایهداری را استنتاج کند. به همین دلیل او صرفا ارزش را بر پایهى تقسیم کار و مهارتزدایی توضیح مىدهد، بىآنکه از مفاهیمی مثل روند گردش، استثمار نیروی کار، مالکیت و غیره بهره جوید. او به تقسیم کار متوسل میشود، اما بستر اجتماعی این تقسیم کار در غبار رازآمیزی از نظر پنهان میماند.
درباره نقد درونذاتی
نقد درونذاتی، همانگونه که پیشتر اشاره رفت، نقدی است که امکانهاى تحول یک نظام اجتماعی را، بر بنیاد واکاوى تضادهای درونى آن، در درون خود نظام مىجوید و نه بر پایهی اصل و آرمانی خارج از آن. چنین رهیافتى، بر خلاف نظر کانت که گزارههاى تجویزی را از گزارههاى توصیفی جدا میکرد، گزارههاى تجویزی را در بطن گزارههاى توصیفی جستجو میکند. پوستون خود را متعهد به پیروی از این روش میداند و به شکل مبالغهآمیزی سعی دارد که پویائی و حرکت سرمایهداری را با بررسی تضادهای ساختاری آن کشف کند. او در این راه دچار دو اشتباه میشود (غیر از حذف چند عامل مهم از تحلیل خود به تاسى از پولاک) که ما در اینجا با آنها میپردازیم:
نخست– او به جای نقد درونذاتی پراتیکهای اجتماعی به شیوهی گرامشی، که لاجرم متضمن در نظرداشتِ تاثیرات متقابل شرایط ذهنی و عینی یا به بیان دیگر عامل و ساختار است، صرفا در چارچوب تحلیل ساختاری باقی میماند و به شیوهی یک ساختارگرا نقش عامل انسانی را به عنصرى وابسته، که آگاهی و کنش آنها تابعی است از تحولات ساختاری، فرو مىکاهد.
دوم– او مقدمات فراتاریخی یا پیشاتاریخی یک نظام اجتماعی را به بوتهی فراموشی میسپارد، چرا که اجزا و عناصر یک نظام اجتماعی همگی همزاد آن نیستند و همزمان با آن پا به عرصه وجود نمیگذارند. بعضی قبل از آن وجود داشتهاند، برخی هم زمان با تکوین آن شکل میگیرند و پارهای بعدا در جریان تحول آن به وجود میآیند. از اینرو نمیتوان تمام عناصر و لحظههای متشکلهی یک ساختار اجتماعی را از امکانات و تضادهای درون آن استنتاج کرد. ما در این جا به بیان برخی از این عوامل بسنده میکنیم.
طبیعت انسان:
سرشت انسان چون امری فراتاریخی محصول میلیونها سال تکامل طبیعی است. او طی این روند طولانی خصوصیات بیولوژیکی معینی به دست آورده است که مارکس در ایدئولوژی آلمانی از آنها تحت عنوان سازمان جسمانی انسان(۲۶) یا امکانات جسمانی (۲۷) یاد میکند. این ویژگیها، اولا انسان را از پارهای توانائیها و همچنین قدرت تغییر طبیعت و محیط پیرامون خویش برخوردار میکند؛ مثل مغز با امکان منحصر به فردش در حل مشکلات، نوآوری و تفکر مجرد؛ حنجره با قابلیت ایجاد صوتهای صدادار و بیصدا و ترکیب آنها؛ و دست با قدرت، دقت و حساسیت در گرفتن و تغییر شکل اجسام. و ثانیا پارهای خصوصیات دیگر به شکل نیازها و محدودیتهای طبیعی که جهت، چگونگی و چارچوب تغییر طبیعت را مشخص میکنند؛ مثل رژیم غذائی معین، هوازی بودن، خونگرم بودن، خاکزی بودن، روززی بودن، محدودهی توانائی اندامهای حسی و حرکتی، طول عمر معین و غیره. این ویژگیهای طبیعی و چگونگی سوخت و ساز انسان با طبیعت، بر نحوهی فعالیت تولیدی او اثر قابل ملاحظهای دارد. این خصوصیات را کمابیش به طور عام در تمام اشکال تولید اجتماعی و دورههای مختلف تاریخ بشری میتوان مشاهده کرد و در تحلیل هر نظام اجتماعی باید آنها را همچون پیششرطهاى فراتاریخی در نظر گرفت.(۲۸)
شرایط پیشیافتهى طبیعی (۲۹)
مارکس در ایدئولوژی آلمانی به درستی اشاره میکند که برای تحلیل هر نظام اجتماعی باید مقدمتا به شرایط طبیعی از پیش موجود، که این نظام بر بستر آنها بنا شده است، به عنوان پیششرطهای طبیعی توجه داشت. او این پیش شرطهای پیشیافتهى طبیعی را به سه گروه تقسیم میکند.
۱– شرایط زمینشناسانه(۳۰)– منابع زیرزمینی و منابع روی زمینی
۲– شرایط از حیث وجود کوهستان، دریا، صحرا(۳۱)
۳– شرایط آب و هوائی(۳۲)
بدیهی است که این شرایط پیشیافته را نمیتوان از تحلیل درونذاتی ساختار اجتماعی نتیجهگیری کرد. کافی است تنها چند جامعه، که داراى شیوهى تولید یکسانى-مثلا سرمایهداری-هستند، را با هم مقایسه کنیم تا موضوع روشن شود. یکی بر روی خاک حاصلخیزی سر راست کرده و دیگری بر کویرى لم یزرع. یکی دارای چشمهها و منابع پرآب است و دیگری با بیآبی و خشکسالی دست و پنجه نرم میکند. یکی بندرهای پر رفت و آمدی دارد و آن دیگرى محصور در خشکی و در انزوا به سر میبرد. یکی دارای منابع غنی طبیعی است و دیگری از لحاظ منابع طبیعی به لعنت خدا هم نمیارزد.
شرایط پیشتاریخی:
جوامع بشری دارای حیات ازلی نیستند آنها در روند تاریخی معینی تکوین پیدا کردهاند و همواره مسبوق و مشروط به شرایط تاریخی ماقبل خود هستند.
در تحلیل هر جامعه معین، غیر از بررسی ساختار اجتماعی باید سنتهای فرهنگی و تاریخی از پیش موجود را نیز در نظر گرفت. به عنوان نمونه، روحیه مبارزهجویانه در دهقانان روسی به علت وجود جنگهای دهقانی وسیع و انتقال این روحیه در جریان مهاجرت از روستا به شهر و به درون مناسبات سرمایه داری و تاثیر این روحیه در رفتار و کنش طبقه کارگر روسیه.
چنان که مشاهده میکنیم، نقد درونذاتی همه این عاملهای مهم را یکسر نادیده میگیرد و خود را از غنای تحلیلی محروم میسازد.
معضل سوژهی انقلابی
پوستون عقیده دارد که مارکس در دوران کمال خود به هگل بازگشته و از الگوی “روح مطلق” برای تحلیل”سرمایه” استفاده کرده است. به این اعتبار، سرمایه هم سوژه و هم ذات پویائی و تحول سرمایهداری است؛ سلسلهجنبان حرکت تولید و گردش و دگرگونى است. سرمایه ذات نهفته در پس نشانهها و تغییرات اقتصادی، کلیتی خودبسنده، خودمیانجی و مستقل، که پیششرطهای وجود خود را (نیروی کار، وسائل تولید و روابط اجتماعی متناسب با آنها) در جریان حرکتش بازتولید میکند؛ و در مسیرهای دایرهوار هر بار غنیتر و فزونتر به خود باز میگردد. (۳۳)
نیروی کار Lp= کالا C= وسایل تولیدMp= پول M =
به باور پوستون اما کار در برابر “سرمایه” صرفا به عنوان عاملی وابسته ظاهر میشود، چه به عنوان سوژه در بازار کار که مجبور به فروش نیروی کار خویش است؛ و چه در روند تولید، که فقط هم چون وسیله (ابژه) و لحظهای از حرکت سرمایه به شمار میرود. به علاوه، مبارزات کارگران نیز بر اساس کنترل جمعی آنها، به عنوان فروشندگان نیروى کار، بر شرایط فروش کالای خویش، بیشتر در جهت دوام و قوام شیوهی تولید سرمایهداری عمل کرده است.(۳۴)
اما آیا سرمایه همانطور که پوستون میگوید همچون سوژه- ذات هگلی است؟
طبق نظر مارکس، تا آنجا که از روش و مفاهیم هگلی استفاده میکند، سرمایه برای احراز چنین مقامی باید حداقل دارای سه مشخصهی زیر باشد: بینهایت حقیقی؛ کلیت خودبسنده؛عامیت مشخص.
بگذارید در هر یک از این مشخصهها درنگ کنیم.
الف- بینهایت حقیقی: به نظر هگل فردِ منفرد و جدا از جامعه، نمیتواند به آگاهی و آزادی دست یابد و دستیابی به چنین هدفهایی به میانجی افراد دیگر، زبان، فرهنگ، نهادهای اجتماعی و دولت امکانپذیر است. در “پدیدارشناسی روح”، آگاهی فردِ تک افتاده، یقین بلاواسطه خود را ترک میکند و عازم سفر دشوار کشف خود در قلمرو دیگران میشود. کشف دیگری در دو مسیر رخ میدهد، مسیر اول در بینهایت مجازی است که در خط مستقیم، یعنی گم شدن در زنجیرهای ممتد و بیپایان از ارتباط و وساطت، هرگز به نقطهای از بازشناسی خود در دیگری نمیرسد. و مسیر دوم، در بینهایت حقیقی است که دایرهوار است و در آن هر تجربه، تحولی کیفی و گسستی در امتداد میانجیهای بسیار است و زمینهی بازگشت به خویش و تکامل خویش را فراهم میکند؛. بیکرانگی در متن تجربه و تاریخ بشری است، نه بیرون ازآن.
مراد هگل از بینهایت مجازی این است که: اولا، راه نادرستی است برای رسیدن به حقیقت؛ ثانیا، برای فایق آمدن بر نقضان شناخت و برای دستیابی به نقطهی معرفت، موضوعهای دیگری را پی در پی و بیشمار بر آن میافزاید؛ و ثالثا، برای تعین بخشیدن به یک پدیده، خود را به تعین بخشیدن به پدیدهی دیگری تا بی نهایت ملزم میسازد.
بینهایت حقیقی از منظر او عبارت است از: اولا٬ شناخت را از راه فراگرد خود به دست میآورد و به وسیلهی خود تعین مییابد، چرا که تعیینکننده، خودسامان و محصورکنندهی خویش است؛ ثانیا، پیوند یک پدیده با پدیدهی دیگر را به نحو ضروری به پیش مینهد و محدودهی خود را تحت هیچ شرایطی وا نمینهد؛ و ثالثا با جذب عینیت سرانجام بار دیگر به خود بر میگردد و تعین خود را از طریق جذب آن “دیگر” غنیترى میسازد.
مارکس از این مفاهیم برای تبیین گردش پول و سرمایه بارها استفاده کرده است. مثلا در بحث از گردش پی در پی پول در جریان انباشت سرمایه، در گروندریسه با لحنی تائیدآمیز به عبارت جالبى از گالیانی اشاره میکند: “اشیاء در حرکت دایرهوار دارای کیفیتى بیکرانهاند که در حرکت خطی و مستقیم فاقد آن هستند.”(۳۵)
یا در بخش دوم کتاب سرمایه، جلد اول، در فصل فرمول عام سرمایه؛ و همچنین در سرمایه جلد دوم، بخش نخست، تحت عنوان “دگرسانی سرمایه در دورپیمائی آنها” و در بسیاری موارد دیگر.
مارکس همه جا حرکت سرمایه را به شکل دورپیمائی و بازگشت به خویش معرفی میکند، اما این بدان معنی نیست که او سرمایه را نمونهای از بینهایت راستین میداند. او در واقع معتقد است که پول به عنوان شکلی از سرمایه که هر بار میتواند دورپیمائی را از سر بگیرد با تضادی درونی روبهروست: تضاد بین “کمیتی که محدود است” و “کیفیتی که ویژگیاش در نامحدودی است”؛ یا به سخن دیگر، هر شکل محدودی از سرمایه به مثابهی مقدار معینی از پول در برابر گرایش سرمایه به بینهایت و هدف نهائیاش همچون “ثروت مطلق” مانع ایجاد میکند. از اینرو سرمایه به ذات خود روند بی پایانی از نفی خویش است. سرمایه به فراسوی چارچوب پیشیناش چنگ مىاندازد تا باز خود را از هدفش که ثروت نامتناهی است دور ببیند. این همان نکتهای است که مارکس در گروندریسه به شکل دیگری بیان میکند:”حدومرز داشتن با بىقیدوبندى سرشتى سرمایه در تضاد است.” هر شکل مشخصی از سرمایه به عنوان مقدار معینی از پول با مفهوم عام آن یعنی “ثروت مطلق” در تضاد است. در نتیجه، سرمایه در تب و تابی بی پایان برای فراتر رفتن از محدوده کمی خویش است.
بنابراین اینجا بینهایت حقیقی و مجازی با هم آمیختهاند. سرمایه در جریان دورپیمائی به خود باز میگردد ولی در عین حال در دایره شیطانی انباشت اسیر است و از آن رهائی ندارد.(۳۶)
ب- آیا سرمایه یک کلیت خودبسنده است: کلیت خودبسنده کلیتی است که در جریان حرکتش پیششرطهای وجودی خود را تولید میکند و از اینرو میتواند قائم به ذات و بدون اتکا به عوامل خارجی حرکت خود را هر بار از سر بگیرد.
بدین ترتیب روند تولید به روند بازتولید پی در پی و بدون کمک عوامل خارج از کلیت بدل میشود. مارکس مىگوید:
“تمامی مقدمات روند به عنوان نتیجه فراهم میآیند، به عنوان نتایجی که به وسیله خود روند، تولید میشوند. هر لحظه همچون نقطه عزیمت، گذر و بازگشت به نظر میرسد”.
اما سرمایه علیرغم اینکه پیششرطهای خود را بازتولید میکند، وجود و حرکتش به دو پیششرط اساسی وابسته است که روند تولید و بازتولید آنها خارج از دورپیمائی سرمایه قرار دارد. این دو پیششرط عبارتاند از: نیروی کار و طبیعت.
مایکل لبووتیز در کتاب “فراسوی سرمایه”، با بررسی فرمولهای تجدید تولید مارکس در جلد دوم سرمایه، نشان میدهد که سرمایه تمامی پیششرطهای وجود و حرکت خود از ابزار تولید، مواد اولیه و مواد کمکی گرفته تا پول (پول بیشتر و انباشت سرمایه) و مناسبات اجتماعی لازم (نیروی کار آزاد در یک سو و تمرکز وسایل و امکانات تولید به شکل سرمایه در سوی دیگر) را در جریان دورپیمایی خود تولید میکند به غیر از نیروی کار.
نیروی کار Lp= کالا C= وسایل تولیدMp= پول M =
لبوویتز میگوید:
“آنچه که ما در اینجا داریم مصرف نیروی کار است نه تولید آن؛ و تولید کالای مصرفی، نه مصرف آن. به طور خلاصه، این نظام صرفا با در نظر گرفتن صریح روند تولید دیگری ممکن است. یک لحظهی دوم تولید، جدا از روند تولید سرمایه – روندی که طی آن نیروی کار در جریان مصرف کالاهای مصرفی تولید میشود.” (۳۷)
روند تولید نیروی کار روندی است جدا از دورپیمائی سرمایه اما در پیوند با آن، که طی آن کارگر در زمان فراغت خود و در خانه و یا در میان خانوادهاش به شکل روزمره و نسلی تولید و تجدید تولید میشود و مشخصههاى عمده آن عبارتاند از:
۱– این روند تولید مستقیما روند مصرف نیز به شمار میرود.
۲– طی این روند خودِ کارگر و نسل پس از او بازتولید میشوند.
۳– کار خانگی به مثابهی روند کار که باعث تولید کارگر میشود.
مارکس بارها به این نکته اشاره میکند. اما در کتاب سرمایه خود را به توضیح روند تولید سرمایهداری محدود میکند و احتمالا توضیح این مطلب را به کتاب جداگانهای در بارهی کار مزدی (طبق طرح اولیهاش که شامل شش کتاب میشد) سپرده بود. به عنوان نمونه مارکس در جلد اول سرمایه میگوید:
“حفظ و بازتولید طبقه کارگر به عنوان یک شرط ضروری برای بازتولید سرمایه باقی میماند. اما سرمایهدار آن را به اطمینان غریزی کارگر به بقای نفس و تکثیر نسل وامیگذارد”.(۳۸)
در واقع، ما با دو روند تولید و دو سوژه سر و کار داریم. در اولی، نیروی کار به وسیله سرمایه مصرف میشود و برای سرمایه وجود دارد؛ و در دومی، نیروی کار به وسیله کارگر مصرف میشود و برای کارگر وجود دارد.
دو روندی که لازم و ملزوم یکدیگر و در عین حال در تضاد با هم قرار دارند. هستی برای خودِ هر سوژهای در گرو هستی او برای دیگری است.
طبیعت نیز یک پیششرطاساسی دیگر سرمایه است که بازتولید آن مستقل از دورپیمائی سرمایه و تابع روندهای طبیعی است. شیوهی تولید سرمایهداری طبق منطق انباشت فزاینده، سودجوئی، رقابت، تبعیت از نیروی کور بازار و بیگانگی انسان از شرایط طبیعی تولید خود باعث گسستِ بیش از پیش وحدت و متابولیسم جامعه و طبیعت و در نتیجه تخریب طبیعت در مقیاس جهانی شده است..(۳۹)
ج- آیا سرمایه یک عامیت مشخص است: عامیت مجرد(۴۰) متضمن تجریدی است جدا از جنبهی اصلی و ماهوی مورد خاص(۴۱) و بدون ارتباط با آن. عامیت مشخص(۴۲) ماهیت مشخص امر خاص را در نظر میگیرد و از اینرو با آن وحدت دارد. به عنوان نمونه، کالا از طرفی شیی است با فایده مشخص و محصول کاری مشخص؛ و از طرف دیگر حامل جوهری است مجرد، قابل اندازهگیری و قابل مبادله به نام ارزش.، کالا از هستی محسوس خود جدا شده و در یک روند تجرید اجباری به کمیت محض از کار مجرد انسانی بدل شده است که هیچ نشانی از منشاء مشخص آن را با خود ندارد. این تضاد آشتیناپذیر لاجرم به ظهور پول میانجامد که این تضاد را با خود حمل میکند. اقتصاد سرمایهداری به طور کلی شامل تضاد ساختاری بین هستی مشخص و ذات مجرد (ارزش) است که در بحرانها شدت و حدت آن به میزانی مطلق میرسد.
این نظام، ساختاری است با تجرید نظامیافته، ساختاری از بینهایتِ مجازی که کار در آن هر چه بیشتر فراموش و پایمال میشود. نظامی که در آن انسانها باید تمام جلوههای کار و حیات واقعی خود را در محراب عامیت مجرد آن قربانی کنند.
در برابر، چشمانداز مارکس از جامعهى آینده قرار دارد. جامعهاى که در آن، برآوردن نیازهاى گوناگون آدمیان٬ هدف تولید اجتماعی است؛ ساختاری با عامیت مشخص که در آن “تکامل آزاد هر فرد شرط تکامل آزاد همگان” است؛ جامعهای که در آن عام و خاص٬ و جامعه و فرد در وحدت و آشتی به سر میبرند.
همانطور که دیدیم سرمایه نه بینهایت حقیقی است، نه کلیت خودبسنده و خودمیانجی که مستقلا پیش شرطهای اساسی خود را بازتولید کند، و نه عامیت مشخص که ویژگیهای ماهوی افراد خود را در بر بگیرد. بنابراین ادعای پوستون در مورد پیروی تقریبا تمام و کمال مارکس از روح مطلق هگلی در تحلیل سرمایه بی اساس است، و استفاده مارکس از واژههایی همچون سوژه و جوهر خودجنبنده در توصیف سرمایه کاملا محدود و مشروط است.(۴۳) این نکته قابل توجه است که پیتر هادیس در نقد پوستون یادآور میشود که مارکس در چاپ فرانسوی سرمایه ۷۵-۱۸۷۲ موارد استفاده از اصطلاح سوژه برای ارزش و سرمایه را حذف کرد.(۴۴)
وجه مشخصهی آرای پوستون پیرامون سوژه، صرفا به مدعای او در پیوند با سوژه-ذات بودن سرمایه در کناب سرمایه منحصر نمیشود؛ بلکه موضوع ادغام طبقه کارگر در سیستم را هم شامل میشود. در واقع پوستون از لحاظ اعتقاد به ادغام طبقه کارگر در نظام سرمایهداری ادامه دهندهی سنت فکری مکتب فرانکفورت است. پیش از او٬ هورکهایمر و آدورنو٬ تحت تاثیر آراى پولاک٬ بر این باور بودند که سرمایهداری دوران رقابت آزاد را پشت سر گذاشته و در دورهی سلطهی انحصارات به سر میبرد. در این دوره نقش دولت در تنظیم اقتصاد تعیینکنندهتر از نقش بازار است. بین دولت و سرمایهداری انحصاری همکاری و همآهنگی فزایندهای وجود دارد و این امر توانایی سرمایهداری را در مواجه با مشکلات و بحرانهاى ادوارى به مراتب بیشتر کرده است؛. آنگونه که میتوان گفت تضاد میان نیروهای مولده و روابط تولیدی به میزان قابل ملاحظهای کاهش یافته است.(۴۵) در جامعهی کنونی سلطهی سیاسی و تولید سرمایهداری به شکل جداییناپذیری درهم ادغام شده و سازمانی تماما اداره شده و فراگیر به وجود آوردهاند. پرولتاریا و بورژوازی به صورت پیچ و مهرههای این نظام در برابر منطق ادغامگر آن هر دم نقش فرعیتری به عهده میگیرند.(۴۶) بدین ترتیب نظر آنها از “اقتصاد سیاسی” به جانب “سیاست”، از “استثمار” به جانب “سلطه”، و در نتیجه نوعی بازنگری نیچهای- وبری از مارکس گرایش پیدا کرد و “نقد سرمایهداری” جای خود را به نقد خرد ابزاری داد.
آثار مارکوزه بعد از جنگ جهانی دوم، مانند سایر صاحبنظران مکتب فرانکفورت، مشحون است از بررسىهاى انتقادى پیرامون نقش تکنیک، خردابزاری، نقش دولت سرمایهداری، جامعه تماما اداره شده، فرهنگ انبوه و مصرفگرایی. اما در مورد زوال نقش انقلابی طبقه کارگر او تا زمان نگارش پسگفتاری بر کتاب خرد و انقلاب (این کتاب اولین بار در ۱۹۴۱ منتشر شد) که در چاپ مجدد این اثر در سال ۱۹۵۴ به آن افزوده شد، اظهارنظر صریحی نکرد. در این پسگفتار بود که اعلام کرد: “مفهوم مارکس از پرولتاریای “آزاد” به عنوان نفی مطلق سامان اجتماعی مستقر، به الگوی سرمایهداری آزاد تعلق داشت: جامعهای که در آن عملکرد آزادانهی قوانین و روابط اقتصادی بنیادی، میبایست تناقضهای داخلی را افزایش دهد و پرولتاریای صنعتی را قربانی اصلی این تناقضها و در ضمن عامل خودآگاه رفع انقلابی آنها سازد… اما درست در همین کشورهای صنعتی پیشرفته، با سپری شدن قرن نوزدهم، تناقضهای داخلی سرمایهداری تحت سازمانی درآمد که روز به روز کارآتر و نیروی منفی پرولتاریا از پیش ضعیفتر میشد. نه تنها اشرافیت کوچک کارگری، بلکه بخش اعظم طبقات کارگر، به صورت عنصر مثبت جامعهی مستقر در آمدند”.(۴۷)
او در کتاب “انسان تک ساحتی”(۱۹۶۴) با تفصیل بیشتری به این مطلب پرداخت. به نظر او طبقه کارگر به دلایل زیر در جامعه سرمایهداری ادغام شده است:
۱- بالا رفتن دستمزدها و افزایش تامینهاى اجتماعی (نظیر حقوق بیکاری و بازنشستگی، درمان و آموزش رایگان)؛
۲- کاهش کمیت و شدت انرژی بدنی مصرف شده در روند کار در اثر پیشرفت و بهبود شرایط فنی کار؛
۳- تغییر ساختار طبقه کارگر، به علت تغییرات فنی در روند کار، و افزایش تعداد کارگران “یقه سفید” نسبت به کارگران”یقهی آبی”؛
۴- کاهش اختلاف در شیوهی مصرف، فاصلهى میان طبقه متوسط و طبقه کارگر را کاهش داده است.(۴۸)
هورکهایمر و آدورنو مفهوم”خرد ابزاری” را از کنش هدفمند- عقلانی وبر به عاریت گرفته بودند و به نظر آنها این شکل از عقلانیت اساس ساختارهای اقتصادی و سیاسی مدرن را تشکیل میداد و دستکم در دنیای مدرن تنها شکل عقلانیت بود. اما درست همین موضوع آنها را در بنبستی گریزناپذیر گرفتار مىکرد. آنها میخواستند با سلاح نقد دنیا را عقلانیتر کنند، اما وسیلهای که به کار میگرفتند خود ابزار سلطه بود. پیشرفت به وسیلهی خرد ابزاری مساوی بود با پسروی در زمینهی رهایی بشر. آدورنو و مارکوزه برای فرار از این بنبست، در هنر و زیباییشناسی نوعی حساسیت غیرابزاری را جستوجو میکردند. اما هورکهایمر به راه حل آنها باور چندانی نداشت و به ناگزیر این بنبست را پذیرفته بود.
هابرماس در بازسازی نظریهی انتقادی مسیری را انتخاب میکند که نسل اول آن را پیموده بود. او الزامات جامعهی پسالیبرال، اولویت سیاست بر اقتصاد، اولویت سلطه بر استثمار و انتقال حوزهی نقد از اقتصاد سیاسی به عقلانیت وبری را به عنوان مقدمات این بازسازی میپذیرد، اما سعی میکند که از محدودیتهای نظری پیشینان خود فراتر رود بدین ترتیب که چارچوب مقولاتی ِ نظریهی انتقادی را از خرد ابزاری که بر الگوی ذهن- عین استوار است به حوزهی خرد ارتباطی بسط و توسعه دهد که بر الگوی بیناذهنی متکی است.
برای هابرماس خرد ارتباطی درست نقطهمقابل خرد ابزاری است خرد ابزاری وسیلهای است برای دخالت و سلطه بر طبیعت و جامعه، اما خرد ارتباطی تفاهم متقابل بین انسانها را طلب میکند. و از این رو در برابر شکل ابزاری خرد قرار دارد که هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه را به گرداب ناامیدی و یاس فرو افکند. به نظر هابرماس امکان رهایی در ساختارهای تولیدی، طبقاتی و دولت سرمایهداری وجود ندارد چرا که تماما بر اساس منطق ابزاری سازمان یافتهاند. این امکان تنها در مناسبات اخلاقی- عملی بین انسانها و مبتنی بر منطق ارتباطی قابل تحقق است.
پس از این مرور کوتاه، اکنون میتوانیم نظرات پوستون را با سایر صاحبنظران نظریه انتقادی مقایسه کنیم: پوستون سخن پولاک را در بارهى تغییرات مالکیت خصوصی و بازار در دورهی پسالیبرال میپذیرد، اما در چارچوب نقد شیوهی تولید سرمایهداری باقی میماند و از مفاهیم خرد ابزاری و ارتباطی و غیره استفاده نمیکند. برای او سرمایه سوژهی اصلی است، سوژهای غیرشخصی، ساختار یا کلیتی که منطق خود را بر تمامی اجزایش اعمال میکند و پرولتاریا نیز به عنوان جزیی از این کلیت در هم نوایی با آن عمل میکند و در آن ادغام شده است و کنش و مبارزه او صرفا در حوزهی گردش و به عنوان فروشندهی کالای خویش یعنی نیروی کار میتواند تبیین شود. پوستون تلاش میکند که سوژهی انقلابی را بیرون از مناسبات سرمایهداری جستوجو کند و در این راه به “جنبشهای جدید اجتماعی” روى مىآورد. اما او نمىگوید که چرا و چگونه است که این جنبشها مىتوانند همچون عامل تحول اجتماعى نقشآفرینى کنند: چرا تضاد این جنبشها با نظام سرمایهداری در چارچوب خود این نظام قابل حل نیست؟ ظرفیت و امکانات این جنبشها برای به چالش طلبیدن مناسبات موجود کدام است؟ این جنبشها حامل کدام مناسبات نویناند و برای تحقق آن چه امکاناتی در اختیار دارند؟(۴۹)
یادداشتها:
این نوشتار مقدمه مجموعه مقالاتی تحت عنوان سوژه انقلابی( معرفی و نقد آرای پوستون) است که به کوشش فروغ اسدپور به فارسی برگردانده شده و به زودی در سایت بیدار در اختیار خوانندگان قرار میگیرد.
۱- هال دریپر در”به سوی اصل خودرهانی” به شیوهی شجرهشناسانه نشان میدهد که نگاه مارکس و انگلس به پرولتاریا همچون سوژهی انقلابی چگونه شکل گرفت، اما متاسفانه او در باره چرایی این امر بحثی ارائه نمیکند. این مقاله را در دو ماخذ زیر میتوانید پیدا کند: یکی در کتاب نظریهی انقلاب کارل مارکس که توسط حسن شمسآوری ترجمه شده و نشر آگاه آن را به چاپ رسانده است و دیگری در کتاب مارکسیسم، روشنفکران و خودرهانی کارگران که سوسن روستا آن را به فارسی برگردانده و نشر بیدار آن را منتشر کرده است.
فراسوی سرمایه، مایکل لبووتیز، برگردان فروغ اسدپور.
۲- سوژهی انقلابی(معرفی و نقد آرای جان هالووی)، برگردان ح. ریاحی.
۳- پوستون علاوه بر اثر فوق در زمینهی آنتی سمیتیسم و معرفی پیر بوردیو نیز تالیفاتی دارد. شهرت او در واقع به – خاطر نظراتاش دربارهی آنتی سمیتیسم است.
۴- چنانکه ملاحظه میکنیم سخن پوستون این است که مالکیت خصوصی مقوله بنیادی در تبیین و ” آناتومی” شیوهی تولید سرمایهداری نیست. بی توجهی به این نکته در دستگاه فکری پوستون، به برداشتهای نادرستی از دیدگاه او انجامیده است. از جمله در میان فعالان جنبش چپ کشور ما، که اخیرا آرای پوستون را مورد توجه قرار دادهاند، چنین بدفهمیهایی دیده میشود. برای نمونه در نوشتاری از آقای ناصر پایدار، در نقد آرای پوستون، میخوانیم که:”پوستون در تبیین سرمایه به عنوان یک رابطهی اجتماعی با روش رجوع یک سویه به مجرد مالکیت خصوصی برای آناتومی شیوه تولید سرمایهداری یکسان میبیند”. ناصر پایدار، “موشه پوستون و بازاندیشی نقد مارکسی اقتصاد سیاسی”، مجله نگاه شماره ۲۰٫ پایدار متاسفانه شماری از ترمهای مورد استفادهی پوستون را کاملا مغایر با دیدگاه این نویسنده روایت کرده و مورد نقد قرار داده است. او در جای دیگری از همان نوشته میگوید: پوستون “مدعی است، که برای یک بررسی انتقادی شورانگیز از سرمایهداری نباید بر صرف پروسهی کار و تولید اتکا نمود”. (همانجا، تاکید از ما). این در حالی است که پوستون به نحو افراطی بر عنصر تولید تاکید میکند، تا آنجا که سهم عوامل دیگر را به نحو شایسته ادا نمیکند.
۵- عقل ابزاری: عقل یا کنشی که میخواهد با موثرترین(یا به عبارتی کم هزینهترین) وسیله به هدف مشخص برسد و بیشتر بر چگونگی دستیابی به هدف تاکید دارد تا چرایی آن.
۶- Immanent Critique پوستون از این روش به شکل مبالغهآمیزی استفاده میکند تا جایی که تحلیلهایش به بهای نادیده گرفتن نظریهی پراکسیس یا به عبارتی تعامل سوژه و ساختار، به سطح یک ساختارگرایی سترون تنزل مییابد.
۷- نقد درونماندگار یعنی نفی سرمایه از طریق انکشاف امکانات درونی نظام سرمایهداری. گفتنی است که در این باره نیز برداشت نادرست از این مفهوم در دیدگاه پوستون سبب شده است که آقای پایدار در نقد پیش گفته مدعی شود:”پوستون همهی این حقایق و نوع نگاه مارکس به این واقعیتها را یک جا در بخش مغفولهی شتاخت یله میکند و با انتساب یافتههای ذهنی متناقض خود به مارکس، اعلام مینماید که نظریهی مارکسی شناخت سرمایهداری بر پویهی درون ماندگار سرمایه استوار است!!! نویسندهی “نقدو تحول تاریخی” ادعا میکند، که برای فهم درست روایت مارکسی نقد اقتصاد سیاسی پورزوازی دست به کار فراروی از نظریههای رایج درک تاریخ به مثابهی ضرورت یا تصادف است، اما او راه فراروی خویش را از همان مبدا به سمت”پویه تاریخا ماندگار سرمایه” کج میکند و در این رویکرد آن چنان شتاب میگیرد که بن مایهی ماتریالیسم انقلابی مارکس و کل مبانی تحلیل وی از سرمایهداری را زیر پای خود له میسازد”. چنانکه ملاحظه میشود آقای پایدار نقد درونماندگار را”ماندگاری هستی سرمایه” یا “پویه تاریخا ماندگار سرمایه”فهمیده است.
۸- این به معنای آن نیست که در جوامع گذشته همهی نیازها به طور مطلق توسط واحدهای اقتصادی تامین میشدند، اما رفع این نیازها خصلت محدود داشت و در محل تامین میشد؛ و نیازی به روابط گسترده در مقیاس بزرگ نبود.
۹- زمان، کار و سلطهی اجتماعی،ص۲۱۹٫
۱۰- سرمایه، جلد اول، فصلهای ۱۱، ۱۲، ۱۳.
۱۱- Reification
۱۲- پوستون این تضاد را در قالب مقولات زمان به شکل تضاد بین زمان مجرد و زمان تاریخی بیان میکند.
۱۳- سوژه (Subject، Subjekt): قبل از هگل، سوژه در معناهای گوناگونی مورد استفاده قرار میگرفت:
الف-زمینهی حالتها و کیفیتهای مختلف- سوژه در این معنا از ذات متمایز نیست.
ب-حامل حالتهاى روانی-سوژه در این معنا به روان(psycke) نزدیک است اما در برابر ذات قرار دارد.
ج-عامل شناسنده که در برابر موضوع شناخت و هم چنین در مقابل ذات قرار میگیرد.
د- فاعل و کنشگر -سوژه در این معنا نیز در مقابل ذات قرار دارد.
ه-فاعل یا مبتدای جمله (حکم)- سوژه در این معناى دستوری یا منطقی دربرابر گزاره قرار دارد.
هگل معنای پنجم را مورد انتقاد قرار داد، و معنای اول را بیشتر برای ذات به کار میبرد. اما از معنای دوم،سوم و چهارم برای سوژه استفاده میکند. سوژه به واسطهی مفهوم تکوین مییابد(سوژه بیواسطه مورد قبول هگل نیست) چون اولا، مفهوم به سوژه وحدت میبخشد. ثانیا، مفهوم اساسا فعال است و در جریان فعالیت خود موجب تمایز سوژه، ابژه، و عام، خاص، فرد میشود. ثالثا، مفهوم در جریان فعالیت خود، وحدت دوباره را برقرار میکند و سوژه از لحاظ معرفتی و عملی از ابژه فراتر میرود.
سوژه با روح چند تفاوت دارد: اول، روح در تقابل با ابژه نیست بلکه آن را در بر میگیرد. دوم، روح در فکر و احساس و عواطف تجلی میکند. سوم، روح در جریان کمال به مرحله بیناذهنی میرسد. هگل وقتی میگوید مطلق هم سوژه است و هم ذات، قصد دارد کاستیهای ذات اسپینوزایی را در مفهوم بالاتری رفع کند. او این کاستیها را چنین بر میشمارد: ذات اسپینوزا برخلاف سوژه نمیتواند وحدت تمایزاتِ بسیار باشد، اسپینوزا توضیح کافی در مورد ظهور عرضهای گوناگون از ذات واحد نمیدهد، عرضها استقلال واقعی ندارند و بالاخره اسپینوزا سازوکار مناسبی برای بازگشت عرضهای مستقل به ذات ارائه نمیدهد.
۱۴- ذات(SUBSTANCE; SUBSTANZ) غالبا به سه معنی به کار میرود:
الف-ذات به معنای ارسطویی، به عنوان جوهر یا جنبهی مستقل قایم به خود و پایدار در برابر عرض (ACCIDANT;AKZIDENZ) جنبهی وابسته و گذرا مثل مادهی یک شیی در برابر رنگ آن. اسپینوزا در تعریف علتالعلل همین معنی از ذات را مطلق میکند. هگل در بخش”آموزهی ذات” در کتاب علم منطق همین معنی را در نظر دارد و مارکس در بحث از کالا، پول و سرمایه به عنوان اشکال گوناگون ارزش از همین معنی استفاده میکند.
ب- ذات به معنای محتوی در برابر شکل، به عنوان جنس و مادهای که شیی از آن به وجود آمده است در مقابل شکل آن، مثلا پارچه و لباس. مارکس این معنی را در فصل اول از جلد اول کتاب سرمایه برای کار مجرد به عنوان ذات ارزش به کار میبرد.
ج- ذات به معنای ذات در برابر پدیده، یا به عبارتی شیی آن چنان که هست در مقابل شیی آن چنان که برای ذهن شناسنده ظاهر میشود. هگل ذات را به همین معنی در کتاب “پدیدارشناسی” به کار میبرد و مورد انتقاد مارکس قرار میگیرد. به نظر هگل برای حل این تضاد، سوژه باید ذات را همچون دیگرِ خود، چونان پارهای از خود که از او بیگانه شده است، دربر بگیرد و از آن خود کند. مارکس حل این تضاد را در پراکسیس به عنوان واسطه و پیوند در وحدت این دو قطب میداند. مارکس در خانواده مقدس در نقد هگل معنای اخیر (ج) را در نظر دارد و در نقل قول مورد مراجعه پوستون از کتاب سرمایه معنای اول (الف) را. پوستون این اختلاف را در نظر نمیگیرد و به این نتیجه میرسد که مارکس در دوران کمال فکری خود انتقادش به هگل را زیرپا گذاشته و نظر هگل را در مورد همسانی سوژه و ذات پذیرفته است. در تهیه مطالب بالا از منابع زیر استفاده شده است.
INWOOD;M:A HEGEL DICTIONARY: LONDON1992.
COBBEN;P; HEGEL-LEXIOCON:DARMSTADT;2006.
۱۵- خانوده مقدس، کلیات آثار به انگلسی، جلد ۴، ۱۹۷۵، لندن.
۱۶- کاپیتال( جلد اول) کارل مارکس، حسن مرتضوی، ص ۱۸۴٫
۱۷- نظریه مونیستی تاریخ، پلخانف، چاپ مسکو، ۱۹۵۶، ص ۳۵٫
۱۸- در روند انتخاب نظام قانونی جدید، نقاط قوت و ضعف سه آییننامه قانونی معتبر بعد از دوران روشنگری، یعنی قانون عمومی ایالت پروس(۱۷۹۴)، آییننامه ناپلئونی (۱۸۰۴) و کتاب قانون مدنی اتریش(۱۸۱۱) مورد مقایسه قرار میگرفت.
۱۹- مجموعه آثار مارکس و انگلس، جلد ۱، نقد فلسفهی دولت هگل ، ص ۳۱۳٫
۲۰- این سخن به این معنا نیست که مارکس تمام و کمال با نظرات مطرح شده از طرف مکتب تاریخی حقوق موافق بود. او با خردستیزی و پذیرش محافظهکارانه سنتها و رسوم از طرف این مکتب برخوردی انتقادی داشت. مراجعه کنید به بیانیه فلسفی مکتب تاریخی حقوق(۱۸۴۲) در نقد گوستاو هوگو از پیشگامان این نحله.
۲۱- APPROPRIATION.
۲۲- “سرمایه به مثابهی سرمایههای بسیار وجود دارد و فقط به مثابهی سرمایههای بسیار میتواند وجود داشته باشد”. مارکس، گروندریسه، ص ۴۱۴٫
۲۳- برای اطلاع بیشتر از انتقاداتی که بر مارکسیسم سنتی وارد شده است، مراجعه کنید به:
Smith;M. Invisible leviathan. Torento.1994.
Freeman; A.and G.Carchedi (eds). Marx and non-Equilibrium.Aldershot.1996.
-۲۴ aposterori
۲۵- سرمایه جلد اول، مجموعه آثار مارکس و انگلس، جلد ۲۳، ص ۱۰۴.
۲۶– Körperliche Organisation der Menschen.
۲۷- Körperliche Anlage.
-۲۸ برای توضیح بیشتر مراجعه کنید به:
Fracchia, joseph. “Beyond the human-nature Debate“.Historical Materialstm,Vol 13,no1,2005.
۲۹- vorgefundenenen Naturbedingungen
۳۰- geoloische
۳۱- oro-hydrographische
۳۲- klimatorische
-۳۳“سرمایه” بر خلاف”روح مطلق”، سوژهای غیرآگاه و محدود به یک دورهی مشخص تاریخی است نه کل هستی.
۳۴– پوستون،صص ۳۲۰-۳۱۷٫
۳۵- گروندریسه، مارکس،۱۹۷۴، ص۸۴۳ و ص۲۷۱٫
۳۶- دیالکتیک جدید و مارکس ، کریس آرتور،۲۰۰۲٫ و مقالهی دیوید مکنلی در همین مجموعه.
۳۷- فراسوی سرمایه، مایکل لبووتیز، برگردان فروغ اسدپور.
۳۸- سرمایه، کارل مارکس،
۳۹- نگاه کنید به اکولوژی مارکس، اثر جان بلامی فوستر که به کوشش اکبر معصومبیگی به فارسی برگردانده شده و نشر دیگر آن را به چاپ رسانده است.
Marxism and Ecological Economics: by Paul Burkett 2006.
-۴۰ Abstract universality
-۴۱ Particular
-۴۲ Concrete universal
۴۳- در واقع مارکس این اصطلاحها را برای “ارزش” به کار میبرد و نه “سرمایه”، اما با اندکی تسامح و در نظر گرفتن این که سرمایه خود ارزشِ ارزشافزا است، میتوان سخن پوستون را پذیرفت.
۴۴- نگاه کنید به مقاله پیتر هادیس در همین مجموعه.
۴۵- فرانتس نویمان برخلاف پولاک، بر این نظر بود که مناسبات سرمایهداری تغییرات چندانی نکرده است و بازار و رقابت همچنان نقش عمدهای در اقتصاد دارند.
۴۶- این تردید و تغییر نظر در مورد سوژهی انقلابی که در ۱۹۴۰ به صورت نشانههایی در یادداشتها، نامهها و مقالات آدرونو به چشم میخورد در ۱۹۴۲ در مقالهی “تاملی در باب نظریهی طبقاتی” بیانی صریح و روشن پیدا کرد و در مینیما مورالیا(۱۹۵۱) به نظری جاافتاده تبدیل شد.
۴۷- خرد و انقلاب، هربرت مارکوزه، محسن ثلاثی، نشر نقره، ص۴۳۰٫
۴۸- مارکوزه در سالهای ۹-۱۹۵۸ و ۲-۱۹۶۱ در حین کار بر روى کتاب انسان تکساحتی در پاریس تدریس میکرد. او در همان هنگام با گروهی به نام آرگومنت در تماس بود که نشریهای نیز به همین نام منتشر میکردند. این گروه دربارهی جوامع پیشرفتهی صنعتی و جایگاه و نقش طبقه کارگر تحقیق میکرد. از معروفترین چهرههای این گروه میتوان سرژ ماله صاحب اثر”طبقه کارگر جدید”(پاریس ۱۹۶۳) و ژیلبر سیموندون صاحب اثر”شیوهی وجود وسایل فنی”(پاریس ۱۹۵۸) را نام برد که هر دو نفر در شکلگیری نظرات او تاثیر قابل ملاحظهای داشتند و در “انسان تک ساحتی” به آنها اشاره میکند.
۴۹- بررسی جامعهشناختی از وزن و اهمیت طبقه کارگر در جامعه سرمایهداری معاصر و لایهبندیهای درون آن؛ و برخورد تاریخی پیرامون مبارزات تاکنونی طبقه، و مناسبات آن با طبقات دیگر از زمرهی مسایل با اهمیتی هستند که پرداختن به آنها را به فرصت دیگر موکول میکنیم.
برخی از منابعی که در تهیه این مقدمه استفاده شدهاند:
Symposium on Moishe Postone’s ‘Time, Labor and Social Domination’ Historical Materialism Volume 12, Number 3, 2004..
Fracchia, joseph. “Beyond the human-nature Debate“.Historical Materialstm,Vol 13,no1,2005.
Smith;M. Invisible leviathan. Toonti.1994.
Freeman; A.and G.Carchedi (eds). Marx and non-Equilibrium.Aldershot.1996.
INWOOD;M:A HEGEL DICTIONARY: LONDON1992.
COBBEN;P; HEGEL-LEXIOCON:DARMSTADT;2006.
Christopher J. Arthur, The New Dialectic and Marx”s Capital.
Time, Labor and Social Domination: A Reinterpretation of Marx’s Critical Theory, New York and Cambridge: Cambridge University Press, 1993.
MARX.MEW. BAND 1. S 313.
“Critique, State, and Economy” in Fred Rush (ed.) The Cambridge Companion to Critical Theory, Cambridge: Cambridge University Press, 2004.
“Lukács and the Dialectical Critique of Capitalism,” in R. Albritton and J. Simoulidis, (eds.), New Dialectics and Political Economy, Houndsmill, Basingstoke and New York: Palgrave Macmillan, 2003.
“Contemporary Historical Transformations: Beyond Postindustrial and Neo-Marxist Theories,” Current Perspectives in Social Theory. Vol. 19, 1999. Stamford, Conn: JAI Press Inc., 1999.
“Rethinking Marx in a Postmarxist World,” in Charles Camic (ed.), Reclaiming the Sociological Classics. Cambridge, Mass.: Blackwell Publishers, 1998.
“History and Critical Social Theory,” (Review essay on Jürgen Habermas, The Theory of Communicative Action) in Contemporary Sociology. Vol. 19, No. 2, March, 1990.
منابع فارسی
خرد و انقلاب، هربرت مارکوزه، محسن ثلاثی، نشر نقره.
اکولوژی مارکس، جان بلامی فوستر، اکبر معصومبیگی، نشر دیگر.
فراسوی سرمایه، مایکل لبووتیز، برگردان فروغ اسدپور.
خانوده مقدس، کلیات آثار به انگلسی، جلد ۴، ۱۹۷۵، لندن.
کاپیتال، جلد اول، کارل مارکس، حسن مرتضوی، آگه.
کاپیتال،جلد دوم، کارل مارکس، ایرج اسکندری.
نظریه مونیستی تاریخ، پلخانف، چاپ مسکو، ۱۹۵۶،
گروندریسه، کارل مارکس، باقر پرهام و احمد تدین.آگه.
بحران اتحادیهها
و راههای برونرفت از آن
طرح مساله: اکنون مدتی است در امریکا، کانادا، ژاپن، کشورهای اروپایی به استثنای بلژیک عضویت در اتحادیهها و اعتراضات کارگری به شدت کاهش یافته است. هر چند در فرانسه اعتراضات کارگری افت کمتری را نشان میدهد، در کشورهای اسکاندیناوی و بلژیک عضویت در اتحادیهها و مبارزات کارگری یا ثابت مانده و یا اندکی کاهش یافته است؛ و فقط در فنلاند عضویت در اتحادیه افزایش مختصری را نشان میدهد. دلیل این افت چشمگیر و غیر قابل انکار را در کجا باید سراغ گرفت؟ چگونه میتوان افت و بحران جنبش کارگری را تبیین کرد؟
از اوایل سالهای هفتاد قرن بیست تاکنون، بحثهای فراوانی در زمینهی تعلیل این وضعیت صورت گرفته است. ما در این جا تلاش میکنیم که نگاه و رویکرد برخی از پژوهشگران و فعالان چپ را در قبال این مساله معرفی کنیم. در این میان جان کلی، پتر واترمن و کیم مودی، تبیینهای قابل تامل، و راهحلهای معینی ارائه دادهاند. آنها دقیقا بر افت و بحران جنبش کارگری متمرکز شدهاند؛ و هریک از زاویهی معینی به تبیین مساله دست زدهاند و تلاش کردهاند راهحلهایی را برای برون رفت از این بحران پیشنهاد کنند.
پس بگذارید تک تک این رویکردها را به اختصار بیان کنیم و آرای آنها را از نزدیک معرفی کنیم. در ابتدا از جان کلی شروع میکنیم.
بحران اتحادیه از منظر جان کلی و بدیل او
بسیج کارگران در فراز و فرود موجهای بلند:
جان کلی در تبیین مساله – افت جنبش کارگری به طور عام و کاهش عضویت در اتحادیهها به طور خاص- از یک طرف از نظریه بسیج چارلز تیلی و از طرف دیگر از نظریه موج بلند کندراتیف استفاده کرده است. او تحلیل خود از موقعیت جنبش کارگری را بر پایهی ترکیب دو نظریهی یاد شده انجام داده است
در جامعهشناسی جنبش کارگری با نظریههای “جامعهشناسی صنعتی” و “روابط صنعتی” آشنا هستیم. این نظریهها بیشتر بر آمار تکیه داشتند و کاملا از خصلت پوزیتویستی برخوردار بودند؛ و برای توضیح مساله به جمعآوری دادهها، ارقام و آمار اکتفا میکردند. و کمیت اعتصابها، تعداد اعتراضات، شاخص خوبی برای میزان شکستها و یا پیروزیها جنبش کارگری بود. کاستی اصلی این رهیافتها فقدان نظریه است و نقطه قوت آنها این است که بر اطلاعات آماری تکیه میزنند. به علاوه آنجا که به نظریهپردازی دست میزنند شدیدا تحت تاثیر “نهادگرایی”، یا نظریه “انتخاب عقلانی” اند. پیشفرض این رویکردها پذیرش جامعه سرمایهداری همچون امری مسلم است. ویژگی و فلسفه وجودی این رویکردها، بر حٌسن کارکرد واحد صنعتی به مثابهی یک جمع ارگانیک استوار است. دغدغهی آنها دستیابی بر حداکثر بهرهوری است. این دیدگاهها تضاد طبقاتی، برخورد منافع و چالش در واحد صنعتی را یکسره نادیده میگیرند. از همین روست که به سمت سازش طبقاتی جهتگیری میکنند و اخیرا تحت عنوانهای “همکاری اجتماعی”، “مدیریت منابع انسانی” صورتبندی شده و شناخته میشوند.
در نقد این نوع از نظریهها، جان کلی از “تئوری بسیج” استفاده میکند. این نظریه برای اولین بار در امریکا در اواخر سالهای هفتاد و اوایل سالهای هشتاد مطرح شد. چارلز تیلی، مکآدام و گیمسون پایهگذاران اصلی این نظریه به شمار میروند. شالودهی اصلی این نظریه بر تضاد منافع کار- سرمایه بنا شده است. این نظریه اولین بار در قلمرو تبیین انقلابات اجتماعی به کار گرفته شده است. این نظریه در پی این مساله است که کنش و عمل جمعی چگونه رخ میدهد و از لحظه تکوین تا کنش جمعی از چه مراحلی عبور میکند.
مدافعان این نظریه، کنش جمعی را به چند مرحله تقسیم کرده، و مشخصههای هر یک را بر شمردهاند تا امکان مطالعه، مقایسه و بررسی عمل جمعی فراهم شود. آنها عمل جمعی[۱] را به پنج مرحله تقسیم میکنند:
الف- منافع جمعی: در این مرحله ما با تکوین و فعال شدن هویت، منفعت و آگاهی فرد در پیوند با افراد دیگر رو به رو هستیم. در این مرحله است که افراد بی عدالتی را حس میکنند. تکوین این احساس البته در خلاء روی نمیدهد، بلکه با مختصات جامعه، کیفیت ارزشهای حاکم بر جامعه، وفاق همگانی و ایدئولوژیهای موجود پیوند ناگسستنی دارد. به علاوه این امر اهمیت دارد که این احساس را به چه عواملی نسبت میدهند. به عنوان نمونه ورشکستگی یک واحد تولیدی از نقطه نظر کارگران آن چگونه تبیین میشود. آیا به خاطر عدم قدرت رقابت با شرکتهای دیگر است یا از کارکردهای سرمایهدارانه دیگر ناشی میشود؟ از این رو تکوین احساس ستمدیدگی در میان کارگران و فهم منشا آن میتواند جهتگیری و نوع کنش را تعیین کند.
ب-سازمانیابی: در این مرحله ما شاهد برپایی رابطه و شبکه بین افراد دارای هویت و منفعت مشترک هستیم. تیلی در تعریف از تشکیلات، بر دو محور عمده اشاره میکند: میزان هویت مشترک و ساختار وحدت بخش. او برای توضیح این دو مفهوم، از بحث روابط دستهای و روابط شبکهای بهره میگیرد. روابط دستهای، روابط میان افراد حول ویژگیهای مشترک است، همانند هویت جنسیتی، نژادی، ملی، سنی، مذهبی؛ و روابط شبکهای به ارتباط و پیوندهای مستقیم و غیر مستقیم به واسطه نوع خاصی از علقههای بین اشخاص اشاره دارد. ترکیب روابط دستهای و شبکهای منجر به پیدایش گروه میشود. از این رو، به اعتقاد تیلی، “هر قدر که یک گروه از هویت مشترک و شبکههای داخلی وسیعتری برخوردار باشد، سازمانیافتهتر است”. به بیان دیگر، سازمان برآیند روابط دستهای و شبکهای مداوم در درون یک جمعیت معین است.
از نظر جان کلی اما در مرحله سازمانیابی، عنصر رهبری نقش تعیین کنندهای ایفا میکند. او مطالعات خود را بر تجربهی اتحادیههای انگلیس استوار ساخته است که در آن نقش فعالان کمونیست، تروتسکیست… در بسیج اتحادیهها عنصری دارای اهمیت غیر قابل چشمپوشی است.
ج- بسیج: در این مرحله آگاهی و کنترل بر منابع جمعی لازم، نظیر توقف تولید برای کنش جمعی مورد تاکید قرار میگیرد. تیلی معتقد است که واژه بسیج به شکل متعارف معرفیکننده فرایندی است که به واسطهی آن گروهی، از حالت مجموعه منفعلی از افراد به مشارکتکننده فعال در زندگی عمومی تبدیل میشود. به بیان دیگر، بسیج یعنی گردآوری منابع (انسانی و مادی) برای استفاده و عمل جمعی. تیلی از سه شکل بسیج نام می برد: یکم، بسیج تدافعی؛ دوم، بسیج تهاجمی؛ و سوم، بسیج تدارکاتی. در بسیج تدافعی، تهدیدی از خارج، اعضای یک گروه را وا میدارد که منابع خود را برای جنگ با دشمن گرد هم آورند. در بسیج تهاجمی، یک گروه در واکنش نسبت به “فرصت”های فراهم آمده برای تحقق منافع خود، به گردآوردن منابع میپردازد. و در بسیج تدارکاتی، گروه با پیشبینی فرصتها و تهدیدهای آینده، به انباشت و ذخیرهسازی منابع میپردازد. هر قدر از بسیج تدافعی به سمت تهاجمی و تدارکاتی حرکت میشود، بر میزان دوراندیشی و نگاه استراتژیک سازمانی افزوده میشود.
د-فرصتهای سیاسی: در این مرحله، ارزیابی از شرایط برای عمل جمعی صورت میگیرد. در این مرحله است که بررسی توازن قوا اهمیت مییابد. آیا مبارزه در مرحله تدافعی صورت میگیرد یا در مرحله تعرضی. اردوی خودی در چه شرایطی به سر میبرد و اردوی دشمن در چه موقعیتی. به علاوه شرایط عمومی جامعه از چه مختصاتی برخوردار است. سود- زیان اقدامهای نیروهای حاکم کدام است و برای نیروهای چالشگر چه عواقبی در بر دارد. از نظر تیلی، عناصر شکلدهنده فرصت را میتوان به سه بخش تقسیم کرد: الف. فرصت- تهدید (رابطه منابع و منافع با وضعیت محیطی)، ب. سرکوب- تسهیل (هزینه و منابع مصرفی عمل جمعی)، و ج. قدرت (بازده عمل جمعی).
ذ-کنش جمعی: در این مرحله بر اساس برآیند عوامل بالا عمل جمعی رخ میدهد. در این مرحله شکلهای مختلف اقدامهای کارگری نظیر اعتصاب، تحصن، گروگانگیری، راهپیمایی… در دستور قرار میگیرند.
بدینسان چارلز تیلی با تدوین نظریه کنش جمعی و با تقسیم آن به مراحل مشخص، این امکان را فراهم میکند که بتوان هر جنبش کارگری را در پرتو آن مورد بررسی قرار داد. به علاوه این نظریه کمک میکند تا جنبش کارگری کشورهای مختلف را از جهات گوناگون با هم بهتر مقایسه کرد.
جان کلی نظریهی دیگری را مورد استفاده قرار میدهد که به نظریه موج بلند معروف است. این نظریه در سال ۱۹۲۰ توسط کندراتیف مطرح شد. او مشاهده کرد علاوه بر دورههای ۱۰-۷ ساله اقتصادی رونق، رکود، بحران، تغییرات قیمت، تکنیک و سود از نوسانات بلند مدتتر پنجاه ساله نیز تبعیت میکنند که شامل یک مرحله صعودی و یک مرحله نزولی اند. سیکلهای ادواری در متن همین مرحلههای صعودی یا نزولی اتفاق میافتند. بین دو موج بلند و در متن هر موج بلند دورههای گذار معینی نیز وجود دارد که ما از بررسی آن در این جا صرفنظر میکنیم. طبق این نظر، در سرمایهداری غرب از ۱۸۴۰ تا ۲۰۰۰ سه موج بلند مشاهده میشود.
۱-موج اول از۱۸۴۰ شروع میشود و در ۱۸۹۰ پایان مییابد. هر موجی یک فاز صعودی دارد و یک فاز نزولی. فاز صعودی دورهی اول از ۱۸۴۰ شروع و تا ۱۸۷۰ ادامه دارد. فاز نزولی موج اول از ۱۸۷۰ شروع و در سال ۱۸۹۰ پایان مییابد.
۲-موج دوم از اوایل ۱۸۹۰ شروع میشود تا آخر جنگ جهانی دوم ادامه مییابد. فاز صعودی این موج از ۱۸۹۰ شروع و تا جنگ جهانی اول ادامه پیدا میکند. فاز نزولی از جنگ جهانی اول شروع و تا پایان جنگ جهانی دوم ادامه مییابد.
۳- موج سوم از جنگ جهانی دوم شروع شده و تا دههی ۹۰ قرن بیست ادامه داشت. فاز صعودی این موج از جنگ جهانی دوم تا دههی ۷۰ ادامه یافت و فاز نزولی آن از دهه ۷۰ شروع و تا اواخر دههی ۹۰ یا ۲۰۰۰ ادامه یافته است.
یک محقق ایتالیایی به نام اسکرپانتی تلاش کرده است تا در درون این موجهای ۵۰ ساله، منحنی رشد اتحادیهها و اعتصابها را مورد مطالعه قرار دهد. هدف او این بوده که دریابد در این موجهای ۵۰ ساله، چه زمانی اعتصابها رو به رشد میگذارند و در چه مقطعی رو به کاهش. او دریافت که در انتهای هر فاز صعودی، ما با موج وسیعی از اعتصابهای کارگری و با رشد اتحادیهها رو به رو هستیم. او این دوره را “گسست مرحله صعودی یا موج بزرگ اعتصابها” نامید. به علاوه او مشاهده کرد در آخر دورهی نزولی نیز با رشد حرکتهای کارگری مواجهایم که البته به اندازهی فاز صعودی نیست و آنها را با ترم”موج کوچک اعتصابها” مشخص کرد. این مطالعه در در آغاز در ۵ کشور شروع شد و سپس به ۱۴ کشور صنعتی گسترش یافت. در این مطالعه استثناهایی دیده میشود اما گرایش عمومی درستی این دریافت را تایید میکند. اولین موج بزرگ اعتصابها در موج بلند اول از ۱۸۶۹ شروع و تا سال۱۸۷۵ ادامه دارد. در این دوره رشد فعالیتهای کارگری با رشد اتحادیهها متناظر است. در این دوره عضویت در اتحادیه گسترش مییابد و حرکتهای اعتصابی چشمگیر است. دومین موج بزرگ اعتصابها از ۱۹۱۰ شروع و تا ۱۹۲۰ ادامه دارد. و سومین موج بزرگ و معروف اعتصابها از ۱۹۶۸ شروع میشود تا ۱۹۷۴ ادامه مییابد.
چنان که در بالا اشاره شد در فازهای نزولی نیز با با “موج کوچکی از اعتصابها” روبهرو هستیم. این اعتصابها به ترتیب در موج اول در ۱۸۸۹ شروع و در سال ۱۸۹۳ به پایان میرسد. موج دوم این اعتصابها از ۱۹۳۵ شروع و تا ۱۹۴۸ ادامه دارد؛ این اعتصابها در انتهای فاز نزولی دوره دوم اتفاق میافتد. اسکرپانتی موج کوچک اعتصابها را در موج بلند سوم مشخص نکرده است. از نقطه نظر زمانی این موج کوچک میبایست در دههی ۹۰ اتفاق میافتد اما متاسفانه رکود جنبش کارگری کماکان ادامه دارد.
جان کلی با استفاده از نظریه بسیج تلاش میکند گسترش اعتصابها را در هر فاز از موجهای بلند تشریح کند. او بر این باور است که در هر فاز از رونق اقتصادی، ما با رشد شاخصهای اقتصادی، افزایش اشتغال و کاهش بیکاری مواجه هستیم. در این دوران اما نرخ سود نه تنها افزایش نمییابد بلکه رو به تنزل میگذارد. از همین رو سرمایهداران تلاش میکنند که این روند را متوقف کنند و جلوی گرایش رو به نزول سود را مهار کنند. آنها برای دستیابی به این هدف، راهی جز اعمال فشار بیشتر بر طبقه کارگر ندارند. از این رو تلاش میورزند که تدابیر متعددی را به کار بندند از جمله دستمزدها را کاهش دهند، دست به اخراج کارگران بزنند، و در عوض از طریق افزایش شدت کار بر روی بخش شاغل این کمبود را جبران کنند. به علاوه در این دوره برای افزایش نرخ سود، قیمت کالاها را افزایش میدهند. همه این اقدامها اثرات مخربی بر وضعیت عمومی کارگران بر جا میگذارد؛ در عین حال اما احساس بی عدالتی را در بین کارگران افزایش میدهد. این احساس بیعدالتی و روحیه رزمندگی، درست در شرایط مساعد رشد میکند. چرا که اشتعال بالاست و به طور کلی بیکاری گسترده نیست؛ در مجموع میتوان گفت در این دوره توازن قوا به نفع کارگران است. در نتیجه نظر جان کلی را میتوان چنین خلاصه کرد: در فاز رونقِ موج بلند ما از یک طرف با شرایط مساعد به نفع اردوی کار مواجه ایم که به دنبال خود تنزل نرخ سود را به همراه دارد. این امر به نوبهی خود واکنش اردوی سرمایه را به دنبال میآورد و باعت ضد حمله او میشود. حمله به سطح زندگی کارگران باعث موجی از اعتراضها و اعتصابها میشود. جان کلی البته در تبیین علت وقوع این موج اعتصابی، تنها این عامل را دخیل نمیداند بلکه به یک رشته عوامل دیگر نظیر تغییرات نسلی کارگران، تجربه کارگران… هم اشاره میکند.
اکنون پرسش این است که جان کلی موج کوچک اعتصاب در فاز رکود را چگونه توضیح میدهد؟ او بر این باور است که نظریه بسیج نمیتواند این فاز را به خوبی تبیین کند. به نظر او در پایان هر دورهی رکود، بیکاری افزایش مییابد، و فشار بر سطح دستمزدها بیشتر میشود. فضای عمومی نشان از رکود دارد. در بطن این شرایط کارگران به یک رشته عملیات تدافعی دست میزنند. او موج دوم و کوچک اعتصاب را با خصلت تدافعی مشخص میکند. این حرکتها ابتکاری نیستند بلکه واکنشی هستند در برابر شرایط بس نامطلوبی که کارگران در آن به سر میبرند.
حالا با توجه به ابزارهای تحلیلی جان کلی پرسش این است که او علت افت فعالیتهای اتحادیهای را در شرایط کنونی چگونه توضیح میدهد؟
جان کلی بر این باور است که ما سومین موج بزرگ اعتصابها یعنی سالهای ۶۸ تا ۷۴ را پشت سر گذاشتهایم و در فاز رکود این موج بلند به سر میبریم. جان کلی میگوید در انتهای فاز صعودی این موج بلند، اردوی سرمایه به یک “ضدبسیج” دست زده است. او به نئولیبرالیسم اشاره نمیکند اما حالا دیگر روشن است که این حمله چیزی جز فشار نئولیبرالیسم بر سطح معیشت توده کارگر نیست. تعرض اردوی سرمایه و سازماندهی این “ضد بسیج”درست مصادف است با فروپاشی اردوی شوروی که به سهم خود دامنهی تعرض آنها را هردم افزایش میدهد. حالا همه میدانند، ابعاد و عوارض مخرب فروپاشی شوروی به کشورهای مزبور محدود نمانده است و دامنهی بحران، احزاب کمونیست و نیروهای مخالف نظام را هم در بر گرفته است. ما در این دوران شاهد برآمد گرایشهایی در درون جنبش کارگری هستیم که سازش طبقاتی را نمایندگی میکنند. در داخل اتحادیههای کارگری، احزابی نظیر حزب کارگر انگلیس و حزب سوسیال دموکرات آلمان و کمابیش تمام احزاب سوسیال دموکرات، پلاتفرم همکاری طبقاتی را که از مدتها قبل تدارک دیده بودند به طور شتابان خصلت عملی بخشیدند. در این دوره نظریههای مبنی بر “تامین منافع مشترک” غلبه پیدا کرده است. به علاوه در این دوره نه تنها اتحادیهگرایی بلکه برعکس فقدان اتحادیهگرایی مشاهده میشود. در این دوره به امر عضوگیری جدید کاملا بی اعتنایی صورت میگیرد؛ که خود این رویکرد نتیجهی سازش طبقاتی است. در شرایطی که رهیافت این احزاب بر همکاری طبقاتی استوار است بسیج پایههای کارگری چه مصرفی میتواند در بر داشته باشد. و بالاخره نکتهای دیگری که جان کلی در این دوره بر روی آن انگشت میگذارد فقدان عنصر رهبری رزمنده است که هم در خدمت بسیج و هم در راستایی مبارزهجویانه فعالیت کند.
جان کلی پس از تبیین علت رکود فعالیت اتحادیهای بر راههای برون رفت از این شرایط متمرکز میشود. او برای مقابله با این وضعیت قبل از هر چیز بر پلاتفرم مبارزه طبقاتی به جای سازش طبقاتی تاکید میکند. اتحادیههایی که او پیشنهاد میکند بر مدار تضاد کار با سرمایه پا میگیرند. او در این باره در یک جدول تفاوت و تمایز این دو نوع اتحایه را چنین ترسیم میکند:
اجزاء |
مبارزه جویی |
اعتدال |
اهداف |
خواستهایی بلندپروازانه با دادن امتیاز کم |
خواستهای معتدل با دادن امتیاز بیشتر(سازش) |
منابع بسیج |
اتکای قوی به بسیج اعضای اتحادیه |
اتکا به کارفرما، طرف سوم یا قانون (پراکندگی) |
منابع نهادی
|
تکیه بر چانهزنی جمعی |
گرایش به جلب حمایت نهادهای خارج از چانه زنی(تابعیت) |
روش |
تهدید پی در پی یا استفاده از عمل اعتراضی |
عدم استفاده از تهدید یا عمل صنعتی |
ایدئولوژی
|
ایدئولوژی ستیز منافع |
ایدئولوژی همکاری (ادغام) |
جدول(۱) اجزای مبارزهجویی و اعتدال در اتحادیه (جان کلی۱۹۸۸ ص ۶۱)
جان کلی برای احیا و نوسازی اتحادیهها طرح پلاتفرم را لازم میداند اما آن را کافی نمیداند. او معتقد است مبارزه برای مناسبات دموکراتیک، بدون مبارزه با بوروکراسی اتحادیه ناممکن است و مبارزه علیه بوروکراسی بدون فعال شدن پایههای اتحادیه میسر نیست. به علاوه او معتقد است مبارزه برای یک اتحادیه دموکراتیک نمیتواند در محدوده ملی درجا زند، این امر بدون پیوند با سایر اتحادیهها در مقیاس بینالمللی از کارآیی موثری برخوردار نیست. از نظر جان کلی همبستگی بینالمللی نه یک توصیهی اخلاقی بلکه یک ضرورت عینی روزمره در مبارزه طبقه کارگر به شمار میرود.
جان کلی به طور حاشیهای به اتحادیههای جنبش اجتماعی اشاره میکند. حتی میتوان گفت تا حد معینی این نوع اتحادیهها را مثبت ارزیابی میکند؛ معهذا این مدل جدید از اتحادیه در نظام فکری او نقش برجستهای بازی نمیکند.
بحران اتحادیه از منظر پیتر واترمن و بدیل او
جنبش کارگری و پسامدنیسم:
تحلیل اجتماعی پیتر واترمن از اوضاع کنونی تحت تاثیر دیدگاههای پسا- مدرنیستی و نظریهی جنبشهای جدید اجتماعی است. طبق این نظر جامعه کنونی وارد مرحلهی پساصنعتی شده است و روند کار نیز از لحاظ کیفی دچار تحولاتی شده که غالبا تحت عنوان پسافوردیسم از آن نام برده میشود. البته پیتر واترمن علاوه بر این تغییرات اقتصادی، در سطح سیاسی نیز به ظهور و فعال شدن جنبشهای جدید اجتماعی تاکید میورزد.
طبق نظر دانیل بل، یکی از برجستهترین نظریهپرداز جامعه پساصنعتی، جامعه به سه دورهی سنتی، صنعتی و پساصنعتی تقسیم میشود. دورهی سنتی به جوامع کشاورزی اطلاق میشود. دوره صنعتی با کاربرد صنعت جدید در تولید متناظر است. و در دوره پساصنعتی اهمیت صنعت رو به کاهش میگذارد و خدمات به بخش غالب تبدیل میشود.
دومین مشخصه، اهمیت یافتن دانش نه تنها در حوزهی تولید بلکه در سطح کل جامعه است. اگر در جوامع قبلی، کار دستی یا ماشین از چنین نقشی برخوردار بود حالا این دانش است که چنین نقش فائقهای را ایفا میکند. از این رو نه صاحبان سرمایه و مالکان ثروتهای اجتماعی، بلکه گروهی از نخبگان و متخصصان اند که در راس جامعه قرار میگیرند. در این نوع جوامع پروفسورها، دانشمندان و متخصصان، جامعه را هدایت میکنند. این امر محصول جدایی مالکیت از کنترل، و برآمد نقش مدیران در حیطه کنترل بر تولید است. در این جوامع، این مدیران هستند که اداره و کنترل واحدهای اقتصادی را در دست دارند. از این امر تحت عنوان “انقلاب مدیریت” نیز یاد شده است. در جوامع صنعتی طبقات، مبارزه طبقاتی، هویت و تمایزهای طبقاتی از اهمیت برخوردارند، اما حالا این تمایزات اهمیتشان را از دست دادهاند. و جوامع به گروههای کوچک با منافع خاص تبدیل شدهاند.
سومین مشخصهی تغییرات جدید تکنیکی است که عبارت اند از:
الف- اتوماسیون، ماشینهای خودفرمان و خودکار (روباتها)
ب- تکنیک و دانش اطلاعاتی (رایانهها)
طرفداران جامعه پساصنعتی معتقدند پیشرفت فنی جدید نیز به سهم خود سیما و چهرهی جامعه را دگرگون کرده است. تغییرات در اتوماسیون، سبب رواج ماشینهای خودکار شده که بخش قابل توجهی از وجود نیروی کار را زایل ساخته و وزن طبقهی کارگر را کاهش داده است. به علاوه دانش و تکنیک اطلاعاتی نقش دانش را نسبت به کار بدنی به مراتب افزایش داده است. هم اکنون کامپیوترها در اداره و هدایت تولید، نقش موثری ایفا میکنند. این دو پدیده توامان جامعهای را ساختهاند که به طور کیفی با جامعه صنعتی تفاوت دارد.
عامل دیگر، تغییرات در فرآیند کار است که اصطلاحا پسافوردیسم نامیده میشود. مرحله فوردیسم عبارت بود از تجزیه روند کار در یک کارخانه به سادهترین اجزاء یا وظایف ممکن، و انتقال این وظایف ساده و پیاپی بر روی نوار نقاله، و سپس واگذاری هر وظیفهی ساده به یک کارگر. بدین طریق آهنگ و سرعت روند کار به وسیله سرعت نوار نقاله قابل تنظیم و کنترل بود. هم چنین در روند تولید انبوه کالا از کارگران مهارتزدایی میشد (بریورمن ۱۹۷۴). در دوره پسافوردیسم (تولید لاغر یا تویوتیسم) تولید نه در سطح انبوه، بلکه بر مبنای سفارش معینی انجام میگیرد. و وجود رایانهها نیز این امر را عملیتر کرده است.[۲] کار به شکل تیمی انجام میشود. در هر تیم کارگران چند مهارتی هستند[۳] و تیم کار مسئول است که سفارشهای معین را در زمان تعیین شده تحویل دهد. در هر کارخانه روند کار به انجام قسمت اصلی تولید محدود میشود و قسمتهای فرعی و پیرامونی به کارگاههای کوچک و مولدان کوچک مستقل واگذار میشود.[۴] گاه این انتقال خارج از مرزهای ملی و به کشورهایی است که سطح دستمزد پایینتر است. نتیجهای که این تغییرات در بر دارد کاهش وزن تولید صنعتی، کارگران صنعتی، جنبش کارگری و در نهایت مبارزه طبقاتی است.[۵]
پیتر واترمن تحلیل خود را به تغییرات فرآیند تولید منحصر نمیکند بلکه به عامل مهم دیگری اشاره میکند و آن تکوین جنبشهای جدید اجتماعی است نظیر جنبش زنان، محیط زیست، صلح، سبک زندگی… است. از دههی ۷۰ جنبشهای جدید اجتماعی در صحنه سیاسی نقش فعالتری یافتهاند[۶] و این درست در شرایطی است که وزن جنبش کارگری، مبارزه طبقاتی و هویت طبقاتی رو به کاهش گذاشته است. در این دوره ما شاهد برآمد هویتهای جدید و مرزبندیهای جدید هستیم که صرفا از جایگاه این نیروها در شیوهی تولید بر نخاسته است؛ خاستگاه برخی از آنها دقیقا خارج از شیوهی تولید است. هم اکنون این هویتهای فراطبقاتی نظیر جنسی، نژادی و ملی… هستند که هویتهای داغ در صحنه مبارزه اند و این هویتها را نمیتوان به تضاد طبقاتی فرو کاست. به قول آلن تورن فردی که جزء اولین کسانی بوده است که این جنبشها را صورتبندی کرده”جنبشهای اجتماعی، مخالفان حاشیهای نظم موجود نیستند بلکه نیروهای محوری هستند ک برای کنترل تولید جامعه و کنترل اقدامات طبقات برای شکلدهی به تاریخمندی با یک دیگر در حال مبارزهاند”[۷]
با توجه به توضیح بالا از منظر واترمن، بحران اتحادیهها را، باید در تغییرات ساختاری، فرآیند کار و تحولات سیاسی جامعه سراغ گرفت.
پیتر واترمن پس از تبیین بحران، تلاش میکند متناسب با آن، بدیل خود را ارائه دهد. او در ابتدا از اتحادیه جنبش اجتماعی سخن میگوید. بعدها این اصطلاح را کنار گذاشته و اصطلاح اتحادیه جدید اجتماعی را به کار میگیرد. آن چه که پیتر واترمن از این اصطلاح افاده میکند پیوند بین جنبشهای اجتماعی مختلف است. در بین این جنبشها آیا نیرویی از مرکزیت یا رسالت خاصی برخوردار است؟ پاسخ واترمن به این پرسش منفی است. در نگاه واترمن این جنبشها همتراز و برابراند و باید در همکاری از حقوق برابر برخوردار باشند.
نکتهی دیگری که در راهحل واترمن دیده میشود نقد و نفی بوروکراسی در اتحادیههاست. او بر فعال شدن پایهها در برابر رهبران فاسد اتحادیهها تاکید میکند تا روح جدیدی در آنها دمیده شود.
در آخر واترمن نیز بر بینالمللی شدن اتحادیه تاکید ویژه دارد. او در این باره بر تکوین نهادهای انترناسیونالیستی با توجه با جهانی شدن سرمایهداری و انباشت در مقیاس بینالمللی تاکید میکند و آن را یک اقدام ضروری و حیاتی در برابر تعرض سرمایه میداند.
بحران اتحادیه از منظر کیم مودی و بدیل او
دگرگونی مناسبات کار و سرمایه، جهانی شدن و بحران جنبش کارگری:
حوزهی پژوهش کیم مودی جنبش کارگری امریکا است. اما بحثهای او جنبههای عام نیز دارند. کیم مودی در بحث آسیبشناسی جنبش کارگری بحران آن را محصول تغییراتی در مناسبات سرمایهداری میداند که عبارتاند از:
۱– تغییرات در فرآیند کار (افزایش بارآوری کار، افزایش زمان کار، افزایش شدت کار)
۲– تغییر در ترکیب طبقه کارگر
۳– تسریع ادغام سرمایه در عرصه جهانی
بگذارید هر یک از این تغییرات را از نزدیک مورد ملاحظه قرار دهیم:
تغییرات در فرآیند کار: اول، بارآوری نیروی کار به علت رشد سرمایهگذاری و به کارگیری ماشینآلات جدید افزایش یافته است. بارآوری صنعتی از ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۰ سالانه به طور متوسط در امریکا ۵/۴% بالا رفته است در نتیجه در بخش صنعت علیرغم کاهش سه میلیون نفری در تعداد کارگران میزان تولید افزایش نیز یافته است.
دوم، ازدیاد ساعات کار در بخش صنعت در امریکا میزان کار سالانه از سال ۱۹۸۲ تا سال ۲۰۰۰ از ۱۸۹۸ ساعت در سال به ۱۹۷۷ ساعت در سال افزایش یافته است.
فرآیند ازدیاد ساعات کار از امریکا و انگلیس شروع شد و بعدا به سایر کشورهای سرمایهداری نیز سرایت کرد. باید گفت ما در این دوره شاهد افزایش کسب ارزش اضافی مطلق بودهایم.
سوم، افزایش شدت کار: مبلغان تولید لاغر از این شیوه سازماندهی کار به عنوان ارتقاء استقلال کارگران و نفی از خودبیگانگی یاد میکردند. کیم مودی برعکس معتقد است کاربست تولید لاغر نه تنها باعت افزایش شدت و فشار کار شده است بلکه ازخودبیگانگی، اضطراب و ناراحتیهای روانی طبقه کارگر را هر دم افزایش نیز داده است. به عنوان نمونه در جنرال موتورز در سال ۱۹۸۰ شدت کار در یک دقیقه ۴۵ ثانیه بود. اما در سال ۲۰۰۲ با تغییراتی که در فرآیند کار تحت عنوان تویوتایسم، یا تولید لاغر انجام گرفت، شدت کار به ۵۷ ثانیه رسید (دفتر آمار امریکا، ۲۰۰۲).
ب- تغییر ترکیب طبقه کارگر: از اواسط دههی هفتاد، طبقه کارگر به لحاظ جنسی، ملی، نژادی… تغییرات معینی را پست سر گذاشته که با سیمای دوره قبل که چهره کارگر، مرد سفیدپوست را تداعی میکرد فاصله گرفته است. ورود زنان، لاتینیها،آسیاییها و رنگینپوستان سیمای طبقه کارگر را عوض کرده است. این روند البته به امریکا محدود نمیشود بلکه سایر کشورهای سرمایهداری را به میزانهای متفاوت در بر میگیرد.
نکته دیگر ازدیاد کارگران پاره وقت است قبلا بخش اعظم طبقه کارگر کارگران تمام وقت بودند؛ الان مدتی است که سرمایهداران به استخدام کارگران پاره وقت متوسل میشوند. حالا در ترکیب طبقه، افزایش وزن این نوع از کارگران درصد بالایی را نشان میدهد. طبق آمار موسسه سیاست اقتصادی(EPI) در سال ۲۰۰۰، ۳۴% از زنان و ۲۵% از مردان به طور پاره وقت کار میکردند.
ج- تسریع ادغام سرمایه در عرصه جهانی: این روند که از دهه هفتاد شتاب بیشتری پیدا کرده است سبب شده سرمایهداران بخش قابل ملاحظهای از سرمایه خود را به کشورهای جهان سوم انتقال دهند و فرآیندهای تولید صنعتی را در آنجا تعقیب کنند. رشد کمی طبقه کارگر در کشورهای مرکزی کاهش پیدا کرده ولی در مقابل در کشورهای پیرامونی و جهان سوم افزایش نشان میدهد. او در این باره میگوید:”یکی از این موانع جهانیسازی است که باعث نابودی و جا به جا کردن مشاغل است، که با آنها اهرم قدرت اتحادیه هم سقوط میکند”. کیم مودی بر یک نکتهی خاص دیگر هم در پیوند با این مساله اشاره میکند که ویژگی جنبش کارگری امریکا را نشان میدهد که همانا انتقال سرمایه از شمال صنعتی به جنوب کشاورزی است. ما در این دوره با یک مهاجرت جغرافیایی سرمایه چه در سطح جهانی و چه در سطح ملی روبهرو هستیم.
کیم مودی پس از برشماری این عناصر نتیجه میگیرد که تغییرات در فرآیند کار، رشدبارآوری، افزایش شدت کار، تغییر در ترکیب نیروی کار و انتقال سرمایه اثراتی مخربی بر موقعیت عمومی جنبش کارگری داشته است. این عوامل قدرت چانهزنی نیروی کار را به شدت تضعیف میکنند. به علاوه ما در این دوره با ورود نیروهای جدیدی در روابط سرمایه_داری روبه رو هستیم که بی تجربه و سازماننیافته اند. علاوه بر این عوامل با روند جهانی شدن و انتقال سرمایه موقعیت اتحادیههای کارگری هر دم شکنندهتر و بحرانیتر میشود. در تکوین این وضعیت البته رهبران اتحادیهها هم نقش داشتهاند و با پیروی از سیاست سازش طبقاتی تلاشی برای سازماندهی این نیروهای جدید از خود نشان ندادهاند.
کیم مودی برای مقابله با بحران اتحادیهها سرراست از مفهوم اتحادیه جنبش اجتماعی استفاده میکند. او بر خلاف پیتر واترمن بر نقش مرکزی طبقه کارگر تاکید دارد و بر این باور است که طبقه کارگر در تقابل با نظام تولیدی مسلط قرار دارد و از این ظرفیت برخوردار است که آن را مورد چالش قرار دهد، در حالی که جنبشهای اجتماعی دیگر با جنبههایی از نظام سرمایهداری درگیرند. از این رو مبارزه طبقه کارگر جنبهی اساسی و مرکزی پیدا میکند.
به نظر او توجه به حوزههای پیرامونی تولید نباید تحت هیچ شرایطی نقش مرکزی قلمروی تولید را وا نهد بلکه درست با ملاحظهی این جنبه، باید به سایر حوزهها نظر افکند. او معتقد است فراتر از تولید آری، اما همواره باید قدرت طبقه در تولید مد نظر قرار گیرد. او با در نظر گرفتن این عناصر، طرح اتحادیه جنبش اجتماعی خود را بنا میکند. اتحادیههای که از یک سو در درون طبقه ریشه دارند و از سوی دیگر محل زندگی کارگران و سایر بخشهای طبقه را مورد توجه قرار میدهند و همکاری با سایر جنبشهای اجتماعی را نیز در مد نظر دارند.
کیم مودی متناسب با آسیبشناسی خود از بحران اتحادیه به ارائه راه حل میپردازد. او معتقد است که نوسازی و بازسازی اتحادیهها نمیتواند موفق شود مگر این که ورود نیروهای کار جدید نظیر زنان، ملیتهای مختلف، بیکاران، جوانان، مهاجران[۸]... که در حول و حوش تولید قرار دارند به اتحادیه تسهیل شود.
اتحادیهها باید با ابتکار شرایطی را فراهم کنند که ورود کارگران پاره وقت به آنها را تسهیل کند. از نظر وی حتی جوانانی که الان در تولید نقشی ندارند اما در آینده به نیروی کار تبدیل میشوند باید و میتوانند به عضویت اتحادیه در آیند. او حتی آیندهی قدرت اتحادیه کارگری را در “سازمانیابی کارگران سازماننیافته” میداند.
نکتهی برجسته دیگر در طرح کیم مودی عطف توجه به محلههای کارگری است او معتقد است خانوادههای کارگری نیز بخشی از اردوی کار و زحمت تلقی میشوند که در امر مبارزه میتوانند نقش بسیار موثری ایفا کنند. او در پیوند با این موضوع به مراکز کارگری در امریکا اشاره میکند که محل تلاقی کار و زیست کارگران مهاجر در حول و حوش مراکز صنعتی جنوب امریکا به شمار میروند. یعنی جایی که کار و محل زندگی در یک منطقه جغرافیایی معین به هم گره خورده است. او میگوید در سالهای اخیر، همین مراکز کارگری بودند که مرکز جوش و خروش جنبش کارگری امریکا به شمار میرفتند. بنابراین پیوند بین محل تولید و محل زندگی از طریق ترکیب خواستهای این دو بخش و حرکات مبارزاتی مشترک یکی از راههایی است که او برای فایق آمدن بر بحران اتحادیهها پیشنهاد میکند.[۹]
کیم مودی همچون جان کلی معتقد است غالب اتحادیههای موجود اتحادیههای سازش طبقاتی اند که از طریق رهبران خود با دولت و کارفرما به همکاری طبقاتی میپردازند. او در عوض پیشنهاد میکند که اتحادیه باید بر تمایز کار از سرمایه بنا شود و اهرمی در پیکار طبقاتی باشد. او برای دستیابی به این هدف فعال شدن پایههای اتحادیه را مطرح میکند و میگوید پایههای اتحادیه باید با فعالیت مستقل وارد میدان نبرد شوند و راسا برای خواستهای خود به مبارزه دست بزنند. اتحادیههای موجود اتحادیههای خدمتدهنده هستند باید آنها را به اتحادیههای سازماندهنده و جنبشی را بدل کرد.
در دیدگاه او مبارزه با بوروکراسی اتحادیهها از جایگاه ویژهای برخوردار است. این مهم، نه تنها از طریق وضع موازین دموکراتیک بلکه با مداخلهی فعال تودههای پایه به دست میآید. او در این باره به مطالعه و تحقیق مشخصی در امریکا اشاره میکند که در آن نشان داده شده که جایگزینی کارگران با تجربه به جای کارگزاران و متخصصان کارآیی اتحادیه را بیشتر میکند.
کیم مودی مبارزه در سطح ملی را لازم میداند، اما با توجه به تحلیل او از جهانی شدن سرمایه آن را کافی نمیداند. از این رو مبارزه در سطح بینالمللی به امری با فعلیت و ضرورت روزمره تبدیل شده است و برای نوسازی اتحادیهها همچون امری حیاتی به شمار میرود.
در تهیه این نوشته از منابع زیر استفاده شده است.
چارلز تیلی، از بسیج تا انقلاب، ترجمه علی مرشدی زاد.
طبقه کارگر امریکا در موقعیت دشوار و مرحلهی تغییر، کیم مودی، فریده ثابتی، امید زارعیان، نگاه ۲۲ .
مقدمهای بر جنبشهای اجتماعی دوناتلا دلاپورتا، ماریو دیانی، محمد تقی دلفروز.
John Kelly; Rethinking Industrial Relation London;1998.
R. Munck and P. Waterman (eds), Labour World-wide in the Era of Globalisation, Macmillan, London and New York ;(1999)..
Moody, K. (1997), Workers in a Lean World: Unions in the International Economy, Verso, London and New York.
Kim Moody ;U.S. Labor in Trouble and Transition: The Failure of Reform from Above, the Promise of Revival from Below; von Verso.
[۱] – چارلز تیلی عناصر این الگو را چنین بر میشمارد: منافع، سازمان، بسیج، فرصت، و کنش جمعی. منافع، مجموعه امتیازات و محرومیت های مشترکی است که ممکن است در اثر تعاملات مختلف با دیگر جمعیت ها بر جمعیت مورد بحث وارد آید. سازمان، میزان هویت مشترک و ساختار وحدت بخش افراد در درون یک جمعیت است. بسیج، میزان منابعی است که تحت کنترل جمعی یک مدعی قرار دارد. کنش جمعی، میزان اقدامات جمعی یک مدعی در جهت نیل به هدف مشخصی است. و فرصت، رابطه میان منافع جمعیت و وضعیت جهان اطراف است (تیلی، از بسیج تا انقلاب، ص ۸۴).
[۲] – Just in time
[۳] – Flexible Specialization
[۴] – Outsourcing
[۵] – ما در این جا در مقام بررسی صحت تزهای این مکتب و تعریف آنها از طبقه کارگر نیستم که خود مجال و فرصت دیگری میطلبد.
[۶]- ما در باره این که این جنبشها دارای چه اهمیت اند و تاچه پایه جدیدند وارد بحث نمیشویم.
[۷]- مقدمهای بر جنبشهای اجتماعی دوناتلا دلاپورتا، ماریو دیانی، محمد تقی دلفروز، ص۲۷٫
[۸] – کیم مودی کارگران مهاجران را یکی از بازیگرانی میداند که میتوانند راهی به سوی آینده را در جنبش کارگری امریکا بگشاید. او در این باره میگوید:”هرکدام از آنها[منظور چهار رخداد جنبش کارگری امریکاست:۱-پیروزی کارگران ائتلاف ایموکولی۲- اعتصاب کارگران حمل و نقل۳- انشعاب در فدراسیون کنگره کار سازمان صنعتی۴- خروش عظیم کارگران مهاجر در آپریل با شعار “روز بدون مهاجرین” است] به ما چیزی در باره حال و آیندهی نیروی کار میگویند و هر کدام در میان ابرهای تیره راهی به سوی آینده را نشان میدهند. کاراکترهای آن مهم است، چرا که منعکس کنندهی جنبش کارگری امریکاست، نه فقط اتحادیهها. بازیگران این صحنهی نمایش از پایین به بالا عبارتند: از کارگران مهاجر با دستمزد ناچیز مزارع جنوب که شاید اوراق مربوط به اقامت را ندارند و عضو هیچ اتحادیهای نیستند”. طبقه کارگر امریکا در موقعیت دشوار و مرحلهی تغییر، کیم مودی، فریده ثابتی، امید زارعیان، نگاه ۲۲ .
[۹] – کیم مودی پیام گارگران رزمندهی ایموکولی با سایر کارگران را درست به همین نکته خلاصه میکند:”در نتیجه چیزی که کارگران ایموکولی به سایر کارگران میگویند، این است که شما به پایگاه محکمی در محل زندگی و هم در محل کارتان نیاز دارید”.